کاش برگردیم به اونروزایی که اینطوری بازی انتخاب می کردیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پنجم انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_ششم
یهو از جا پریدم و گفتم منم باید بیام ؟ رعنا پیراهنشو پوشید و گفت نه پس مثلا تو و ننه مهمون هستینا.داداش میخواد بهتون خوش بگذره .هراخلاقی داره خیلی مهمون دوسته .دستور داده گوسـفنـد تازه سر ببرن و گوشت کباب کنن .با تعجب گفتم شما مگه از کی بیدارین؟یکساعته.ما عادت داریم.خان داداش مثل سرباز خانه کرده اینجا رو باید سحر خیز باشی .شونه رو به دستم داد و گفت چقدر موهات قشنگه .بزار برات ببافم.مریم مانع شد و گفت بزار باز باشه .اینجا روسری سر نکن .لبخندی زدم و گفتم جواب ننه رو چی بدم ؟ننه با ما، بیا بهت یه سنجاق سر بدم .رعنا یه سنجاق سر مروارید زد کنار گوشم و گفت خوشگل بودی خوشگلتر شدی .پیراهن عمه رو پوشیدم و صبحانه برامون اوردن .رعنا و مریم غرق ناز و نعمت بودن .همه چیز اورده بودن و چه کیفی میداد اونجا صبحانه خوردن .همه چیز تازه و خوش طعم بودننه فقط پنیر و کره میخورد و به عمه اصرار داشت کره بخوره .اون پسر خیلی اروم بود و خداروشکر نگهداریش راحت بود.عمه موهاشو بالا سرش بست و گفت دیبا چقدر بهت میاد اون سنجاق سر.ننه با محبت چشم هاشو ریز کرد و گفت مثل ماه شده. خدایا یه قسمت خوب برای دیبا بفرست .تو دلم گفتم کاش جمشید خان رو قسمت من کنه.به خودم اومدم و گفتم این چه ارزویی بود اخه دیونه.ولی لبخند رو لبهام نقش بست .بعد صبحانه مریم رفت برای درس خوندن و فرصتی شد تا رعنا در مورد خودش باهام صحبت کنه .شوهرش یه مرد تحصیل کرده بود که میخواست اونو با خودش ببره شهر.لباس عمه تو تنم اندازه ام بود و بقدری ظریف بودم که اندازم میشد.رعنا رو بهم گفت نمیدونی چقدر تو عمارت بزرگ شدن سخته .اینجا همه چیزت کنترل میشه .روم نشد بگم من تو خونه هیچ دلخوشی ندارم و من از اون بیچاره تر هستم .دم دمای ظهر بود که مریم بقچه ننه رو اورد بالا .گونه هاش سرخ بود و گفت ننه اینو نوه ات اورد .ننه بقچه رو گرفت و گفت کی بود ؟مریم لبهاش خندید و گفت گفت اسمش هاشم بود.ننه اهی کشید و گفت بچه ام دم ظهر خسته از سر زمین اومده بود.هاشم برادر زاده بزرگ دیباست.مریم زمین نشست و گفت گفتم براش شربت و بادام اوردن خورد.دیبا میشه عمه اش ؟اره از دیبا دو سالم بزرگتره .تازه از خدمت اومده .مریم با دقت به حرفای ننه گوش میداد و چقدر اون حالات چشم هاش برام اشنا بود.منم مثل اون وقتی در مورد جمشید صحبت میشد گوش میدادم .عمه علی روقنداق کرد و گفت شما برید ناهار .ننه با دلخوری گفت تو رو تنها بزارم ؟برای بار اخر تو بازتاب خودم تو شیشه های دودی پنجره نگاهی کردم.ننه نگاهم کرد و گفت روسری ات کو؟!رعنا پیش دستی کرد و گفت ننه اینجا ما عادت به روسری نداریم.خانم بزرگ با اون ابهتش روسری نمیزاره رو سرش.ننه رو بیرون هل دادن و گفتن بریم دیر شده .مریم چشمکی زد و راهی شدیم .هممون استرس داشتیم .یه اتاق بزرگ بود که سرتاسر فرش شده بود و دور تا دورش پشتی چیده شده بود .خانم بزرگ رو اولین بار بودمیدیدم.موهای کوتاه فری داشت.پوستش سبزه یود و مثل عمه چاق بود .زیبایی نداشت ولی بداخلاق نبود از ننه جوونتر بود دستهاش مملو از طلا بود..جلو اومد و به ننه دست داد و گفت : خوش اومدی .ننه گره روسریشو محکمتر کرد و گفت ممنونم زحمت دادیم.کنار کشید و گفت مهمونای این عمارت همیشه عزیز بودن .خبری از جمشید نبود و داخل رفتیم .خانم بزرگ براندازم کرد و گفت نوه اتونه ؟ننه دستشو پشتم کشید و گفت کنیزتونه .به پهلومزد و گفت برو دست خانم رو ببوس .خانم بزرگبا لبخندش گفت نیازی نیست بزار راحت باشه .یه لحظه انگار دلم براش سوخت اون زن از شوهرش بی محبتی دیده بود .ولی باز با احترام با ما رفتار میکرد .درب باز که شدضربان قلبم شدت گرفت.جمشید خان وارد که شد سرش پایین بود و سلام کرد .کاش روسری سرم میکردم چقدر حس بدی داشتم.جمشید نزدیک مادرش نشست و با بشقاب میوه سرگرم بود .زیر چشمی حواسم بهش بود و خانم بزرگ گفت اسمت چیه دختر؟ارومگفتم دیبا .ننه بین حرفم پرید و گفت کنیزتونه دیبا است .یکی یدونه من .همین یدونه نوه پسری رو دارم که دختره .درب و ورود سینی های تدارکات ناهار همه حواسشون پرت شد .موهامو پشت گوشم زدم و دستم میلرزید .ازم چشم برنمیداشت و من داشتم زیر اون چشم های مشکی اب میشدم .سفره رو پهن کردن و چه تدارکی بود.ولی مگه میشد جلوی جمشیدخان چیزی خورد.تعارف کردن و جلو کشیدیم.پیراهن عمه تا زیر زانوهام بود و جوراب مشکی کلفت پام کرده بودم .خانم بزرگ تعارف کرد و صدای بسم الا گفتن جمشید قلبم لرزوند .رعنا برام غذا کشید و خودشم معــذب بود .تکه ای گوشت تو دهنم گزاشتم و انقدر جویدم که یوقت تو گلوم گیر نکنه .غذای لذیدی بود ولی نمیتونستم بخورم و چند قاشق با استرس خوردم.انگار جمشید متوجه شده بود که گفت گفتن یه پسری اومده با شما کار داشته ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتم
رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام لباس اورده بود .مریم رنگ از روش پرید و گفت خان داداش شما که نبودی کی گفت بهتون . جمشید لیوان اب رو پر کرد و گفت نبودنم دلیل بر ندونستم نیست و دیدم که چشم غــره ای به مریم رفت .خانم بزرگ رو به رعنا گفت مادرت که سرپا شد برای خریدهای جاهازت باید اقدام کنه .ماه دیگه عروسیته .رعنا لبخند نزد و گفت چشم .جمشید خداروشکر کرد و عقب کشید و گفتچای منو بیارین باید برم .مادرش با اخم گفت هنوز نرسیده کجا بری ؟ صبح افتاب نزده رفتی .زنگ زدم جمال بیاد اینجا فردا میاد کار دارم .جمال میاد ؟گل از گل خانم بزرگ شگفت و گفت یک ماه ندیدمش. من عادت ندارم به دوری بچه هام .جمشید خان که یکشب نیست برام هزار شبه .با کنایه حرف میزد و گفت سالهاست مرد من جمشید شده.اقای ما جمشید خان شده.خدا سایه اشو کم نکنه .محبتی که از پسرم دیدم از هیچ مردی ندیدم .ننه شرمنده بود ولی هیچ کسی مقصر نبود.ارباب خودش عمه رو گرفته بود .عمه هم علاقه ای به زن ارباب شدن نداشته بود .ارباب خیلی ارش بزرگتر بود .جمشید چای پررنگی رو که براش اورده بودن سر کشید و گفت نوش جان همگی .جمشید بلند میشد که گفت مریم عصر معلمت میاد بازیگوشی نکن.مریم چشمی میگفت که خانم بزرگ گفت امشب میان؟جمشید نخواست جلوی ما چیزی بگه و گفت بعدا در موردش صحبت میکنیم .اون ناهار تازه با رفتن جمشید مزه دار شد و به دلمون چسبید .خانم بزرگم که رفت دیگه راحت غذا خوردیم.مریم از رفتن برادرش که مطمئن شد گفت میرم باغ پشتی درس بخونم و تنهامون گزاشت.تا شب بشه تو اتاق عمه بودیم و ننه مرتب مارو میخندوند .تو اتاق مهمون اونشب مهمان داشتن و کسی نمیدونست اون مهمونا کی هستن .اونشب راحتر از شب قبل گذشت و فرداش برای من روزقشنگی بود .سحرخیز تراز همه ییدار شدم.موهامو از پشت سرم بستم و برعکس دخترا که تو لگن مسی و پارچ اب گرم تو اتاق صورتشون رو میشستن من بیرون رفتم .اب خنک بود و دوتا مشت به صورتم کوبیدم .هوا هنوز گرگ و میش بود ولی از دود کش تنور بوی دود و نون تازه میومدمادرم همیشه نون که میپخت دوست داشتم پای تنور بشینم و بخورم .ولی همیشه بهم اخم میکرد و یجور ازشون کناره میگرفتم.به اشپزخونه کنار عمارت خیره بودم که صدای سرفه منو متوجه کرد.جمشید خان روبروم بود .دست و پاهام رو گم نکردم و برعگس تصورم چقدر اروم بودم.سلام گردم و جواب سلامم رو واضح داد .خجالت زده گفتم صبح بخیر فکر کردم من خیلی زود بیدار شدم.من عادت دارم به بیداری .شما جاتون غریب بوده بیدار شدین . بله جام غریبه .یکم مکث کردم و گفتم ببخشید اونشب حرفهای بدی زدم.جلوتر اومد و گفت در مورد من یا جمشید خان ؟!خنده ام گرفت و گفتم نمیدونستم شمایی .منم نمیدونستم دختری که منو دید و غش کرد اومده عمارت ما .جا خوردم و گفتم من بخاطر انگشتم ضعف کردم. ولی انگار از دیدن من بود که غش کردی .دهنم باز موند و نتونستم از خودم دفاع کنم .خیلی جدی گفت اولین بار نیست عادت دارم به اینکه دخترا از دیدنم غش کنن .جمشید خان خیلی جدی گفت اولین باری نیست که دخترا با دیدن من غش میکنن .چشم هام درشت شد و نه میتونستم جواب بدم نه میتونستم سکوت کنم.خم شد سطل اب رو تو چاه انداخت و گفت سرما نخوری .متوجه بود که حسابی جا خوردم .زیر چشمی نگاهی به پاهام که تا روی زانو بیشتر پیراهن نداشت، انداخت .خوشم نیومد و حس بدی بود.پوست من بقدری سفید بود که گاهی به زردی میزد .معذب شدم و با گفتن با اجازه اتون میخواستم برم که گفت اومده بودم اونجا یه خونه ای هست میشناسیشون کرمعلی و زنش مهلقا رو ؟اونا رو خوب میشناختم سالها بود گاو داشتن و بهترین ماست و کره و پنیر رو میفروحتن.بجه نداشتن و بجه دار نمیشدن .خیلی دوا و دکتر کرده بودن حتی یه زن هم برای کرمعلی گرفته بودن موقت، ولی اونم بجه دار که نشد مشخص شد ایراد از کرمعلی و مهلقا با تمام خانمیش کنارش موند و موهاش سفید شده بود .ما خودمون مشتریشون بودیم و گفتم بله میشناسم اونا همسایه ما هستن .سرپا شد و گفت اومده بودم برای بازرسی برای ساعات اب زمین ها که سر راه برای عمه ات ازشون سرشیر بگیرم.ارباب عمه اتو به من سپرده اگه اتفاقی بیوفته همه مسئولیت هاش با منه .اشتباهی درب شما رو زدم .عادت ندارم به حرید کردن و تو خاطرم نبود کدوم خونه اشونه .با تعجب گفتم شما بعد ارباب میخوای با عمه ام ازدواج کنی ؟تا جواب بخواد بده قلبم نکوبید قشنگ حس کردم که نمیزنه .ابروشو بالا داد و گفت اون از زنهای عمارت ماست مادرم محسوب میشه.مادر خواهر و برادر منه .اون مثل مادر خودمه .بعد ارباب رو چشم هام جا داره .عمر که معلوم نمیکنه شاید من زودتر .لبم گـزیدم و بین حرفش پریدم و گفتم خدانکنه.هزارسال عمرتون باشه .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه توام میدونی این بازی چجوریه سلام 👀
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ قدر عمر و زندگی را بدانید
🔹مردی طمعکار همه عمر شب و روز کار میکرد
و بر مال خود میافزود، تا جایی که ۳۰۰هزار سـکه طلا فراهم آورد.
🔸۱۰۰هزار آن را املاک خرید و ۱۰۰هزارش را
زیرزمین پنهان کرد و ۱۰۰هزار دیگر نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد.
🔹چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خود دید.
🔸التماس کرد و گفـت:
۱۰۰هزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.
🔹عزرائیل این سخن نشنید و بهسویش رفت.
🔸مرد فریاد کشید و گفت:
۳۰۰هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بده.
🔹عزرائیل گفت:
در این کار مهلت نیست.
🔸مرد آزمند گفت:
پس اگر چنین است، اجازه بده تا چیزی بنویسم.
🔹عزرائیل گفت:
زودتر بنویس.
🔸مرد نوشت:
ای مردم! من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلتخواستن نداشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید، حتی یک ساعت از آن را به ۳۰۰هزار سکه طلا نمیفروشند.
🔹پس قدر عمر و زندگی را بدانید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
🌷عید فرخندهی نورانی قربان آمد
🌺حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
🌷رحمت واسعهی حضرت سبحان آمد
🌹 عیدقربان مبارک باد💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید قربان مبارک ....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتم رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام ل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هشتم
سکوت کرد و گفت راحت باش تو عمارت .مغرور خاصی بود .پشت بهم داشت میرفت و من مثل دیوونه ها دهنم باز بود و بی صدا میخندیدم .کیف میکردم از حرف زدن باهاش .لذت میبردم .چقدر خوشحال بودم از بودنش.خوشحال از دیدنش.برگشتم بالا مریم تازه بیدار شده بود و گفت من میرم درس بخونم .با تعجب گفتم صبحانه نمیخوری ؟میگم برام یچیز میارن اونجا .لباسهای قشنگی پوشیده بود از من درشتر بود ولی خیلی بانمک بود .بیرون که میرفت زیر لب میخندید.عمه پسرشو میخواست بشوره و براش لگن و اب گرم میاوردن .ننه انگار سالها بود اونجا دستور میده که اونطور باهاشون صحبت میکردچقدر نوزاد قشنگ بود وقتی میشستنش تازه متوجه شدیم چقور کوچیکه .دست و پاهاش خیلی کوچیک بود .ننه لای پتو پیچیدش و گفت باید زود جون بگیری پسر .زود بزرگ شو تا برای مادرت مرد باشی.اون روز تو اتاق عمه بودیم و من حسابی حوصله ام سر رفته بود .رعنا باید درس میخوند و من تنها بودم .هزاربار از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم .همه جا اروم بود .چشمم به درختا بود که حس کردم هاشم رو بین درختا دیدم داره با عجله بیرون میره .با دقت نگاه کردم اون هاشم بود و من اشتباه نکرده بودم .خواستم ننه رو صدا بزنم که مریم رو دیدم روبروش ایستاده .از اون بالا تو دید راس من بودن .چشم هام درست میدید.دستهای همو گرفتن و میخندیدن.ننه کنار عمه دراز کشیده بود و تخمه میشکست .با تعجب نگاه میکردم و روم نمیشد بتونم چیزی بکم.مریم و هاشم چطور با هم اشنا شده بودن .خوشحال شدم برای مریم و هاشم ولی یهو ته دلم خالی شد .جمشید خان پاشنه کفشش رو کشید و داشت با کسی که داخل اتاق بود صحبت میکرد و گفت با اسب میرم اگه اون مریم رو میدید کنار هاشم حتما هاشم. رو حـلق اویز میکرد .حتی نفهمیدم چطور به ننه گفتم من میرم توالت و دویدم بیرون .عمه با خنده گفت یوقت خودتو خــیس نکنی دختر .با عجله بیرون رفتم.رو پله اخر بودم که جمشید خان از پشت سرم پایین میومد نفس زنان ایستادم .حس میکردم پشت سرم و خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم وای چقدر حوصله ام سررفته .عادت داشت حضورشو با سرفه اعلام کنه .متوجه بود که باید کنار بره ولی مکث کرد و منم از اون مکث استفاده کردم.خودمو جلو کشیدم تا رد بشم .ولی تکونی نخورد و گفتم اجازه نمیدید ؟فقط نگاهم میکرد و سکوت کرده بود .سرمو بالا گرفته بودم تا توی چشم هاش نگاه کنم.چه بی پروا تو چشم هام زل زده بود .به پشت سرم چرخیدم و گفتم سلام جمشید خان .من به اون کم رویی و خجالتی اون همه رو و نمیدونم از کجا میاوردم.بنده خدا لبخندمو نگاه کرد و گفت چیزی لازم داری ؟نه فقط کم حوصله شدم.یکم مکث کرد و گفت مگه دخترا نیستن ؟دستپاچه گفتم هستن درس دارن اونا مشق دارن .شما سواد داری ؟ نه .اخمی کرد و گفت تا این چند روز که هستین معلم هست میتونی درس یاد بگیری .اصلا علاقه ای نداشتم و گفت حداقل یاد بگیر اسم خودتو بنویسی .داشت میرفت و گفت کار دارم .قبل از رفتن نگاهی به موهام کرد و من خجالت زده سرمو پایین انداختم .خیالم راحت شد که مریم از بین درختا به سمتم اومد و با دیدن من با استرس گفت اون خان داداشم بود داشت میرفت ؟بازوشو چسبیدم و گفتم مریم اون کی بود پیشت ؟جا خورد و گفت کسی نبود!! من خودم دیدم اگه نیومده بودم پایین داداشت میدید .اون هاشم ما بود .مریم دستشو جلو دهنم گذاشت و گفت ارومتر .به اطراف نگاه کرد و گفت: اره هاشم بود .منو کنار کشید و گفت تو رو خدا به کسی نگو .خان داداش کبابم میکنه.نبین ارومه عصبی که میشه همه از تـرسش فرار میکنن . خوبه میدونی و پی هاشمی .لبخند زد و گفت خیلی پسر شیرینی.نمیدونی لباس هارو که اوردچقدر ازش خوشم اومد.خیلی مهربون .وای مریم این چه حال و روزی؟؟ فقط یه روزه دیدیش!عشق همینه دیگه دیبا دستمو گرفت و گفت راز دار میمونی؟چشم هامو به علامت اره بستم و باز کردم و گفتم اره چرا باید به همه بگم .ولی اگه کسی بفهمه ..؟! نمیفهمن.هاشم میخواد بیاد خواستگاریم .یهو جا خوردم و گفتم با این عمارت؟ یه نگاه به خودت بنداز به خاندانت بنداز .مطمئنی تو رو به هاشم میدن ...؟هاشم هیچی از خودش نداره .مریم شونه هاش آویز شد و گفت اره حق داری .ولی من میخوامش .تو هنوز کوچیکی مگه چند سالته .همسن های من شوهر دارن!!...مریم با عشوه گفت هاشم و من پشت عمارت همو میبینیم رفت اونجا منتظر منه .به خودم اشاره کردم و گفتم مریم من از تو بزرگترم ولی مجردم.این همه عجله برای چیه ؟خیلی رک گفت ناراحت نشو ولی تو ترشیده ای دیگه .از حرفش دلخور شدم و گفتم من هرارتا خواستگار داشتم ولی خودم بودم که نخواستم ازدواج کنم.این جمله رو بلند گفتم و حواسم نبود که جمشید نزدیک شده و شنید .مریم خودشو جمع و جور کرد و گفت خان داداش سلام .علیک سلام مگه تو معلم نداری ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميگويند: باران اشک شوق
فرشته هاست، الهی با هر قطره
از باران یکی از مشکلات
زندگیتون بریزه و بارش این
نعمت الهی، رحمت،برکت ،شادی
و سرزندگی براتون بیاره
" شبتون پر از آرامش الهی"🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸طلوع صبحگاهتون
🌾به شادابی گلهای بهاری
🌸روزتون به زیبایی شکوفهها
🌾صبح زیباتون سرشار از شادی
🌸بارش بوسه های خداوند
🌾پای تمام آرزوهای قشنگتون
🌸ســلام صبح زیبای بهاریتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید،در منای دل، وقوف از حج روحانی کنید،تا نیفتاده است جان درپنجه گُرگِ هواگوسفند نَفس را گیرید و قربانی کنید
🌸عید سعید قربان و آغاز دهه امامت و ولایت مبارک باد.🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f