#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوپنج
حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جدا شدن .الان اون یک زن مجرده ولی با این اوصاف من تو رو انتخاب کردم .میخوام زندگیم رو کنار تو بگذرونم.سحر سر بلند کرد مردد به سیاوش نگاه کردواقعا او می توانست آیلار را انتخاب کند اما نکرده
بود ؟با تردید پرسید :واقعا آیلار و علی جدا شدن ؟سیاوش سر تکان داد :بله .می تونی زنگ بزنی از ناهید بپرسی.شام را منزل محمد دور هم خوردند و سپس راهی شدند سیاوش در حال رانندگی بودکه سحر پرسید :علیرضا چطور تونست بابا و عموتو راضی کنه که آیلار و طلاق بده ؟فکر نمی کردم کوتاه بیان سیاوش پاسخ داد :نبودی ببینی این مدت چه جنگی به پا بود .بابام و عمو محمود اصلا زیر بار نمیرفتن .اما علی سفت و سخت ایستاد که این زندگی ما دوتاست خودمون باید تصمیم بگیریم .حالا که آیلار نمیخواد ادامه بده منم مجبورش نمی کنم.خلاصه محکم ایستاد توافقی جدا شدن .برای همینم کارهای طلاقشون خیلی زود انجام شدسحر نگاهی به سیاوش انداخت و گفت حتما تو هم هربار آرزو می کردی کاش این استقامت رو پارسال که مجبورش کردن با آیلار ازدواج کنه به کار برده بود.کاش محکم ایستاده بود و با دختری که تو تمام عمر دلبسته اش بودی ازدواج نکرده بود .اونوقت تو هم مجبور نبودی .سیاوش از گوشه چشم به همسرش نگاه کرد و گفت :من و تو دو ساعت توی اون خونه با هم صحبت کردیم .قرار شد از گذشته حرف نزنیم .هنوز به در خونه نرسیده تو میخوای شروع کنی .این حرفها جز اینکه من و خودت رو عذاب بده چه سودی داره ،گذشته تموم شدبرای اینکه به بحث خاتمه بدهد سیستم پخش را روشن کرد به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش سپرد در حالی که خودش در افکارش به شب پیش سفر
کرده بودشب قبل.اولین شبی که آیلار و علی از هم جدا شدندسیاوش به سمت کمد دیواری رفت و جعبه ای را از آن بیرون اوردیک جعبه جواهر کوچک درونش بود سیاوش درش را باز کردو گردنبندی را بیرون آورد .این گردنبند را وقتی خرید که یک دنیا آرزو برای شب عروسی خودش و آیلار داشت حتی بارها آن را در گردن آیلارآن هم وقتی لباس عروس بر تن داشت تصور کرده بود.گردنبند را خریده بود تا شب عروسیشان وقتی تنها شدند به گردن دخترک بیاویزدگردنبند را میان دستش فشردباید می رفت و آخرین یادگاری عشق آیلار را هم به
او میداددر طبقه پایین با تلفن به خانه عمویش زنگ زد و به ایلار گفت آماده باشد می رود دنبالش .گفته بود میخواهد تا کنار رود کمی قدم بزنند و کمی هم حرف بزننددخترک هم در کمال تعجب این پیشنهاد نابهنگام را پذیرفت.سیاوش رفت در خانه دنبالش .با هم تا رودخانه در سکوت کامل قدم زده بودندشاید خاطراتشان را مرور کردندشاید به روزهایی که کنار هم ، کنار همین رود برای آینده اشان نقشه کشیدنداندیشیدندشاید قدری هم حسرت خوردند بابت روزهای خوش
گذشته.هوا زیادی صاف بود نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود طوری که حتی آب هم می درخشید مرد جوان روبه روی ایلار عشق تمام سالهای زندگی اش ایستاد.نگاهش را به چشمان زغالی اش که زیادی با رنگ شب ست بود دوخت مشتش را باز کرد و گردنبند را بالا آورد و مقابل
صورت آیلار گرفت.نور ماه روی نگین بزرگ و آبی گردنبند افتاده بود و می درخشیدسیاوش با نگاهی غم آلودبه صورت آیلار که گردنبند در چشمانش می درخشید خیره شد و گفت :این مال توعه . زمان دانشگاه یک شب وقتی خیلی دلتنگت بودم داشتم قدم میزدم توی ویترین یک جواهر فروشی دیدمش .خریدمش تا شب عروسیمون بهت هدیه بدم ولی نشد .شب عروسیمون هیچ وقت نیومد.خیلی از شبهای این مدت به اندازه همون شب حتی بیشتر به غم و دلتنگی گذشت.یک شب همینجا کنار همین رود لباس عروسی رو که برات خریده بودم آتیش زدم .این اخرین یادگار عشق منه .تو راست گفتی آیلار راه من و تو از هم جدا بود .امشب اومدم این گردنبند آخرین یادگاری عشقتو بهت بدم برم.برم دنبال زندگی که جای تو ممکنه همیشه داخلش
