زنی از خاک، از خورشید، از دریا قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی از أعطینا قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا قدیمیتر
که قبل از قصۀ قالوا بلی این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💫💞
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تو قرآن میشه معنا
با تو قطره میشه دریا
ریحانه ی پیغمبر
یا انسیة الحورا زهرا
امتیاز علی ای چاره ساز علی
ذکر تسبیحات بعد نماز علی
اقتدار علی محرم راز علی
در کنار تو همیشه سرفراز علی
حجة الله علی کل حجج
یا زهرا بگو به نیت فرج
یا زهرا یا زهرا
💐 #ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مادر تبریک... - @mer30tv.mp3
7.67M
صبح 2 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتم زود خودمو جمع و جور کردم ورفتم تو کوچه دیدم زهرا خانم د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتم
گفتم اره خونه هم خیلی جای زندگی هست چی داره مگه گفت امان از طمع فکر رفتم اخه یعنی چی الان سرنوشت من چی میشه.نمیدونستم با آقام در موردش حرف بزنم یا نه از بهرام ناامید شدم دیگه تصمیم گرفتم بیخیالش بشم.منم میخواستم بشم آفت زندگی یکی دیگه.هوا تاریک شده بود و سبزی ها هم تموم شد بلند شدم و چادرمو تکوندم و گفتم دیگه برم زهرا خانم گفت کجا دختر جون.گفتم برم خونه قسمم داد چیزی نگم به آقام و منتظر بشم ببینم خودش چیکار میکنه.باشه ای گفتم و رفتم سمت خونه،کلید و از جیبم درآوردم و در و باز کردم.همه جا تاریک بود و تا کلید برق حیاط کلی راه بود دوباره حس نفس کشیدن کسی کنار گوشمو حس کردم قلبم داشت وایمیساد شروع کردم به ذکر گفتن و بسم الله بسم الله گویان خودمو رسوندم به کلید برق و روشنش کردم حیاط روشن شد ولی حضورش و حس میکردم.رفتم تو خونه و با هزار مصیبت اونجا رو هم روشن کردم چراغهای همه جا رو روشن کردم و اومدم لب پنجره نشستم دلم برای مادرم خیلی میسوخت چقد عذاب کشیده بود از آقامم شدیدا متنفر شده بودم.همونجور کنار پنجره نشسته بودم و چشامو تا اخر باز کرده بودم تا چیزی اگه بود ببینم همونطور خوابم برد یهو افتادم رو زمین و چشم باز کردم.نگاهم به ساعت دیوار افتاد ساعت یک نصف شب بود نگاهی تو خونه چرخوندم آقام نیومده بود ترس برم داشت تو خونه تنهایی تو این ساعت شب چیکار باید میکردم.نه جرات داشتم در و ببندم نه جرات داشتم بازش بزارم.رفتم تکیه دادم به دیوار و نگاهمو دوختم به جلوی در نمیدونم تصوارت خودم بود یا واقعا یکی تو خونه بود صدای نفسهایی کنار گوشم بدنم و مور مور میکرد خدایا این چه بلایی بود سرم اومده،شروع کردم دوباره به صلوات فرستادن و بسم الله گفتن ساعت شد ۳ نصف شب و آقام نیومد دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم،حس کردم یکی دستشو گذاشته رو دستم با تمام وجود جیغ زدم و شروع کردم به زار زدن و بلند بلند شروع کردم به گلایه خدایا چرا منو اوردی تو این دنیا خدایا چرا باید من تک و تنها بمونم
چرا پشت و پناهی ندارم انقد داد زدم و گریه کردم که از حال رفتم با گرمایی که به صورتم خورد از خواب بیدار شدم.ساعت ده صبح بودبلند شدم و دور و برم و نگاه کردم کسی نبودخودم بودم و خودم بلند شدم رفتم آشپزخونه چیزی برای خوردن نبود یه قرون هم پول نداشتم.چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون زهرا خانم و دیدم که طبق معمول نشسته بود رو پله جلو خونش.رفتم جلو و سلام دادم سرشو بالا کرد و گفت چت شده دختر چرا چشات انقد پف شده گفتم آقام نیومد دیشب از ترس نتونستم بخوابم.گفت خدا انصاف بده بهت مرد گفتم ادرس اون خانم و داری من برم ببینم آقام اونجا بود یا کجاس نکنه بلایی سرش اومده.زهرا خانم بلند شد و چادرشو تکوند و دمپایی هاشو پاش کرد و گفت اره بیا بریم.دنبالش راه افتادم دو تا خیایون و رد کردیم و رفتیم تو یه کوچه باریک به زور یه نفر میتونست رد بشه جلوی یه در سبز رنگ وایسادیم زهرا خانم گفت خونش اینجاس و در زد بعد چند دقیقه یه دختر بچه در و باز کرد پرده جلو در اجازه نمیداد داخلش و ببینم سلام دادیم و گفت هان چیکار دارید زهرا خانم گفت مادرت خونس گفت اره گفتم برو صداش کن بدون هیچ حرفی برگشت پرده رو کنار زد آقامو دیدم که کنار حوض نشسته بود و یه دختر کوچولو رو زانوهاش بود و داشت خوراکی میزاشت دهنش همونجا شکستم گفتم پس اینجا بود و دخترش و تو خونه تنها گذاشته بود گفتم بیا بریم زهرا خانم گفت وا برا چی گفتم دیدم آقام اینجاس گفت وایسا پس پاشو گذاشت تو خونه و پرده رو کنار زد و گفت به به مرد خوش غیرت آقام با صدای زهرا خانم برگشت سمت در و چشمش که به ما خورد بچه رو گذاشت زمین و گفت برید تو خونه.فقط نگاهش میکردم زهرا خانم دستمو کشید و برد تو حیاط و در و بست آقام غضبناک چند قدم جلو اومد و رو کرد به من و گفت اینجا چه غلطی میکنی خواستم حرفی بزنم که یه زن نسبتا چاق چادر به دست در خونه رو باز کرد و اومد تو حیاط و سلام داد و رو کرد به آقام و گفت عه زشته مهمونن.نگاهی بهش کردم خیلی جوون بود از آبجی فخریمم جوون تر بودآقا الله اکبری گفت و رفت رو تخت کنار دیوار نشست.زهرا خانم با خانمه سلام و علیک کرد و گفت مرد مومن وقتی قراره دختر جوون و تو خونه تنها بزاری لااقل یه خبر بده زشته بلایی سرش نیاد نصف شب بیچاره تا صبح نتونسته پلک بزنه خانمه بجای آقام گفت.خونش اینجاس چی رو خبر بده مرد باید کنار زن و بچش باشه این مدتم مجبوری اونور بود از خانمی من بود که چیزی نگفتم بعد اومد جلوی من وایساد و گفت اینجا خونه تو هم هست بیا پیش خودمون تا تنها نمونی نگاهی به آقام کردم و گفتم من نمیتونم بیام اینجا
ما خودمون خونه داریم خانمه رو کرد به آقام و گفت بهتره همه زن و بچه هات یه جا باشن خرج دوتا خونه رو نمیتونی بدی
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#تابیران
مواد لازم :
✅ مرغ ۴ تیکه
✅ گشنیز ۱۵۰ گرم
✅ جعفری ۱۵۰ گرم
✅ چوچاق ۱۰۰ گرم
✅ نعنا ۵۰ گرم
✅ خالیواش ۵۰ گرم
✅ سیر ۶ حبه
✅ بادمجان ۴ عدد
✅ گوجه ۴ عدد
✅ آب نارنج نصف استکان
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
938_58451470357310.mp3
7.72M
🎧 سرود فوق زیبا🌹
💐 سلام دريا ، سلام كوثر
💐 سلام بارون ، سلام مادر
#ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤ هرکی مادر داره تا موقعی که فرصت داره هرکاری از دستش بر میاد بکنه، وگرنه اگه دیر بشه دیگه نمیشه جبران کنی🥺💔
روح تمام مادران آسمانی شاد 🕊🤍
#مادر💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتم گفتم اره خونه هم خیلی جای زندگی هست چی داره مگه گفت اما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نهم
آقام انگار همون مرد همیشگی نبود
به طرز عجیبی رام و مطیع این زن بود
بلند شد و گفت اره نمیشه گفتم کدوم خرج مگه تو خرجی هم میدادی الان برو تو اون خونه ببین نون خشک پیدا میکنی
خانمه گفت اهان پس دردت سر پوله
گفتم تو چی میگی درد تو چیه اصلا تو تو زندگی ما چیکار میکنی.نفهمیدم آقام کی مشت زد تو صورتم فقط خونی که رو دستم ریخت و حس کردم
آقام افتاد بجون و با مشت و لگد میزدم
زهرا خانم جیغ میزد و هی فحش آقام میداد و سعی داشت خودشو سپر من بکنه ولی ن
نتونست
انقد زد که خودش خسته شد
من اون روز بدجور شکستم خودمو کشیدم کنار دیوار ولی گریه نکردم حتی یه قطره اشک
زهرا خانم رو کرد به زنه و گفت یه لیوان آب بیار
اونم نگاهی بهم کرد و رفت تو خونه و تو یه لیوان استیل یکم آب اورد و گرفت سمتم
گفتم نمیخورم خوبم
بلند شدم و چادرمو سرم کردم
آقام پشت سرم گفت وسایلتو هم جمع کن اون خونه رو فروختم
یا بیا اینجا یا برو پیش برادرا و خواهرات
برگشتم نگاهی بهش کردم و گفتم حیف حیف جوونی مادرم که بپای تو گذاشت
زهرا خانم دستمو کشید و گفت هیس دوباره کفریش نکن
با هم راه افتادیم سمت خونه بدنم درد میکرد حس کردم یکی از انگشتهای دستم ورم کرده
رسیدیم دم در و زهرا خانم اصرار کرد برم خونشون و گفتم نه نمیتونم
رفتم توخونه و جلوی آینه روشویی تو حیاط نگاهی به صورتم کردم داشت کبود میشد
همونطور به خواب رفتم
با صدای راه رفتن کسی تو خونه از خواب بیدار شدم
آقام اومده بود خونه و داشت وسایل و جمع میکرد رختخوابها رو آورده بود ریخته بود وسط خونه
بلند شدم نشستم و نگاهی به اطرافم کردم
بدنم درد میکرد جای کتکهاش همه کبود شده بود
گفتم چیکار میکنی
جواب نداد و بلند شدم و رفتم جلوشو گفتم چیکار میکنی چرا وسایل و جمع میکنی
هلم داد کنار و گفت
خونه رو فروختم باید تخلیه کنیم
گفتم یعنی چی فروختی
گفت همینکه شنیدی
گفتم من کجا باید برم
بی اعتنا کار خودشو کرد و جوابی نداد
لباسهامو آورد ریخت تو حیاط و گفت اگه لازم داری جمعش کن
از این همه قصاوت قلبم به درد اومده بود
رفتم تو خونه و لباسها و وسایل ننه رو هم جمع کردم و ریختم لای یه روسری و گره زدم
اومدم تو حیاط و چند دست لباسی که داشتم و ریختم لای یه روسری دیگه و چادرمد برداشتم سرم کردم و بقچه هامو برداشتم بغلم و رفتم تو کوچه
کجا باید میرفتم خونه داداشام که نمیشد رفت
خونه خواهرامم اصلا نمیشد رفت
به هر کی فکر میکردم به در بسته میخوردم
نشستم رو پله جلو در
یکم بعد آقام اومد بیرون و بدون اعتنا به من در و قفل کرد و رفت
سهم من از خونه بابام شد دوتا بقچه یکی یادگاری مادرم یکی هم چند دست لباس کهنه
هوا داشت تاریک میشد ناچار رفتم دوباره سمت خونه زهرا خانم
درشونن باز بود
صداش کردم و بلند داد زد بیا تو اُلفت تو اتاقم
خجل سرمو پایین انداختم و رفتم تو
زهرا خانم رو تخته نشسته بود و داشت تند تند قالی میبافت
برگشت نگاهی به من کرد و گفت
هان بیرونت کرد
گفتم اره اومد وسایل و ریخت تو حیاط که خونه رو فروختم
جایی ندارم برم زهرا خانم
گفت میدونم بیا تو پسرای من نصف شب میان و صبح میرن
چند روز بمون اینجا ببینیم چیکار میشه کردتشکر کردم و رفتم تو
بقچه هامو کنار دیوار گذاشتم و نشستم.زهرا خانم از رو تخته بلند شد و گفت من برم یه چیزی برا شام درست کنم گفتم بیام کمکت گفت نه تو حال و حوصله اینکارا رو نداری زن با درکی بود
زهرا خانم رفت و شام درست کرد منم همونجا مثل مجسمه موندم
خیلی معذب بودم بخاطر سربار بودنم تو دلم هزار بار آقام و زنش لعن کردم
زهرا خانم سینی چای بدست اومد تو اتاق و نشست کنارم گفت زیاد فکر نکن خدا یه چیزایی رو کنار هم چیده که تو خبر نداری فکر همه چی رو کرده
