هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
آنچه خواهید خواند در فصل دوم یک ماموریت سری:
#نگارا
هممون دور قبر نشسته بودیم. رسول از موقعی که خبر رو شنید نه حرفی زد نه گریه کرد نه چیزخورد. زل زده بود به عکسش که با لبخند به دوربین خیره شده بود.
دستش لای خاک ها تکون میخورد. گل ها رو برگ برگ میکرد. اون نیمی از وجودش رو لای خاک کرد.
عمومحمد: رسول پسرم پاشو بریم.
رسول مثل این چند روز سکوت مطلق
عمو بازوش رو کشید ولی انگار قصد بلند شدن نداشت. دستش رو کشید.
عمو نگاهی بهم کرد.
من: شما برید من هستم.
عمو: خودت خوبی؟
من: خوب نیستم ولی نه به اندازه ی رسول. صدای زمزمه وار رسول اومد: میخوام تنها باشم همه برید.
من: من میمو....
رسول داد زد: گفتم همه
بلاخره بعد چند روز به چشمام زل زد....
من: باشه عزیزم تو ماشین منتظرتم. بریم.
همه رفتن.کاپشنش رو دورش انداختم و بوسه ای حواله ی گونش کردم.
من: مراقب مرد من باش. من هموز بهش احتیاج دارم.
اومدم بلند شم که مچم رو گرفت و گفت: ببخش که این چند روز روبه راه نیستم.
من: درکت میکنم عزیزت بود. زندگیت بود. نفست بود. منم بودم...
بغضم گرفت: منم بودم....دنیام خراب میشد....
داستانریحانهکهکناربرادراشوعموشزندگیمیکنهطییهاتفاقاتیتویدانشگاهواردیهماموریتمیشهومجبورمیشه.....
برای خوندن این رمان جذاب بفرمایید:
@yekmamoritseri
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
آنچه خواهید خواند در فصل دوم یک ماموریت سری:
#نگارا
هممون دور قبر نشسته بودیم. رسول از موقعی که خبر رو شنید نه حرفی زد نه گریه کرد نه چیزخورد. زل زده بود به عکسش که با لبخند به دوربین خیره شده بود.
دستش لای خاک ها تکون میخورد. گل ها رو برگ برگ میکرد. اون نیمی از وجودش رو لای خاک کرد.
عمومحمد: رسول پسرم پاشو بریم.
رسول مثل این چند روز سکوت مطلق
عمو بازوش رو کشید ولی انگار قصد بلند شدن نداشت. دستش رو کشید.
عمو نگاهی بهم کرد.
من: شما برید من هستم.
عمو: خودت خوبی؟
من: خوب نیستم ولی نه به اندازه ی رسول. صدای زمزمه وار رسول اومد: میخوام تنها باشم همه برید.
من: من میمو....
رسول داد زد: گفتم همه
بلاخره بعد چند روز به چشمام زل زد....
من: باشه عزیزم تو ماشین منتظرتم. بریم.
همه رفتن.کاپشنش رو دورش انداختم و بوسه ای حواله ی گونش کردم.
من: مراقب مرد من باش. من هموز بهش احتیاج دارم.
اومدم بلند شم که مچم رو گرفت و گفت: ببخش که این چند روز روبه راه نیستم.
من: درکت میکنم عزیزت بود. زندگیت بود. نفست بود. منم بودم...
بغضم گرفت: منم بودم....دنیام خراب میشد....
داستانریحانهکهکناربرادراشوعموشزندگیمیکنهطییهاتفاقاتیتویدانشگاهواردیهماموریتمیشهومجبورمیشه.....
برای خوندن این رمان جذاب بفرمایید:
@yekmamoritseri
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
آنچه خواهید خواند در فصل دوم یک ماموریت سری:
#نگارا
هممون دور قبر نشسته بودیم. رسول از موقعی که خبر رو شنید نه حرفی زد نه گریه کرد نه چیزخورد. زل زده بود به عکسش که با لبخند به دوربین خیره شده بود.
دستش لای خاک ها تکون میخورد. گل ها رو برگ برگ میکرد. اون نیمی از وجودش رو لای خاک کرد.
عمومحمد: رسول پسرم پاشو بریم.
رسول مثل این چند روز سکوت مطلق
عمو بازوش رو کشید ولی انگار قصد بلند شدن نداشت. دستش رو کشید.
عمو نگاهی بهم کرد.
من: شما برید من هستم.
عمو: خودت خوبی؟
من: خوب نیستم ولی نه به اندازه ی رسول. صدای زمزمه وار رسول اومد: میخوام تنها باشم همه برید.
من: من میمو....
رسول داد زد: گفتم همه
بلاخره بعد چند روز به چشمام زل زد....
من: باشه عزیزم تو ماشین منتظرتم. بریم.
همه رفتن.کاپشنش رو دورش انداختم و بوسه ای حواله ی گونش کردم.
من: مراقب مرد من باش. من هموز بهش احتیاج دارم.
اومدم بلند شم که مچم رو گرفت و گفت: ببخش که این چند روز روبه راه نیستم.
من: درکت میکنم عزیزت بود. زندگیت بود. نفست بود. منم بودم...
بغضم گرفت: منم بودم....دنیام خراب میشد....
داستانریحانهکهکناربرادراشوعموشزندگیمیکنهطییهاتفاقاتیتویدانشگاهواردیهماموریتمیشهومجبورمیشه.....
برای خوندن این رمان جذاب بفرمایید:
@yekmamoritseri