نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دویستوسه من اصلاً فکر نمی کردم ته اون مسخره بازی ها به اینجا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستوچهار
وقتی رفتیم مغازه دیدیم رویا تو مغازه هم نیست و دخل مغازه هم خالیه شده. اونجا بود که یکی، دو نفر گفتن رویا رو دیدن که شبونه اومده مغازه و اون پسره هم رفته پیشش. تا همین چند وقت پیش هم فکر می کردیم رویا با اون پسره فرار کرده. اصلاً به ذهنمون هم نمی رسید که کشته شده باشه.قاضی از ثریا پرسید:
-فکر می کنی خانم محمدزاده چرا اون وقت شب به جای این که بره پیش پدر و مادرش رفته بوده تو مغازه؟ثریا جواب داد:
-من درست نمی دونم ولی فکر می کنم نمی خواسته پدرش چیزی از ماجرا بفهمه. تا اونجا که من یادمه پدر و برادرش آدمای سختگیری بودن. شاید امید داشته فرداش بتونه مادرم و راضی کنه که بدون آبروریزی برگرده خونه یا لااقل بتونه دخترش و پس بگیره. آخه اون شب خیلی به مادرم التماس کرد سحر و بهش بده تا با خودش ببره ولی مادرم حتی حاضر نشد بچه رو بهش بده.دلم برای مادرم ریش شد. برای مظلومیتش، برای ترسش، برای حس تلخی که در آن لحظات غم انگیز تجربه کرده بود. یعنی کسی در آن دنیای بزرگ نبود که مادرم آن شب بدون ترس از قضاوت شدن به او پناه ببرد. مادرم. مادر مظلوم و بی پناهم. کاش آن روزها آنقدر بزرگ بودم که خودم پناهت می شدم. با قدرت جلوی همه می ایستادم و اجازه نمی دادم کسی اذیتت کند. بغضم را قورت دادم، اشک هایم را که بی وقفه روی صورتم روان بود با سرانگشتانم پاک کردم و نگاهم را از پشت سر داییم به سمت پدرم چرخاندم. دو مردی که اگر مادرم به مردانگیشان ایمان داشت این بلا برسرش نمی آمد. بعد از تمام شدن حرف های عمه ای که تازه به وجودش پی برده بودم وکیل متهم بلند شد و شروع به دفاع از متهم کرد از این که قصد گشتن مقتول را نداشته. از این که جوانی کرده و در آن زمان نتوانست خوب و بد کارش را تشخیص دهد و هزار حرف بی معنی دیگه که هیچ کدام توجیهی برای این که حمید آبروی مادرم را ببرد و او را در موقعیتی قرار دهد که نیمه شب از خانه اش بیرونش کنند نبود. بعد از وکیل حمید مهیار بلند شد و شروع به حرف زدن کرد. از خباثت حمید گفت. از حسادت و کینه ای که باعث یک جنایت شده بود. از بردن آبروی یک زن پاکدامن گفت. از این که حمید نه تنها مادرم را کشته بود بلکه با پنهان کردن جنازه به شایعاتی که خودش پشت سر مادرم راه انداخته بود دامن زده بود. که این کارش به همان اندازه جنایتی که انجام داده بود بد و کثیف و غیر انسانی بود. بعد از آن از عواقب کاری که حمید کرده بود گفت. از خانواده ای که آبرویشان رفته بود. از مادری که تا دم مرگ چشم انتظار خبری از دخترش بود. از پدری که کمرش زیر بار آن همه بی آبرویی و تهمت شکسته بود. از دختری که از آغوش گرم خانواده محروم مانده بود و از زندگی که متلاشی و نابود شده بود و در آخر هم گفت که کار حمید به هیچ عنوان قابل بخشش نیست.بعد از تمام شدن حرف های مهیار، حمید برای آخرین بار به جایگاه برگشت و در حالی که به شدت گریه می کرد ابراز ندامت و پشیمانی کرد. از زندگی سختی که داشت گفت. از عذاب وجدانی که هیچ وقت رهایش نکرده بود حرف زد. از شب های که خواب به چشمش نیامده و از روزهای که در به در و آواره این شهر و آن شهر شده بوده حرف زد و در آخر از همه به ویژه از من طلب بخشش کرد ولی آیا می شد این آدم را بخشید. آدمی که باعث بی آبرویی مادرم شده بود او را کشته بود و در نهایت مثل یک بزدل فرار کرده بود بدون این که حتی برای یک بار به ویرانه ای که پشت سر خودش رها کرده بود نگاهی بیندازد.بلاخره بعد از حمید نوبت من شد که حرف هایم را بزنم. از جایم بلند شدم و رو به قاضی گفتم:
-آقای قاضی این مرد نه تنها جان مادرم بلکه آبرویش را هم نابود کرد و با این کارش برچسب داشتن مادری خطا کار را روی پیشانی من چسبوند. این مرد با کاری که انجام داد نه تنها زندگی مادرم بلکه زندگی من رو هم نابود کرد. کاری کرد که پدرم به خاطر جرم ناکرده مادرم من رو مثل یه لکه ننگ از خودش برونه. این مرد کاری کرد که من تنها و بی کس در میون آدم هایی که به خاطر حرف های همین مرد از مادرم متنفر بودند زندگی کنم. آدم هایی که تمام کودکی و نوجوانیم رو برباد دادن. همیشه به من به چشم یه حرامزاده که مادر ناپاکی داشت نگاه کنن. عذابم بدن. ازم سوء استفاده کنن و در نهایت تنها و بی کس با یک بچه کوچک رهام کنن بدون این که حتی یه لحظه فکر کنند ممکنه چه بلای برسرم بیاد. این مرد کاری کرد که نه تنها مادرم از حق حیات محروم بشه بلکه من هم از داشتن یک زندگی عادی و معمولی محروم بشم. من این آدم رو نمی بخشم هیچ وقت نمی بخشم ولی از قصاصش می گذرم و واگذارش می کنم به خدا تا مجبور بشه در روز قیامت در پیشگاه خدا جوابگوی کاری که با من و مادرم کرد باشه.یک دفعه صدای همهمه افراد داخل سالن بالا رفت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کله_گنجشکی
مواد لازم :
✅ گوشت چرخکرده
✅ پیاز رنده زده
✅ نمک وفلفل وزردچوبه
✅ گوجه رنده شده
✅ زعفرون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
65e469ed77d32c71d76f3262_-4847629678239529869.mp3
7.09M
عشق و تمنا
امید
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چکمه های نوستالژی قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دویستوچهار وقتی رفتیم مغازه دیدیم رویا تو مغازه هم نیست و دخل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستوپنج
دایی و خاله ها به سمتم برگشتند و شروع به اعتراض کردند. حتی مهیار هم از حرفی که زده بودم یکه خورده بود و با تعجب نگاهم می کرد.زن حمید به سمتم دوید روی پاهایم افتاد و با گریه از من تشکر کرد ولی صدای گریه حمید از تمام صداها بلندتر بود.دست زن حمید را گرفتم و وادارش کردم از جایش بلند شود و بعد رو به قاضی ادامه دادم:
-آقای قاضی من از خون مادرم گذشت می کنم و رضایت می دم ولی نه به خاطر این مرد. چون این مرد مستحق بدترین عذاب هاس. بلکه به خاطر بچه هاش. من نمی خوام برچسب داشتن یک پدر قاتل که اعدام شده روی پیشونی اون بچه های بی گناه بچسبه. اگر این آدم اعدام بشه اون بچه ها تا آخر عمرشون نمی تونن سرشون و توی این جامعه بلند کنند. تا ابد مردم به چشم یک وصله ناجور بهشون نگاه می کنن و شانس داشتن یک زندگی معمولی رو از دست می دن. این رو منی می گم که با برچسب گناه نکرده مادرم زندگی کردم. برچسبی که حتی باعث نشد دل نزدیک ترین آدم های زندگیم برام بسوزه. من نمی خوام اون آدمی باشم که باعث از بین رفتن زندگی سه تا بچه بی گناه می شه.رو به حمید که همچنان گریه می کرد ادامه دادم:
-من از حق خودم گذشتم ولی بدون جونت و مدیون بچه هات هستی. پس لااقل مرد باش و وقتی از زندان آزاد شدی یه زندگی خوب براشون درست کن. یه زندگی که لیاقتش و دارن نه اون زندگی که تا به الان براشون درست کردی.حمید چنان به هق،هق افتاده بود که نمی توالنست حرف بزند. ولی زنش که دوباره کنار پای من نشسته بود پشت سر هم از من تشکر می کرد. زن حمید را دوباره از روی زمین بلند کردم و روی صندلی کنار دست خودم نشاندم. بلاخره قاضی با تشکر از من و بیان چند حدیث در باب بخشش و ثوابی که با این کار نصیبم خواهد شد ختم جلسه را اعلام کرد.همین که قاضی ختم جلسه را اعلام کرد، اولین نفر از سالن دادگاه بیرون زدم.حالم خوب نبود و احتیاج داشتم تا از آن محیط سمی و خفقان آور دادگاه دور شوم. از آن بدتر آن احساس ضعف و کرختی که یکی، دوماه بود گرفتارش شده بودم با شدت بیشتری برگشته بود. کمی در جلوی آینه ای که داخل سرویس بهداشتی بود به صورت رنگ پریده و چشم های بی حالم نگاه کردم.مهیار که کمی دورتر ایستاده بود و با چشم دور تا دور راهروی دادگستری را به دنبالم می گشت با دیدنم جلو آمد و با نگرانی پرسید:
-خوبی؟ چی شد یه دفعه؟ نفسی گرفتم و گفتم:
-هیچی، فقط دیگه نمی تونستم اونجا رو تحمل کنم. باید می اومدم بیرون.
-ولی رنگت بدجوری پریده، می خوای بریم دکتر؟
-چیزی نیست. به خاطر خستگیه. یه کم استراحت کنم خوب می شم.
-مطمئنی؟ آخه تو دست من امانتی اگه یه مو از سرت کم بشه نمی تونم جواب اون شوهر بی اعصابت و بدم.با یادآوری سفارشات عریض و طویلی که بهزاد موقع آمدن به مهیار کرده بود لبخند روی لب هایم نشست. نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
-بقیه رفتن؟
-آره رفتن. البته داییت اینا می خواستن بمونن تا باهات حرف بزنن ولی من و ایمان متقاعدشون کردیم الان وقت مناسبی برای حرف زدن نیست. فکر کنم از این که رضایت دادی زیاد خوششون نیومده.شانه ای بالا انداختم و همانطور که در کنار مهیار به سمت پله ها می رفتم، گفتم:
-برام مهم نیست خوششون اومده یا نیومده. این تصمیمی که من گرفتم و اصلا هم به اونا ربطی نداره.مهیار سری تکان داد و گفت:
-از اولش هم می دونستم تو آدمی نیستی که چهارپایه رو از زیر پای کسی بکشی ولی انتظار داشتم یه کم بیشتر به حمید سخت بگیری. در واقع یه جورایی از تصمیمت سورپرایز شدم.آهی کشیدم و گفتم:
-واقعیتش خودم هم قصد نداشتم به این زودی رضایت بدم. می خواستم اونقدر تو هول و ولا نگرش دارم که تو زندون از ترس اعدام سکته کنه و بمیره. حتی به این که تا پای چوبه دار بکشونمش و بعد وقتی از ترس رو به مرگ شد رضایت بدم هم فکر کردم ولی بعد دیدم چه فایده داره؟ این کارا نه مادر من و زنده می کنه و نه بچگی من رو به هم بر می گردونه فقط باعث می شه تا وقتی تکلیف حمید روشن می شه ذهن و فکر و روح من درگیرش بمونه. در اون طرف کش دادن مسئله بیشتر از حمید، زن بدبختش و توی دردسر مینداخت.حتماً می خواست با سه تا بچه راه بیفته این شهر و اون شهر تا من و پیدا کنه بعد روی پاهام بیفته که از خون شوهرش بگذرم. چرا وقتی می خوام در نهایت حمید و ببخشم باید زنش و اذیت کنم.مهیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
-استدلال جالبی بود.
-حالا این چیزا رو ول کن به نظرت حمید و برای جنبه عمومی جرم چند سال تو زندان نگه می دارن؟
-بستگی به نظر قاضی داره ولی به نظرم هشت تا ده سال براش ببرن. شایدم هم بیشتر.زیر لب زمزمه کردم:
-هشت تا ده سال با یک حساب سرانگشتی می شد فهمید وقتی حمید از زندان بیرون می آمد پسرهایش بیست و سه چهار ساله بودند و دخترش هم پانزده، شانزده ساله می شد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستوشش
یعنی قرار بود آن سه بچه تمام دوران کودکی و نوجوانیشان را بدون پدر و در فقری به مراتب بیشتر از فقری که تا به امروز با آن دست به گریبان بودند، سپری کنند. به احتمال زیاد پسرها مجبور می شدنددرسشان را رها کنند تا در جای مشغول به کار شوند و آن دختر بیچاره را هم در سن پایین شوهر می دادند تا یک نان خور از سر سفره کوچکشان کم شود.پرسیدم:
-می تونی برام یه کاری کنی؟
-چیکار؟
-آمار وضع زندگی بچه های حمید و برام در بیاری.
-می خوای چیکار؟
-می خوام اگه بشه به طور ناشناس بهشون کمک کنم.مهیار ایستاد و با حیرت پرسید:
-می خوای به بچه های اون مرتیکه کمک کنی؟من هم ایستادم و گفتم:
_ آره
_ چرا؟
- چونیه روزی با یه بچه در حالی که از شدت بیچارگی نمی دونستم باید چیکار کنم پام و گذاشتم توی یه شهر غریب. اونجا یه آدمی که من رو نمی شناخت بدون هیچ چشم داشتی دستش رو به سمتم دراز کرد و کمکم کرد. ازم نپرسید کی هستم. ازم نپرسید از کجا اومدم و چرا اومدم. فقط کمکم کرد تا بتونم راهم و پیدا کنم. نمی گم اگه اون آدم نبود من می مردم ولی مطمئناً به اینجایی که الان هستم نمی رسیدم. فکر می کنم حالا نوبت منه که دستم و برای کمک دراز کنم و دینم و به این دنیا ادا کنم.
-باشه کمک کن ولی چرا به اینا. این همه آدم محتاج و نیازمند تو این دنیاس، برو دست یکی دیگه رو بگیر و بهش کمک کن. چرا می خوای به بچه های قاتل مادرت کمک کنی؟
-اولاً اون بچه ها تقصیری ندارن و نباید تاوان کاری که پدرشون انجام داده رو پس بدن. درثانی...لحظه ای سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
-شاید به نظرت عجیب باشه ولی من فکر می کنم خدا می خواد من از اون بچه ها مراقبت کنم. مهیار که گیج شده بود با اخم نگاهم کرد. لب هایم را روی هم فشار دادم و در حالی که سعی می کردم حس درونیم را به درستی به مهیار منتقل کنم، گفتم:
-ببین به نظر من هیچ اتفاقی توی این دنیا بی دلیل نمی افته. این که من امروز صبح، همین که پام و گذاشتم توی دادگستری، با زن و بچه حمید رو به رو شدم مطمئناً یه دلیلی داشته. اگر پنج دقیقه دیرتر و یا پنج دقیقه زودتر می رسیدم هیچ وقت با اون بچه های مظلوم چشم تو چشم نمی شدم. هیچ وقت وضع اسفبارشون و نمی دیدم و هیچ وقت درگیرشون نمی شدم. من فکر می کنم خدا اون بچه ها رو جلوی راه من قرار داده تا ازشون مراقبت کنم. شایدم خدا می خواد به وسیله اون بچه ها من رو امتحان کنه و بهم نشون بده منی که به همه خرده گرفتم چرا گناه مادرم و به پای من نوشتن آیا خودم می تونی گناه حمید رو به پای بچه هاش ننویسم؟ مهیار نفسش را بیرون داد و گفت:
-واقعیتش من فکر نمی کنم این دوتا خیلی شبیه هم باشه. اونای که تو ازشون ناراحتی، نسبت بهت مسئول بودن ولی تو هیچ مسئولیتی نسبت به بچه های حمید نداری، ولی اگه این کار بهت حس خوبی می ده من مشکلی باهاش ندارم.آمارشون و در میارم و تحقیق می کنم چطور می شه کمکشون کرد.
