eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هفتم از اونشب محسن میرفت توی اتاق و ساعت ها نماز میخوند و گر
مامانم برای خونه تلفن خرید خیلی ذوق داشتم ولی هربارکه تلفن زنگ میخورد و غفار جواب میداد اگر کسی که پشت خط بود مزاحم میشدیا چیزی نمیگفت ،غفار همش به من چشم غره میرفت فکر میکرد که با من کاری دارن ،خلاصه که گذشت و یه روز عباس اومد خونمون و به مامان گفت که شاهین برادرم میخواد انگشتر بیاره و از نگار خوشش اومده،من تازه دوم راهنمایی بودم و میخواستم که درسم رو بخونم و از طرفی اصلا از برادر عباس خوشم نمیومد ،یه بار دیگه هم خواستگاری کرده بودن و من جواب منفی دادم ، نه تنها اون بلکه خواستگار های دیگه ای هم داشتم من چون چادر سرم میکردم و قدم بلند بود فکر میکردن که سنم هم زیاد تره ،تو راه مدرسه خیلی پسر ها بهمون تیکه مینداختن ولی من سرم رو بالا نمیگرفتم همیشه هم ترسی از غفار داشتم که سر برسه و بیچارم کنه.یه همسایه داشتیم که پسرش هر وقت من از مدرسه میومدم، مینشست دم در حیاط و خیره میشد به من یه روز زن داداشم گفت که پسر همسایتون اومده و از غلام تو رو خواستگاری کرده ،داداشمم یه سیلی توی گوشش زده ،زن داداشم چند وقتی بود که خیلی خودش رو به هر بهانه ای به من‌نزدیک میکرد ، یه روز که اومده بود خونمون یواشکی در گوشم گفت، غلام یه رفیق داره که ورزشکاره و خیلی خوشتیپ و خوشکله و پسر خوبیه ، ازت خواستگاری کرده بیا تا ببریمت بیرون و پسره رو ببین ولی جلوی غفار نگومن اول مخالفت کردم،ولی اینقدر زیر گوشم گفت که قبول کردم و باهاشون رفتم،با زن داداشم رفتیم وجلوی یه مغازه ایستادیم،همش استرس داشتم و لبم روبه دندون میگرفتم،چادرم رو توی مشتم محکم گرفته بودم ،اگر غفار میدید بیچارم میکرد،توی افکارخودم بودم و همش به رسیدن غفار فکر میکردم که زن داداشم اسمم رو صدا زد و به اون طرف خیابون اشاره کرد ،کلافه سرم رو تکون دادم و به جایی که گفت نگاه کردم ،پسری قد بلند با هیکلی ورزیده و خوشتیپ کنار برادرم ایستاده بود و اون هم به ما نگاه میکرد،از دست این داداش و زنش که چه نقشه هایی میکشن ،از خجالت سرم رو پایین انداختم و به زن داداشم گفتم که بیا بریم،با هم راه افتادیم سمت خونمون ،جلو تر از زن داداش میرفتم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با ذوق گفت _خب نگار نظرت چیه ؟پسره خوب بود؟پسندیدیش ؟شونه ای بالا انداختم و گفتم _نمیدونم والا باید با مامان صحبت کنین ،من که نمیشناسمش.نمیدونم چرا این حرف رو زدم ،چرا نگفتم نه ،وقتی اومدیم خونه، غلام هم اومد و با مامان صحبت کرد ،مامان نیم نگاهی به من انداخت و به غلام گفت _ والا هر چی خودت میدونی غلام ،نگار که پدر نداره ، تو همه کارش باش و اختیار دارش پسر،خودت میدونی من چقدر بدبختی کشیدم اگر خوبه که بگو بیان ببینیم خدا چی میخواد،دخترون پُلن و مردم رهگذر ،اول آخر باید شوهر کنه ، داداشم از همه خوشحال تر بود دو شب بعدش قرار گذاشتن و با بزرگ محل و خانوادشون اومدن خواستگاری،مامانم به گلنار و عباس هم خبر داد و اونها هم اومدن ،پسر عمو عزیزالله هم غلام خبر کرد ،از روزی که عمو و زن عمو صغری فوت کردن بچه هاش خونشون رو فروختن و اومدن نزدیکی های ما خونه خریدن ،از همه ی مال و اموال پدر بزرگم فقط همون یه خونه مونده بود ،آخه قبل مرگش وصیت کرده بود که زمین های کشاورزی و هر چی که داره رو بین اهالی روستا تقسیم کنید.