#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوشـشـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
یک باره یادم آمد تو ایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,
بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم و عطا نکنه,شاید اسمش را بدونی,حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....
میشود ازدیده ی زینب
روانه
بازهم هق هق
مخفیانه....
کز ستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
وپهلوی مادر...
یک لگد آمدبه شانه
باب من بردند ز خانه
مادرم ناباورانه
در پی شویش روانه
آخ مادر
تازیانه,تازیانه
باز باران با بهانه
غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه و بازو و شانه
وای مادر
گریه های حیدرانه
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
باز باران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه
میخوندم و اشک میریختم,عقیل هم با اینکه زبانم را نمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذر کردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل را با خودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم.
دیگه رمقی تو بدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری ما را یادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.
همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...
یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم را کشیدم گوشه ی دیوار و عقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.
با صدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام...
آمد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,باید بریم وقت نیست..
نورچراغ قوه را انداخت رو صورتم و گفت:
آه خدای من...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین