فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 ایجاد مزاحمت شبه فاشیستهای زن، زندگی، آزادی برای بانوان محجبه
🍃🌹🍃
🔹در فیلم بالا دختری با لحنی بیادبانه به یک خانوم مسن متعرض شده و به نوعی میخواهد اعتراف اجباری از خانوم مسن بگیرد، او نیز بارها میگوید من اصلا به تو کاری ندارم اما دختر همچنان به دنبال آزار و اذیت خانوم مسن میباشد.
🔺انتشار اینگونه محتواها که طی یک ماه گذشته شدت بیشتری گرفته است این نکته را پررنگ میکند که طرفداران «ززآ» پس از شکست فضیحانه در بسیاری از میادین حالا به دنبال ایجاد شکاف و جریحهدار کردن بانوان برای قرار گرفتن مقابل یکدیگر هستند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و سوم
........ ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله از آنها حرکت کردم تا اگر با ماموران مواجه شدم، خطری متوجه ایشان نشود.
همسر صفوان از دیدن آنها خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید که من شوهر و پسرش را از سیاهچال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد.
او از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و در خطر قرار گرفتن ما متاثر شد و با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکشان را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.
دل بریدن از ریحانه و جدا شدن از او برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خدا حافظی به ریحانه گفتم: من قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم.
خدا کند بتوانم او را ببینم. شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی نیز فدا کار بودید.
شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوش بختی شما مهم است.
امیدوارم حماد و پدرش نیز به زودی آزاد شوند. هرچه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه خارج نشوید.
--- مسرور چه می شود؟
--- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.
خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.تا فردا همه بازار از آن با خبر خواهند شد. مسرور، در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه از حلّه بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم که چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، ریحانه گفت: پدرم ضعیف و لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش بکنند، زود از پا در می آید.
با این حرف و دیدن دوباره ی اشک های ریحانه، از سوالم صرف نظر کردم و پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در قرار گرفت و گفت: امیدوارم تا ساعتی دیگر شما و پدرم باز گردید و همه این ناراحتی ها تمام شود.
گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید این گونه خواهد شد.
خواستم بروم، ولی باز لختی درنگ کردم و گفتم: این احتمال هست که دیگر یکدیگر را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست دارم شما را غمگین به یاد نیاورم.
ریحانه، انگار که از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. در کوچه کسی نبود.
با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.
آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.
شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. چفیه ای را که همراه داشتم به سر انداختم و با یکی از دو گوشه آن، نیمی از صورتم را پوشاندم تا شناخته نشوم.
در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود که یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم صحبت کنیم.
این دیدار و گفت و گو، بی تردید برای ریحانه عادی بود؛ ولی برای من معنایی دیگر داشت. من داشتم برای نجات ابوراجح جان خود را به خطر می انداختم. طبیعی بود که ریحانه برای من لبخند بزند و سپاس گذار باشد.
به سرعت از کوچه ها می گذشتم. هیچ کس باور نمی کرد که من آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس دیگر از آنجا می گریخت.
اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش وهم انگیز به نظر می آمد. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید خالی بود. قوها گویی منتظر من بودند کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته آنها را در بغل گرفتم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد ذغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش.
پرسید: مسرور چه؟
گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.
--- برای چه؟
--- برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رف(طاقچه) زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید.
به راه افتادم. با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند.
خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده است. اگر می گفت: حماد، دیگر نمی توانستم آن سان با اطمینان به سوی دارالحکومه بروم. از ع
شق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم.
دوست داشتم او می توانست از فراز بام ها مرا ببیند که چگونه قوها را زیر بغل زده ام و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می روم. وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت که به سرداب پناه ببرد.
من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم.هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. هر چند زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عین لطافت و مودب بودن می توانست مانند سوهان، سخت و خشن نیز باشد.
باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبرو شدم و خیانت مسرور را فاش ساختم و به شکلی دلخواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم.
در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟
تازه دارالحکومه از میان چند نخل، در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده مواجه شدم. چند مامور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند.
چند مامور دیگر نیز از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند.تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند.
صد قدمی با آنها فاصله داشتم. از یک نفر که از همان سو پیش می آمد، پرسیدم: چه خبر است؟
سری به تاسف تکان داد و گفت: ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ بر سر او نشسته است.
گویی درختی بودم که ناگاه صاعقه ای بر سر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم و برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: ابوراجح! می خواهند با او چه کنند؟
گفت: می برند او را در شهر بچرخانند و در میدان سر از تنش جدا کنند
باورکردنی نبود.وچه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! مشخص بود که قبل از محاکمه، او را محکوم کرده بودند. تازیانه ها و چماق ها بالا می رفتند و پایین می آمدند. پرسیدم: گناهش چیست؟
گفت: می گویند صحابه پیامبر(ص) را دشنام داده و لعنت کرده است. چیزهای دیگری مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم نیز به او نسبت داده اند.
با پاهای لرزان و چشم های خیره به سوی آن جمعیت پیش رفتم. یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد می زد: این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ هایی هستند در لباس میش.
عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر(ص) همین است که می بینید. رافضی های( مخالفان شیعیان، شیعیان را رافضی می خوانند) متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند.
به دایره ی جمعیت که رسیدم ایستادم.
اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید. دنباله طناب به دور دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که ابوراجح است نمی توانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود.
لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از مو از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندانهای بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند.
از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبان او را سوراخ کرده و جوالدوزی (نوعی سوزن بزرگ که با آن کیسه می دوختند) از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوالدوز گذرانده اند.
خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده ابوراجح
جاری بود و از پایین زنجیر قطره قطره می چکید. زنجیری هم به دست ها و پاها و گردن او چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی؟ مات و مبهوت مانده بودند. چفیه را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمند ابوراجح به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سر او بودند، بی درنگ ضربه های کوبنده و برنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرو آوردند.
ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مانند درختی که فرو افتد، با صورت نقش بر زمین شد.پشت لباسش پاره پاره شده بود و بر اثر ضربه های تازیانه، خون تازه، چون قطره های درخشان شبنم، می جوشید.
تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر او را بلند کردیم تا سر پا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: همسر و دخترت در امان هستند.
به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد.در چشم هایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمی شد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد.
ماموران پیاده، مرا با چند ضربه تازیانه از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را پس گرفتم و ایستادم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد.
دیگری گفت: آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد.
از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح آن روز صبح،بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و اینک در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت.
به همسرش و ریحانه اندیشیدم که در گوشه ای از شهر، درخانه ای پناه گرفته و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنها نبودند و آن صحنه رقت بار و وحشت انگیز را نمی دیدند.
نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوهایش چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟
دیگر از آن اراده و اطمینان پیشین در من خبری نبود. قصد کرده بودم به نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم؛ اما اکنون دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. به این ترتیب حداقل ما نجات می یافتیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. آیا از دیدن ابوراجح در آن حالت حزن انگیز، متزلزل شده بودم؟ کسی در درونم فریاد می کشید:《 نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی.》
ریحانه گفته بود: 《 بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم.》گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، بازگشتن به سوی ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد.
نمی دانم چه شد که ناگاه به یاد《او》 افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: اگر آن گونه که شیعیان اعتقاد دارند تو زنده ای و صدایم را می توانی بشنوی، از خدا بخواه باریم کند.
دوباره گرمی عزم و آراده در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لا به لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم...............
پایان قسمت بیست و سوم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴جهت اطلاع بیسوادان و احمقای مزدور شاه پرست
🔻#رضاخان که به قدرت رسید:
👈سال۱۳۱۲ تعزیه را ممنوع کرد
👈سال۱۳۱۴ دسته عزاداری را هم همراه حجاب ممنوع کرد،
👈سال۱۳۱۶ کلا روضهخوانی و پوشیدن لباس مشکی برای امام حسین را ممنوع کرد
👈سال۱۳۱۸ گفت حتی در مراسم تدفین هم نباید مصیبت بخوانید،
👈سال۱۳۱۹ شب تاسوعا کارناوال شادی راه انداخت، سال۱۳۲۰ ...
🗣میثم ایرانی
🔮 مرجع گفتمان
#شاهپرستان
#صرفا_جهت_اطلاع
به این خانومه باید گفت الان شما که حجاب داری کی به تو گفته حجاب کن؟! آخوند ؟! مسئول؟ یا خداوند؟!
اگر منظورت مسئوله گفته حجاب کن تو هم حجاب داری پس چرا توی حرفات دعوا داری باهاش؟!
اگر خداوند گفته حجاب کن و تو حجاب داری پس این دستور خداوند هست
الان با مسئول مشکل داری چرا از کسانی که حکم خدارو کنار گذاشتن دفاع میکنی؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #ایده_کار_مهدوی
🔅 انصاف در قیمت گذاری...
👌 هرکسی تو هر جایگاهی میتونه برای امام زمان کار کنه. کاری که برای #امام_زمان انجام بشه کوچک و بزرگ ندارد.
⁉️شما برای امام زمان چه کاری میکنید؟
#مولا_جانم
✨بی قرار توام و در دلِ تنگم، گله هاست
آه، بی تاب شدن عادتِ، کم حوصله هاست...
✨مثل عکسِ رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
▪️از قلب داغدیده ندا می رسد بیا
از حنجر بریده ندا می رسد بیا...
▪️ای داغدار لعل لب و چوب خیــــزران
عجّل علی ظهورک یا صاحب الزمان
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا تعریف می کند :
« روزی در حالی که آقا مهدی ، از خانه بیرون می رفت به او گفتم : چیزهایی را که لازم داریم بخر . گفت : بنویس . خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم ، با شتاب و هراس گفت : مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم »
#شهیدباکری🌷🌷🌷🌷🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لبیڪ_یا_حسیݧ❤️
جز با خیال عشق تو دردم دوا نشد
چون من کسی به درد غمت مبتلا نشد
این #اربعین خدا نکند که بگویمت
آقا دوباره قسمت من #کربلا نشد
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الاربعین❤️
#اربعین🏴
#محرم
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 آیا مىتوان براى دیگران نذر کرد؟
⁉️ حکم شرعی اینکه فردی بگوید اگر فلان حاجت من یا فلان فرد برآورده شد آن فرد این کار را انجام دهد، چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نکات ظریف مقام معظم رهبری در حوزه زنان
◀️ بی حجابی و تحقیر خانه داری زنان مصداقی از حرام شرعی-سیاسی و فرهنگی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 توصیه مهم رهبر انقلاب به کسانی که ایران 🇮🇷 را دوست دارند
📥 نسخه کیفیت اصلی:
khl.ink/f/53485
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃کاشکی که پر بگیرم با کفترات
🍃آقای مهربونم جونم فدات
👌بسیار دلنشین
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🕊
💠 #احسان
🔹 امام صادق علیه السلام:
کسی که به خانواده اش احسان و نیکی کند روزی اش زیاد میشود.
📚 بحارالانوار/ج71/ص10
✍🏼 خانواده در نظام تربیتی اسلام، جایگاه والائی دارد و حفظ رابطه سالم و صمیمانه میان اعضای آن نیز مورد تأکید اسلام است. به همین جهت، برخورد خوب با همسر و فرزندان موجب جلب رحمت الهی و افزایش روزی میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢اثرات دعا بر سر قبر پدر و مادر
🔻باز شدن سخت ترین گره های زندگی
🔺برکات فراوان در زندگی
🔸حاج آقا عالی
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