خالی باشه ولی باید بسازمش گردنبند را پایین آورد وادامه دادفردا میخوام برم دنبال سحر .عاشقش نیستم .اون زنی نیست که من باهاش عشق رو تجربه کردم اما..اما زنیه که پایبندش کردم .زنیه که تو روزهای سخت و شرایط سخت انتخابش کردم و اونم با اینکه می دونست دلم پیشش نیست پام ایستاد.زندگی اجازه نداد من و تو کنار همدیگه خوشبخت باشیم فکر کنم وقتشه بدون همدیگه خوشبخت بودن رو یاد بگیریم .میدونم حتی اگه منم از سحر می گذشتم و تو رو انتخاب می کردم تو زنی نبودی که بخوای پا روی سحر بذاری.آیلار به صورت در هم سیاوش نگاه کرد.با مهربانی گفت کار درستی داری می کنی سیاوش
.راه درست اینه که پای انتخابت بایستی حتی اگه دلت چیز دیگه ای بخواد .گاهی وقتا تو زندگی دنبال دل رفتن کار اشتباهیه.تو لیاقت خوشبختی رو داری .سحر هم لیاقت خوشبختی داره .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر سعی میکردیم سریع و تمیز بنویسیم😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ!
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ،
ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، با کمال تعجب ﺻﺪﺍیی ﺍﺯ ﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ! ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ولی ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ! ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ،
ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ،
ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ
ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﻫﻢ،
آنگاه ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ،
ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.
مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ به تو ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ!
ﻣﺎﺭ ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ.
نتیجه: اخلاق بد همه را فراری می دهد، حتی مار بد جنس را😔
اخلاق حسنه نعمتی است، کسی چنین اخلاقی داشته باشد محبوب خدا در نتیجه محبوب همسر نیز خواهد شد» ٠
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد برگشت به روزایی که پشت نیمکت میشستیمو اینارو میخوندیم...❤️
علوم تجربی دوم دبستان ۱۳۶۷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد قدیما بخیر ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوپنج حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوشش
به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :اینم به من نده ...برو بده به زنت سیاوش با لحنی که اندوهش را نشان میداد گفت :من اینو برای تو خریدم آیلار لبخند زد :تو اینو برای زنت خریدی سیاوش بی میل گفت بدمش به سحر که هر وقت چشمم بهش بیفته یاد تو بیفتم ؟آیلار با آرامشی عجیب گفت نه بدش به سحر تا هر وقت چشمت بهش افتاد یادت بیفته یک شب مقابل
دختری که سالها دوستش داشتی ایستادی و گفتی میخوام پای زنی که پام ایستاده بمونم .پای سحر بمون سیاوش زنی که با وجود اینکه میدونه دلت پیشش نیست ولی بازم بهت بله میده یعنی هر چی با خودش جنگیده نتونسته ازت بگذره .یعنی خیلی عاشقته
سیاوش مردد پرسید :آیلار اگه من .آیلار میان حرفش رفت و گفت :بهش فکر هم نکن سیاوش .نه من آدمی هستم که زندگیمو روی خرابه های زندگی یک دختر دیگه بسازم .نه تو آدمی هستی که پا روی وجدانت بذاری و از سحر بگذری.سیستم پخش اتومبیل همچنان در حال پخش بودخواننده میخواند و سیاوش هیچ نمی فهمید او چه می
گوید.
***
سه ماه گذشته بود سه ماه بدون هیچ اتفاق خاصی.بدون درد سر و ماجرا زندگی کرده بودند و روزها از پی هم گذشته بودتا آن روز آیلار و ریحانه وبانو در حال تمیزکاری خانه بودند شعله تا می توانست از آنها کار می کشید
خودش هم البته از نفس افتاده بودآیلار دستمال را روی یخچال که شعله برای بار سوم مجبورش کرده بود تمیزش کند انداخت و گفت :اصلا به ما دوتا چه ؟برای بانو داره خواستگار میاد چرا ما باید مثل چی حمالی کنیم .دستش را به کمرش زد وگفت :من میخوام بدونم این آقا شهرام شما چرا همون چهارماه پیش نیومد دخترتون رو ببره که حالا شما اینجوری از ما کار نکشی ؟شعله با دسته جارو آهسته به کمرش کوبید و گفت :هزار بار پرسیدی منم هزار بار گفتم .مادرش گفت فامیلشون فوت کرده درگیر مراسم اون بودن .بعدشم که کارهاشون سنگین بوده مجبور شدن صبر کنن یک مقدار کارها سبکتر بشه آیلار با همان دست هایی که به کمر زده بود با شیطنت خندید و گفت :آخه با خودشون نگفتن این چندماهه
دل تو دل دختر ما نیست ؟و با ریحانه زدند زیر خنده اینبار بانو با ملاقه توی کمرش کوبید و گفت :برو خجالت بکش .بدویین کارهاتون تموم کنید باید لباس عوض کنیم الان میان.آیلار اینبار چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت :من که دیگه نمیام .خوبیت نداره زن مطلقه توی مراسم خواستگاری باشه بانو اینباربه سمتش حمله کرد و
آیلار هم به خودش جنبید و پا به فرار گذاشت و بانو عصبی گفت :آخه این حرفها رو از کجا میاری ؟آیلار با صدای بلند خندید
شعله رو به بانو کرد پرسید :مادر غذا ها آماده ان ؟به جای بانو ریحانه گفت :بله مامان جون هم غذاها آماده اس .هم خونه ما تر و تمیز و مرتبه که در اختیارشون باشه .انقدر حرص نخور .از صبح تا حالا صدبار همه چیزو چک کردی و در ادامه چون از ماجرای ابراز علاقه مازار به آیلار اطلاع یافته بود پرسید :مامان نگفتن مازار هم همراهشون میاد یانه ؟گوش های آیلار برای شنیدن جواب مادرش تیز شداحتمالا خودش هم متوجه این واکنش گوش هایش نبودشعله گفت :-نمیدونم مادر نپرسیدم ریحانه باز پرسید :اصلا جمیله بهش گفته آیلار جدا شده ؟شعله به سمت ظرف بزرگ میوه رفت و گفت :من از
کجا بدونم مادر؟و به سمت ریحانه با دقت نگاه کرد و گفت :حالا چی شده تو امروز طرفدار مازار شدی ؟سراغشو می گیری ؟ریحانه شیطنت کرد و گفت:اونم یک جورایی برادر
شوهرمه دیگه.منصور خواهرهایش را صدا زد و گفت :آماده شدین
.الان میرسنا شعله گفت :راست میگه برید لباس عوض کنید .ریحانه تو هم برو آماده شو کم کم میرسن.از آشپزخانه که خارج شدندریحانه دست روی شانه آیلار گذاشت و گفت :تو هم یک دست لباس قشنگ بپوش .بلکه این پسره هم دست به کار شد .آیلار به زن برادرش چشم غره رفت
و ریحانه هم جوابش را با چشم غره شدیدتری داد وگفت :چیه مگه ؟بهتر از اون میخوای .خوش قد و بالا نیست که هست ؟خوش تیپ نیست که هست؟چشم رنگی هم که داره .دیگه چی میخوای ؟بهتر از مازار ؟خوشتیپ چشم آبی
آیلار خنده اش گرفت خوشتیپ چشم آبی اصلا معلوم نبود می اید یا نه و ریحانه داشت برایش برنامه می چیدقصد زدن مخش و قالب کردن خواهر شوهرش را داشت جمیله و محمود هم آمدند و همه با هم منتظر آمدن مهمانها بودندآیلار اگر دروغ نمی گفت باید اعتراف می کرد که دوست دارد ریحانه ازجمیله هم بپرسد آیا مازار هم همراه مهمان ها می آید؟اصلا چرا برای آمدن یا نیامدن مازار کنجکاو بود ؟ فرصت نکرد جواب این سوال را بدهد چون صدای در که به گوش رسید.همان لحظه قلب بانو در سینه سقوط کرد
هر چه سعی می کرد استرس نداشته باشد نمیشد که نمیشدشعله و منصور و محمود به استقبال مهمانها رفته
بودندجمیله و ریحانه به همراه بانو و ایلار هم در هال منتظرشان ایستاده بودند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برايت ستاره ستاره قلب پر نور🌟♥️
و كهكشان كهكشان عشق آرزومندم♥️
شب همگی آروم و الماسی خوابهای خوب ببینید خواب دلتنگی نبینید!🌟🌙
✨شبتون در پناه خدا💫♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷درود ، صبح شما بخیر ونیکی
🌸الهـی در پناه پروردگار
🌷امروزتون پر خیر و برکت
🌸حال دلتون خوب خوب
🌷وجودتون سلامت
🌸امیدوارم شروع هفته ی
🌷بسیار خوبی داشته باشید
🌷صبح بخیر شنبهتون گلبــارون🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم باکیفیت رنگی از بازارهای مشهد در سال 1350 با صدای احمد شاملو
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بخند..... - @mer30tv.mp3
5.39M
صبح 29 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوشش به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوهفت
مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مسن که یقینا مادر شهرام بود
پشت سرش مردی قد بلند با موهای جو گندمی که آیلار حدس زد پدر مازار باید باشدو شهرام با دسته گلی بزرگ هم وارد شدآیلار حواسش به چشمهایش بود که هنوز منتظر بودند با وارد شدن خوشتیپ چشم آبی انگار انتظارشان به سر آمد چرا منتظر بودند ؟دخترک انتظار چشمهایش را برای دیدن مازار فهمید و به روی خودش نیاورد سلام و علیکهای گرمشان که تمام شد دور هم نشستند
جمیله بعد از چهار ماه پسرش را دیده بودحسابی دلتنگش بود اما در آن جمع حس معذب بودن داشت.شوهر و مادر شوهر سابقش آنجا نشسته و او راحت نبودهرچند آنها با جمیله هم درست مثل سایر اعضای خانواده رفتار کردنداما خودش حس راحتی نداشت
از آمدنش پشیمان بود.خانوم مسن که شهرام و مازار به او خانم جون می گفتند سر صحبت را به دست گرفته بود.مهران پدر مازار هم او را همراهی می کرد و سعی می کرد جای خالی پدر مرحومش را پر کندبانو با سری افکنده در حالی که رنگ به رنگ میشد به حرفهایشان گوش میدادنگاه شهرام هر از گاهی به سمت بانو می چرخید و دخترک گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد مادر شهرام زن خوش زبان و مهربانی بود خوب حرف میزدو می توانست توجه ها را به خودش جلب کندنزدیک شام که شد
دخترها سفره را انداختندو چند نمونه غذا آماده کرده بودند و همه را در سفره چیدندبالاخره مهمان ها از راه دوری آمده بودند و حتماخسته و گرسنه بودندشعله بعد از اینکه سفره به طور کامل چیده شدبه مهمان هایش گفت :بفرمایید بریم سر سفره.شام آماده اس.خانوم جون پاسخ داد :قبل از اینکه بریم سر سفره این دختر گلم جواب ما رو بده تا با خیال راحت غذا بخوریم.محمود مهمان نوازی کرد و گفت :شما بفرمایید شام. سفره منتظره .چشم جواب هم میده.خانوم جون باز اصرار کردسفره منتظره ،ما هم منتظریم .جواب بله رو از دختر گلم بگیریم بریم سر
سفره .و به بانو نگاه کرد و گفت چی میگی دخترم ؟این پسر منِ پیر زن رو این همه راه کشونده تا اینجا قراره دست پر برگردم دیگه درسته ؟بانو سر پایین انداخت خانوم جون با مهربانی گفت خجالت نداره مادر نظرتو بگو .زندگی شما دوتاست.این جوابی که الان میدی مسیر یک عمر زندگیتو مشخص می کنه بانو آهسته گفت :هر چی نظر مامان و بابا و منصور باشه نگاه خانوم جون به سمت محمود و شعله که نزدیک هم نشسته بودند رفت و گفت :خوب از این دختر قشنگ کمتر از این هم انتظار نمی رفت.انتخاب و گذاشت به عهده بزرگترا .نظرتون چیه مادر ؟
شعله لبخند ملایمی زدمحمود که می دانست همه راضی هستندگفت :مبارکه .خوشبخت بشن لبخند گرمی روی لبهای شهرام نشست نگاهش را به صورت خجالت زده بانو که چشمانش ازگل قالی کنده نمیشد دادخانوم جون با لبخند مهربانی رو به بانو گفت :خوب عروس خوشکلم مبارکت باشه .ان شاءالله که ته تغاری من ، خوشبختت می کنه و تو هم ، ته تغاری منوخوشبخت می کنی.بلند شیم بریم سر سفره که اگه دست پختت هم به خوبی صورت ماهت باشه نور علی نوره
بانو از این مادر شوهر مهربان و دوست داشتنی خوشش آمد.لبخندش را همراه نگاه پر محبتش حواله خانوم جون
کرد و گفت :شما محبت دارید.سر سفره شام نشسته بودندسفره زیبا و رنگارنگی که زحمت دخترها و البته ریحانه بود و با سلیقه بودنشان را به وضوح نشان میدادخانوم جون کنار سفره ایستاد و گفت :به به .می بینم که سنگ تموم گذاشتین .دست و پنجتون درد نکنه .
و با تعارف شعله بالای سفره نشست آیلار بشقاب خانوم جون رو گرفت و برایش غذا کشیدخانوم جون با محبت وبا کلمات شیرینش از او تشکر کردپیرزن زیادی خوش زبان و دوست داشتنی بودآیلار و ریحانه حسابی به مهمانها می رسیدند سعی داشتند به بهترین نحو پذیرایی کنندبانو که همیشه وقتی مهمان داشتند بهتر از همه میزبانی می کردحالا محجوبانه نشسته بودو با سری که پایین بود فقط در پاسخ سوالهایی که خانوم جون می پرسید جواب های کوتاهی می دادهمه می دانستند دخترک چقدر شرم و حیا دارد وقتی بشقاب مهمان ها پر شد او هم برای خودش کمی غذا کشیدخانوم جون رو به محمود گفت :آقا محمود ما عجله داریم .مسافریم و نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم .حالا
که بله رو از عروس قشنگم گرفتیم میخوایم هر چه
زودتر کارها رو پیش ببریم و زودتر این دختر گلم رو به عقد شهرام در بیاریم
محمود سری تکان داد.اگر به خودش بود تمایلی برای این وصلت بابت اینکه شهرام برادر شوهر سابق جمیله ست، نداشت اما می دانست بچه هایش دیگر مثل گذشته گوش به فرمان او نیستند.بخصوص وقتی آیلار برای طلاقش از علیرضا آن طور محکم پا فشاری کرد و از هیچ تهدیدی نترسید.فهمید همیشه هم زور و اجبار جواب نمی دهد گاهی باید با دل فرزندانش راه بیاید.از طرفی بانو با سی و یک سال سن در روستای کوچکی مثل روستای انها شانس ازدواج زیادی نداشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f