در حالی که نوه های خودش توی این شهر بدبختی میکشیدن ،خونه رو هم بین بابا و عمو تقسیم کرده بود که بابا سهمش رو فروخت و اومد فیروز آباد و همه ی پول هاش رو خرج کرد و حتی یه زمین هم نخرید که ما اینقدرعذاب نکشیم ،مامان خیلی هوای بچه های عموم رو داشت ، اون ها با کمک های مامانم ازدواج کردن و برای خودشون زندگی تشکیل دادن ،همیشه میگه من مدیون عمو عزیزالله هستم و اون خیلی بهم کمک کرد توی شهر غریب....با صدای باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و به گلنار نگاه کردم که اومد تو و در رو بست ،لبخندی به روم زد و اومد کنارم نشست،خیلی استرس داشتم و صورتم داغ شده بود،مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن،پوستم سفید بود هر وقت استرس داشتم همین جور میشدم ،گلنار دست هام رو گرفت وبا لبخند گفت : _چرا لپات گل انداخته دختر ؟چیشده؟ کلافه سری تکون دادم و گفتم _نمیدونم چم شده آبجی نمیدونم چیکار کنم ،خیلی میترسم ، دستی به شونه ام زد و گفت : _عزیزم توکل کن به خدا،آخرش که باید ازدواج کنی تا آخر عمرت که نمیتونی پیش مامان بمونی ،خودتم میدونی دختر اگر یکم از سن ازدواجش بگذره دیگه کسی نگاهشم نمیکنه ،این پسره رو هم غلام خیلی ازش تعریف میکنه،پس هیچ ترسی نداشته باش.با صدای سلام و احوالپرسی نگاهی به گلنار انداختم و از جام بلند شدم گلنار هم بلند شد و روبه روم ایستاد و گفت _من برم بیرون،تو نمیخواد بیای بیرون اگر اومدن دنبالت بیا سری تکون دادم و چیزی نگفتم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ سیب زمینی ✅ پیاز ✅ ادویه ✅سبزی معطر (پونه،جعفری،شمبلیله،برگ سیر،چوچاق،اناریجه یا انارجی) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1005_48495501197425.mp3
4.99M
🎶 نام آهنگ: احساس 🗣 نام خواننده: امید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اون موقع ها که بچه بودیم میرفتیم چلوکبابی😋 چه طعم و مزه ای داشت اون کباب ها با نوشابه های شیشه ای اون رستوران هایی که دیوارهاش آینه کاری بود میزهای چهار نفره نمکدون های استیل. اصلا نگم براتون چه روزهایی بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هشتم مامانم برای خونه تلفن خرید خیلی ذوق داشتم ولی هربارکه ت
گلنار از اتاق رفت بیرون ،دست هام رو توی هم گره زدم و شروع کردم توی اتاق راه رفتن،صدای صحبت کردنشون میومد،خیلی لحجه داشتن،من حتی نمیدونستم این پسره کجایی هست،به در اتاق نزدیک شدم و فال گوش ایستادم،فقط صدای غلام بود که میشنیدم ،هیچی از حرف های اونارو نمیفهمیدم ،از در فاصله گرفتم و همونجا نشستم و به دیوار تکیه دادم ،فکرم خیلی درگیر شده بود ؛۲ ساعتی توی اتاق نشسته بودم که بلاخره غلام اسمم رو صدا زد از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون ،مهمون ها رفته بودن،حتی پسر عموم هم نبود ،همشون خندون دور هم نشسته بودن و فقط غفار بود که با اخم به زمین خیره شده بود ،حدس میزدم که از پسره خوشش نیومده ،غلام از جاش بلند شد و دوتا دستش رو به هم کوبید و به من گفت _مبارک باشه نگار ،خوشبخت بشی.تا اومدم دهن باز کنم غفار از جاش بلند شد و با عصبانیت به سمتش رفت و یقه ی پیرهنش رو چنگ زد : _معلوم هست داری چیکار میکنی غلام؟این پسره کیه برداشتی آوردیش توی این خونه ؟اصلا تو اینو میشناسی میدونی با کیا میگرده؟ عباس از جاش بلند شد ودست های غفار رو گرفت و از غلام جداش کرد، غلام سیلی توی صورت غفار زد و گفت : _دفعه ی آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی ،به تو هیچ ربطی نداره ،من واسه نگار تصمیم میگیرم و من میگم که کی خوبه کی بده ،پس دهنتو ببند و حرف مفت هم نزن بغضم رو قورت دادم و رفتم کنار زن داداشم نشستم ،چرا غفار اینقدر مخالفت میکرد ؟مگه پسره رو میشناخت،چرا اینجوری میکرد ،چرا باید به جای من تصمیم بگیره گلنار با غر غر بلند شد و به عباس گفت که بریم و بعدش هم زن داداشم بلند شد چادرش رو سر کرد ،دم رفتن غلام برگشت و بهم گفت فردا میان ببرنت آزمایش خون و کارهای نامزدی رو انجام میدیم ، من صلاحت رو میخوام تو با رضا خوشبخت میشی،وقتی رفتن غفار فحش زیر لبی گفت مامان که برای بدرقشون رفته بود اومد تو و در رو بست و به غفار گفت: _مادر مگه چی از پسره دیدی که اینجوری میگی ؟مگه تو اونو میشناسیش _مامان این پسره دختر بازه ، من میشناسمش از مغازم وسیله میخرن من میدونم که این چه آدمیه سرش رو سمت من چرخوند و گفت _نگار الان دارم میگم این پسر بدبختت میکنه نگی نگفتی ،حرف آخرم رو زدم.گفت و رفت توی اتاق ،خیلی اعصابم خُرد بود و ناراحت بودم،بدون اینکه چیزی به مامان بگم استکان هارو با بشقاب های میوه جمع کردم و بردم توی آشپزخونه ، غفار مثل همیشه میخواد ساز مخالف بزنه به هر چی که مربوط به منه ،خسته شدم دیگه از دستش ،چرا نظر من رو نمیخوان آخه ،همیشه شکاکه و به همه تهمت میزنه،تا صبح بیدار موندم و فکر کردم،من تصمیمم رو گرفته بودم نمیدونم روی لج بازی با غفار بود یا واقعا دلم رضا رو میخواست ،فقط میخواستم که ازدواج کنم و به هیچ نحوی حرف های غفار توی گوشم نمیرفت ،نمیخواستم‌که حرف هاش رو باور کنم ،صبح رضا و مادرش اومدن دنبالمون و منم با مامان رفتیم آزمایش خون و بعدشم خرید برای لباس نامزدی ،من حتی جواب مثبت هم نداده بودم غلام نظر من‌رو نپرسید و خودش قرار مدار هارو گذاشته بود ،ولی من هیچ مخالفتی نکردم چون دلم به این ازدواج بود ،خیلی زود همه چیز اتفاق افتاد ،کارهای نامزدی و رو انجام دادن ، مامانم پوله زیادی نداشت ولی غفار و غلام هم کمک میکردن،غفار هیچ چیزی به من نمیگفت حتی دیگه یه کلمه حرف هم باهام نزد ولی هر کاری از دستش میومد و انجام میداد ،امشب قرار بود که نامزد بشیم،چقدر دلم میخواست محسن هم توی این شب کنارم بود ،مامان که فامیلی نداشت ، پدر و مادرش فوت کرده بودن و فقط خواهر برادراش بودن که اونم هر کدوم توی یه شهری زندگی میکردن و باهاشون رابطه ای نداشتیم ...!!از جام بلند شدم و رفتم بیرون که دختر های خواهرم و بقیه نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن ،با دیدن من شروع کردن کل زدن و مسخره بازی در آوردن ،یه حسی ته دلم بود،از اینکه از همشون داشتم زودتر ازدواج میکردم خوشحال بودم،تا شب تموم کار هارو هممون با کمک هم‌ انجام دادیم و خونه رو تمیز کردیم ،سبزی هارو پاک کردیم و غذا رو هم غلام داده بود به آشپزی ،نزدیک های غروب بود که از خستگی نمیتونستم روی پاهام بایستم ،نشسته بودم و پاهام رو دراز کرده بودم ،به دور تا دور خونه نگاه کردم که از تمیزی برق میزد، زن داداشم از توی حیاط زد به شیشه ی پنجره و گفت: _وا خدا مرگم بده نگار پاشو دیگه چرا نشستی حالا میانشون.سری تکون دادم و با تموم خستگی که توی تنم بود از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق و کت سفیدم و شلوار مشکی که خریده بودیم رو پوشیدم ، روسری سفید ساتنم رو هم سرم کردم،هیچ آرایشی نکردم چون تا قبل از عقد دختر نباید حتی کرم هم به صورتش میزد ، دستی به لباس هام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم که مهمون ها هم صدای کل زدنشون میومد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ذوق و شوقم بیشتر شد ،نگاهی به مامان انداختم که دم در ایستاده بود و خوش آمد میگفت ،یکی یکی مهمون ها اومدن و بهم تبریک گفتن ،چقدر هم زیاد بودن،انگار جشن عروسی بود ، بیشترشون لباس های محلی به تن داشتن،از زن داداش شنیدم که رضا اینا از لر های الیگودرز هستن و چند سالی میشه که تهران زندگی میکنن ،فرشته مادر رضا اومد نزدیکم و صورتم رو بوسید و به زبون لُری چیزی بهم گفت و رفت نشست پیش فامیل هاش ،منم رفتم و گوشه ای نشستم ،زن داداشم و گلنار چایی و میوه اوردن و پذیرایی کردن ،بعد از خوردن میوه و چایی ،بزرگ های مجلس رو به روی من‌نشستن وبا زبون محلی شروع به خوندن کردن، اینقدر غمگین میخوندن که انگار توی مسجد داشتی نوحه گوش میدادی اشکم داشت در میومد ،نگاهی به گلنار انداختم که یهو از جاش بلند شد و رفت به مادر رضا گفت این چیه میخونین دلمون گرفت ،به سمت طاقچه رفت و نوار کاست رو توی ضبط گذاشت و خودش اول از همه شروع کرد رقصیدن و بعدش هم دختر هاش و بقیه بلند شدن،کم کم داشت بغضم میترکید که گلنار به دادم رسید ،نمیدونم این چه رسم و رسومی بود که داشتن،دو تا از خانم ها بلند شدن ورفتن بیرون و چند دیقه بعد با چند تا سینی بزرگ استیل که پر از وسیله بود اومدن ، سینی هارو روی سرشون گذاشته بودن و کِل میزدن و با اون لباس های محلی و دامن های چین دار وسط سالن میرقصیدن،خودم رو که توی اون لباس ها تصور میکردم احساس خفگی بهم دست میداد ،سینی هارو وسط سالن گذاشتن و یکیشون که خیلی شبیه رضا هم بود وسایل سینی رو بیرون آورد و به بقیه نشون داد ،یه چادر رنگی گلدار و ،یه بلوز و دامن لَمه و روسری و یه انگشتر ،جعبه ی انگشتر رو توی سینی انداخت و با لبخند نزدیک من شد جلوم نشست و انگشتر رو توی انگشتم کرد،صورتم رو بوسید و گفت _زن داداش من صَنمم خواهراولیه رضا ،انشالله به پای هم پیر بشین .... لبخندی به روش زدم و تشکری کردم، از جاش بلند شدو رفت سر جاش نشست همشون شروع کردن به دست زدن و نقل پاشیدن سرم.بعد از شام همه ی مهمون ها رفتن و گلنار و زن داداش پیشمون موندن،دیر وقت بود و مامان نذاشت که برن خونشون ،زن داداش توی اتاق من خوابید و تا صبح با هم حرف زدیم،از رضا و غلام گفت که چند سالیه با هم دوستن و زن داداش کاملا اون هارو میشناخت از همه چیزشون برام گفت،اینکه ۱۴ تا بچن،رضا اولیه و صنم دومی ، محمد برادر رضا بچه سومی و ۲ سال کوچیک تر از صنمه و باقیشونم کوچیکن و قد و نیم قد ، از شنیدن این حرف ها کلی تعجب کردم قبلا هم شنیده بودم که ۱۴ تا خواهر برادرن ولی چطور این همه بچه به دنیا آورده بود ، زن داداش میگفت که وضع مالیشون بد نیست و همین که دستشون جلوی کسی دراز نیست خودش جای شکر داره رضا تو یه کارخونه کار میکرد و گاهی هم میرفته توی ورزشگاه دوستش ،از خودش خونه ای نداره البته کمتر کسی خونه داشت و بعضی از تازه عروس ها باید چند سالی پیش مادرشوهر زندگی میکردن ،ولی رضا حتی ماشین هم نداشت و فقط یه موتور داشت،به زن داداشم گفتم پس اینکه هیچی نداره چطور قبول کردین که بیاد خواستگاری من شما که میدونستین ولی اون گفت اینا خوشبختی نمیاره رضا پسر خوبیه و تو رو خوشبخت میکنه،آدم باید تو زندگیش آرامش داشته باشه،نگاهی به النگو های توی دستش انداختم،و یاد روزی افتادم که با غلام دعوا میکرد برای خونه ،حتی برای خواهرش هم که خواستگار میاد شرط میزارن که خونه از خودش داشته باشه ،بعد به من که میرسه زندگی باید آرامش داشته باشه،ولی باز هم جای شکر داشت اینجور که زن داداش زهرا میگفت اخلاق فرشته هم خوبه و خانواده ی مهربونی هستن..! چند روزی از نامزدی من و رضا میگذشت ،پاییز بود و سوز بدی میومد ،مامان مرخصیش تموم شد و رفت سر کار ،مامانِ رضا ۲.