eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتونه تو علوم دبستان یه آزمایش داشتیم ک دوتا لیوانو با نخ ب هم متصل میکردیم؟😃😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹پادشاهی به‌علت پُرخوری و پرخوابی دچار درد شکم شد. 🔸هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت. 🔹طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیده‌شدن سریع خورده شود. 🔸این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد. 🔹تصمیم گرفت در تخت روان او را بالای کوه برند. ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه به‌علت صخره‌ای‌بودن کوهستان نشد. 🔸و پادشاه را یک راه ماند که خود به پای خود به بالای کوه رود. 🔹پادشاه سنگین‌وزن یک روز به‌سختی کوه‌پیمایی کرد و روز دیگری راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد. پس به‌همراه قراول به دربار برگشت. 🔸او که گمان می‌کرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است به‌ناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید: چرا بالای کوه نرفته بود؟ 🔹طبیب گفت: قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود. بلکه فقط در حرکت و راه‌رفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی. 🔸ساعت‌ها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم. 🔹پادشاه بر ذکاوت طبیب احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوهشتم یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت سرش داد زدم: - توض
بگو ببینم چی شده اشکامو با روسریم پاک کردم و گفتم: - رضا دسته چک یکی رو دزدیده و از چند تا مرد چیز خریده، اونا هم جای پولشون اومدن وسایلم رو بردن ،،رضا رو هم پلیس دستگیر کرد.-خدا مرگم بده ،خاک بر سر بی غیرتش کنن، چرا گذاشتی وسایلت رو ببرن؟ چرا زنگ نزدی به ما؟ کلاف سری تکون دادم و گفتم : -مامان حرفها میزنی ها ،،چی میگفتم، اونا طلبشون رو میخواستن، زنگ میزدم به شما چی میشد؟ مگه نگفتم وسایلمو میفروشه ؟چیکار کردین شما ،گفتین برو باهاش زندگی کن ،مگه اون روز التماستون نکردم که طلاقمو بگیرین شما باز گفتی برو بشین آدمش کن، مامان من دیگه کم آوردم ،خسته شدم ،،طلاقمو میگیرم و بچه هامو خودم بزرگ میکنم ،،مگه شما دست تنها ما رو بزرگ نکردین، اگه هم ما اضافه هستیم و مزاحم شما ازاینجا میریم،، میرم یه جایی رو اجاره میکنم و خودم میرم سرکار و بچه هامو بزرگ میکنم مامان دستشو روی دستم گذاشت و لبخندی به روم زد و گفت : -فدات بشم عزیزم، تو و بچه هات نور چشم منین،، کجا برین ،گریه نکن دیگه، بذار غفار بیاد باهاش حرف بزنیم ببینیم چی میگه سری تکون دادم و چیزی نگفتم،، وقتی غفار اومد خیلی عصبانی بود اینقدر که اولش محل به من نداد و رفت توی اتاقشون، مامان رفت و بهش گفت که بیاد کارش داره ،،همه ماجرا رو براش تعریف کرد ،تموم مدت با اخمی روی پیشونیش زل زده بود به من و چیزی نمیگفت،، وقتی حرف های مامان تموم شد غفار از جاش بلند شد و گفت : -باشه کمکت میکنم طلاقتو بگیری ،ولی ما از اینجا میریم ،من نمیتونم با تو یه جا زندگی کنم، حقته کمکت نکنم ،ولی به خاطر مامان کمکت می کنم هرچی دلش خواست و به من گفت و اصلاً به حال و روزم توجهی نکرد ،،توجه نکرد که با هر کلمه ای که به من میزنه قلبم به درد میاد .... فردای اون روز با غفار رفتیم دادگاه و درخواست طلاقم رو دادم ،، ماموره اونجا تا اسم رضا رو شنید به غفار گفت چطور اجازه دادین که خواهرتون با این مرد زندگی کنه،، اون اینجا پرونده داره و پروندشم سنگینه،، هرچه زودتر طلاقشو بگیرید،، هم من و هم غفار با شنیدن اون حرف‌ها تعجب کرده بودیم،، نه از رضا، از کاری که غلام کرده بود تعجب کرده بودیم ،اون همه اینها رو میدونسته و چیزی نگفته ،چرا با من اینکارو کرد، مگه من چیکارش کرده بودم.