برگشتم دیدم عروسی دوستم که فقط یک ماه و چند روز ازم بزرگتره کمتر از یه ماه دیگهست. بعد دیدم وقتی کسایی همسن ما ازدواج میکنن چهقدر مجبورن زود بزرگ بشن. همونجا به خودم قول دادم یه شوهر کودکسال مثل خودم پیدا کنم چون اصلاً علاقه ندارم خانوم بشم.
باور نشدن باعث تنها ماندن میشود. حقیقتی که مردم نمیخواهند آن را باور کنند. حقیقتی که فقط در ذهن آن شخص وجود دارد و هرچهقدر تلاش میکند، نزد خودش میماند و کمکم این باور در او ایجاد میشود که "شاید آن حقیقتی که در سر دارد، اصلاً حقیقت ندارد"؛ شاید فقط تصور و خیالی است که به آن شاخ و برگ داده و باعث میشود دیگر امکان تشخیص واقعیت و خیال وجود نداشته باشد. پس دیگر مشخص نیست اصلاً واقعیتی هم وجود دارد یا نه. واقعیت، خیال، هیچکدام و هردو، همهچیز خالیست و هیچچیز وجود ندارد و تو تا ابد تنها هستی.
-نوشتهٔ یه بنده خدا سر کلاس نگارش که دوست نداره اسمش گفته بشه.
وقتی که امتحان سهشنبه رو دادم میخوام هر شب برم مناجاتخوانی و به هیچچیز دیگهای فکر نکنم.
"Some Nights"
وقتی که امتحان سهشنبه رو دادم میخوام هر شب برم مناجاتخوانی و به هیچچیز دیگهای فکر نکنم.
چون تا یه ماه آینده ارتباطم با همکلاسیهام، شخصیتم توی عموم، تا حدودی درسم و برنامهریزیم و خوابم هیچ اهمیتی ندارن. پس فقط میخوام از حس و حال ماه رمضون لذت ببرم و خودمو برای اردیبهشت و خرداد آماده کنم و مسلح به سمتشون برم.
+لعنت به علاقهم به ارتباط گرفتن با بعضیا و اینکه بلد نیستم دو کلمه حرف درست بزنم و علایقم فقط برای خودم قشنگن.
یعنی چیزی که هست اینه که علاقهمو به اشتراک میذارم و یهو میفهمم فقط خودمم که بهشون علاقه دارم و کسی دوستشون نداره و از اینکه بهنظر میاد دارم علایقمو تحمیل میکنم متنفرم.