eitaa logo
سردار سلیمانی
461 دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
20.6هزار ویدیو
323 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶لحظاتی مات و گیج به گوشی خیره شدم صدای معصومه اصابت می‌کرد به دیوارهای توی سالن و پژواک آن از هزاران نقطه بر‌می‌گشت سمت من «آقا مصطفی شهید🌷 شده!» دست‌هایم را گذاشتم روی گوش‌هایم👂 همه جا سیاه شد. من که خودم را آماده کرده بودم برای چنین روزی، پس چرا داد می‌زدم؟ چرا بی‌تابی می‌کردم؟ آقامصطفی که بارها گفته بود: «صدای شیونت رو کسی نشنوه، وقتی خبر شهادت🌷 من رو شنیدی، مبادا داد بزنی یا با صدای بلند گریه کنی!» نمی‌دانم چرا جسمم از ذهنم اطاعت نمی‌کرد. شاید این توصیه‌ها مربوط به زمان دیگری بود نه حالا که من منتظر آمدنش بودم😔 خانم دکتر از اتاقش آمده بود بیرون و مرا بغل کرده بود. من فقط داد می‌زدم. هنوز معصومه پشت خط بود و می‌گفت: «زینب جان، زینب...» خانم دکتر که مرا می‌شناخت، گفت: «آروم باش، خدا رو شکر🙏 کن که اسیر نشده، اگر اسیر می‌شد چه‌کار می‌کردی؟» کمی آرام شدم، اسارت وحشت‌ناک‌تر از شهادت 🌷بود، همه می‌دانستند داعشی‌ها بویی از انسانیت نبرده‌اند. باید برای اینکه بدتر از بد سرمان نیامده بود، خدا را شکر می‌کردیم. چشم‌هایم را باز کردم دیدم آقامصطفی گوشۀ سالن انتظار ایستاده است، به من نگاه می‌کند و لبخند☺️ می‌زند. به اطراف نگاه کردم خوشبختانه مطب زنانه بود و هیچ مردی حضور نداشت.🍃 آمدم خانه، دم در که رسیدم، پاهایم سست شد. تکیه زدم به دیوار، نگاهم پر کشید تا آسمان. یادم از پرچم سبزی 💐آمد که مصطفی چند روز قبل توی خوابم سر در خانه نصب کرده بود. گفتم: «مصطفی تو که می‌گفتی صلۀ ارحام، عمر رو با برکت می‌کنه!» صدایش را واضح و روشن از ورای فاصله‌ها شنیدم: «برکت آیا به بلندای عمره؟»🤔 وارد خانه شدم. با دیدن طاها کنترلم را از دست دادم. افتادم زمین و از حال رفتم، ام‌البنین شانه‌هایم را ماساژ می‌داد. خانم نیک‌دل به صورتم آب می‌پاشید. در حالتی از ناباوری زل زده بودم به آدم‌های وحشت‌زده و گریان😭 اطرافم، وقتی کمی روبه‌راه شدم طاها را صدا زدم. می‌خواستم قبل از هرکس خودم موضوع را به طاها بگویم. گفتند طاها و امیرعلی را دوست آقامصطفی برده خانۀ خودشان.🍃 🔸مادربزرگ و خاله‌های آقامصطفی آمدند. کم‌کم دوست و فامیل و آشنا خبردار می‌شدند و خانه شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد.🌿 🔸صبح با سردردی شدید و حالت تهوع بیدار شدم. دیروز روز طولانی و خسته ‌کننده‌ای را پشت‌سر گذاشته بودم.🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶داخل حیاط شدم هوا بسیار مطبوع و دل‌انگیز بود یاد بهارهای🎍 پیشین افتادم که حالا تبدیل به رؤیایی دست‌ نیافتنی شده بودند باور نمی‌کردم بهار فصل جدایی ما باشد. زندگی ما که سراسر بهار بود، نباید در بهار متوقف می‌شد.😔 ولی عجیب اینکه من بیشتر از همیشه او را در کنارم احساس می‌کردم🌸و مدام گفت‌گوهایی بی‌کلام بین ما رد و بدل می‌شد در حیاط روی سکو نشسته بودم تصاویر و خاطره‌ها از پی هم می‌آمدند و موجب ریزش اشک‌های 😭بی‌صدای من می‌شدند. پس از ساعتی با خانم دوست آقامصطفی تماس گرفتم و گفتم: «لطفاً بچه‌ها رو بیارین.»💐 وقتی طاها و امیرعلی آمدند، همه دور آنها جمع شدند و شروع کردند به شیون و زاری😭 ، امیرعلی را بغل کردم دست طاها را گرفتم و محکم گفتم: «هیچ کس حق نداره به سر بچه‌های من دست نوازش بکشه آقامصطفی از ترحم و دل‌سوزی بدش می‌اومد.»😠 از کنار قیافه‌های بهت‌زدۀ‌ آنها گذشتم طاها را بردم داخل اتاق، قبل از اینکه در را ببندم گفتم: «مصطفی🌷 بیا بریم طاها رو آروم کنیم بهش بگیم چه اتفاقی افتاده!» طاها مغموم و پژمرده گوشۀ اتاق ایستاد و پرسید: «مامان چی شده؟»🤔 دستش را گرفتم سرد بود به چهره‌اش نگاه کردم از رنج منقبض شده بود. او طفل نازپرورده‌ای بود که همیشه خواسته‌هایش برآورده شده بودند و حالا برای اولین بار با دشواری‌های زندگی روبه‌رو می‌شد.😔 او را کنار خودم بر لبۀ تخت نشاندم و گفتم: «اتفاق بدی نیفتاده مامان جان، همۀ ما یک روز به دنیا میایم و یک روزی هم از دنیا میریم، اما رفتن‌ها متفاوته، یکی ممکنه توی آتیش🔥‌ بسوزه، یکی توی سیل یا دریا غرق بشه، یکی رو اعدام می‌کنن، یکی خودکشی می‌کنه، یکی هواپیماش ✈️سقوط می‌کنه و بدتر از همه مرگ توی جاده‌هاست که آدم غریب و بی‌کس کنار راه در انتظار آمبولانس🚐 جون بده با این‌حال چه‌طوری مردن اصلاً مهم نیست، مهم هدف آدم‌هاست که به چه دلیلی کشته می‌شن. بهترین مرگ اینه که برای خدا و برای دفاع از آرمان‌های دین کشته بشیم.»🌷 بعد از مکثی طولانی ادامه دادم: «یادته بابا می‌گفت هر کی شهید🌷 بشه توی بهشت همسایۀ امام حسین(علیه‌السلام) میشه؟» هق‌هق طاها بلند شد. گفتم: «اگه بابا تصادف می‌کرد و می‌مرد، پیش خدا امتیاز ویژه‌ای داشت یا حالا که شهید🌷 شده؟» هق‌هق طاها تبدیل به گریه‌های بلند شد😭 گفتم: «برای شهید که گریه نمی‌کنن؛ تو هم وقتی بزرگ‌تر شدی باید راه بابات رو ادامه بدی.»🌹🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶طاها سرش را گذاشته بود روی شانۀ من هر دو غمگین😔 بودیم و به روزهای سرد و تلخی که در پیش داشتیم می‌اندیشیدیم. انگار از اولین روزی که به این خانه آمده بودم یک قرن گذشته بود🌻 بنایی‌ها، جابه‌جایی‌ها، سفرها، همۀ اینها خاطرات زنده‌ای بودند که یک‌ریز در ذهنم رژه می‌رفتند. سرم را بالا گرفتم آقامصطفی🌷 روبه‌رویم ایستاده بود. چهره‌اش آرام و تابناک به نظر می‌رسید پرسیدم: «بگو چطور این همه آرومی؟» مثل همیشه لبخند زد. گوشی‌ام را روشن کردم و گفتم: «طاها نگاه کن!»🌹 🔸عکس پیکر آقامصطفی را توی یکی از کانال‌های تلگرام گذاشته بودند. هنگام شهادت لبخندی☺️ عمیق روی لب‌هایش نقش بسته بود. گفتم: طاها می‌دونی قصۀ این لبخند چیه؟»🤔 نگاهی به عکس کرد اشک‌هایش چکید روی لبهای پدرش ، گفتم: «صبح روزی که بابات می‌خواسته شهید🌷 بشه با دوستاش دور هم جمع بودن، یکی از هم‌رزم‌های بابات به نام آقای حسین هریری می‌پرسه بچه‌ها می‌دونین که هنگام شهادت،🌷 امام حسین(علیه‌السلام) میاد بالای سرمون؟ یکی جواب میده ما به شوق همون لحظه ا‌ست که می‌جنگیم اون یکی میگه هر کس شهید🌷 شد و اهل بیت(علیهم‌السلام) رو دید، یک نشونه‌ای بذاره! یکی می‌پرسه مثلاً چه‌کار کنه؟ بابات میگه بخنده!»💐 طاها گفت:«یعنی بابام امام حسین(علیه‌السلام) رو دیده؟» گفتم: «آره ، بابات واقعاً شهید شده، رفته پیش اهل‌بیت(علیهم‌السلام)»🕊 🔸پنجم شهید شده بود، دهم خبردار شدیم و بیستم تشییع شد. تا زمان خاک‌سپاری، روزهای بسیار سخت و پُرتنشی😔 داشتیم. آمدن پیکر از سوریه تا تهران آن‌قدر طول نکشیده بود که از تهران تا مشهد طول کشید. از وقتی که شهید🌷 شد تا وقتی که فهمیدم، یک‌سره خوابش را می‌دیدم. حتی اگر یک لحظه چشم‌هایم گرم می‌شد به خوابم می‌آمد، ولی از روزی که خبردار شدم تا روزی که پیکرش🌷 را آوردند، دیگر خوابش را ندیدم و از شبی که یقین کردم مصطفی دیگر نخواهد آمد ترس شبانه‌ام از بین رفت دیگر شب‌ها لامپ‌ها و تلویزیون را روشن نمی‌گذاشتم انگار یک‌شبه تبدیل به زن کاملی شده بودم.🌺🍃🌺🍃🌺 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶روزی که می‌رفتیم بهشت رضا🕊در راه سردخانه یادم آمد از آخرین باری که با آقامصطفی از خیابان عبور می‌کردیم پرسیدم: «مصطفی! مُرده ترس داره؟» گفت: «نه! جواد رو خودم کول کردم تا قرارگاه.»😔 گفتم: «پس چرا خیلی‌ها از مرده می‌ترسن؟» گفت: «تو اگه کسی رو دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.»💐 وارد سردخانه که شدم، یک‌باره احساس ترس کردم. قبلاً مسئولش گفته بود صبر کنید بیاوریم داخل معراج، آنجا سرد است قبول نکردم برای دیدنش عجله داشتم حتی یک ثانیه تأخیر هم زیاد بود😔 هر چه به لحظۀ میعاد نزدیک‌تر می‌شدم، دلهره و اضطرابم بیشتر می‌شد. مسئول سردخانه کشو را بیرون کشید. قبل از اینکه پارچه را بردارد با چه شوقی قصد داشتم مصطفی🌷 را بغل کنم، ببوسم. فکر می‌کردم مثل سابق است و همان گرما و همان لطافت را دارد. پارچه که کنار رفت آمدم جلو،‌ نگاهش کردم با اینکه سرد و بی‌روح بود، از چهره‌اش آرامش🌷 خاصی می‌تراوید. چشم‌های نیمه‌بازش حالتی از خواب و بیداری داشت. لبخندی روی لب‌هایش نقش بسته بود که نشانۀ خشنودی🌸 و رضایتش بود. لب‌هایم را گذاشتم روی گونه‌اش، یخ بود. همه منتظر بودند، جیغ بکشم از حال بروم چشم‌هایم را بستم باز همان خیابان بود همان روشنی، همان صدا: «کسی رو که دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.»🌷 گفتم: «عزیزی مصطفی، حتی بیشتر از قبل!» چادرم را کشیدم روی سر هر دومان، رفتیم به چند سال قبل، بهار بود توی محوطۀ فرودگاه ایستاده بودیم بلیط چارتر گرفته بود و می‌خواست برود🕊 کربلا، همان‌طور که به سمت باند پرواز می‌رفت، برایم دست تکان می‌داد. من دستم را حایل چشم‌هایم کرده بودم و خیره شده بودم به آسمان، هرچه بیشتر نگاه می‌کردم او بالاتر می‌رفت.🕊🕊 🔸ناگهان دستی سمج مرا از او جدا کرد کشان‌کشان از معراج بیرونم آورد دیدم همۀ فامیل رسیده‌اند. گوشه‌ای ایستادم😔 و را زدم به جمعیت، گروه گروه می‌رفتند داخل معراج، یکی‌یکی می‌آمدند بیرون بعضی‌ها غش می‌کردند. بعضی‌ها جیغ می‌کشیدند من فقط نگاه می‌کردم همه که آمدند بیرون، دوباره رفتم داخل یک ربع ساعت به من وقت دادند که با آقامصطفی تنها باشم.🌺🌺🌺🌺🌺 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔸بازویش را گرفتم، بوسیدم و گفتم‌: «چقدر بی‌غم و غصه نگاهم می‌کنی!😔 حتماً به جایگاهت واقف شدی، اما من نگرانم که این راه رو بدون حمایت تو چه‌طوری طی کنم؟❗️ قرار نبود به این زودی بری، قرار نبود من رو تنها بذاری حالا که رفتی اگه می‌خوای حلالت کنم💢 هر شب به خوابم بیا توی سختی‌های زندگی کنارم باش در عوض من هم مهریه‌ام رو کامل بهت می‌بخشم🌺 دویست‌ و پنجاه ‌تا سکه رو به‌خاطر امام رضا(علیه‌السلام) قبلاً بهت بخشیده بودم دویست‌وپنجاه ‌تا سکه رو هم به‌خاطر حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها)💐 بهت می‌بخشم. نفقه‌ام رو هم به‌خاطر حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها)🌹 حالا با خیال راحت برو این سعادت حقت بود فقط من رو فراموش نکن، روز قیامت شفیعم باش.»🙏 آمدم بیرون، زودتر از بقیه رسیدم خانه دست‌هایم بوی سدر و کافور می‌داد. حالت جنونی♦️ به من دست داده بود خیلی خودم را کنترل کرده بودم بغض و فریاد توی دلم جمع شده بود. باید خودم را پیدا می‌کردم. آقامصطفی خیلی سفارش کرده بود: «جلو مردم آرام باش، رسالت همسران شهدا 💐این است که خوددار، صبور و مقتدر باشن، اجازه ندن دشمن ضعف اونها رو ببینه. از سختی‌ها نگن، موجب تشویق دیگران به این راه باشن نه بازدارنده.»❌ شاید اگر من هم بی‌تابی همسران شهدا 🌷را دیده بودم مانع رفتن شوهرم می‌شدم. چند روز قبل از اینکه آقامصطفی برود سوریه، با هم رفته بودیم تشییع جنازۀ یکی از دوستانش به نام جواد محمدی دیدم خانمش خیلی آرام و باوقار است پرسیدم: «شما بچه هم دارین؟»🌸 گفت: «دو تا!» نگاهی به نوزاد توی کالسکه کردم. پرسیدم: «اسمش چیه؟ چند روزه‌ است؟» گفت: « علی‌اکبر دقیقاً امروز چهل‌ روزه شده، وقتی باباش رفت دو روزه بود!» گفتم: «سخت‌تون نیست؟»🤔 گفت: «سخت که هست ولی هدف‌مون مهم‌تره.» هنگام برگشتن توی ماشین، به آقامصطفی گفتم: «خانم محمدی اصلاً بی‌تابی نمی‌کرد، حتماً اون‌قدر که من به تو علاقه دارم اون به شوهرش علاقه نداشته!»🌻 آقامصطفی گفت:«خدا صبوری میده!» برای مراسم شهید 🌷مصطفی بختی هم که رفته بودیم جوّ نسبتاً آرامی حکم‌فرما بود. آقامصطفی وقتی تعجب مرا دید گفت: «مطمئن باش خدا به تو هم صبوری میده، کمکت می‌کنه.»😔 بعد همان وضع برای خودم پیش آمد و توانستم خودم را کنترل کنم. حتی روز سوم یک نفر صحبت کرد و خندید☺️ من هم خندیدم یک نفر دیگر در گوشم گفت: «حداقل جلو مردم یه‌کم بی‌قراری کن.» گفتم: «گریه‌هام رو تو خلوت می‌کنم. برای چشم مردم تظاهر نکردم و نمی‌کنم.»🌿 گفت: «شنیدم میگن خانم عارفی از اینکه شوهرش شهید شده خوشحاله!» گفتم: «تا الان نیش و کنایه زیاد زدن، اینم روش!»🌻🌻🌻🌻 ادامه دارد ....... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶تشییع پیکر آقامصطفی هم‌زمان شده بود با تجلیل از شهدای🌷گمنام در دانشگاه فردوسی، آقامصطفی همیشه وقتی شهدا را می‌آوردند ناراحت می‌شد که چرا پیکر آنها را به دانشگاه‌ها نمی‌برند. گفتم: «توی دانشگاه همه به فکر درس و تحصیل‌اند.»🧐 گفت: «این بالاترین درسه!» گمانم آقامصطفی اولین شهید🌷 مدافع حرم بود که برایش در دانشگاه فردوسی مراسم گرفتند. اتفاقاً سخنران هم حاج‌آقای پناهیان بود که آقامصطفی خیلی به او ارادت🌸 داشت سخنرانی جالب و پُرشوری کرد که مطمئنم آقامصطفی بسیار لذت برد. قبل از مراسم رفته بودم برای طاها و امیرعلی👶 پیراهن مشکی بخرم، یا سایزشان نبود یا مدلش را نمی‌پسندیدم بعد از کمی جست‌و‌جو به مغازه‌ای رفتم که خانم فروشنده ما را می‌شناخت. با دیدن من پرخاشگرانه😡گفت: «از چهره‌ات معلومه که خیلی خوشحالی، از اینکه شوهرت شهید 🌷شده. نه؟ حالا آزاد و رها شدی دیگه، فکر این دوتا بچه رو نکردی؟ فکر تنهایی خودت نبودی؟» دلم شکست😔، بدون اینکه چیزی بگویم از مغازه بیرون آمدم و دعا کردم خدا هدایتش کند. یادم آمد موقعی که جواد کوهساری شهید شد، آقامصطفی🌸 نمی‌خواست لباس مشکی بپوشد. گفت: «برای شهید🌷 مشکی نمی‌پوشند!» به طاها گفتم:«برو پیراهن سفید عیدت رو بپوش هر کی پرسید چرا سفید پوشیدی، بگو چون پدرم گفته بود برای شهید🌷 سیاه نمی‌پوشن.» 🔸هفتم آقامصطفی را در زابل گرفتیم آنجا رسم بود در مراسم عزا فقط چای بدهند گفتم: «من می‌خوام شربت زعفرون بدم.» اعتراض کردند: «مگه عروسیه که شربت بدیم؟»🤔 گفتم: «توی گرمای چهل درجه مردم اذیت میشن، آقامصطفی دوست نداشت کسی به‌ خاطرش اذیت بشه حتی برای عروسیش از مشهد🕌 کسی رو دعوت نکرده بود که مبادا سختی بکشن.» ششصد هفتصد نفر آمده بودند خیلی بابت پذیرایی تشکر کردند و بعد از آن حتی در تعزیه‌های معمولی هم شربت می‌دهند.🔻 🔸ادیمی شهر کوچکی بود. خیلی‌ها آقامصطفی را می‌شناختند. بعد از مراسم، عده‌ای که مانده بودند از فضایل آقامصطفی می‌گفتند.🔆 پیر‌زنی گریه‌کنان می‌گفت: «آقامصطفی زیاد به من سر می‌زد همیشه هم با دست پر می‌آمد.»💟 پیرمردی در حالی که با یک دست محکم روی زانویش می‌زد، آه‌کشان گفت: «چندین بار به عیادت من آمده بود.😔 دوستان و آشنایان از تعمیر وسایل برقی‌شان بدون مزد و منت توسط آقامصطفی می‌گفتند.🌿🌿🌿🌿 ادامه دارد ....... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از شهادت آقامصطفی مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد تا اینکه یک شب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) 💐به خواب‌شان می‌رود و می فرمایند: «چرا بی‌تابی می‌کنی؟ می‌دانی دخترم زینب بعد از شهادت🌷 دامادت دست صبوریش را بر قلب زینب تو گذاشته؟ پس تو هم آرام باش!»🍃 🔸یک روز طاها هیجان‌زده آمد سراغم و گفت: «مامان ببین توی این سایت چی نوشته!»⁉️ گفتم: «بلند بخون پسرم.» طاها خواند: «آقای ...، هم‌رزم شهید🌷 مصطفی عارفی دربارۀ شهادت ایشان نقل کرده: ابوطاها در جریان آزادسازی تدمر از ارتفاعات جبل‌المزار از بقیه جلوتر بود. جبل‌المزار آرامگاه امام‌زاده‌ای💟 بود که داعش آن را با خاک یکسان کرده بود و ما آنجا را پس گرفته بودیم. متأسفانه جاده مورد حملۀ تروریست‌ها قرار گرفت و درگیری سنگینی رخ داد. در اثنای این درگیری، داعشی‌ها👿 یک نارنجک به داخل سنگر او پرتاب کردند که موجب مجروحیت دست و پهلویش شده بود. به دلیل حجم آتش دشمن و بُعد مسافتی که با دیگر رزمندگان داشت، پیکرش 😔داخل سنگر ماند. پس از سی ساعت پیکر او را آقای حسین هریری به عقب منتقل کرد.» طاها گفت: «مامان شما می‌دونستی که اگه می‌تونستن زودتر برن پیش بابام ممکن بود زنده بمونه؟»❓ گفتم: «آره پسرم، متأسفانه داعشی‌ها بی‌رحمن، ما توی جنگ با صدام به مجروح‌ها رسیدگی می‌کردیم. اسرا رو اذیت نمی‌کردیم.»❌ 🔸آقامصطفی هنگام خرید لباس برای بچه‌ها خیلی دقت می‌کرد که مبادا مشکلی داشته باشد. یک روز بعد از شهادت🌷 ایشان یک تی‌شرت به رنگ سبز سپاهی با نیمه‌آستین‌های پلنگی برای طاها خریدم. قیمت تی‌شرت نسبت به جنس مرغوب آن بسیار مناسب بود. شب آقامصطفی🌸به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: «این چه لباسیه که برای طاها خریدی؟ برو پسش بده.»🤔 روز بعد، خاله و خواهر آقامصطفی آمدند خانۀ ما مهمانی، تی‌شرت طاها را نشان دادم و گفتم: «لباس به این قشنگی نمی‌دونم چرا آقامصطفی توی خواب بهم گفت برو پسش بده!»⁉️ گفتند: «طاها بپوش ببینیم چه‌طوره، شاید چسبه!» طاها پوشید به مارک روی لباس دقت کرد و گفت: «یادمه بابا می‌گفت این پرهای عقاب نشونۀ سربازهای آمریکاییه!»🇺🇸 گفتم: «راست میگی اصلاً به عکسش توجه نکردم!» عکسش را فرستادم برای یکی از دوستان آقامصطفی به نام آقای ابوالفضل حقیقی ایشان گفت: «بله این لباس مشکل داره، آرم و نوشتۀ روی تی‌شرت نشونۀ شیطان‌پرستیه!»😈 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک هفته مانده بود به عید نوروز که خواب دیدم مقام معظم رهبری❤️ آمده‌اند خانۀ ما، من زانو زده بودم جلو ایشان و از مشکلاتم می‌گفتم ایشان دستی روی سر طاها و امیرعلی کشیدند☺️ و عزم رفتن کردند که صدای اذان🔆 آمد. خواهش کردم نماز را در خانۀ ما بخوانند. با لبخند قبول کردند برای تجدید وضو رفتند داخل آشپزخانه، من توی ردیف اول خانم‌ها ایستادم و به ایشان اقتدا کردم.🌸 وقتی بیدار شدم یقین کردم این رؤیا به حقیقت خواهد پیوست. البته این اولین بار نبود قبلاً هم خواب دیده بودم که مقام معظم رهبری ❤️قدم به منزل ما گذاشته‌اند. گاهی که سختی‌های زندگی جانم را به لبم می‌رساند، فقط امید دیدن رهبرم بود که سرپا نگه‌ام می‌داشت.🌿 صبح، خوابم را برای مادرشوهرم تعریف کردم و چون احساس کردم این خواب با بقیۀ خواب‌هایم🌹 فرق دارد، گفتم: «من میرم زابل، اگه خواستن خانواده‌های شهدای حرم رو ببرن برای دیدار با رهبری به من اطلاع بدین سریع برگردم.»💐 🔸بعد از شهادت آقامصطفی خیلی مشتاق دیدار با رهبر بودم. خیلی این در و آن در زدم. چند بار نامه نوشتم و خواهش کردم 🙏که حضرت آقا را ببینم. حتی سال قبل شنیدم که ایشان مشهد هستند و شاید شبی بروند کوه‌نوردی! با پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر مقام معظم رهبری تماس گرفتم که چه شبی و کجا می‌توانیم ایشان را ببینیم❓ گفتند خبر می‌دهیم و خبر ندادند. خیلی دلم می‌خواست موقعیتی پیش می‌آمد که از دور ایشان را ببینم، اما میسر نشد. یک‌بار که فرزندان شهدای 💐مدافع حرم را برای دیدار با رهبری به تهران دعوت کردند، من به عشق دیدار رهبر، امیرعلی را گذاشتم پیش مادر آقامصطفی و خودم همراه طاها رفتم تهران، به این امید که لحظه‌ای ایشان را ببینم. ولی به من اجازۀ ورود ندادند. همان‌جا نامه‌ای نوشتم و گله کردم.😔 با اینکه میلی نداشتم بروم زابل، به اصرار پدرم رفتم، ولی دلم در مشهد🕌 بود. نگران بودم که یک فرصت طلایی را از دست بدهم. مرتب با خانوادۀ شوهرم در تماس بودم. تا اینکه یکشنبه، ۵ فروردین، پدرشوهرم تماس گرفت و گفت: «قراره از فردا روزی ده‌تا از خانواده‌های شهدا💐 رو ببرن دیدار با مقام معظم رهبری انشاءالله شما رو هم می‌برن، به شرط اینکه زود برگردین.» با خوشحالی گفتم: «همین امروز، همین حالا حرکت می‌کنم.»☺️ خانواده‌ام اجازه نمی‌دادند. مادرم گفت: «زینب مطمئنی که می‌برنت؟ هنوز عید دیدنی خونۀ هیچ‌کس نرفتی. خواهرها و برادرهات منتظرن، بعضی‌هاشون ندیدنت.» گفتم: «حتی اگه نیم‌درصد هم احتمال دیدار بدم، میرم.»🕊🕊🕊 ادامه دارد ......... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶با معاونت ارتباطات مردمی دفتر رهبری در تهران تماس گرفتم. گفتند: « نه خانم کی گفته؟🧐 اصلاً اسم‌ شما توی لیست نیست. باخیال راحت به ادامۀ مسافرت‌تون برسید.» با این‌حال چنان شوق😍 داشتم که نفهمیدم چه‌طور وسایلم را جمع کردم. دست بچه‌ها را گرفتم و زدم به راه، عصر یکشنبه راه افتادیم و ظهر دوشنبه بعد از چهارده ساعت اتوبوس‌سواری🚎 رسیدیم مشهد. پدرشوهرم گفت: «خوب شد اومدین، قراره فردا ببرن‌تون حرم آمادگی‌اش رو داشته باشین.»🌺 اصلاً باورم نمی‌شد، نمی‌توانستم یک‌جا بنشینم، مدام راه می‌رفتم با اینکه خسته بودم، خوابم نمی‌برد برای آمدن فردا لحظه‌شماری می‌کردم.🙏 🔸سه‌شنبه، هفتم فروردین بعد از نماز مغرب آماده و منتظر بودیم. با مادربزرگ آقامصطفی🌷 رفتیم طبقۀ بالا ببینیم آنها هم حاضرند یا نه، که صدای زنگ در حیاط آمد پدرشوهرم در را باز کرد هیجان‌زده و بلندبلند گفت: «بفرمایید، بفرمایید، خوش‌آمدید.»🤔 از پله‌ها آمدم پایین چادر رنگی سرم بود چهارتا محافظ آمدند داخل یکی پرسید: «کجا بریم پایین یا بالا؟» من با تعجب گفتم: «مگه قرار نیست ما رو ببرین دیدار آقا؟»💐 گفتند: «یک جلسه توجیهیه زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیره.» پدرشوهرم گفت: «تشریف بیارند بالا، بالا هم بزرگ‌تره، هم وسایل پذیرایی آماده است.»🌿 دیدم تعداد زیادی مأمور بیرون ایستاده‌اند و با بی‌سیم صحبت می‌کنند پاسداری خطاب به پدرشوهرم گفت: «گفتند هر جا بچه‌های شهید🌷 هستند، همان‌جا می‌رویم.» احتمال دادم که حضرت آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.☺️ رفتم داخل اتاق در حالی‌که چادر مشکی‌ام را جلو آینه می‌پوشیدم، حس کردم حرارت بدنم به‌شدت بالا می‌رود. گونه‌هایم تب‌دار و سرخ شده بود و روی پیشانی‌ام دانه‌های درشت عرق 😓می‌جوشید، آمدم بیرون مأموری گوشی‌ام را گرفت. به طاها گفتم: «برو به سارا بگو به لیلاخانم و بقیه زنگ بزنه بگه زود بیان اینجا.»🌿 بلافاصله گوشی‌های بقیه را هم جمع کردند. چند پاسدار هم‌زمان وارد شدند دو نفر رفتند داخل حیاط ❗️یک نفر اتاق‌ها را وارسی کرد. همه با صدایی آهسته و ملایم حرف می‌زدند. همهمۀ دلپذیری ایجاد شده بود.☺️ قلبم گاهی چنان تند می‌تپید که فکر می‌کردم هر آن ممکن است تار و پودش از هم بگسلد.🌸 با خودم گفتم: «یعنی امکان داره حضرت آقا به خونۀ من بیان، اون هم سرزده؟» دستم را روی قلبم گذاشته بودم و مدام ذکر می‌گفتم. بالاخره مردی بی‌سیم به‌دست اعلام کرد: «آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.»🌸🍃🌸🍃 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶این خبر از آستانۀ تحمل من بالاتر بود احساسی که داشتم نیرومندتر از شادی☺️ بود؛ چیزی کوبنده و بی‌حس‌کننده خیال می‌کردم تمام عضلاتم کِرِخت شده‌اند نمی‌توانستم حرف بزنم، بخندم یا حتی گریه کنم.😂😭 نگاهم روی عکس مصطفی ثابت مانده بود با خودم نجوا کردم: «کاش بودی مصطفی🌷 و این لحظه رو می‌دیدی!» از نگاهش خواندم: «خودم آقا رو دعوت کردم.» به محض ورود آقا، اشک چون باران🌧 بر گونه‌های همۀ ما جاری شد. مخصوصاً پدر آقامصطفی چنان از شوق گریه می‌کرد که شانه‌هایش به‌شدت می‌لرزید. من دلم نمی‌خواست اشک 😭در این لحظات حساس، جلو نگاهم را بگیرد. با این‌حال چاره‌ای نداشتم جز اینکه از پسِ پردۀ اشک شاهد تحقق این رؤیا در بیداری باشم. زیر لب 💐زمزمه کردم: «خدایا وقتی این دیدار این‌قدر ما رو به وجد میاره، خبر ظهور حضرت مهدی(عج) با ما چه‌کار می‌کنه؟ آیا ما می‌تونیم خبر ظهور حضرت رو بشنویم و قلب‌مون❤️ از خوشحالی نایسته؟» پدرشوهرم با چشمی گریان و لبی خندان به پیشواز آقا رفت. خودش را روی دست‌های آقا انداخت و سر و صورت ایشان را بوسید. مقام معظم رهبری 🌺هم متقابلاً او را بغل کردند و با دست اشاره کردند که کسی مزاحم نشود. 🔸قبلاً صحبت‌هایی از سادگی رهبر شنیده بودم و زمانی که ایشان وارد منزل شدند، به‌عینه دیدم. 🌻خیلی بی‌ریا روی صندلی نشستند. آن‌قدر در حال و هوای خودم غرق بودم که به خاطر ندارم چه لباسی به تن داشتند. حتی صحبت‌هایشان را هم به خاطر ندارم. همان‌قدر می‌دانم که اول با پدر و مادر شهید🌷 صحبت کردند و گفتند: «خدا شما را برای ما حفظ کند.» سپس از تربیت مادر شهید🌷 تمجید کردند. بزرگ‌ترین آرزویم این بود که ایشان را از نزدیک ببینم، ولی نه تا این حد که بیایند خانه، این موهبت شگفت‌زده‌ام 😇کرده بود در حالتی از ناباوری، چشم‌هایم از چهره‌ای به چهره‌ای و گوش‌هایم از کلامی به کلامی در گذر بود. آنچه را که می‌دیدم و آنچه را که می‌شنیدم در مخیله‌ام نمی‌گنجید. 😊 صدای نوازشگر ایشان را شنیدم: «همسر شهید!»🌷 گفتم: «منم آقا!» فرمودند: «شما مطمئن باشین پا به پای شهیدتون قدم برداشتین. هر ثوابی که ایشان توی این مسیر داشتن شما هم شریک هستین، شما با گریه و زاری😭 می‌توانستین اونها را از مسیر و هدف برگردونید اما شما بچه‌ها را نگه داشتین و با صبوری با سختی‌ها ساختین.»🍃 ناگهان خستگی تمام سختی‌هایی که این مدت کشیده بودم، مخصوصاً این چند سال اخیر از تنم رخت بست ☺️و کلام ایشان مرهمی شد بر روی تمام زخم‌هایم. مقام معظم رهبری نگاهی پدرانه به طاها کردند. پرسیدند: «طاها کلاس ششم است نه؟»🌸 گفتم: «بله!» فرمودند: «مدرسه‌اش کجاست؟ همین اطرافه؟» گفتم: «نزدیک حرم می‌بریم، طرح مسجد محور!» پرسیدند: «چه طرحیه؟»🤔 گفتم: «از وقتی متوجه شدیم که ممکنه سند2030 در مدارس اجرا بشه، از ترس اینکه مبادا این سند توی مدرسۀ بچۀ ما هم اجرا بشه طاها را از مدرسه برداشتیم. طاها توی مسجد تعلیم احکام و اخلاق دینی می‌بینه. معلم‌هاشون روحانی هستن.»🍃🌺 آقا لحظه به لحظه چهره‌شان بازتر☺️ می‌شد و نگاه‌شان مهربان‌تر. به من اشاره کردند و فرمودند: «به اینها می‌گن زیرک و باهوش. برخی با تلاش بسیار می‌خواهند این سند وارد کشور بشود و برخی نگران اجرا شدن این طرح هستند .🕊🕊🕊🕊 ادامه دارد ....... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از صحبت‌های مقام معظم رهبری چون قبلاً محافظ‌هایشان گفته بودند اگر خواسته‌ای دارید به خود آقا❤️ بگویید من برای میمنت و تبرک از ایشان انگشتری 🌹برای طاها خواستم. ایشان هم انگشتر بزرگ عقیق‌شان را از انگشت مبارک بیرون آوردند و با لبخندی به طاها هدیه 💞دادند. بعد گفتم: «تا به حال چند بار خواب دیدم شما به منزل ما تشریف آورده‌اید. اولین باری که خواب دیدم، خبر نداشتم که آقامصطفی ❤️اسمش را برای دفاع از حرمین نوشته است. خواب دیدم شما آمده‌اید منزل ما، چهارتا هدیه 🌸دادید به من که بدهم به آقامصطفی و خوابم این‌طور تعبیر شد که او چهار بار برای رویارویی با تروریست‌های تکفیری به عراق رفت و یک هدیه هم به طاها دادید که انشاءالله🙏 برایش محقق...» هنوز نگفته بودم: «بشود» که ایشان فرمودند: «انشاءالله انشاءالله» از اینکه آقا دعا کردند که طاها راه پدرش را ادامه بدهد و جزو سربازان امام زمان باشد بسیار خوشحال😇 شدم. از مقام معظم رهبری🌺 خواهش کردم اتاق طاها را ببینند. ایشان قبول کردند وارد اتاق شدند. نگاهی به دیوارهای اتاق که با گونی پوشانده شده بود و چفیه‌ای که به صورت لوزی🔹 وسط دیوار زده بودم کردند. روی زاویۀ بالای چفیه تصویر رهبر بود و روی زوایای دیگر تصویر سه شهید 🌷را چسبانده بودم. دیوارها پر بودند از عکس شهدا، آقا روی عکس طاها و امیرعلی که لباس رزم بر تن داشتند تأملی کردند و احسنت👌 گفتند. گفتم: «ما توی این اتاق آرامش زیادی داریم و دوست دارم بچه‌هام با این روحیه بزرگ بشن. ولی بعضی‌ها میگن این فضا مناسب بچه‌ها نیست.»🤔 ایشان فرمودند: «حرف شما درسته.» بعد روی تصویر هر شهیدی🌷 که به دیوار بود مکثی می‌کردند و من معرفی می‌کردم: « شهید جاودانی، شهید اسدی، شهید کوهساری!»🕊🕊🕊 و ادامه دادم: «این سه بزرگوار و همسرم از ابتدا با هم بودند و یکی‌یکی شهید🌷 شدند.» بعد اشاره کردم به عکس شهید هریری و گفتم: «ایشون پیکر همسرم رو به عقب منتقل کردند. آن هم بعد از سی ساعت که توی تله دشمن بوده است.»😔 عکس شهید سید جواد حسن‌زاده را نشان دادم و گفتم: «پدر ایشون توی جنگ با صدام شهید🌷 شدن دو تا دختر دارن دختر دوم‌شون سه ماه پس از شهادت سید جواد به دنیا آمد. بعد از تولد دخترشون یک روز من به دیدن‌شون رفتم خانم‌شون گفتن دیروز که داشتم زهرا‌سادات رو شیر می‌دادم از خستگی خوابم بُرد، تو خواب سید جواد 🌸بهم گفت که این روزها دست ‌تنها با بچۀ کوچیک خیلی اذیت میشی، قراره فردا برات مهمون بیاد، برای مهمون‌هات از آشپزخونۀ سر کوچه غذا بگیر! 🤔 شب که از خونه‌شون برگشتم اومدم توی همین اتاق مقابل عکس‌شون ایستادم و گفتم شهدایی🕊 که عکس‌شون توی این اتاق هست اکثراً به خوابم اومدن ولی شما با اینکه من زیاد خونه‌تون اومدم اصلاً به خوابم نیومدین. چند روز بعد، خانم‌شون اومدن خونۀ ما و گفتن جواد دیشب به خوابم اومد و گفت بیا با هم بریم خونۀ شهید🌷 عارفی. بعد با جواد اومدیم خونه‌تون و دیدیم از توی این اتاق یک نور سبز💫 به بیرون می‌تابه» آقا با لبخند سر تکان دادند. پدرشوهرم گفت: مصطفی خیلی ولایت‌مدار و عاشق❤️ شما بود.» آقا فرمودند: «انشاءالله اون دنیا هم هوای ما رو داشته باشن.»🙏 وقتی از اتاق آمدند بیرون، به محافظ‌شان گفتم: «من هم برای توی سجاده‌ام یک انگشتر می‌خوام، ولی روم نمیشه بگم.»☺️ محافظ‌شون راه را باز کردند و گفتند: «آقا همسر شهید🌷 یک درخواستی دارن.» من پشت سرشان داشتم از اتاق بیرون می‌آمدم، آقا سمت من چرخیدند. گفتم: «شرمنده یک انگشتر برای تبرک می‌خوام.»☺️ ایشان با نگاهی از سر مهر فرمودند: «به شما می‌خواهم انگشتر🌸 مخصوص بدهم و از داخل جیب‌شان یک انگشتر زیبای شرف‌الشمس 🌼را که سورۀ توحید روی آن حک شده بود، بیرون آوردند و سمت من گرفتند و گفتند: «روی این انگشتر دعا خواندم مخصوص خودم است، تقدیم به شما!»✨✨ آن لحظه انگار تمام دنیا را به من دادند احساسی که در آن لحظه داشتم وصفش در قالب کلمات قابل بیان نیست.😇 🔸مقام معظم رهبری رفتند داخل هال و ما دایره‌وار دور ایشان ایستادیم. ابتدا به من، مادر و مادربزرگ آقامصطفی نفری یک قرآن☘ هدیه دادند، بعد ساراخانم جلو رفت و گفت: «یک یادگاری برای تبرک می‌خوام.» آقا فرمودند چی میخواهید سارا خانوم گفتن « هر چی که صلاح بدونید » آقا یک چفیه و یک قرآن به او تقدیم کردند.🌹 ساراخانم گفت: «یک انگشتر هم برای همسرم می‌خوام.» آقا یک انگشتر هم به ایشان هدیه دادند. لیلاخانم خواهر بزرگ آقامصطفی هم انگشتر خواستند که تقدیم شد.🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