✔️ پنج قلوهایی که نامشان مزین به نگاه رهبری شد
🔹️«سارا، زهرا، مریم، احمد و محمد» نام پنج قلوهایی است که قرار است تا روزهای آینده پا به عرصه گیتی بگذارند؛ پدر ۳۳ ساله شان «محمود» این روزها منتظر پنج قلوهای خوش قدم است تا حسابی عیال وار شود.
🔹️محمود در این روزها که یک پسر ۶ ساله هم دارد و برای وضع حمل همسرش مدتی است که به تهران آمده، در گفت و گو با ایرنا می گوید: پدر ۶ بچه شدن در این روزگار خیلی سخت است اما من به بچه هایم عشق می ورزم چرا که آنها را هدیه خدا می دانم.
🔹️پدر پنج قلوهای مینودشتی که صحبت هایش به تعجب و شادی آمیخته بود از تجربه شنیدن خبر پنج قلوها گفت و توضیح داد: ابتدا باورم نمی شد و از اینکه یکباره صاحب ۶ فرزند باشم تعجب کرده بودم؛ از خدا خواستم به من توانایی نگهداری و بزرگ کردن آنها را بدهد. از طرفی هم نگران همسرم بودم که چطور دوران بارداری را به سلامت پشت سر بگذارد.
🔹️محمود با بیان اینکه تاکنون حدود ۱۰ میلیون تومان برای مخارج بارداری همسرش و تامین دارو هزینه کرده است، این نکته را یادآور شد که هزینه های تامین خوراک و نگهداری از همسرش سنگین بود که به یاری همشهریان و بستگانش انجام شده است.
🔹️محمود از تصمیم خود برای مکاتبه با دفتر رهبر معظم انقلاب و ارایه شرح حال خود و خانوادهاش می گوید و اینکه نامهای به دفتر ایشان ارسال کرده و تقاضای کمک داشته است. البته تقاضای دومی هم از رهبری داشته و آن اینکه ایشان برای پنج قلوهایش اسم انتخاب کند.
🔹️محمود میگوید: درست ظهر روز تاسوعا بود که از دفتر رهبری با من تماس گرفتند و گفتند که رهبر معظم انقلاب برای دخترها نام های «زهرا، سارا و مریم» و برای پسرها نامهای «احمد و محمد» را انتخاب کردند.
🔹️ از اینکه رهبر بزرگوار انقلاب به من و خانوادهام توجه کردند بسیار خوشحال و مسرور شدم؛ اینکه نتیجه توجه ایشان در روز تاسوعا به من رسید، خوشحالی مرا دو چندان کرد و از توجه و محبت رهبر معظم انقلاب بی نهایت سپاسگزارم که مانند پدری مهربان لطف خودشان را شامل حال من و همسر و فرزندان کردند.
🔹️محمود این نکته را هم گفت که از دفتر رهبری به وی اعلام شد که کمک هایی نیز برای نگهداری فرزندان به وی خواهد شد که از این همه توجه ایشان سپاسگزارم و آن را نشانگر توجه ویژه ایشان به مقوله فرزندآوری و کمک و پشتیبانی از فرزندان ایران اسلامی می دانم.
https://irna.ir/xjN9tg
🇮🇷
انتظار به سر آمده است و فقط یک هفته تا تولد پنج قلوها باقی است؛ وقتی که می اندیشم که محبت رهبر معظم انقلاب شامل حال ما شده و پنج نام نیکو بر فرزندانم نهاده اند و بسیار خشنودم و احساس می کنم مورد توجه پدر بزرگوار ایران قرار گرفتهام.
🇮🇷
📝 سناریوی جدید بی حجاب ها و سازش محجبه نماها با پخش کلیپی که اقدام به دادن #گل به خانوم های #محجبه در مترو می کنند
🍃🌹🍃
🔻خانم های محجبه قرار بر این شده خانمهای #بدحجاب به شما گل بدهند؟!
با دقت تا آخر بخوانید ...
⛔️ جنبش #چهارشنبه_های_سفید با هدف تحقیر حکم اسلامی #حجاب ایجاد شده است. در این طرح مقرر شده خانم ها و آقایانی که با حجاب مخالفند با شال و لباس سفید به علامت اعتراض به حجاب به خیابان ها بیایند. این طرح ادامه طرح آزادی های یواشکی زنان ایران است که بعد از مشخص شدن سرمنشا آن که رژیم صهیونیستی بود، تغییر شکل داده است. در این طرح خانم های بدحجاب با شالی سفید و در حالی که شاخه گل سفیدی در دست دارند به خانم های محجبه گل هدیه میدهند. و سعی می کنند آنها را به #چالش بکشانند و از عکس العملشان #فیلم و #عکس می گیرند.
🔸لذا:
1️⃣ از پذیرش گل خودداری کنید.
2️⃣ هر واکنش منفی در برخورد با این افراد از سوی گردانندگان اصلی طرح، تجزیه تحلیل شده و در رسانه های صهیونیستی استفاده می شود، و از سویی موجب کدورت و دو دستگی و تفرقه بین هموطنان می شود، لذا از هر نوع برخورد تند و غیرمحترمانه اجتناب نموده و باکمال عطوفت و مهربانی و تبسم، هدیه انها را نپذیرید.
3️⃣ با گفتن جملات کوتاه مثل جملات زیر از کنار آنها عبور کنید.
👈بهشت حجابم را به شاخه گلی نمی فروشم.
👈نگاه شهیدان از شاخه گل برایم اهمیت بیشتری دارد.
👈گنج حجابم با ارزش تر از شاخه گل سفید است...
4️⃣ اصلا و به هیچ وجه با طرف مقابل وارد بحث نشوید، آنها میخواهند که شما را به بحث و مجادله کشانده و با فیلمی که از شما گرفته می شود نتیجه خود را بگیرند، هدیه را با #لبخند قبول نکنید
🌺 رهبر معظم انقلاب: جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است
May 11
🇮🇷
🎥 «نشست رسانهای »
🍃🌹🍃
✅ موضوع: مشق عشق زنان در اربعین
🎙 سخنران: سرکار خانم دکتر زینب اختری، مسئول امور بانوان وزارت کشور
👈زمان: شنبه ۲۱ مردادماه، ساعت ۱۰
❌ مکان نشست:👇👇
https://rubika.ir/khabarnegarha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 اولین اعترافات عامل حمله کور به روحانیون در تهران
🍃🌹🍃
🌀 میخواستم نشان دهم که ایران $امنیت ندارد ولی اگر امنیت نداشت من الان اینجا نبودم❗
📢مادر جان فرزند نوجوان داری؟؟؟
❗️نوجوانت پرخاشگری میکنه؟
❗️نمیدونی چه جوری وارد دنیای نوجوانت بشی؟
❗️نوجوانت افت تحصیلی داره و مسئولیت گریزه؟
❗️تنهایی رو دوست داره و ارتباطش با خانواده کمه؟
✅کارگاه نوجوان سالم من کمکت میکنه🤩
⏰زمان:یکشنبه ۲۲مردادماه ساعت ۱۰/۳۰ الی ۱۲
🏢مکان: سالن رضویه مسجدامام رضا(علیهالسلام) طالخونچه
🖇هزینه کارگاه:۱۰۰ صلوات تقدیم به حضرت مادر (سلاماللهعلیها)💚و ۱۰ هزار تومان
•─────•❁•─────•
✔️ ضمنا به دعوتهای بیشمارتان پاسخ گفتیم 😉 و اساتید ذیل جهت ارائه مشاوره فردی همزمان با کارگاه ، به طالخونچه می آیند ؛
💌 استاد حسن براری مشاور در حوزه کودک و رسانه
💌 استاد حمید صادقی مشاور نوجوان
🛑✅ لطفا جهت ثبت نام و دریافت نوبت مشاوره حضوری به این آیدی پیام دهید:
@td_admin
با ما در مسیر باشید🌱
کانال من مادرم👇
https://eitaa.com/manmadaraam
کانال در مسیر مادری👇
https://eitaa.com/joinchat/29753626C1beb4d93b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🎥 اگر #جهاد_تبیین نکنیم، چه میشود؟
📌 زمانی که مردم ناامید شوند مشکلات را تحمل نمیکنند و دست به تخریب میزنند...