-ممنون فقط همینطور که گفتم می خوام به صورت ناشناس باشه. نمی خوام نه اون بچه ها و نه هیچ کس دیگه بفهمن دارم چیکار می کنم.
-خیالت از این بابت راحت باشه. هیچ کس چیزی نمی فهمه.لبخندی زدم و دوش به دوش مهیار از پله های طبقه دوم پایین آمدم. ولی همین که پایم را روی آخرین پله گذاشتم چشمم به پدرم افتاد. به دیوار تکیه زده بود و زن و خواهر و پسرش هم کنارش ایستاده بودند.رنگش پریده تر و حالش نزارتر از قبل بود. زیر چشم هایش گود افتاده بود و همان دو شوید مویی که روی سرش بود نامرتب و ژولیده در هم گره خورده بود.مهیار با دیدن پدرم پرسید:
-می خوای باهاش حرف بزنی؟سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
-نه.ولی پدرم که معلوم بود منتظرم بود، تا چشمش به من افتاد به سمتم آمد و با لحنی که در آن خواهش و التماس موج می زد اسمم را صدا زد.سعی کردم نادیده اش بگیرم و از کنارش عبور کنم ولی جلوی راهم ایستاد و با لحنی پر از خواهش و التماس گفت:
-چیکار کنم من و ببخشی؟خیره در چشم هایش با لحن سردی گفتم:
-کودکی و نوجوانی از دست رفتم و بهم برگردون. می تونی؟نگاهش رنگ غم گرفت و عضلات بدنش شل شد. دیگر نایستادم تا فرصت دوباره حرف زدن را پیدا کند. ولی همین که از کنار پدرم عبور کردم چشم در چشم ماهان شدم. نگاه غمگینش مهربان و دلجویانه بود. با این که دلم نمی خواست به این حقیقت اعتراف کنم ولی واقعیت این بود که من از این پسر خوشم می آمد. پسری که در واقع برادرم بود. چشم از ماهان گرفتم و با قدم های بلند از دادگستری بیرون رفتم. طبق قراری که از قبل داشتیم مهیار همان شب به مشهد رفت تا با اولین پرواز به ساری و از آنجا به بابل برود ولی من می خواستم یکی ، دو روزی را در شهر بمانم.صبح روز بعد با یک دسته گل بزرگ به سرخاک مادرم رفتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسمش زری بود و اسم شوهرش احمد آقا،روابطشون روز به روز سردتر میشد...
یه روز که خواهرش اومد خونشون،از زندگیه سردش براش گفت،خواهرش یه نگاه از سر تا پا بهش کرد و گفت تو خونه چرا لباس تیره و کهنه میپوشی ،این کانال و بهش معرفی کرد،از اون روز کلی تیپ رنگی رنگی میزد ،و هر سری برق چشمهای همسرشو میدید تو دلش از خواهرش تشکر میکرد که این کانال و بهش معرفی کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
از این مُهرها یادتونه؟ یه سری هاشون اکلیل هم داشت روشون من انقدر خوشم می اومد از اکلیلی هاش. اگه جایی دیدین عکس شو برام بفرستین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شخصی ریسمان بسر خر خود بسته بود و از پیش می رفت عیاری آمد و آن ریسمان را باز کرد و خر را به رفیق خود داد و ریسمان را بسر خود بست چند دقیقه گذشت سرفه کرد صاحب خر نظر بعقب کرد عوض خر آدمی را بریسمان بسته دید.
گفت: خر من چه شد؟
گفت : همان منم چون بمادر خود بی ادبی کرده بودم در حق من نفرین نمود خدا مرا خر کرد حال دل مادرم برحم آمده دعا کرده دوباره آدم شدم.
پس آن مرد ریسمان خر خود را گشود و از وی عذر خواست که من نمی دانستم و چند وقت از تو بار کشیدم و بر تو سوار شدم الحال از تقصیر من بگذر.
چند روزی بگذشت که در میان مال فروشان خر خود را دید که او را می فروشند پیش آمد و سر بگوش خر گذاشت و گفت : ای بیشرم دوباره بمادرت بی ادبی کردی که خر شدی دیگر من ترا نمی خرم و از او گذشت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f