#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلونـهـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
مهرابیان رو به من:بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم...
ازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم,عقیل را بیدار کردم و
با هم پیاده شدیم.
مهرابیان داخل سفارت شد وبعد از معرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,از ما خواست تا در اتاقی که در اختیارمان قرار دادند داخل سفارت استراحت کنیم.
برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند.
داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم ,مدام عقیل را می بوسیدم واز پدر ومادرم که قرار بود برای عقیل هم پدر ومادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم.
بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم,بااینکه شاید ده روز خارج از ایران بودم ,اما اینقدر سخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دور از وطن بودم.
چند تا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ماخوش آمد گفتند .
مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم,دوربین را از زیر ناخنم بیرون آوردند,به آنها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند.
پدرومادرم از آمدنم خبر نداشتند,از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم,باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پر کرده بود.
قرار شد سریع به دنبالم بیاید.
با اداره هماهنگی کردم تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای,قانونی حضانتش را انجام دهیم.
اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم.
الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته,پدر و مادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدند و من مطمئنم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تو این مدت زبان فارسی را کار کردم.عقیل پسرباهوشی ست ,مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی را یاد گرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه,مادرم مثل پسر واقعی خودش دوسش داره و دورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشتر توخونه میمونه.
یک ماه بعد از مراجعتمان به جانم سو قصد شد و خوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که از طرف موساد بوده.
مهرابیان هفته ای دو سه بار به بهانه ی دیدن عقیل ,اما در حقیقت دیدار خواهر عقیل,به خانه مان میآید,مهرش به دل بابا افتاده.
الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,آخرین قسمت رمان را میگذارم.
عاقد:خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم,آیا بنده وکیلم شما را به عقد دایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟
واینبار سعید هست که میگه:
عروس داره رمانش راتمام میکنه
من:بااجازه ی بزرگترا بببببله میگیم...
#پـایـاݧ🌸🌙
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین