در این صبح زیبا بهترینها و خیرترینها را
از خدای عزیز و مهربان برایت خواستارم
امروزت پراز نعمـت پراز خبرهای خوب
پراز اتفاقات قشنگ , پراز موفقیت
و پراز خیر و برکت باشه
سلام صبحت بخیر
نگاه خدا بدرقه لحظههایت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق من سامراته
قبله من خاک پاته
بهشت رویایی من صحن و سراته
قربون اسم زیبات
من هستم از گدا هات
روزیمه توی دستات
یا مولا لک لبیک ...
🏴#شهادت_امام_حسن_عسکری◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستمو بگیر.... - @mer30tv.mp3
5.01M
صبح 22 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوپنجم کلمات به زور از میان لب هایم بیرون می آمد. - دخترم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوششم
مژده دستش را روی بازویم گذاشت و با ملایمت گفت:
- آذین حالش خوبه سحر. دکتر گفت مشکلش خیلی حاد نیست. گفت مریضیش قابل کنترله فقط باید داروهاش و سر وقت بخور و تحت نظر پزشک باشه.قلبم از درد مچاله شد. دختر بیچاره من از این سن باید دارو می خورد و تحت نظر پزشک می بود. آذین من قرار نبود مثل بچه های هم سن و سال خودش یک زندگی معمولی داشته باشد. نمی توانست مثل بچه های دیگر بدود و بازی کند. نمی توانست هر چیزی را که دوست داشت بخورد و هر جایی که می خواست برود.مژده یک برگ دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت:
- سحر خودت و جمع و جور کن اون بچه به جز تو کسی رو نداره.مژده چه می گفت؟ آذین جز من کس دیگری را نداشت؟ نه این درست نبود آذین پدرش را هم داشت. فکری مثل برق از ذهنم گذشت. باید به آرش می گفتم. آرش باید می فهمید بچه اش مریض است و به او احتیاج دارد. من هم به آرش احتیاج داشتم. من تنهای از پس این مشکل برنمی آمدم. باید می رفتم و به آرش می گفتم که دخترش مریض است.در جایم نیم خیز شدم.
- من باید برم.مژده اجازه نداد از جایم بلند شوم.
- کجا بری؟ هنوز سرمت تموم نشده.
- بگو یکی بیاد این سرم و از دستم در بیاره. من باید همین الان برم.
- کجا می خوای بری؟
- باید برم به آرش بگم. باید بهش بگم بچه اش مریضه. آرش باید بیاد اینجا. بیاد کنار دخترش باشه. من و آذین بهش احتیاج داریم.مژده لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی پر از شک و تردید پرسید:
- فکر می کنی الان وقت مناسبیه؟گیج شدم.
- یعنی چی؟
- خب، خودت گفتی دو روز دیگه عروسیشه.لحظه ای مات نگاهش کردم دو روز دیگر عروسی آرش بود. این مسئله را کاملاً از یاد برده بودم. ولی چه اهمیتی داشت؟ من که نمی خواستم مزاحم ازدواجش شوم.من فقط می خواستم به او بگویم بچه اش مریض است. حق آرش بود که بداند بچه اش مریض است. حق آذین بود که این روزها پدرش را در کنار خودش داشته باشد. اصلاً اگر نمی گفتم خود آرش شاکی می شد که چرا خبرش نکردم. باید می رفتم و آرش را با خودم می آوردم که کنار دخترش باشد. این درست ترین کار دنیا بود.به مژده گفتم:
- پیش آذین می مونی تا برگردم.نگاه مژده رنگ تاسف به خودش گرفت.
- خواهش می کنم مژده. خواهش می کنم. من باید حتماً برم.مژده بدون حرف از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد به همراه یک پرستار به اتاق برگشت. پرستار که دختر جوان بدخلقی بود با دیدن سرمی که هنوز به نیمه نرسیده بود، اخم کرد.
- این که هنوز تموم نشده.
- باید حتماً همین الان برم. یه کار واجب برام پیش اومده.
- ممکنه دوباره غش کنیا. فشارت خیلی پایین بود.
- نه غش نمی کنم.پرستار ابرویی بالا انداخت.
- مسئولیتش با خودته.
- باشه. مسئولیتش با خودم. شما فقط این سرم و از دست من دربیار.پرستار سرم را بست. آنژیوکت را از دستم بیرون کشید و بعد از چسباندن یک تکه پنبه روی محلی که سوزن آنژیوکت در آن فرو رفته بود از اتاق بیرون رفت. در تمام مدتی که پرستار کارش را انجام می داد مژده در سکوت نگاهم می کرد. درون نگاهش چیزی بود که معنی آن را به درستی نمی فهمیدم.از تخت پایین آمدم و محکم بغلش کردم
- ممنون، قول می دم جبران می کنم.خودش را کمی عقب کشید.
- از کاری که می خوای بکنی مطمئنی؟
- آره. آرش باید بدونه.سعی کرد منصرفم کند.
- لااقل اول با دکتر حرف بزن بعد برو سراغ آرش.
- وقتی اومدم دوتایی می ریم پیش دکتر. این جوری بهتره. آرشم هم باید حرفای دکتر رو بشنوه.آهی کشید و بلاخره تسلیم شد.
- اگه فکر می کنی کار درستیه، انجامش بده.
- درسته، من مطمئنم آرش هم می خواد تو این شرایط کنار آذین باشه.این جمله را بیشتر برای دل خودم گفته بودم. می خواستم با تمام وجود باور کنم که کاری که می خواهم انجام دهم درست ترین کار دنیاست. مژده لبخند نیم بندی زد و سرش را تکان داد. او هم فهمیده بود احتیاج دارم تا یکی تائیدم کند.
- پس زودتر برو. من اینجا می مونم تا با آرش برگردی.با این که هنوز کمی سرم گیج می رفت و احساس ضعف می کردم. ولی دیگر معطل نکردم. چادرم را سر کردم و کیفم را که روی صندلی کنار تخت بود، برداشتم و به سرعت از بیمارستان خارج شدم.نیم ساعت بعد جلوی شرکت آرش از تاکسی پیاده شدم. در طول مسیر به تک، تک جملاتی که می خواستم به آرش بگویم فکر کرده بودم ولی وقتی به جلوی در شرکت رسیدم همه چیز از یادم رفته بود. آن سمت خیابان ایستادم و با شک و تردید به در شرکت نگاه کردم. نمی توانستم وارد شرکت شوم.چیزی مانعه رفتنم می شد. ترس؟ شرم؟ یا تردیدی که مژده در دلم انداخته بود؟ نمی دانم. ولی حس می کردم جرات این را ندارم که پا درون شرکتی که همه ی کارکنانش من را می شناختند بگذارم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ماهی_شکم_پر
مــواد لازم :
✅ گردو
✅ زرشــک
✅ رب انار
✅ نمک فلفل زردچــوبه
✅ سبزیجات جعفری تره گشنیز
✅ اوجی
✅ اناریجــه ، شنبلیله
✅ برگ سیــر
✅ زلنگ خیلی کــم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - سید رضا نریمانی.mp3
19.23M
📝 زمین شدیم ولی آسمان...
🎤 سیدرضا نریمانی
🏴 #شهادت_امام_حسن_عسکری
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آجرکاللهیاصاحبالزمان 🥀🍂
امشب که صاحبِ عزایت زهراست
چشم همه از غم تو دریا دریاست
داغ تو شکست قامت عالم را
تو رفتی و «سُرَّ مَن رَأی» بی معناست
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🥀
بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو را من چشم در راهم 🍊
نارنگی بوی زنگ تفریح های دبستانو میده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوششم مژده دستش را روی بازویم گذاشت و با ملایمت گفت: - آذین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوهفتم
از نگاه های سرزنشگر و قضاوت کننده شان واهمه داشتم از حرف های که ممکن بود پشت سرم بزنند، می ترسیدم. از این که فکر کنند برای به هم زدن زندگی جدید آرش آمده ام خجالت زده بودم.اول خواستم با آرش تماس بگیرم و از او بخواهم از شرکت بیرون بیاید تا همدیگر را ببینیم ولی باز ترسیدم که کسی کنار آرش باشد و به گوش نازنین برساند من به آرش زنگ زده ام. اصلاً شاید خود نازنین آنجا باشد. اصلاً دلم نمی خواست نازنین به خاطر من با آرش دعوا کند.به سینا زنگ زدم. صدایش مهربان و دلگرم کننده بود.
- سلام سحر خانم.
- سلام آقا سینا. شما الان شرکتید؟
- بله، چطور مگه؟
- آرش هم اونجاس؟سکوت کرد. دوست نداشتم فکر بدی در موردم کند. سریع ادامه دادم:
- باید یه چیز خیلی مهمی رو بهش بگم ولی نمی خوام بیام تو شرکت. نمی خوام خدای نکرده کسی در مورد من و آرش فکر بدی کنه.
- چیزی شده؟لحظه ای وسوسه شدم همه چیز را به سینا بگویم ولی پشیمان شدم. از این که حرف توی فامیل بپیچد ترسیدم.دوست نداشتم دوباره انگشت اتهام همه به سمتم دراز شود و این بار من را به عنوان مادری بد و بی مسئولیت که نتوانسته از بچه اش مراقبت کند، نشانه بگیرد.
- باید به خودش بگم.
- آرش این روزا سرش خیلی شلوغه. می دونید که.داشت به مراسم عروسی آرش اشاره می کرد.
- می دونم ولی به خدا اگه مهم نبود مزاحمش نمی شدم. لطفاً بهش بگید بیاد پایین.با تعجب پرسید:
- پایین؟
- بله من جلوی در شرکتم.
- همونجا وایسید. می رم بهش بگم شما اومدید.
- ممنون.ده دقیقه بعد سینا از شرکت بیرون آمد. وقتی من را که آن طرف خیابان رو به روی شرکت ایستاده بودم دید به سمتم آمد و جلویم ایستاد.
- چی شده آقا سینا، پس آرش کو؟
- بهتره شما از اینجابرید. آرش نمی خواد ببیندتون.صدایم رنگ گریه به خودش گرفت.
- تو رو خدا بهش زنگ بزنید بگید بیاد. من باید حتماً باهاش حرف بزنم. خواهش می کنم. اگه مهم نبود نمی اومدم.با شک نگاهم کرد و بعد موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با آرش تماس گرفت.
- آرش خودت بیا پایین
- ................
- نه، می گه مهمه.
- ....................
- خب مرد مومن دو دقیقه بیا ببین چی می گه. حتماً حرف مهمی داره که دو ساعت داره التماس می کنه.
- .....................
- باشه، باشه.سینا تلفن را قطع کرد و رو به من گفت:
- برید سر اون چهار راه وایسید. آرش تا پنج دقیقه دیگه میاد پیشتون.به آرش حق می دادم که نمی خواست من را جلوی در شرکت ملاقات کند. به سرعت به سمت چهار راه رفتم و کنار خیابان به انتظار آرش ایستادم. آنقدر فکرم مشغول آذین و مشکلش بود که نفهمید کی ماشین آرش جلوی پایم ترمز کرد.
- سوار شو.صدای آرش بلند و عصبانی بود. نگاهم که به چشم های به خون نشسته اش افتاد، ترس تمام وجودم را پر کرد.دست پاچه سوار ماشین شدم تا خواستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم. پایش را روی گاز گذاشت و ماشین را با سرعت بالایی به حرکت درآورد.سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که برای حفظ تعادلم مجبور شدم دستم را به داشبورد ماشین بگیرم. قلبم به شدت می تپید و نفسم به شماره افتاده بود. نمی فهمیدم چرا این کار را می کند؟آرش ماشین را توی یک کوچه فرعی خلوت نگه داشت و به سمتم چرخید و فریاد زد:
- مگه نگفتم دور و ور من نپلک. مگه نگفتم زنم ناراحت می شه. پا شدی اومدی جلوی در شرکتم که چی؟ چی از جون من می خوای؟صدای فریادش آنقدر بلند بود که شانه هایم از ترس به بالا پرید. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی لرزان گفتم:
- به خدا اگه مهم نبود نمی اومدم.
- زرت بزن ببینم چی اینقدر مهمه.
- آذین مریضه. آذین.........
پوزخند زد.
- آذین مریضه. پاشدی دو روز قبل از عروسیم اومدی جلوی در شرکتم که بگی آذین مریضه. بهتر از این بهونه پیدا نکردی که عروسی من و بهم بزنی.ماتم برد. این چه حرفی بود که می زد. یعنی واقعاً فکر می کرد من برای خراب کردن عروسیش داشتم دروغ می گفتم. آن هم منی که برای دل او و رسیدن به زن دلخواهش هر کاری خواسته بود، انجام داده بودم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوهشتم
سعی کردم آرام حرف بزنم.
- آرش به خدا من دروغ نمی گم. آذین مریضه. حالش خوب نیست. الانم تو بیمارستان بستریه. بیا خودت ببین. بچه ام الان تو بخش...............
به سمتم خم شد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و با لحن تهدید آمیزی گفت.
- این و تو گوشت فرو کن سحر. مریض که هیچی، اگه آذین بمیره هم برام مهم نیست. پس حتی اگه خواستی خاکش هم کنی سراغ من نیا. فهمیدی، چون اگه یه بار دیگه جلوی راه من سبز بشی آتیشت می زنم.خشکم زد. آرش چه می گفت؟ یعنی چی که حتی مردن آذین برایش مهم نیست؟ مگر می شد؟ مگر آذین بچه اش نبود؟ مگر پاره تنش نبود؟ مگر از گوشت و خونش نبود؟ پس چرا این قدر راحت در مورد مرگش حرف می زد؟ چطور دلش می آمد در مورد خاک کردن آذین بگوید؟ بدنم شروع به لرزیدن کرد. این مرد آرش من نبود. عشق من نبود. من این مرد را نمی شناختم. من این مرد سنگدل را نمی شناختم.مردی که مردن آذین برایش مهم نبود. مردی که می خواست من را به آتش بکشد، آرش من نبود. آرش من مهربان بود. آرش من دلسوز بود. آرش من کسی بود که به خاطر من با احسان دعوا کرد. من این مرد را نمی شناختم. این مرد آرش من نبود.نگاهش را از من برداشت و صاف نشست:
- حالا از ماشین من گمشو بیرون.در ماشین را باز کردم و خودم را از ماشین به بیرون پریدم و مثل دیوانه ها شروع به دویدن کردم. نمی دانم چرا می دویدم. فقط می دانستم دیگر نمی خوستم این مرد را ببینم.دیگر نمی خواستم با این مرد حرف بزنم. می خواستم تا آنجا که ممکن است از این مرد دور شوم. می خواستم از این مرد بی رحم و سنگدل که هیچ شباهتی با آرش من نداشت دور شوم.هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودم که پایم به سنگی گرفت و به روی زمین پرت شدم. درد توی بدنم پیچید و بغضم ترکید. با هر بدبختی بود خودم را به کنار دیوار خانه ای کشیدم و کنار دیوار نشستم و به آن تکیه زدم. زانویم می سوخت و کف هر دو دستم گز، گز می کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. دردی که حرف های آرش در قلبم بوجود آورده بود آنقدر زیاد بود که دردهای دیگر در مقابلش هیچ بودند. با گریه سنگریزه های که به کف دستم چسبیده بود را تکاندم گریه ام شدت گرفت. کاش به حرف مژده گوش داده بودم و هیچ وقت به سراغ آرش نمی آمدم.چطور توانستم این قدر خودم را حقیر کنم. آرش که به من گفته بود علاقه ای به آذین ندارد. پس چرا حرفش را باور نکرده بودم؟چرا فکر کرده بودم همین طوری یک چیزی گفته تا من را از خودش دلسرد کند. چرا اینقدر احمق بودم که فکر می کردم بیماری آذین برای آرش مهم است. در صورتی که مردن آذین هم برای آرش مهم نبود.صدای زنگ موبایلم که بلند شد. ندیده هم می دانستم مژده پشت خط است.
- سحر کجایی؟صدایم را که به خاطر گریه گرفته بود، با سرفه ای صاف کردم.
- دارم میام.
- چیزی شده؟ گریه کردی؟
- نه چیزی نیست.
- با آرش حرف زدی؟دروغ گفتم.
- پیداش نکردم سکوت کرد. باورم نکرده بود.
- کی برمی گردی بیمارستان؟نگاهی به اطراف انداختم حتی درست نمی دانستم کجا هستم.به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- دارم میام.
مژده گفت:
- زودتر بیا من باید برم خونه. ژاله کلاس داره می خواد بره دانشگاه. منم باید برم پیش بچه ها که تنها نباشن.
- حال آذین چطوره؟
- هنوز که تو بخش مراقبت های ویژه اس.دوباره اشک از چشمانم سرازیر شد.
- تو برو.
- آذین...........
- مگه نمی گی هنوز تو بخش مراقبت های ویژه اس. نشستنت اونجا هیچ فاده ای نداره. تو برو به کارت برس منم خیلی زود خودم و می رسونم بیمارستان.
- به خدا اگه مجبور نبودم...........
- مژده تا همین جا هم خیلی به من لطف کردی. واقعا نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم.
- حرف بی خود نزن. من کاری نکردم.
- خودت هم نمی دونی چقدر برام باارزشی و چقدر مدیونتم.
- من و بیخبر نذار.باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم.از جایم که بلند شدم زانویم از درد تیر کشید. پاچه شلوارم را با احتیاط بالا زدم و نگاهی به زانوی زخمیم انداختم. به اندازه یک کف دست پوستش کنده شده بود و خون می آمد.شلوارم هم کثیف و پاره شده بود.باید به خانه می رفتم و لباسم را عوض می کردم ولی نمی توانستم بیشتر از این آذین را تنها بگذارم. دخترکم تک و تنها توی بیمارستان افتاده بود و کسی بالا سرش نبود. از تنهایی و بی کسی خودم و دخترم گریه ام گرفت.بی خیال خانه رفتن شدم. لنگ لنگان به سمت خیابان اصلی رفتم تا شاید بتوانم یک ماشین دربست پیدا کنم و خودم را به بیمارستان برسانم. حق دخترم نبود بیش از این تنها بماند.وقتی به بیمارستان رسیدم وضعیت آذین تغییری نکرده بود و هنوز توی بخش مراقبت های ویژه بستری بود. با تمام اصراری که کردم اجازه ندادن جلوی بخش و در نزدیکی دخترم بمانم و از من خواستند که به خانه برگردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂🍂طاقچه های قشنگی که آینه شمعدون جهیزیه ی مامان روش بود...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
می گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت:
اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نا اهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مردک رفته پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می کند و چون کار و بارش رواج می گیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او می سپارد بعد از مدتی شاگرد رفته بالا دستش دکانی باز کرده مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کارش کساد میگردد.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با ناله و زاری طلب اسم اعظم می کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار میشود به او میگوید:
تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی برو همون کشک تو بساب!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f