🌺سلام صبح تون بخیر🌺
🌸الـهـی که امروزتون
🌺پرباشـه از خبرای خوش
🌸پر باشه از پـیام های
🌺زیبـای عشق و محبت
🌸الـهـی خـدا هر لحظه
🌺حواسش بهتون باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت خوش
کارای همدیگه رو انجام میدادند...😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدرت تنهایی... - @mer30tv.mp3
4.75M
صبح 9 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوچهارم بچه ها غذاشونو خوردن و مریم دستشونو گرفت و برد حیاط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوپنجم
مریم نگاهی بهم کرد و گفت کجا میری گفتم برم شام درست کنم گفت ول کن از ناهار مونده یه چند تا هم تخم مرغ میشکونیم گفتم بچه ها نمیخورن اونطور نگاهی خیره بهم کرد و گفت نمیدونم داری فیلم بازی میکنی یا واقعا انقد دلت صافه تلخندی زدم و گفتم جبر روزگار باعث شد با مرد زن دار ازدواج کنم دلیلی نمیشه سنگ دل باشم حالا تو اسمش و هر چی میخوای بزار و اومدم بیرون.نیش و کنایه های مریم گاهی خیلی درد داشت اما بخاطر بچه ها تحمل میکردم عصر مردد شده بودم که به بهرام بگم خونه دو طبقه بگیره اما با رفتارهای مریم دیدم نمیتونم باهاش تو یه خونه باشم.برا بچه ها ماکارونی پختم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم که زنگ در و زدن حمید رفت در و باز کرد بهرام بود
بچه ها رو بوسید و اومد سمت آشپزخونه
یه لیوان آب ریخت برا خودش و گفت سر کوچه یه خونه هست خالیه گفتم کدوم
گفت همون کنار نونوایی اونو اجاره کردم مریم و بچه ها برن اونجا گفتم چه خوب که نزدیکه به بچه ها خیلی عادت کردم.شام و کشیدم و بردم مریم از تو اتاق تکون نخورده بود همونجا کنار پنجره نشسته بود و حیاط و نگاه میکرد موقع شام هم خودشو با بچه ها مشغول کرد و چیزی نخوردبهرام رو کرد به حمید و گفت براتون یه خونه پیدا کردم سر همین کوچه نگاهم به مریم بود گوشاش تیز شد ولی خودشو زده بود به ننشنیدن حمید گفت مگه قراره از اینجا بریم بهرام گفت اره میرید اونجا که بشه خونه خودتون.حامد گفت پس وسایلمون چی میشه بهرام گفت فردا باهم میریم میاریم
مریم لبخند ریزی زد معلووم بود راضی بود به همین بعد شام تو اتاق برای مریم و خودمم جا انداختم و تو اتاق بزرگ هم برای بچه ها و بهرام جا انداختم.مریم خیلی زود خوابش برد. معلوم بود که خیلی خسته شده.رفتم آب بخورم که دیدم بهرام هم بیداره نخوابیده.برا اونم آب آوردم دستمو و گرفت و گفت بیا بریم تو حیاط یکم بشینیم.رفتیم تو حیاط رو پله جلوی در نشستیم بهرام گفت بنظرت کار درستی کردم براشون خونه جدا گرفتم.گفتم اره مریم نمیتونست با من تو یه خونه سر کنه البته منم نمیتونم امروز خیلی کلنجار رفتم با خودم که بخاطر بچه ها قبول کنم اما دیدم اونطور باهم دعوامون میشه برای بچه ها هم بدتره بهرام سرشو تکیه داد به در و گفت اره مریم اهل سازش نیست الانم صددرصد مجبور شده که برگرده شنیدم آقاش اجازه نداده طلاق بگیره گفته برگرد سر خونه و زندگیت گفتم من خیال کردم بخاطر بچه ها تو رفتی سراغش گفت نه اومد دم مغازه که بخاطر بچه ها برگشتم.ولی من میشناسم مریم و محاله بخاطر بچه هاش خودشو کوچیک کنه
الانم جایی نداشت که موند اینجا
گفتم کلید و بده فردا. صبح برم خونه رو تمیز کنم تو هم برو وسایلشونو بیار
نگاهی بهم کرد و گفت مرسی که هستی بیشتر از اینکه زنم باشی دوستم هستی پشتم وایسادی.حس آرامش کردم از حرفهای بهرام گفتم پاشو بریم بخوابیم.بلند شدیم و برگشتیم سر جامون حس کردم مریم بیدار هست .دراز کشیدم و نفهمیدم کی صبح شد با صدای بچه ها بیدار شدم.مریم خواب بود هنوز،حمید و حامد داشتن بازی میکردن اما سعی میکردن زیاد سر و صدا نکنن تا منو دیدن خودشونو چسبوندن بهم هر دوتاشونو بردم حیاط یکی یکی فرستادمشون دستشویی و دست و روشونو شستم و گفتم بریم صبحونه رو آماده کنیم که کلی کار داریم.دوباره سر زدم به مریم دیدم خوابه حمید گفت مامان مریم زیاد میخوابه دیر بیدار میشه گفتم باشه بیایید بریم بچه ها رو بردم تو آشپزخونه و بهشون صبحونه دادم بهرام نون تازه خریده بودسهم مریمم گذاشتم تو سینی و یکم پارچه کهنه و تاید برداشتم بهرام کلید و گذاشته بود لب طاقچه با بچه ها رفتیم خونه جدید بچه ها کلی ذوق. داشتن.رسیدم دم در خونه کلید و انداختم اولی باز نکرد دومی رو انداختم باز کردحمید رو پا بند نبود ذوق داشت همش میگفت اینجا خونه ماست در و هل دادم و رفتیم تو خونه انگار خیلی وقت بود که خالی بود همه جا مر گرد و خاک و آشغال بودبچه ها بدو بدو رفتن تو خونه و با ذوق می اومدن بهم میگفتن دوتا اتاق داره فلان جا اینطوره اونطوره چرخی تو خونه زدم یه اتاق خواب داشت و یه پذیرایی کوچیک کمد دیواری داشت دو طرف پذیرایی آشپزخونه تو خونه بود و حموم و دستشویی تو حیاط بود که با ایوون بهم وصل شده بود دوتا باغچه کوچیک هم تو حیاط داشت حیاط پشت خونه بود و ۶،۷ تا پله میخورد و میرسید به حیاط به بچه ها گفتم مواظب باشید از پله ها پایین نرید خوشبختانه نرده فلزی داشت دور تا دور بالکن و پله تو حموم یه تشت بزرگ بود توش پر خاک بود به زور کشیدمش بیرون و بچه ها اومدن کمکم خالیش کردیم از خونه جارو و خاک انداز آورده بودم اول با پارچه گردو خاک دیوار و طاقچه و پنچره رو تمیز کردم بعد هم کف خونه رو با آفتابه خیس کردم و جارو زدم
دوباره تشت پر خاک شد بردیم خالی کردیم تو باغچه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#لوبیا_فسنجان
مواد لازم:
✅ گردوی ساییده شده
✅ لوبیا چیتی
✅ کمی سبزی چوچاق و نعنا
✅ یه پیاز بزرگ
✅ دو سه تا بادمجون
✅ رب انار و رب گوجه
✅ ادویه و نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
376_30877887330141.mp3
4.2M
خواننده: حبیب 💚
آهنگ نوستالژی بنام مادر ❤️👵👩🦳
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوششم
دیگه زمان از دستم خارج شده بود انقد مشغول بودم که متوجه نشدم بچه ها با خوشحالی بهم کمک میکردن همه جا رو تمیز کردیم فقط بالکن و حیاط مونده بود که صدای اذان اومد حسابی هم تشنه بودم به بچه ها گفتم بیایید دست و روتونو بشورید بریم خونه عصر دوباره میاییم.حمید بدو رفت سمت روشویی رو بالکن و دستو صورتشو شست و منم رفتم کمکش خاک واز رو لباساش تمیز،کردم حامدم همونطور تمیز کردم و چادرمو سرم کردم و برگشتیم سمت خونه
کلید انداختم در و باز کردم خونه ساکت بود خبری از مریم نبوداول فکر کردم رفته شاید فوری خودنو رسوندم به اتاق دیدم نه هنوز خوابه در و بستم و به بچه ها هم گفتم سر و صدا نکنید نگاهی به ساعت کردم ساعت یک بودیکم غذا از دیشب مونده بود و یکمم املت درست کردم
بهرام اومد مشخص بود اونم خسته اس
گفتم شرمنده وقت نکردم غذا بپزم
حمید زود گفت با مامان الفت رفتیم خونه جدید و تمیز کردیم بهرام نگاهی به دور و بر خونه کرد و گفت مریم کجاس؟
حمید قبل اینکه من بخوام بگم گفت خوابه انگار بهرام و آتیش زدن صورتش سرخ شد و گفت چی؟ تا الان خوابه؟با چشای به خون نشسته اش نگاهی بهم کرد و گفت تو تنهایی رفتی اون خونه رو تمیز کردی؟ترس همه وجودمو گرفت بهرام اینطور ندیده بودم،با ترس گفتم خب حامله اس حال نداره محکم زد رو کابینت که غلط کرده که حامله اس
حمید و حامد از ترس رفتن پشتم قایم شدن.بهرام رفت سمت اتاقی که مریم بود
محکم با پا زد به در و بازش کردپشت سرش بدو رفتم که نکنه کاری کنه
مریم سریع بلند شد و نشست بهرام گفت تا این ساعت کی میخوابه ؟مریم سرشو کرد اونور و گفت من میخوابم بهرام با حرص جلوش نشست و گفت اون خونه رو برای تو کرایه کردم بعد الفت باید بره تمیز کاری کنه تو بگیری بخوابی مریم سریع چشم دوخت به من و گفت
چیه زود رفتی چوغولی کردی مگه من گفتم بری تمیز کنی بعد هم نگاه کرد تو چشای بهرام و گفت من مثل این تو دهات بزرگ نشدم که کلفتی بلد باشم
کرایه کردی که کردی یکی رو می اوردی تنیز میکردصدای شکستن قلبم و به وضوح شنیدم چشام پر اشک شد و حرفی نزدم و برگشتم آشپزخونه صدای بهرام و میشنیدم که داد میزداره تو خوبی تو دختر حاج موسی هستی اما لیاقت نداری نه مادری کنی نه بلدی شوهرداری کنی
احمق با همین غرورت با همین حماقتهات ما رو به این حال و روز انداختی صدا نزدیکتر میشد حمید و حامد محکم گریه میکردن و داد میزد نه بابا تو رو خدا رفتم سمت اتاق دیدم بهرام چادر مریم و انداخته روشو و بلندش کرده که بیا برو پیش همون حاج موسی من نمیخوامت دیگه مریم کلا بدون هیچ حرفی بلند شد و چادرشو برداشت و رو کرد به حمید و گفت میبینی من برگشتم پیشتون اما بابای خوش غیرتتون نمیخواد بزاره بمونم رفتم جلو و دستش و گرفتم و گفتم بهرلم عصبیه یه چیزی گفت تو کوتاه بیا محلی بهم نداد بهرام داد زد من عصبی هم باشم میدونم چی گفتم
بزار بره گم شه این عادتشه فکر کرده اینجا خونه باباشه کلفت و نوکر نداریم اینجا بزار بره گم شه واقعا مونده بودم چیکار کنم التماس بهرام کردم که کوتاه بیاد چیزی نشده که این قدر بزرگش میکنه مریم دیگه صبر نکرد و بچه ها رو پس زد و رفت نشستم وسط اتاق و زار زدم واقعا مغز و روحم دیگه نمیکشیدبچه ها ترسیده بودن و یه گوشه کز کرده بودن
بهرام رفت حیاط و رو پله نشست یکم که اروم شدم بلند شدم و بچه ها رو بغل کردم بغضشون دوباره ترکید و به هق هق افتادن ای کاش میتونستم کاری کنم که این بچه ها انقد عذاب نکشن بهرام بلند شد و رفت بیرون با هزار مصیبت بچه ها رو آروم کردم و لباسهاسونو عوض کردم و ناهار دادم بهشون انقد خسته شده بودن که هر دوشون سرشونو گذاشتن رو پامو خوابیدن خودمم داغون بودم دراز کشیدم همونطور و خوابم برد.با حرکت دستی روی صورتم بیدار شدم فکر کردم بچه ها هستن اما چشمم و باز کرد با دیدن انگشتهای کریه و زشتش شوکه شدم دوباره همون حالت قفل سراغم اومدفقط متوجه شدم بچه ها تو حیاط هستن و دارن توپ بازی میکنن
انگشتاشو رو صورتم میکشید و نگام میکرددلم میخواست داد بزنم اما. لال شده بودم صدای زنگ دراومد باز دود شد و رفت تو هوا حمید بدو اومد تو خونه که در میزنن عرق کرده بودم دستام گردنم خیس بود بلند شدم نشستم و گفتم الان میام تعادلم و به زور حفظ کردم چادرمو برداشتم و رفتم دم دربهرام بود تعجب کردم که چرا در و باز نکرده و زنگ زده.نگاهی بهم کرد و گفت وسایل و آوردم بیایید اونطرف من دست تنهام گفتم باشه کلیدم و برداشتم و با بچه ها رفتیم،وارد خونه شدیم وسایل و داشتن خالی میکردن.مریم و دیدم که لب پنجره نشسته بودسلام دادم و محل نداد و صورتش و کرد اونوربه بچه ها گفتم دست به چیزی نزنید نرید تو حیاط گفتن چشم.چشم گفتن بچه ها به من حرص مریم و درآورد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوهقتم
داد زد سر حمید که برید تو حیاط بازی کنید تو خونه چه غلطی میکنید از طرز برخوردش با بچه ها خیلی بدم اومد همونطور نگاش میکردم حمید و حامد هم تکون نخورردن و اومدن چسبیدن به من.مریم زیر لب یه چیزایی میگفت که متوجه نشدم بلند شد و رفت تو حیاط بهرام از کنار در سرشو آورد تو و دستش و تو هوا چرخ داد که چی شده گفتم هیچی مریم اعصاب نداره انگارآروم پرسیدم کجا بود ؟گفت تو خیابون اومد جلو و سرشو خم کرد سمتم و گفت بهت گفتم که جایی نداره بره انگار باباشم بیرونش کرده
زیاد باهاش حرف نزن که نیشت نزنه
وسایل و که خالی کردن مریم اومد از بین وسیله ها یه صندل برداشت و برد گذاشت تو بالکن و نشست روش پشتشم کرد سمت خونه که ما رو نبینه بهرام بچه ها رو صدا کرد که بیایید بریم بلند خطاب به مریم گفت خونتو هر جور دوس داری بچین ما رفتیم کلید هم میزارم رو طاقچه با تعجب نگاهی به بهرام کردم و نگاهی به وسیله ها کردم و آروم گفتم خودش که نمیتونه این همه وسیله رو جابجا کنه
بهرام باز بلند گفت مشکل خودشه کسی اینجا کلفت دختر حاج موسی نیست
دست بچه ها رو گرفت و به منم گفت بیا بریم دلم میخواست بمونم کمک کنم اما بهرام انگار خیلی عصبانی بود ناچار باهاش راه افتادم مریم بلند شد و نگران نگاهی بهم کرد و اومد جلو و گفت بزارید بچه ها بمونن اینجا همونطور که دست حمید و داشت میگرفت گفت من تنهایی میترسم دلم سوخت براش ترس و خیلی خوب تجربه کرده بودم نگاهی به بهرام کردم بهرام دست حمید و کشید و گفت بچه ها جایی میمونن که من باشم تا ببینم چه بلایی سرشون میاری گفتم بهرام این چه حرفیه مادرشونه گفت تو دخالت نکن مریم سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید من زیاده روی کردم
رو کرد به من و گفت راضیش کن.نگاهی به بهرام کردم و با اکراه گفت باشه خودمم میمونم با کمک بهرام و بچه ها خونه رو چیدیم وسایل مریم در مقابل وسایل خونه من کاخ بود به کوخ تو بیشتر خونه ها اونموقع مبل نبود اما مریم داشت هم مبل هم ناهارخوری هم تلویزیون هم رادیو برام تازگی داشتن اکثر وسایلش چون خودم تا حالا نداشتم و ندیده بودم خونه رو مرتب کردیم و فقط تمیز کردن حیاط موند که اونم بهرام قرار شد دوتا کارگر بیاره یه در کوچیک از تو حیاط میخورد به کوچه پشتی گفت میان تمیز میکنن آشغالارو میبرن شب شده بود دیگه بهرام با بچه ها رفت که شام بگیره مریم دوباره رفت رو صندلی تو بالکن نشست منم رفتم تو آشپزخونه سماور و زدم به برق و چایی دم کردم یکم از چینی هاش مونده بود رو زمین که اونا رو بردم و چیدم تو کمد چوبی که تو پذیرایی گذاشته بودنگاهی به خونه مرتب کردم و از اینکه تموم شده بود لذت بردم
