#حکایت_داستان
هرکس هر چه در جیبش هست خرج میکند!
🟣می گویند:
عیسی مسيح از مسيری ميگذشت
يك نفر با او برخورد نمود.به محض ديدن مسيح به او فحاشی كرد و گفت:
ای پسر حرامزادۀ بی اصل و نسب!
مسيح در پاسخ گفت: سلام ای انسان باشرافت و ارزشمند!!اطرافيان تعجب کردند و از مسيح پرسيدند:او به تو فحاشی كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟ مسيح پاسخ داد:هر كسی آنچه را دارد خرج ميكند.چون سرمايه او اين بود به من بد گفت، و چون در ضمير من جز نيكويی نبود از من جز نيكويی بیرون نمیآيد.ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم.
بله :قضاوتی که انسانها از یکدیگردارند،
ماهیتشان راآشکار میکند!
🔸آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
🔸وان کس که مراگفت نکو،خودنیکوست
🔸حال متکلم ازکلامش پیداست
🔸ازکوزه همان برون تراود ک در اوست
.
✔کانال خطیب شیخ محمدامین صلح جو
@solhjoo1
امام موسی بن جعفر علیه السلام
داستانی بسیار زیبا!
عبدالله بن سنان گفت: براي هارون الرشيد لباسهاي ارزشمند و زيبايي آورده بودند. هارون آنها را به علي بن يقطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها لباسي بود كه از خز و طلا بافته شده بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت. علي بن يقطين لباسها را به اضافه ي اموال ديگر براي مولايش موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد. امام عليه السلام همه را پذيرفت ولي آن لباس مخصوص را توسط شخص ديگري براي علي بن يقطين فرستاد، سپس برايش نامه اي نوشت كه اين لباس را از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع ميشود. پس از چند روز علي بن يقطين بر يكي از غلامان خود خشم كرد و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام پيش هارون الرشيد سخن چيني نمود كه علي بن يقطين قائل به امامت موسي بن جعفر عليه السلام است و خمس اموال خود را همه ساله براي او ميفرستد و همان لباسي را كه شما به او بخشيديد براي موسي بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده است. هارون بسيار خشمگين شد و گفت بايد اين كار را كشف كنم. فورا شخصي را فرستاد تا علي بن يقطين به نزد او آيد به محض ورود پرسيد لباس مخصوص كه به تو
دادم چه كرده اي؟ گفت: در خانه است و آن را در پارچه اي پيچيدهام و هر صبح و شام باز
مي كنم و نگاه مينمايم و از لحاظ تبرك آن را ميبوسم. هارون گفت هم اكنون آن را بياور. علي بن يقطين يكي از خدام را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه اي پيچيده است فورا بياور. غلام رفت و آورد. هارون ديد لباس در ميان پارچه اي گذاشته شده و معطر است خشمش فرونشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان ديگر سخن كسي را درباره ي تو قبول نمي كنم و جايزه ي زيادي به او بخشيد. دستور داد غلامي را كه سخن چيني كرده بود هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد.
(امام کاظم )
#حکایت_داستان
#سیره
مناقب ابن شهر آشوب،
ج ۴، ص ۲۸۹.