۳ باری با صنم اومدن به دیدنم ،مادر و دختر مینشستن و فقط از رضا تعریف میکردن و از اخلاقش که چقدر توی خونه از من حرف میزنه ، رضا توی این مدت اصلا نیومده بود خونمون چون میدونست مامان‌میره سر کار و من‌تنهام ولی به جاش مامانش اینارو میفرستاد به دیدنم ،مامانم این چند روز به جای مرخصیش که گرفته بود اضافه کار وایمیستاد ولی دیشب زنگ زد به رضا و برای شام امشب دعوتش کرد ،میگفت زشته توی این مدت دعوتش نکردیم و یه وقت فکر میکنه بهش بی احترامی کردیم ،رضا هم که از خدا خواسته فورا قبول کرد ، خیلی استرس داشتم.از اون بدتر شام امشب رو مامان به من سپرده بود و همش میترسیدم که از دست پختم خوشش نیاد یا اینکه بد بپزم،نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم،۱ ساعتی طول کشید تا غذا رو پختم..قابلمه ی برنج رو روی شعله پخش کن گذاشتم و رفتم که آماده بشم به ساعت چوبی روی دیوار نگاه کردم که ۵ رو نشون میداد ..مامان هم دیگه باید پیداش بشه، ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمی دانم چرا؟ ولی به گمانم خانه‌ی پدری قطعه ای از بهشت است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 درویشی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود؛ پادشاهی برو بگذشت. درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت:" این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان‌اند و اهلیت و آدمیت ندارند!" وزیر نزدیکش آمد و گفت:" ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟" گفت:" سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش به فرّ دولت اوست." منبع گلستان سعدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هشتم مامانم برای خونه تلفن خرید خیلی ذوق داشتم ولی هربارکه ت
بلوز و دامن طلایی و مشکی رو از توی کمد در آوردم و پوشیدم ، روسری کرمی رو هم سرم کردم و از اتاق اومدم بیرون ،رفتم توی آشپزخونه و زیر سماور رو کم‌کردم که صدای باز شدن در اومد و بعدش هم مامان‌که اسمم رو صدا میزد ،از آشپزخونه اومدم بیرون و به مامان سلام کردم ،نیم نگاهی بهم انداخت و در رو بست ،دستش پر از پلاستیک بود و لبه ی چادرش رو که داشت از سرش میفتاد با دندون گرفته بود،نزدیکش شدم و پلاستیک هارو از دستش گرفتم ، _خسته نباشی مامان _درمونده نباشی مادر ،غفار هنوز نیومده؟ _نه مامان نیومده چادرش رو از سرش در آورد و روی زمین نشست و پاهاش رو دراز کرد ،خیلی خسته میشد و واقعا هم فشار زیادی رو تحمل میکرد ،مگه یه زن چقدر تحمل داره ،چقدر میتونه سختی بکشه ،یک ساعتی سرم رو به میوه شستن و بقیه ی کار ها گرم کردم دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای زنگ اومد ،ضربان قلبم شدت گرفت ،چادر گلدارم رو از روی چوب لباسی برداشتم و سرم کردم ، مامانم هم چادرش رو سرش کرد و رفت که در رو باز کنه، با صدای یالله گفتن رضا آب دهنم رو قورت دادم و به در خیره شدم ،رضا کفش هاش رو در آورد و اومد تو سلامی بهش کردم که جوابم رو داد ،مامان تعارفش کرد و رفت کنار بخاری نشست ،رفتم و چایی آوردم ،مامان کنار آشپزخونه نشسته بود و رضا هم اون طرف سالن کنار بخاری ،چایی رو جلوی رضا گرفتم،زیر چشمی نگاهش کردم که اونم داشت نگاهم میکرد ، چشم ازش گرفتم و رفتم کنار مامان نشستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم ، مامان شروع کرد با رضا صحبت کردن،از شغلش پرسید و از خانوادش ،من که هیچ حرفی نمیزدم فقط گاهی سرم‌ رو بالا میگرفتم و نگاهش میکردم ،غفار هم اومد و تا چشمش به رضا افتاد اخمی روی صورتش رو گرفت و جواب سلامش رو خیلی سرد داد و رفت توی اتاقش ،مامان لبش رو به دندون گرفت و از جاش بلند شد بره باهاش حرف بزنه ،خیلی جلوی رضا خجالت کشیدم ،این رفتار غفار اصلا درست نبود،رضا دیگه حالا نامزد من بود و با این رفتار ها من رو پیشش کوچیک‌ میکرد،هر چی که بود باید بهش احترام میذاشت ، با صدای رضا نگاهش کردم که گفت _خوبی نگار؟از شنیدن اسمم از زبونش اینم یهویی قلبم داشت از جاش کنده میشد ،سری پایین انداختم و گفتم _بله شما خوبی ؟ _سلامت باشی منم خوبم خیلی دوست داشتم که بیام ببینمت ولی خب موقعیتش پیش نیومد ،تو چرا نمیای خونه ی ما ؟ _خب آخه حالا که .. با باز شدن در اتاق ادامه حرفم رو نزدم و سرم رو چرخوندم و به غفار نگاه کردم که چشم قره ای بهم رفت و پشت سرش هم مامان از اتاق اومد بیرون ، نمیدونم مامان چجور راضیش کرده بود و چی بهش گفته بود که غفار رفت نشست پیش رضا و شروع کرد باهاش حرف زدن و بگو بخند کردن،سفره رو با مامان پهن کردیم و شام رو کشیدیم ، خورشت قیمه ام خیلی خوشمزه شده بود و همشون تعریف میکردن،توی دلم کلی ذوق کردم که تونستم غذای به این خوبی درست کنم،من همیشه غذا میپختم و برای همین دست پختم خیلی خوب بود ولی از صبح میترسیدم که یه وقت از استرس زیاد خراب کاری کنم ولی خداروشکر مثل همیشه عالی شده بود ، شام رو دور هم خوردیم و رضا رفت خونشون ،شب تا صبح فقط بهش فکر میکردم،به چهره اش ،به لباس هایی که تنش بود،تموم فکرم شده بود رضا ،شبا دیر میخوابیدم و فقط به اون فکر میکردم به آیندمون و توی ذهنم خیال بافی میکردم که عروسی کردیم چکار هایی انجام بدم و چیا براش بپزم و جلوش چی بپوشم،فقط و فقط به عشق و عاشقی فکر میکردم و نمیدونستم که چه اتفاقاتی در انتظارمه ...!!!روزها میگذشت و چن باری رضا اومد خونمون که اونم با اخم های غفار رو به رو میشدیم و رضا هم متوجه میشد که غفار خوشش نمیاد که اونو خونمون ببینه ولی به روی خودش نمیاورد ، هر بار که میومد مثل سری های قبل من چادر سر میکردم و در حد چایی و میوه اوردن نگاهی به هم میکردیم چون هم غفار و هم مامان پیشمون نشسته بودن ،حتی یه بار غفار بهم گفت که من از این پسره خوشم نمیاد اینقدر اینو دعوتش نکنین اینجا ، ولی من چیزی بهش نگفتم چون جرئتش رو هم نداشتم که چیزی بگم.مامان افتاده بود به جهیزیه خریدن و خیلی ناراحت بود و غصه میخورد و از چهرش کاملا مشخص بود،وقتایی که سر سفره نشسته بودیم فقط با غذاش بازی میکرد و به من و غفار میگفت بخورین ،خیلی از شب ها که پامیشدم آب بخورم صدای گریه کردنش رو از توی اتاق میشنیدم،مادر بیچاره ی من کلی سختی میکشید و به روی خودش نمیاورد ،پا به پاش غصه میخوردم و اشک میریختم من فکر اینجاش رونکرده بودم ،فکر اینکه مامان پول جهیزیه ی من رو از کجا بیاره فقط فکر ازدواج کردنم بودم ،چند باری با گلنار رفتن و از لوازم خانگی که باهامون آشنا شده بود وسیله خریده بودن که مامان قسطی بده ،ولی خب بیچاره هنوز قسط های خودش تموم نشده بود که باید جهیزیه هم میخرید ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f