درخواست طلاق رو دادم و برگشتیم خونه،، مامور گفت چون رضا توی زندانه و پرونده داره زودتر میتونی طلاقتو بگیری ... غفار وسایلشو جمع کرد و با زنش از خونه مامان رفتن،، وقتی وانت گرفتن ازش خواستم بمونه، واسه اینکه زنش بهم چشم غره میرفت و بد نگاه میکرد ،،ولی قبول نکرد و رفتن ،،مامان اتاق غفار رو داد به من و بچه ها ،،،با اینکه داشتم از اون زندگی لعنتی راحت میشدم ولی اصلا خوشحال نبودم،،، چون داشتم یه زن مطلقه میشدم، خیلی بد میدونستن که زنی مطلقه باشه و پشت سرش خیلی حرف میزدن... بچه‌ها خیلی ساکت و گوشه گیر شده بودن،، من هم حوصله نداشتم که باهاشون حرف بزنم ،،،فقط یه گوشه نشسته بودم و اشک میریختم ،،چند بار با غفار رفتم دادگاه برای کارهای طلاقم ،،غفار همش بهم ناسزا میگفت که خاک تو سرت با این سن پات به دادگاه باز شده، قاضی بهم حکم داد که وسایلم رو از خونه رضا برگردونم ،،تمام وسیله ها رو جمع کردم و آوردم خونه مامان،،، از روز اول هیچ خیری ازشون ندیدم،، خیلی زود کارهای طلاق انجام شد و من از رضا جدا شدم،، دیگه یه زن متأهل نبودم،، یه زنه مطلقه بودم که هزارتا گرگ دورش بود،، از زندگی ناامید بودم، اگر بچه ها نبودن نمیدونستم که چه بلایی سرم میاد،، مطمئن بودم که نمیتونم به زندگی ادامه بدم.... با دستی که جلوی چشمهام تکون خورد از فکر بیرون اومدن و به جواد نگاه کردم، سری براش تکون دادم که گفت : -مامان چرا غذاتو نمیخوری ،بخور دیگه چشم ازش گرفتم و به بشقاب غذام نگاه کردم که همه برنجام توی بشقاب بود،،نیم نگاهی به مامان و بچه ها انداختم که چشم دوخته بودن به من، لبخند کجی به روشون زدم و شروع کردم به خوردن غذا ،،اونا هم پا به پای من غصه می خوردن ،،هنوز غذامون تموم نشده بود که صدای زنگ حیاط اومد،، جواد بلند شد رفت که در رو باز کنه ،،به مامان نگاه کردم و گفتم : -کسی قرار بود بیاد تا مامان اومد جوابم رو بده صدای داد و بیداد فرشته و بهروز از توی حیاط اومد ،هراسون قاشق رو توی بشقاب انداختم و از جام بلند شدم.شال رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم، فرشته کفشاشو درآورد چشم غره ای بهم رفت و اومد تو ،،خیلی عصبی بود، جواب سلام من و مامان رو هم نداد،، رفت سمت یاسمین و دستش رو گرفت و از سر سفره بلندش کرد و با خودش کشیدش سمت در،، وقتی از در رفت بیرون به خودم اومدم و به سمتش دویدم ،،دست یاسمین رو گرفتم که هلم داد عقب. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگیت را آرزو نکن، آرزویت را زندگی کن شب خوش💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼الهی در این روز زیبا 🌸هر چی حس خوبه 🌼خدای مهربون برات 🌸مقدر کنه 🌼دلت شاد 🌸لحظه هات آرام 🌼وجودت سلامت 🌸زندگیتون پراز محبت باشه 🌹سلام صبح‌بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تابستونه وقت شادی و خنده بچه ها توی کوچه گرم بازی مثل چند تا پرنده اینو دیگه یادتون نبودا 🥹❤️🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قسمت شیرین زندگی... - @mer30tv.mp3
4.87M
صبح 22 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیونهم بگو ببینم چی شده اشکامو با روسریم پاک کردم و گفتم: -
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بچه‌هامو کجا میبری؟ خنده ای کرد و حرص زده گفت -بچه هات تو هیچ بچه ای نداری.. اگه به فکر بچه ها بودی باید با پسرم زندگی میکردی، پس بچه ها پیش من میمونن اومدم برم سمتش که مامان دستامو گرفت، عصبی سرش داد زدم: - اونا بچه های منن، تو نمیتونی از من بگیریشون بهروز دست جواد رو گرفت و به زور از حیاط بردش بیرون،، باورم نمیشد اونا داشتن چیکار میکردن اگه بچه ها رو ببرن من چطور بدون اونا زندگی کنم جلو رفتم و بازوی فرشته رو گرفتم و گفتم : -خواهش میکنم این کارو نکن،بچه هامو نبر،، من بدون اونا میمیرم،خواهش میکنم بازوش رو از دستم بیرون کشید و به سمت در رفت یاسمین گریه میکرد و سعی داشت که دستشو از دست فرشته بیرون بیاره،به مامان نگاه کردم و زدم زیر گریه -مامان ترو قرآن یه کاری کن مامان نزار بچه هامو ببرن، من چیکار کنم بدون اونا سر جام روی زمین نشستم و شروع کردم گریه کردن با مشت روی پاهام میکوبیدم و به مامان التماس میکردم که نزاره بچه هامو ازم بگیرن مامان اومد بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرددر حالی که منو به سمت حال میبرد گفت: - نگار میریم از دستشون شکایت میکنیم،، ولی مادر ،،جواد ۷سالشه تو فقط میتونی یاسمینو ازشون بگیری اونم تا ۷ سالگیش با شنیدن این حرف سر جام ایستادم و ناباورانه به مامان نگاه کردم،باورم نمیشد نه من نمی تونم غید بچه هامو بزنم نمیتونم بزارم زیردست فرشته بزرگ بشن اومدم چیزی بگم که دوباره صدای زنگ حیاط اومد،مامان رفت که درو باز کنه، فکر کردم که پشیمون شدن و بچه ها رو برگردوندن ولی وقتی مامان درو باز کرد و غلام‌ اومد تو، تموم خوشحالیم از بین رفت.بدون اینکه چیزی بگم سرم رو انداختم پایین و رفتم توی حال،، غلام پشت سرم اومد و شروع کرد به داد زدن: - دختره ی آشغال به چه حقی طلاق گرفتی،خودسر شدی آره ،با اجازه کی رفتی از رضا جدا شدی ،خاک بر سرت کنن عوضی، اون یه اشتباهی کرد تو باید خودتو مطلقه کنی با دو تا بچه، آره؟ روزگارتو سیاه میکنم نگار عصبی برگشتم سمتش و شروع کردم با مشت توی سرم کوبیدن و داد زدم: -چیکار میخوای بکنی ،چیکار میخوای بکنی دیگه، از این سیاهتر بشه روزگارم؟ هیچ میدونی با من چیکار کردی ؟هیچ میدونی چه بلایی سرم آوردی؟دیدی چیطوری رفیق ورزشکارت خوشبختم کرد، هنوزم داری طرفشو میگیری،دیگه چی از جونم میخواین، چرا دست از سرم بر نمی دارین، ولم کنین دیگه.جونی توی تنم نبود، بی حال سر جام افتادم و شروع کردم به گریه کردن، مامان گریه افتاد و بازوی غلام رو گرفت و از خونه بیرونش کرد، غلام دم در برگشت و گفت -تو لیاقتت بدتر از ایناست ،حالا میفهمی چیکار میکنم ،بزار رضا آزاد بشه خودم براش زن میگیرم.گفت و رفت بیرون، باورم نمیشه اون برادر من باشه، خدایا چی ازش میشنیدم ،وقتی هم خونِ خودم این حرفارو بهم میزنه من چه توقعی از غریبه ها داشتم .دنیا برام سیاه شده بود ،،امیدم به بودن بچه ها بود که اونا رو هم ازم گرفتن،مامان راست می گفت، وقتی رفتم دادگاه که از دستشون شکایت کنم بهم گفتن فقط یاسمین رو اونم تا هفت سالگی میتونی پیش خودت نگه داری،ولی به یه شرطی میتونستم جفتشون رو برگردونم اونم این بود که اصلاً ازدواج نکنم ،،خیلی خوشحال شدم من زندگیم بچه هام بودن و هیچوقت فکر ازدواج رو نمیکردم،من جونمم برای بچه هام میدادم با خوشحالی رفتم در خونه فرشته اینا کلی زنگ زدم تا در رو به روم باز کردن،فرشته اومد دم در و تا منو دید اخمی کرد و گفت - تو اینجا چی میخوای؟ لبه ی چادرم رو توی دستم مشت کردم و گفتم - اومدم دنبال بچه هام همون موقع جواد و یاسمین اومدن توی کوچه با دیدنشون انگار دنیا رو بهم دادن، چقدر دلتنگشون بودم ،دستامو باز کردم و روی پاهام نشستم یاسمین دوید سمتمو محکم بغلم کردسرم رو لابه لای موهاش بردم و نفس عمیق کشیدم،دلم براش یه ذره شده بودنگاهم به جواد افتاد که با اخم پیش فرشته ایستاده بود و به ما نگاه میکرد یاسمین از بغلم بیرون اومد از جام بلند شدم و برای جواد سری تکون دادم و لب زدم - بیا مامان جواد دستشو بالا برد و سرم داد زد - برو از اینجا برای چی اومدی دنبالمون، تو مامان ما نیستی تو بابای ما رو انداختی زندان بهش گفتی بره دزدی کنه تا خودتو راحت کنی من با تو هیچ جایی نمیام دیگه دوستت ندارم با گفتن حرف‌های جواد قلبم به درد اومد،اون پسرک من بود؟ باورم نمیشدچطور میتونستن این حرف‌ها رو بهش بزنن جلو رفتم که باهاش حرف بزنم ولی جواد جیغی زد و در حالی که به سمت در حیاط دوید گفت : -از اینجا برو.قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد نگاهی به فرشته انداختم که لبخند غلیظی روی لبش بودسری براش تکون دادم و برگشتم که نگاهم به یاسمین افتاد با چشمام التماسش می کردم که حداقل اون باهام اینکارو نکنه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ کامل ۱ عدد ✅ نمک نصف قابلمه ✅دپیاز متوسط ۳ عدد ✅ فلفل دلمه ای ۱ عدد ✅ برگ بو (به مقدار لازم) ✅ آلو به دلخواه ✅ سیر به دلخواه ✅ بادنجان به مقدار لازم ✅ گوجه فرنگی به مقدار لازم ✅ نمک،فلفل،ادویه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
794_48802826591916.mp3
3.32M
تو کریمی نمک زندگی نیستی همه زندگیمی داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی برکت سفره نوکرات از اون قدیمی 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینی‌ها گریه کنید💔 برا امام مجتبی ...💔 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f