⭕️⛔️⭕️
به شدت دارند روی این مقوله (همجنسگرایی در مسئولین) کار میکنند ...
و این اخبار را هم هیچ کس به دنبال اصل و راستی و درستی آن نمیرود ...
#بی_سوادی یعنی هر خبری را بدون تحقیق قبول و منتشر کردن
🔸🔹🔸🔹
▪️🍃🌹🍃▪️
🔻تبلیغ رابطه با افراد مسن برای پول و ترویج #کودک_همسری به اسباببازیها هم رسید ...!!
#جنگ_علیه_خانواده
#سند۲۰۳۰یونسکو #جاهلیت_مدرن #تمدن_نکبت
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و هفتم
.........ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم.
--- چه کار می کنی هاشم؟
این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟
--- آرام باش ابوراجح است.
--- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم!
ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد.
--- این دیگر کیست؟
--- من قنواء هستم.
--- خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن.
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
--- چه بلایی بر سرش آمده؟
قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین.
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند.
ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟
--- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند.
--- آنها را به اینجا می آوری؟
--- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید.
قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:
کیست؟
گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟
گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟
سعی کردم لبخند بزنم.
--- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی....
نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم.
مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
--- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند.
ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟
--- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.
من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند.
مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند
می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست.
ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.
چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم.
--- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند.
ام حباب با دیدن آنها سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا به یاد می آورید؟
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفری حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟
--- او را در طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران حال ابوراجح هستند.
ریحانه گفت: ما می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم.
نمی دانستم آیا درست است که با ابوراجح رو به رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم بهتری بگیرم باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم.
بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمی آمدند.
ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم.
قنواء گفت: من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم که شایسته آن همه تعریف هستید حیف که پدرم تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت ها شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده ، با هم آشنا می شویم.
مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگواران از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نخواهیم برد.
از برخورد خوب آنها با یکدیگر خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش نیز اکنون در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است.
--- سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری چون شما را پدید آورده.
ام حباب گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم صحبت کنیم.
هاشم نیز می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال خواهند داد تا شما بتوانید او را ببینید یا نه.
قنواء که می خواست به دارالحکومه باز گردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم باز گردم و در این شرایط شما را تنها بگذارم.
در مدتی که قنواء مشغول خدا حافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده است. می خواهی همراهت بیایم؟
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد و گفت: نگران من نباش. صبح باز خواهم گشت.
احساس می کنم دیگر من و ریحانه، دوستان نزدیک و همیشگی خواهیم بود. وظیفه خود می دانم که بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم. سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند.
طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نخواهد رساند.
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند.
کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشیع جنازه ابوراجح باز گردند. نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می دهد...........
پایان قسمت بیست و هفتم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴طــنز نمایشی🙃😄
دلـت پاک باشــه
حجاب مهم نیست
🔹هیئت جای بیحجاب و باحجابه؛ نباید جلوی بیحجابان را در هيئت گرفت
🔺۵ پاسخ به «مذهبیهای صورتی» بصورت طنز و نمایشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 مانکنها برای لباس زنانه مُد تعیین میکنند
🔹اگر بازار لباسهای زنانه را بگردید، بهسختی یک مانتوی جلوبسته پیدا میکنید. این مانکنهای پشت ویترین هستند که به زنان میگویند چه بپوشید و چه نپوشید. نبود قانون چالشی است که حالا مجلس با لایحۀ حجاب به آن ورود کرده است.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
4_5884143949009914102.mp3
4.5M
#صوت_مهدوی
🎙استاد شجاعی
♨️پادکست زیبای "منو صدا زدی؟"
💢ما قرار است؛
جادهی #ظهور آخرین منجیِ زمین را، هموار کنیم..
👌بسیار شنیدنی و تاثیر گذار
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
🔸آزمونی که قبل از #ظهور #امام_زمان عج از همه میگیرند!!
👌بسیار شنیدنی
👈حتما ببینید و نشردهید.
✅پیشنهاد دانلود
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌱ای صبحدم همیشه جاوید بیا
عطر خوش بوستان توحید بیا...
🌱دلها همه بیتاب شد از غیبت عشق
باران شکوفـه های امیـد بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج #امام_زمان
📌#تلنگر
🔸امام صادق عليه السّلام خطاب به حضرت صاحب الزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف می فرمایند:
🔅 «مولای من! غیبت تو خواب را از چشمانم ربوده و زمین را بر من تنگ نموده و آسایش دلم را از من گرفته است!»
⁉️از خود بپرسیم؟!
➖در زمان غیبت امام زمانمان برای ظهورش چند شب نخوابیده ایم؟
➖چقدر گریه و ناله کردهایم؟
➖چقدر ندبه و عهد خواندهایم؟
➖چقدر انفاق و نذر کرده ایم؟
➖اصلا برای ظهورش چه کردهایم؟
#امام_زمان عج
🟢مهد؎جان!
🌹هرچہکردمبنویسمزتومدحوسخنی
یابگـویمزمقامتوکهیابنالحسنی
اینقلمیارنبودوفقطاینجملہنوشت:
پسرحیدرکرارتواربابِمنی♥️
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 #سیصد_و_سیزده_نفر
اسامی یاران امام مهدی عج
313فــــرمــــــانــــــــــــده
#آیت_الله_بهجت_ره
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔷صله رحم با افراد غیر متدین
⁉️با توجه به اینکه یکی از تکالیفی که بر عهده ماست صله ارحام است، آیا شامل افراد غیر متدین فامیل هم می شود؟🧐
🔻در چه صورتی قطع ارتباط با چنین افرادی اشکالی ندارد؟🤨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خانم طناز بحری فوق تخصص خون و سرطان خون که در دانشگاه اراسموس هلند درس خونده ایران رو کشتی نوح می دونن و با همه امکاناتی که در هلند براشون فراهم بود به ایران برگشتند، چون ایشون محجبه هستند، زن موفق ایرانی محسوب نمیشه از دید فواحش ززآ
▪️حالا مقایسه کنید با امثال سارا خادم الشریعه
✍ آسِّدْ مَهْدی
.
💮براي اينکه انسان کمال يابد،
صد سال کم است...
ولی برای بد نامی او
يک روز کافی است
پس، مراقب باشیم...
اگر انسانها را وزن میکنی
مواظب باش تنها بر اساس
مدرکشان وزن نکنی بعضیها با مدرک
خالی از درکند و برخی بی مدرک
سرشارند از درک و شعور.
همـهی آدمها وقتی آرام باشند
زشتی هایشان تهنشین میشود
و زلال به نظر میآیند، برای اینکه آدمی را بشناسید قبل از مصرف خوب تکان دهید!
✍ الهی_قمشهای