eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 امروز خوب‌تر باش 🌸 برای خودت، 🌺 برای همه، 🌸 برای زمینی که 🌺 به خوب بودنت نیاز دارد... 🌸 سلام صبح بخیر 🌺 چهارشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند سالگیت اومد جلوی چشمت 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از تغییر نترس... - @mer30tv.mp3
4.81M
صبح 30 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شانزدهم حس کردم میخواد بزنتم ولی چادرمو گرفت و از سرم کشی
اما نتونست ادامه بده و ارباب گفت برای این دختر همه چی اماده کن جمشیدخان.نسرین خواهر جمشید با اخم گفت اقاجون کدوم رفاه اون دختر میدونی چرا اومده .خبر داری مریم چیکار کرده .اوازه اون همه جا پیچیده!!جلو خانواده قدیر خان ابرو برام نزاشتن .مریم‌ ابرو برده به این دختره چه رویی میشه داد ‌.‌بزار یه مدت باشه بعد میشه خدمتکار مامان .جمشید خیلی جدی به خواهرش نگاه کرد و گفت دیبا زن من و از امروز خانم این عمارته .انقدر جمله اش محکم‌ بود که هممون به دهنش چشم دوختیم .نسرین لبشو از داخل میگزید و نتونست چیزی بگه .جمشید رو به پدرش گفت داروهاتو خوردی؟ بله.اگه میخوای من خوب بشم یه نوه.یه پسر شبیه خودت برام بیار.من از خجالت سرمو پایین انداختم .جمال نزدیک من بود و اروم گفت زن داداش به شما میگه ها باید دست بجنبونی منو عمو کنی .جمشید با اخم نگاهش کرد و بنده خدا زبون به دهن گرفت.ولی خودم ریز ریز میخندیدم و لذت میبردم .ارباب باید استراحت میکرد و بلند شدیم بیرون رفتیم‌.نسرین اخم کرده بود و سر سنگین شده بود.جمشید تو ایوان گفت قدیر کجاست ؟ نسرین با اخم گفت خونه داداش جان .اونم کارداره.منم اگه اومدم بخاطر مادرم بوده .از اول مصیبت کش بوده و هست .نخواستم الان با این مصیبت که رو سرش خراب شده تنها بمونه .جمشید روبروش ایستاد و گفت مصیبت چی؟نسرین زبون به دهن گرفت و با اینکه بزرگتر از جمشید بود ازش حساب میبرد .نسرین چیزی نگفت و جمشید رو به مادرش گفت برای این دختر هرچی لازمه اماده کنید .خانم بزرگ نگاهی به سرتا پام کرد و گفت خانواده اش جاهاز ندادن ؟‌جمشید سیکارشو روشن کرد و گفت جرئت ندارن بفرستن .این همه دارایی برای منه .چس مثقال اسباب اونا رو میخوام چیکار .به من اشاره کرد و گفت برو تو اتاق .چشمی گفتم و به سمت اتاق میرفتم که جمال گفت زن داداش بیاد با ما بشینه تو اتاق پایین روز عیدی تنها.اما نگاه جمشید برای نه گفتن کافی بود‌. وارد اتاق شدم و پشت درهای بسته دوباره نفس میکشیدم .من اون مرد مغرور بی عاطفه رو دوست داشتم .نزدیک ظهر بود که عزیزه اومد پی من و من رو برد حموم .چقدر زود برام لباس اورده بودن و اسباب مورد نیازم .عزیزه تا اتاق باهام اومد و گفت خدیجه اومده بشین صورتتو بند بزنه .جمشید خان دلخور نشه؟عزیزه خندید و گفت خودش سفارش کردبهت رسیدگی کنم وگرنه مگه بدون اجازه میشه، خدیجه صورتمو بند زد و من همونجوری بور بودم اما خیلی تغییر کردم با ابروهای جدیدم .یه صندوق لباس برام اورده بودن و تک تک نگاهشون میکردم .عزیزه اومد دنبالم و باید برای ناهار میرفتم .رو بهش گقتم نمیشه بیاری اینجا ؟شونه هاشو اویز کرد و گفت منم مامورم، دستور خانم بزرگه .جمشید خان هم نیست .دیگه بدتر دلشوره گرفتم و گفتم‌ عزیزه از عمه ام چخبر ؟بعد ناهار میان دیدنتون جمشید خان اجازه داده .گل از گلم شگفت و گفتم خداروشکر .عجله کن دیبا خانم .پشت سرش راه افتادم‌.وارد اون اتاق شدیم‌.سفره پهن بود و جمال به احترامم سرپا میشد که نسرین گفت بشین به پای این گدا گشنه بلند نشو.خانم‌ بزرگ ریز خندید و جمال بلند نشده نشست و اروم گفت نسرین جمشید رو عصبی نکن .خودش از من بدتره .فقط روش نمیشه بگه این دختر چیه .بغضمو فرو خوردم و نشستم .دستم به سفره نمیرفت اونا میخوردن و من چند قاشق برنج کشیدم .روم‌نمیشد از اون مرغ سرخ شده بردارم و اونا با سنگدلی تمام گوشت رو به دندون میکشیدن .تشنه بودم گرسنه بودم.اون روز خانم‌ عمارت بودم اما همه تحقیرم میکردن.خانم جمشید خان بودم اما دستم تو سفره نمیرفت و غریبه بودم .سفره رو جمع کردن و بساط قلیون رو بالا اوردن یه گوشه نشسته بودم و فقط به گلهای قالی نگاه میکردم .صدای جمشید بود که به عزیزه میگفت غذای منو بیار .دست و صورتشو شسته بود و وارد اتاق شد.به احترامش سرپا ایستادم و نسرین هم به زور سرپا شد.جواب سلامم رو داد حوله روی طاقچه کنار من بود و دنبالش میگشت.حوله رو برداشتم و به سمتش گرفتم.صورتشو جلو اورد و همونطور که حوله دستم بود بین دستهام صورتشو گزاشت و خشک کردم.من شکه تر از بقیه بودم.دستهاشو خشک کرد و تازه صورتمو دید.خودشو به نفهمیدن زد و گفت شما غذا خوردین ؟‌جمال گفت بله داداش شما نیومدی ما هم ببخشید گرسنه بودیم‌.سر سفره نشست و گفت دیبا بیا جلو .خانم بزرگ گفت ما ناهار خوردیم .جمشید یکم جابجا شد و گفت از این به بعد منتظر من بمون میخوام با من سر سفره باشی.خودمو جلو کشیدم .فاصله بین جمشید تا دیوار کم بود و به زور اونجا جا شدم.بشقاب رو جلوم گزاشت و گفت برام غذا بکش .دستهام میلرزید خورمو جمع و جور کردم و براش پلو کشیدم و براش تکه های سرخ شره مرغ رو گزاشتم .برای خودمم کشیدم و اینبار برای خودم مرغ گزاشتم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ برگ مو ✅ لپه ✅ برنج ✅ گوشت چرخکرده ✅ جعفری ✅ تره ✅ پیاز ✅ نمک و ادویه بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
741_44676684601725.mp3
7.77M
🎶 نام آهنگ: نگو نمیشه 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد ... یه زمانی تو این تفنگا آب پر میکردیم بعد تشنمون که میشد باهاش شلیک میکردیم تو دهن خودمون کی یادشه؟😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفدهم اما نتونست ادامه بده و ارباب گفت برای این دختر همه
بی صدا غذا میخوردیم و جمشید و زیر چشمی حواسش به من بود .خودمو جابجا میکردم که راحت بشینه اروم گفت راحت باش و منم‌ راحت دیگه نشستم .پایین پیراهنم تا خورده بود و خیلی عادی با دستش بازش کرد.عزیزه سفره رو که جمع میکرد با نگاهاش چیزی بهم گفت و منظورشو فهمیدم، اون به جمشید گفته بود من ناهار نخوردم .لبخندشو با لبخند پس دادم و برای جمشید قلیون اوردن.کنارم به دیوار تکیه کرد و پشتش بالشت گزاشت و گفت جمال برو وسایلتو جمع کن برگرد همینجا.جمال چشمی گفت و ادامه داد کی برم؟‌هر وقت خواستی چشم‌.جمشید قلیون میکشید و از اینکه کنارم نشسته بود حس امنیت داشتم‌.نسرین ریز ریز نگاهم کرد وگفت خان داداش به فامیل و مردم چی بگیم؟چی رو چی بگی؟نسرین با چشم به من اشاره کردو گفت داداش جان قربونت بشم من جای مادر شمام .من خودم بزرگت کردم‌.مردم میگن این عروس از کجا اومده چطور شده ؟مریم کجاست نمیشه دهن مردم رو بست .جمشید فکر میکرد منم قلیون میکشم شلنگ قلیون رو به داستم داد و گفت دهن مردم رو نمیشه بست از طرفی هم همه میدونن دیگه دیبا رو عقد کردم‌. باشه عقدت باشه .جمشید نگاهم کرد و گفت تو برو اتاق استراحت کن .نمیخواست اونجا باشم .بلند شدم و بیرون درب که رفتم نتونستم برم و به بهونه برداشتن دمپایی معطل کردم .نسرین گفت بزار عقدت باشه.دختر خواهر قدیر از خداشه زن تو بشه.چهارده سالشه دیبا کنیزیشو میکنه توام به زن اصلیت میرسی .اون کجا و این کجا .این حتی بلد نیست اسمشو بنویسه.‌فردا روز برای بچه هات چه مادری میخواد بشه .خان داداش من صلاحت میخوام یه مدت نگهش دار تو اتاقت تازگیش رفت میریم خواستگاری دختر خواهر قدیر.نمیشد بیشتر بمونم و به سمت اتاقمون رفتم .پشت درب اتاق که رسیدم صدای عمه بهم دلگرمی داد و گفت دورت بگردم بچرخ ببینمت ‌.‌عمه رو بغل گرفتم و هر دو گریه میکردیم.عمه محکم فشارم داد و گفت مریم چطوربود؟ دخترم چیکار کرد با ما .دستشو فشردم و معلوم بود حال خوبی نداره .دعوتش کردم داخل و گفتم عمه مریم و هاشم عقد کردن .ننه براشون اتاق درست کرد و الان کنار هم خوشبختن چرا شما نگرانی .من نگران اون نیستم اونجا ننه هست.من نگران توام.تو اینجا با جمشید خان .به لباسهام نگاهی کرد و تازه متوجه صورت اصلاح شده ام شد و گفت مبارک باشه.مگه .خجالت کشید بپرسه و من فقط با سر گفتم اره دیشب .عمه لبخندی زد و گفت مبارک باشه .همش تقصیر ما بود که افتادی به گیر جمشید خان اخمی کردم و گفتم عمه اونطور نیست من راضی ام .به خودم اشاره کردم و گفتم جمشید خان گفت من خانمشم و خانم عمارت شدم .‌‌عمه چشمهاشو درشت کرد و گفت به کی گفت به نسرین عمه با اخم‌ گفت نسرین کی اومده ؟نمیدونم عمه.ولی جمال هم اومده . اره جمال تا رسید اومد دیدن علی اون با اینا فرق داره.انقدر پسر با محبتی که حد و اندازه نداره .عمه علی کجاست خوابیده بچه ام.دلم پیش مریم.تعریف کن دقیق چی شد .برای عمه همه چی رو تعریف کردم و عمه فقط بی صدا اشک ریخت.عمه گفت فردا همه دخترای خانم‌ بزرگ و حتی رعنا میان اینجا و دو روز هستن و عیدی هاشون رو میگیرن و بعدش میرن .رعنا میومد و چه خوب یکی بود که باهاش راحت باشم .عمه خیلی پیشم موند و تا گفتن علی بیدار شده رفت .انقدر باهام صحبت کرد.قرار بود اونشب پیش ارباب بمونن و میگفت ارباب خیلی دوستش داره .بی حوصله به پشتی تکیه داده بودم و پاهام رو دراز کرده بودم‌.شرایط جسمیم خوب بود و فقط یکم پیشونیم گاهی درد میگرفت .بارون نم نم به شیشه میزد و من مثل بارون ندیده ها دویدم پشت پنجره.اروم بازش کردم و بوی نم کاه گل ساختمون خدمه هارو بو کشیدم .برگ های تازه و شکوفه های درخت های زرد الو رو نگاه میکردم .سردم شد ولی دلم نمیومد در رو ببندم‌.از کمد پالتوی پوست جمشید خان رو تنم کردم‌.خنده ام گرفت به استین هاش که چقدر بهم بزرگ بود .کنار پنجره نشیتم و به بیرون نگاه کردم‌.بارون شدت گرفته بود و انگار میخواست سیل بشه .با باز شدن درب اتاق به عقب چرخید .جمشید بود با تعجب به من نگاه کرد و چیزی نگفت .پنجره رو میبستم‌ که گفت گرمته نبند .نه بارون رو نگاه میکردم سردمه پالتو شما رو پوشیدم.پشتشو بهم کرد دراز کشید و گفت انگار از لباسهای من بیشتر خوشت میاد .خنده ام گرفت پنجره رو بستم پرده رو کشیدم و کفتم لباس گرم نبود بین لباسهام.ببخشید بدون اجازه برداشتم‌.حس کردم خر و پف میکنه و جلوتر رفتم‌.از پشت سرش خم شدم نگاه کردم.خوابش برده بود به همون راحتی خوابیده بود .همونطور که نگاهش میکردم خوابم برد..خودمو زیر لحاف بردم‌.چشم هام سنگینی میکرد و سردم بودخوابم برده بود .خواب بعد ازظهری بهار واقعا دلچسب بود .دستشو از زیر لحاف بیرون اورد و زیر سرش گزاشت و نگاهم کرد . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودمو عقب کشیدم و گفت میتونی رو اونیکی بالشت بخوابی چشمی گفتم و میخواستم جابجا بشم که مچ دستمو گرفت .صدای ضربه زدن به درب اومد و عزیزه بود که گفت جمشید خان مهموناتون رسیدن.خواهراتون اومدن .جمشید عرق رو پیشونیش رو پاک کرد تو جا نشست و گفت ازشون پزیرایی کن میام .محـکم دستهاشو گرفتم و سرمو به پشتش تکیه دادم .اروم گفنم‌ تو اولین مردی هستی که تو زندگیم برام انقدر عزیز بوده و هست .حتی اخـم کردناش.حتی دعوا کردن هاش .به پیشونیم دستی کشیدم و گفتم حتی اسیب زدن هاشو دوست دارم .انگار سالهاست کنارت عاشقی کردم که اینطور باهات دلم‌خوش و خرم .سرفه ای کرد و گفت مهمون اومده اماده شو بریم .سخت و سنگدل بود .دستهامو از هم جدا کردم و لباسهامو جلوی خودم گرفتم .به سمت صندوق من رفت از بین لباسها یه پیراهن بیرون اورد و گفت اینو بپوش.رنگ‌ ابی رو دوست دارم‌.پیراهن رو ازش گرفتم و با عجله تـنم کـردم‌.واقعا به صورتم‌ میومد.موهامو دورم ریختم وتو آینه به خودم‌ نگاه میکردم‌.جمشید به موهام اشاره کرد و گفت ببندشون .به صندوق کوچیکه اشاره کرد و گفت طلاهاتم بنداز .پیراهنم تا بالای مچ پام بود و پاهام بیرون بود النگوها به دستم نمیرفت و باهاشون کلنجار میرفتم .جمشید دستمو بین دست گرفت و خیلی راحت تو دستم بردشون.گوشواره و گردنبند برام‌ سنگینی میکرد ولی باید عادت میکردم .جمشید جلوتر رفت و من پشت سرش استرس بدی بود.متوجه بود که پاهام سست هستن و با قاطعیت گام بر نمیدارم‌.با ورودش همه سرپا شدن .خواهراش تک تک با خوشی و اخم هرچی بود باهام برخورد کردن .جمشید بالا مجلس رفت و نشست فاصله اش با نسرین کم‌ بود و من میخواستم‌ اونجا کنارش بشینم که نسرین گفت این همه جا برو پایین بشین بزار خان داداش راحت باشه .نمیدونم‌ تحت تاثیر جو قرار گرفته بودم یا همون عشق عمیقی که تو وجودم بود .خودمو اونجا جا دادم و گفتم جای دیگه حس خوبی ندارم‌.جای زن کنار شوهرشه .کنارش نشستم و جمشید با همشون خوش و بش میکرد .فرستاده بودن پی عمه و علی و اونا هم اومدن .علی بزرگ‌ شده بود و چهار دست و پا میرفت.انگار منو میشناخت و به سمت من اومد .روی پاهام نشست و به روم میخندید.مجلس رو گرم کرده بود .جمشید لپشو کشید و گفت پدرسوخته خیلی شیـطون شدیا .عمه با لبخندی گفت شیطنتش به شما رفته .نسرین زبونش تلخ بود و گفت اتفاقا به خودت و دخترت رفته.شيطنتش به مریم رفته .علی رو پاهام بازی میکرد و منم با محبت بازیش میدادم .خـم‌ شد دکمه لباس جمشید رو میکشید و بازی میکرد .خواهر کوچکتر جمشید نرگس با خنده گفت خان داداش بچه شما هم همین شکلی میشه ها .علی چقدر به زن شما شباهت داره .جمشید به علی و بعد به من نگاه کرد و دلم ضعف رفت برای اون نگاهاش .علی رفت سمت مادرش و برای پذیرایی اجیل و خوردنی همه مشغول شدن .جمشید نیم‌ نگاهی بهم انداخت و اروم‌گفت چیزی نمیخوری ؟‌خجالت میکشیدم و گفتم نه .خودمو نزدیکتر بهش کردم و گفتم جلو بقیه خجالت میکشم.اولین باری بود که اونطور ریز خندید و گفت از من خجالت نمیکشی؟با سر گفتم نه.و خندهاش باعث شد سرفه کنه .عمه مظلوم نشسته بود و زیر نگاهای اونا داشت اب میشد.علی با النگوهام بازی میکرد رفته بود بغل جمشید و از بغل اون با من دالی میکرد .دلم ضعف میرفت براش .چقدر بجه داشتن قشنگ و شیرین بود.یه بچه که مال خودت باشه .دستمو جلو بردم علی رو ناز میکردم بچه های خواهراش سر و صدا میکردن و همهمه ای بود.نفس عمیقی کشیدم و گفتم چقدر شیرینی.خدا به منم یه پسر بده ولی شبیهه خودم باشه .جمشید سرشو به سمتم چرخوند با گره ای تو ابروش گفت چرا شبیهه خودت چون من سفیدم .حالا من سبزه ام بده ؟‌لبخندی به صورتش زدم و گفنم نه تو جذابترین مرد برای منی .گره از ابروهاش باز شد .بهم خیره مونده بود و نمیتونست پلک بزنه .خجالت زده سرمو چرخوندم‌.نسرین حواسش فقط به ما بود و ازم چشم برنمیداشت .پشت نگاهاش تنفر رو حس میکردم اما اون انگار فقط از من متنفر نبود .انگار از اون لبخند جمشید خان تنفر داشت .منم بهش زل زدم.نسبت بهش تـرسی نداشتم و جسور بودم‌.بعد شام و یه شب نشینی خانوادگی و کلی خوش گذرونی برای خواب رفتیم اتاقمون .جمشید دیرتر از من اومد و من رختخواب رو پهن کرده بودم .بالشتشو کنار بالشتم گزاشتم و تا بیاد خودمو به خواب زدم‌.لباسهای راحتیشو کنار تشک اماده گزاشتم .صدای بسته شدن درب اومد .چراغ نفتی رو نزدیک خودم گزاشته بودم‌.شبهایی سردی داشت بهار .شعله اشو بالا کشیده بودم و حسابی دلچسب بود .هرچی انتظار کشیدم کنارم نیومد و بالشتشو برداشت و اونسمت خوابید .از زیر چشم‌ نگاه کردم همه جا تاریک بود و سمت پنجره خوابیده بود .با حسرت نگاهش کردم‌. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد. دهه شصت خريد تلويزيون سياه وسفيد مستلزم تحقيقات بود و اسامی واجدين شرايط از طريق روزنامه های كثيرالانتشار اعلام مي‌شد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f