34.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#مستند هجرت نهم ؛ درباره زندگی شیخ #عبدالکریم_حائری_یزدی
🔹آیتالله #عبدالکریم_حائری_یزدی ارادت خاصی به #امام_حسین (علیهالسلام) و تربت ایشان داشتند و همواره تسبیحی از تربت سیدالشهدا(علیهالسلام) را به جهت تیمن، تبرک و توسل، در عمامه خویش قرار میداد.
🔸زمانی که رودخانه قم در اثر سیل طغیان کرده بود و آب تا لبه پل علیخانی رسیده بود، به گونهای که عدهای از روی پل با آب رودخانه وضو میگرفتند و به خاطر آن نیز برای جلوگیری از نفوذ آب تمام فرش های مسجد امام را جمع کرده بودند، مرحوم حاج شیخ روی پل رفت و مقداری تربت-تربت مزار سیدالشهدا(علیهالسلام)- را در دست گرفت و چیزی بر آن خواند و در آب انداخت، پس از این کار مرحوم حائری، به تدریج آب پایین آمد و بعد از چند ساعت چندین متر آب پایینتر رفت و به برکت این کار وی از طغیان بیش از حد رودخانه جلوگیری به عمل آمد!
🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
✅ ۲۴ میلیارد دلار ارز در راه ایران
♦️ ایسنا مدعی شد: در پی سفر سلطان عمان به ایران و براساس اطلاعات به دست آمده به زودی مبلغی بیش از ۲۴ میلیارد دلار از منابع ارزی بلوکه شده ایران در عراق و کره جنوبی و از طریق منابع قابل دسترس کشورمان در صندوق بینالمللی پول وارد ایران خواهد شد.
دکتر رئیسی که می گفتن ۶ کلاس سواد داره، داره کاری میکنه که صدتا دکتر قلابی اصلاحات نتونستن خوابشم ببینن
بله فرق می کنه به کی رای بدیم
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت97
تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم
تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه
آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت
نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش
بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم
ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم
در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد...
سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟
- میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه
سارا: چی؟
- چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده
سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود
- اره راست میگی
سارا: پاشو ،الان میرسناا
- باشه
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی
با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت
کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد
بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن
یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود
اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری
سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو .....
همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت98
امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد و به مهمونا تعارف کرد
بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن
که آخر پدر آقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد
بعد از کلی صحبت و تعریف کردن از پسرش
از بابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم
بابا هم اجازه داد
امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلند شم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه
وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم
هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز تحریرم نشست...
هنوز تو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد
هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون هم میدونم ،یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شما رو ...
هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم
اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت
صدای در اتاق اومد امیر وارد اتاق شد
امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین
هاشمی: ولا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن
امیر زد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی
هاشمی که منظور امیر و متوجه نشد با تعجب به امیر نگاه میکرد
امیر: پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن
بعد همه وارد پذیرایی شدیم
کسی چیزی نپرسید که چی شد ؟
یا نظر من چیه ؟
انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت99
بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد
امیر: زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟
(چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم ،احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون )
امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم ،بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه
امیر بلند شد رفت سمت در برگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی
( یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی ،خندیدمو چیزی نگفتم )
صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم
سارا: پاشو تنبل ،مثلا امروز امتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟
- سارا تو نمیخوای یه سر به مامانت اینا بزنی ،به خدا دلشون واست تنگ شده هاا
سارا: من میگم به امیر این آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم ، زن باید همیشه کنار شوهرش باشه
- سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله ،ترشی میشی براش ..
نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت
بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون و لعنت کردمو از جام بلند شدم
رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
همه در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم
و مشغول خوردن شدم
بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه
سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند
یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم
امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟
سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره
کیفمو برداشتم و زدم تو سرش
سارا: آاییی،،چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره
- مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه ولا
سارا: امییییییر ببین چی میگه ؟
- زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن
امیر: بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجا پیاده تون میکنم
با سیاست امیر تا دانشگاه حرفی نزدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#جرعهای_از_معرفت
💠 حجتالاسلام قرائتی؛
🔸 روز قیامت اهل بهشت از اهل جهنم می پرسند: «مَا سَلَكَكُمْ فِی سَقَرَ» (المدثر/42) چرا رفتید جهنم؟ می گویند به چهار دلیل، یک دلیلاش این است که «وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِینَ»... هرجوری جامعه می پسندید ما هم همانطور بودیم ...
🔸 یعنی طبق سلیقه عام عمل کردن کلید جهنم است، ... دیدیم دخترخالهها اینطور هستند، دیدیم همه عروسیها اینطور است ... در اتوبوس نشستیم دیدیم همه نماز نخواندند، ما هم ...
علما
#از_او_بگوییم
💠دعای فرج...
🔹به دخترم مرضیه آموخته بودم که همیشه قبل از خوردن غذا، دعای فرج بخواند.
برای عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودیم به سالن زیبایی که تنوع غذاهای رنگارنگش توجه همه را جلب کرده بود.
🔹وقتی مهمانان دعوت به شام شدند، مرضیه که با چند تایی دختر خانمهای هم سن و سالش مشغول بازی بود، به عادت همیشگی، دوستانش را هم دعوت کرد تا قبل از صرف شام، دعای فرج بخوانند.
🔹البته مرضیه منتظر جواب دوستانش نماند و وقتی دستهای کوچکش را بالا برد و شروع به خواندن دعا کرد، دوستانش نیز جلوی جمعیت با او همراه شدند.
خواندن دعای فرج توسط کودکانی خردسال و با بیانی شیرین در حالی که دستانشان به حالت دعا گشوده شده بود، موجب شد صحنهی بدیعی در سالن ایجاد شود.
🔹این صحنه آن قدر زیبا بود که زیبایی سالن و غذاهای رنگین را تحت الشعاع قرار داده بود و کسی برای خوردن غذا پا پیش نگذاشت.
چشمانم پر از اشک شده بود و من هم بی اختیار، هم آوا و هم نوا با کودکان مشغول خواندن دعا بودم و وقتی سربلند کردم، دیدم همهی فامیل به همراه مرضیه و دوستانش دعای فرج را زمزمه میکنند…
#امام_زمان
#مولاجانم
🌙قسم به ماه دو نیمه به وقت تنهایی
قسم به زلزلة القلب و عشق و شیدایی...
🌙قسم به آیه ی چشمت به معجزه به غزل
تو را قسم به خدایت چه وقت می آیی؟
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