یه چایی ریختم و برای مریم بردم ممنونی گفت و دیدم حوصله منو نداره برگشتم تو خونه بهرام و بچه ها برگشتن و برای شام جیگر خریده بودن شام و خوردیم و بهرام رو به بچه ها گفت بمونید پیش مامان شب تنها نباشه حمید و حامد نگاهی به من کردن و گفتن اخه ما اینجا تنهایی چیکار کنیم بهرام گفت خب پیش مامانتون هستید دیگه حمید آروم گفت اخه مامان حوصله نداره دیر بیدار میشه،من متوجه حرفش شدم و گفتم من صبح زود میام دنبالتون دم در لبخندی زدن و گفتن باشه دوتا بشقابی که کثیف شده بود و شستم و با بهرام برگشتیم خونه،خونه بدون بچه ها خیلی سرد و بی روح شده بود تو این مدت خیلی عادت کرده بودم بهشون از خستگی دیگه رو پا بند نبودم بهرام جا انداخت و خوابیدیم هر دو شدیدا خسته بودیم.صبح با صدای در زدن بیدار شدم یکی با سنگ داشت میزد به در پاشدم نشستم بهرام نبود نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح بودزود چادرمو برداشتم و رفتم دم در بچه ها بودن و داشتن گریه میکردن
نگران شدم گفتم چی شده حمید بین هق هق هاش گفت چرا نیومدی دنبالمون
یه ساعته تو کوچه منتظریم بغلشون کردم و گفتم ببخشید خواب موندم آوردمشون تو خونه و دست و روشونو شستم و رفتم نون خریدم و صبحونه خوردیم بچه ها اغلب روزها پیش من میموندن تا غروب شب میرفتن پیش مریم تو این مدت نه من به مریم سر زدم نه مریم پیش من اومد همسایه ها هم خبر دار شده بودن که من و مریم هوو هستیم چند دفعه ای که رفته بودم پیش صدیقه خانوم از مریم میپرسید و همش تلاش داشت آمار بگیره مریم به شدت افسرده و منزوی شده بود مخصوصا که از طرف خونواده اش هم ترد شده بود این بیشتر باعث شده بود تو خودش باشه
تا جایی که بچه ها بهم میگفتن حال و حوصله آشپزی هم نداشت.شام و اضافه تر میزاشتم و میدادم بچه ها میبردن بهرام هم دو سه روز یکبار خرید میکرد و میرفت بهش سر میزد ماه اخر مریم بود که منم حامله شدم همش ترس اینو داشتم که باز سقط میشه اون روز صبح حمید زودتر از هر روز اومده بود محکم و تند تند میزد به در،در و باز کردم و حمید با چشای پر اشک گفت مامان حالش خیلی بده گفت بیام بهت بگم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت هوشمند از سال 1984
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 کلاه خودتو قاضی کن
🍃 روزی مرد بیآزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مضطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛
راهکار زن این بود :کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی ،فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش
مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند ،چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد ،این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت.
#ضرب_المثل
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f