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده نیروهای واکنش سریع عراق میگوید: قاسم سلیمانی فرمانده قرن بود و دنیا را زیر و رو کرد
🔹ثامر الحسینی، فرمانده نیروی واکنش سریع عراق در گفتگو با شبکه "الرابعه":امروز کسی نمیتواند منکر شود که قاسم سلیمانی چه کسی بود؛ سلیمانی و ابومهدی دو روی یک سکه بودند.
✅
🔴 میراث مرموز
مرد حاشیه ساز دولت احمدی نژاد (مشایی) در جایگاه ریاست سازمان میراث فرهنگی شروع به حاشیه سازی کرد که مهم ترینش همان دوستی با مردم اسرائیل بود
و بسیار جالب اینکه مرد حاشیه ساز دولت رئیسی(ضرغامی) هم وزارت میراث فرهنگی را انتخاب کرده است!!
جالب تر اینکه مشایی هم آن موقع وعده ساخت سرویس بهداشتی در هر ۲۵ کیلومتر را داد که در خیلی از موارد سبب هدررفتن بیت المال شد و حالا هم ضرغامی سرویس بهداشتی را برای مردم دارای اولویت بیشتری از #حجاب می داند!! (البته کسی منکر وضعیت نامناسب سرویس های بین راهی نیست)
اینکه راز و رمز میراث فرهنگی چیست بماند اما با سابقه خوبی که از آقای رئیسی داریم امیدواریم مانند احمدی نژاد تمام حیثیت خود و دولتش را به پای فردی حاشیه ساز و هزینه ساز قربانی نکند ...
#استحاله
✍ "قاسم اکبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید:| زمان شاه چیزی گرون نمیشد؟!
🔻پس این چی میگه؟!
⁉️بعد از دیدن این کلیپ شاید سوال بپرسید؛ چرا عدهای از مردم فکر میکنند زمان شاه چیـزی گران نمیشد؟!
✅پاسخ:
تکرار مداوم یک دروغ خاص بالاخره آن را بهعنوان حقیقت در ذهنمان رقم میزند. این اثر را «حقیقت موهوم» مینامند
#پهلوی_بدون_روتوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ چرا یک خطبه حضرت سجاد در شام چنین اثر عظیمی بخشید ولی در میان اهل کوفه سخنان #امام_حسین علیهالسلام و یاران ایشان، اثر چندانی نداشت؟
🔴 ببینید پاسخ علامه مصباح یزدی (رحمةالله علیه) به این پرسش
#شهادت_امام_سجاد علیهالسلام
📢مادر جان فرزند نوجوان داری؟؟؟
❗️نوجوانت پرخاشگری میکنه؟
❗️نمیدونی چه جوری وارد دنیای نوجوانت بشی؟
❗️نوجوانت افت تحصیلی داره و مسئولیت گریزه؟
❗️تنهایی رو دوست داره و ارتباطش با خانواده کمه؟
✅کارگاه نوجوان سالم من کمکت میکنه🤩
⏰زمان:یکشنبه ۲۲مردادماه ساعت ۱۰/۳۰ الی ۱۲
🏢مکان: سالن رضویه مسجدامام رضا(ع) طالخونچه
🖇هزینه کارگاه:۱۰۰ صلوات تقدیم به حضرت مادر (س)💚و ۱۰ هزار تومان
•─────•❁•─────•
✔️ ضمنا به دعوتهای بیشمارتان پاسخ گفتیم 😉 و اساتید ذیل جهت ارائه مشاوره فردی همزمان با کارگاه ، به طالخونچه می آیند ؛
💌 استاد حسن براری مشاور در حوزه کودک و رسانه
💌 استاد حمید صادقی مشاور نوجوان
🛑✅ لطفا جهت ثبت نام و دریافت نوبت مشاوره حضوری به این آیدی پیام دهید:
@td_admin
با ما در مسیر باشید🌱
کانال من مادرم👇
https://eitaa.com/manmadaraam
کانال در مسیر مادری👇
https://eitaa.com/joinchat/29753626C1beb4d93b1
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و سوم
....... عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند.
عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.
پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟
--- بله، هرچند خجالت زده است.
ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم.
پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد.
ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود.
تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم.
در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.
وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود.
ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد:
《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》
چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام.
صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم.
ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟
-- از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم.
-- حالا می خواهی بروی؟
-- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم.
-- غذا چه خواهی خورد؟
-- نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم.
-- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم.
-- اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت.
-- به پدربزرگت گفته ای؟
-- تو به او بگو.
-- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد.
-- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.
مقام حضرت، شلوغ بود بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد.
گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید.
کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا" شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم.
اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم.
دو - سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.
منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم.
خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.
نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار قایقی شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم.
من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم و با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر می گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم. آن روزها بیمی
از آینده نداشتیم.
در همین موقع از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت که شاید ریحانه باشد.
بلافاصله به خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟ او داشت با خوشحالی از میهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه نشده بود که من در میهمانی حضور ندارم.
زن جوانی بود از دستفروش آن سوی پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی می رفت تا به شوهرش که با لبخند منتظرش بود، بپیوندد.
به آنها غبطه خوردم و به یاد ایام کودکی افتادن که ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده است. پرسیدم: 《خودت خورده ای؟》 گفت:《من نمی خواهم، مادرم باز هم درست میکند》.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. به او گفتم:《 اگر تو نخوری، من هم نمی خورم》 سرانجام قبول کرد.
نشستیم قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم لذت بخش است.
کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مانند آهن ربایی مرا به سوی خود می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم.
از پل پایین آمدم و به سراغ دستفروش ها، ماهی فروش، قایق داران و کسانی که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند، رفتم.
ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه باز گردم. تنها بودن در خانه برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت را بگذرانم.
ده روزی بود که به سراغشان نرفته بودم.
دوباره به سوی پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند.
از خودم پرسیدم: 《 اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》 اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم.
اما اگر ابوراجح مرا می دید و اصرار می کرد که با وی بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه زیادی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود.
سکه ای به زن دستفروش دادم و او قطعه ای از مسقطی اش را با چاقو برید، آن را روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد.
مسقطی اش عطر خوبی داشت و با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن سوی رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود.
به آن سو رفتم. گاهی که با دوستانم به کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، قهوه یا پالوده می خوردیم. روی کرسی همیشگی نشستیم.
شک نداشتم که ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود:《حالش چندان خوش نبود》.
خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. جای دوستانم خالی بود.
پیرمردی که آنجا دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده در آن بود. مسقطی را درون طبق گذاشتم. پیرمرد کرولال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه او معلوم بود که مرا به یاد دارد.
از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم؛ ولی حیف که نمی شنید.
اگر از حلّه می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت.
عصر ها که دیگر کرسی خالی به زحمت پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود، می آمد و آواز می خواند.
کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که در آن وقت از روز، او نبود وگرنه چند سکه به جیبش می ریختم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند.
آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. اکنون خوش داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم.
مولایم را یافته بودم؛ ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما او را از دست داده بودم.
مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود و به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد و از لا به لای آنها، پولک های آفتاب را روی من و چهار پایه می ریخت.
ناگهان احساس کردم سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاده است. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم.
سایه حرکت کرد و آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست کنارم بنشیند. اندکی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد؛ اما او پدربزرگم بود.....
پایان قسمت سی و سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احسنت بر سازنده ی این فیلم
زمان فیلم ۵:۱۵ است.
توصیه میکنیم ده و نیم دقیقه وقت بگذارید و فیلم را دوبار پشت سرهم تماشا کنید.
ایکاش می شد، صداوسیما بجای تبلیغات چای عالی، شهر فرش، و امثالهم
این کلیپ رو هر روز و شب پخش می کرد و مردم را روشن مینمود