گفتم برا من که هر چی داره میگذره بدتر میشه خندید و گفت همه همین فکر میکنن بعد که اون نعمت و از دست میدن تازه قدرشو میفهمن
راست میگفت من تنهایی تو اون خونه فکر میکردم بدترین روزهای عمرمه اما الان حاضرم سر پناه داشته باشم و تنها هم توش بمونم آهی کشیدم و بخار چای که داشت تو هوا میرقصید خیره شدم
زهرا خانم گفت چقد به ننه ات گفتم دختر و به موقع شوهر میدن گفت درس میخونه حیفم میاد بره خونه یکی نزارن آرزو به دل بمونه اگه شوهر کرده بودی الان سر خونه و زندگیت بودی.زهرا خانم برا شام دمی گوجه درسته کرده بود و کلا خوردن اون غذاها برام تازگی داشت اکثر غذای ما شده بود سیب زمینی یا تخم مرغ یا کاچی بعد شام یه دست رختخواب تمیز اورد برام پهن کرد و گفت راحت بخواب پسرا سمت اینجا نمیان در و بست و رفت جامو پهن کردم و دراز کشیدم چقد به این گرما و آرامش نیاز داشتم لحاف و تا گردنم بالا کشیدم و نمیدونم کی به خواب رفتم
صبح با صدای خروس زهراخانم از خواب بیدار شدم نشستم سر جام
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دهم
یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو جمع کردم و رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم و دوباره برگشتم تو اتاق یه دست لباس تمیز از تو بقچه دراوردم و لباسهامو عوض کردم و آماده نشستم تا با صادق برم کارگاه
یکم بعد زهرا خانم اومد در زد که صادق داره میره اگه میخوای تو هم برو باهاش زود چادرمو سرم کردم و گفتم اره میخوام زهرا خانمم چادرش و برداشت و با من صادق راه افتاد سمت کارگاه گفت مردم با هم میبینتون حرف در میارن منم باشم بهتره دو تا کوچه رد شدیم و رسیدیم جلوی یه در بزرگ که در نیمه باز بود
صادق جلوتر رفت و در و هل داد و گفت بفرماییدهمه جا پر دار قالی بود تو اندازه های مختلف بعضی هاش تا سقف کارگاه رسیده بود از دیدن اون صحنه خیلی تعجب کردم تا حالا اینجا رو تو این محله ندیده بودم همونطور محو تماشا بودم که دخترای کوچیک و بزرگ و پسرا یکی یکی می اومدن و مینشستن جلوی دار قالی خودشون صادق جلوتر رفت و با یه آقایی میانسال که پشت میز نشسته بود حرف زد و با دست منو نشون داداون آقا با دست اشاره کرد که برم نزدیکتر.رفتم جلو نگاهی سرتا پام انداخت و گفت
بلدی ببافی؟گفتم اره بلدم گفت دستمزد و هفته ای میدیم از ساعت ۸ صبح باید بیایی تا ۵ و ۶ عصر صبحونه و ناهار با خودتونه اینجا فقط آب داریم گفتم چشم
گفت برو پیش اون دختر بچه بشین و بباف چشمی گفتم و رفتم کنار دختر موطلایی که موهاش آشفته اش و زیر روسری رنگ و رو رفته ای قایم کرده بود نشستم دخترک نگاهی بهم کرد و گفت چاقو نداری گفتم نه از زیر تخته یه چاقو دراورد و داد دستم گفت مال خودت اگه اوستا بفهمه نداری نمیزاره کار کنی
ممنونی گفتم و شروع کردم باهاش بافتن خیلی فرز و زرنگ میبافت بهش نمیخورد ۷ سال بیشتر داشته باشه کم کم کارگاه پر شد از شاگردها از پسر بچه ۶ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله صدای چیک و چیک چاقوها همه جا رو پر کرده بودچند تا دختر دیگه هم روی قالی که من و زینب نشسته بودیم اومدن و مشغول شدن تا ظهر یکسر کار کردیم و از کمر درد و انگشت درد دلم میخواست گریه کنم اما جرات اینکه بلند بشن یا بزارم زمین و نداشتم ساعت یک ظهر بود که آقا جعفر همون مرد صبحی گفت تعطیل کنید برای ناهار همه از رو تخته ها پایین اومدن و هر کی یه چیزی با خودش اورده بود و باز کرد جلوشو و مشغول شدزینب رفت یه بقچه اورد و باز کرد توش یکم نون خشک بود و با یکم پنیر به منم تعارف کرد و گفتم میل ندارم شروع کرد به خوردن دلم براش کباب شدبلند شدم و یکم آب خوردم تا گشنگیم بره یکم انگشتها و کمرم و ماساژ دادم یکی از دخترا گفت بار اولته که میای کارگاه قالی بافی ؟گفتم نه
گفت معلومه دستت خیلی کنده اینطور کار کنی اخراجت میکنن حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین وسایلشونو جمع کردن و دوباره مشغول بکار شدیم
حس میکردم تو یه زندان گیر کردم
سعی کردم تندتر ببافم تا اینم از دست ندم ساعت ۵ عصر شد و دوباره آقا جعفر گفت تعطیل کنید همه یکی یکی وسایلشونو جمع میکردن و میرفتن
منم چادرمو تکوندم تا پشم و پرزی که روش نشسته بود بریزه و راه افتادم سمت خونه زهرا خانم.زهرا خانم با همسایه ها تو کوچه داشتن حرف میزدن و تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن و همگی رفتن خونه هاشون
زهرا خانم گفت به به اُلفت خانم انگار خیلی خسته شدی امروز لبخند تلخی زدم و گفتم نه کار ادم و خسته نمیکنه
آهی کشید و نگاهی سمت خونه کرد و گفت بیا بریم خونه
مستقیم رفتم اتاق پشتی دلم میخواست راحت دراز بکشم ولی خجالت میکشیدم
چادرمو رو بند آویزون کردم و دست و رومو شستم و رفتم آشپزخونه پیش زهرا خانم
شدیدا گرسنه ام بود اما روی اینکه چیزی بخوام نداشتم
زهرا خانم مشغول درست کردن کو کو بود
خسته نباشیدی گفتم
زهرا خانم گفت عه تو اینجا چیکار میکنی خسته شدی برو یکم استراحت کن
گفتم خوبم بزار کمکت کنم
اجازه نداد و گفت برا خودت یه چایی بریز
دلم خیلی هوسش و کرده بود دوتا چایی ریختم و کنار یخچال نشستم
زهرا خانم زود یه لقمه گرفت برام و گرفت سمتم
گفتم میل ندارم دستت درد نکنه
گفت بگیر دختر جون تو خیلی شبیه جوونی های خودمی
اشک تو چشاش جمع شد و برگشت سمت اجاق گاز
لقمه کوکو رو خوردم انگار لذت دنیا تو اون لقمه بود
چایی رو هم خوردم و زهرا خانم با اصرار منو فرستاد تو اتاق که برم استراحت کنم
هوا کم کم داشت تاریک میشد و رفتم تو اتاق و بالش و برداشتم و دراز کشیدم چادرمم کشیدم روم
حس کردم یکی نشسته رو سینه ام و نمیزاره نفس بکشم
خودش بود صدای نفسهاشو میشناختم
انگار قفل بودم هر چی سعی کردم نتونستم ذکری بگم
یهو خلاص شدم و نفس کشیدم دیگه نمیترسیدم برام عادی شده بود
چادرمو کشیدم سرم و از خستگی زیاد بیهوش شدم
فردا صبح زهرا خانم بیدارم کرد و گفت دیرت میشه ها
بلند شدم و زود حاضر شدم و راه افتادم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گوشه دنج خونه دهه شصتیا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 اسم کمیاب
🍃 مردی ساده در روستایی دور، خدا پسری به او داد که اسمش را زورالله گذاشته بود.
این پسر وقتی بزرگ شد از اسم خود بدش می آمد.
روزی به پدرش گفت: پدر بین این همه اسم زیبا و قشنگ چرا اسم مرا زورالله گذاشتی؟!!
پدرش کشیده ای در گوش پسر زد و گفت: ای پسر احمق ، من زمانی که این اسم را برای تو پیدا می کردم .
ده ها روستای اطراف را گشتم ، کسی این اسم را نگذاشته بود این اسم کمیاب ترین اسم در منطقه است تو باید از من تشکر کنی!!!
🍃گاهی برخی از ما فکر می کنیم هر چیزی کمیاب باشد پس ارزش بیشتری دارد، در حالی که هرگز چنین نیست چنانچه هوا از بس زیاد است ، دلیل نیست که بی ارزش باشد.🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f