💞💞💞💞💞
#رویای_بیداری
#پارت_دوازده
از روزی که من آقا مصطفی را قبول کردم از طرف همسنها، دوستها، آشناها و بعضی افراد خانواده یکسری جنگ اعصاب داشتم 😔😔قبولکردن یک پسر خیلیمؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود. دیده بودم روحانیان چقدر غریباند اگر کسی با روحانی ازدواج میکرد، همه مسخرهاش میکردند، 😕میگفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی! بین این همه فرد شما رفتی روحانی قبول کردی؟»
به من چنین حرفهایی میزدند: «بین این همه خواستگاری که داشتی این بندۀ خدا رو قبول کردی؟ نه شغلی، نه خانهای!»😠
برایشان قابل قبول نبود که برای من دین و ایمان آقامصطفی مهم است. چهطور میتوانستم به کسی که اعتقادی به دین ندارد از دین بگویم؟🧐 میگفتم تو اصلاً قرآن میخوانی که برایت یک آیه از قرآن بیارم؟ تو پیغمبر را میشناسی که من یک روایت از پیغمبر برایت بیارم؟ همان روزها روایتی شنیده بودم که خیلی روی من تأثیر گذاشته بود. شنیده بودم در زمان حضرت محمد(صلواتاللهعلیه وآله وسلم) کسی خواستگار دخترش را به خاطر اینکه پول و مال و منال نداشته، قبول نکرده است با اینکه او فرد مؤمنی بوده و دخترش را به کسی داده که ثروت زیادی داشته است وقتی پیغمبر فهمیده بودند، آن مرد را نکوهش کرده بودند که چرا شما اجازه ندادی این فرد مؤمن با دخترت ازدواج کند؟🤔🤔
من از اول تفاوتهایی با بقیه داشتم؛ زیاد مطالعه میکردم، معنی قرآن را میخواندم، از ششسالگی هم روزه میگرفتم هم نماز میخواندم،☺️☺️ دوست نداشتم روزۀ کلهگنجشگی بگیرم اما خانوادهام اجازه نمیدادند روزۀ کامل بگیرم. زابل گرم بود و اذان ظهر که میشد بهزور روزهام را باز میکردند. بعضی وقتها هم تا بعدازظهر مقاومت میکردم. بعدازظهر که بیجان میشدم، میرفتم یک چیزی میخوردم.😉 دوازدهساله بودم که به پدرم گفتم: «میخوام برم کلاس قرآن!»
آن موقع خانهمان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود. مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد. 🙂مادرم میگفت: «تو ظلم میکنی به این دختر، سر ظهر توی این گرمای 45 درجه، توی این منطقۀ پرت، سگ هست، حیوونهای وحشی دیگه هست، اجازه نده بره.»
پدرم میگفت: « هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.»😇
در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعهام را خیس میکردم. از اول برای رسیدن به خواستههایم سختیهایش را تحمل میکردم.💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی