فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اشتر ثانی،قاسم سلیمانی❤️
Sᴛᴏʀʏ
#حاج_قاسم
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای فرج امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشّریف
بسیار زیبا🌸
اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
#همدلی_برای_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘
🎥#استوری| از حسین به عاشقای کربلا
🍃🌹🍃
ویژه جاماندگان اربعین😭
#محرم
#امام_حسین (علیه السلام)
#سردار_سلیمانی 🏴🇮🇷🍃🌹
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | ظهور نتیجه یک محرم خوب
📌 قسمت سوم
👤 حجتالاسلام و المسلمین پناهیان
✍️ ماه محرم خیلی باعظمت است، عکسالعمل مناسب به این عظمت، انسان را تبدیل به یک شخص باعظمت میکند.
----------------------------
⚠️مناسب برای همهٔ آنهایی که میخواهند لبیکگویان، به یاری حسینِ زمانشان بشتابند.
اَلّلهُمَّـ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج 🤲
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#سردار_سلیمانی 🏴🇮🇷🍃🌹
🖊 بعضیا هر قدر گناه میکنن
هیچ اتفاقی واسشون نمی افته❗️
ولی بعضیا با کوچکترین گناه
یه بلا واسشون نازل میشه ...➣
فلسفش اینه 🔺シ
#امان_ازدل_زینب🏴
#یارقیه
مداحی آنلاین - نماهنگ شهر من کربلا - هلالی سیب سرخی فصولی.mp3
5.78M
🔳 #نماهنگ
🌴زندگی حکمت داره
🌴عشق علت داره
🎤 #حسین_سیب_سرخی
🎤 #عبدالرضا_هلالی
🎤 #محمد_فصولی
#امان_ازدل_زینب
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_سوم 🎬
سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ...
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم، می خوام استراحت کنم ...
اما در حقیقت می خواستم کمی فکر کنم...
مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه.
روز دوشنبه رسید.
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم:
سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شاید دیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ بهانهی سردرد آوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتار بود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم.
یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه.
مامانم یک ماهی میشد آرایشگاه زنانه زده بود، رفته بود سرکارش.
دیدم حالم اینجوریه، گفتم میزنم ازخونه بیرون، یه گشت میزنم و یک سرهم به مامان میزنم، حالم که بهتر شد برمیگردم خونه.
رفتم سمت کمد لباسام، یه مانتو آبی نفتی داشتم دست جلو بردم برش دارم بپوشمش.
یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم، خواستم دکمه هاشو بازکنم، انگاری قفل شده بود، از ترسم گریه میکردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون میشد از عمق وجودم جیغ کشیدم.
یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟
خودم را انداختم بغلش،گفتم بابا منو ببر بیرون، اینجا میترسم.
بابا گفت: من یه جایی کار دارم، الانم اومدم یک سری مدارک ببرم بیا با هم بریم من به کارام میرسم تو هم یک گشتی بزن.
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود داشتم که کنار در هال اویزون بود، برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم.
بابا سوار شد و حرکت کردیم انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین را پارک کرد و گفت:
عزیزم تا من این مدارک را میدم تو هم یه گشت بزن وبیا.
پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس را نگاه کردم استادسلمانی با همون خنده ی کریهاش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری در کار نبود بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین