34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوایصبحانه
امروز میخوایم کنار مادربزرگ عزیزمون دستورپخت یه نوع حلوای ساده که صبحانه بانونخورده میشه رو ببینیم.
همه چیزم که تو فیلم مشخصه موادلازم و طرز تهیه.
بریم که بسازیمش😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
518_18870871027940.mp3
9.4M
سلطان عشق❤️
#ویگن
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم وقتی مادرتون میخواست پتوها رو ملحفه کنه بهش کمک میکردید تا چهارگوشهی ملحفه رو صاف کنه و بعدشم مینشستین دوختنشو تماشا میکردید😍💚
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سی بلند شدم و اومدم بیرون، با خودم فکر کردم تواون ده دقیقه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیویکم
جیغ خفه مینا، دویدم بیرون دیدم مینا رو زمین غرق خونه و یه ماشینم دنده عقب گرفت و در رفت.
همسایه ها زنگ زدن امبولانس اومد بردنش بیمارستان ، گفتن خونریزی داخل داره، دو سه ساعت بعد تو بیمارستان مرد.
من چند ماه پیش نگارو دیدم ازش پرسیدم اون شبی که مینا تصادف کرد چرا اومده بوده در خونه ما با مینا چی کار داشته؟
ولی نگار گفت که اون اصلا در خونه ما نیوده و کلا خیلی وقت بوده که مینا رو ندیده بوده.
نمیدونم نگار راست میگه یا نه؟
اون ادم درستی نیست، بعید نیست دروغ بگه؛ ممکنه ام راست بگه،حسام با بغض ادامه داد مرجان تو مرد نیستی نمیدونی با همچین شکی زندگی کردن چقدر سخته، این فکرا داره دیوونم میکنه،
خودمو بابت مرگ مینا مقصر میدونم، به این بچه ها که نگاه میکنم دلم کباب میشه،با خودم میگم من باعث بی مادریشونم، از اون کر این شک راحتم نمیزاره که زنم داشت بهم خیانت میکرد یا نه. به همه مردای دور و برمون به همه دوست و آشناهامون شک میکنم ، اروم و قرار ندارم،دارم دیوونه میشم.
حسام نفس عمیقی کشید و ادامه داد من همه اینا رو بهت گفتم که بگم تو رو به روح مینا قسم اگه چیزی میدونی بهم بگو، حتی اگه فکر کنی شنیدنش برام سخته بازم بگو ، به خدا بهتر از زندگی کردن تو این برزخه.
دلم برای حسام میسوخت چقدر قابل ترحم شده بود، گفتم من چیزی نمیدونم فقط اینو میدونم که مینا دوستت داشت و اهل خیانت کردن نبود. توام این فکرا رو از سرت بیرون کن، زندگی رو الکی به خودت جهنم نکن،میدونستم حسام باحرفام قانع نمیشه ولی نمیتونستم چیز بیشتری بهش بگم.
بعد ازون شب سعی کردم دیگه از مینا حرف نزنم، حسامم دیگه چیزی از مینا نگفت ولی میفهمیدم هنوزم خاطره مینا از منی که کنارش بودم براش عزیزتر و مهم تر بود.
حسام خیلی کم باهام حرف میزد، و وقتایی که خونه بود بیشتر وقتشو صرف بچه ها میکرد و دایم به من گلایه میکرد که به بچه ها نمیرسم و نمیتونم رابطمو باهاشون مدیریت کنم.اغلب مواقع تنها بودم و احساس خلاء بزرگی میکردم.
احساس تنهایی و بی کسی انقدر بهم فشار اورده بود که فقط دلم میخواست یه بچه داشته باشم که من مادرش باشم، دلم میخواست تمام وقتمو و محبتمو صرف بچم کنم.
و میدونستم اون تنها کسیه که قدرشو میدونه، وقتی با حسام مطرح کردم حسام به شدت واکنش نشون داد و گفت ما دو تا بچه داریم، با این وضعیت مالی و شرایط زندگی اینجا اصلا دلم نمیخواد بچه دیگه ای داشته باشم. و گفت فکر بچه رو کامل از سرم بیرون کنم.
من بهش گفتم تو نمیتونی حق مادر شدنو از من بگیری؛ حسام گفت تو همین الانم مادر دو تا بچه ای.
گفتم اونا منو به مادری قبول ندارن، من میخوام مادر بچه خودم باشم، حسام گفت این تویی که اونا رو بچه خودت نمیدونی، این تویی که با اونا غریبه ای.
بعد با عصبانیت گفت ببین مرجان چی میگم اگه میخوای با من زندگی کنی قید بچه رو بزن یا طلاق بگیر برگرد ایران ، من دیگه بچه نمیخام نه از تو نه از هیچ زن دیگه ای، اگرم باردار بشی شک نکن گه مجبورت میکنم سقطش کنی ، فهمیدی؟ تو این قضیه بمیرمم کوتاه نمیام.
احساس کردم حسام از من متنفره. مثل بچه هاش که از من متنفر بودن.
احساس میکردم تو این زندگی فقط عمرمو میبازم، زندگی تو غربت، با مادری که علاقه ای بهم نداره ، حتی حق مادر شدنم نداشتم. احساس میکردم زندگی مینا هیچ جوره قواره تن من نمیشه، مثل همون دامن کوتاه پلیسه گیپورش که وقتی میپوشیدش مثل فرشته ها میشد اما وقتی من تنم مسکردم با اون پاهای دراز و لاغرم مثل لک لک می شدم.
زندگی کنار حسام تو المان برام همون دامن کوتاه مینا بود، به تنم زار میزد و به هیچ ضرب و زوری اندازم نمی شد،
من باید زندگی خودمو میساختم، حتی اگه شده تنهایی، اون روزا همش به جدایی و برگشتن به ایران فکر میکردم ولی از طلاق دوباره میترسیدم، از حرف مردم میترسیدم، از واکنش بقیه، ازینکه بگن بچه های خواهر مردشو تو غربت ول کرد و اومد میترسیدم.از رفتار پدر و مادرم و سرزنشاشون میترسیدم.
دلمم نمیخواست تو المان تنهایی زندگی کنم، هرچند که نه شغلی داشتم نه شرایط تنهایی زندگی کردنو. دلم میخواست زمان برمیگشت عقب و من هیچ وقت با حسام ازدواج نمیکردم و اینجا نمیاومدم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه شبهایی که مجبور میشدیم از خوابمون بزنیم و کشیک بدیم تا خواهر برادرمون بره دستشویی و نترسه😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک روز پدربزرگم برایم یک کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گران قیمت بود و وقتی آنرا به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من در ان لحظه متعجب شدم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی را بی هیچ مناسبتی به من بدهد پس من کتاب را در یک جای مناسب پنهان کردم.
چند روز بعد پدربزرگم به من گفت: «کتابت رو خوندی؟»
گفتم: «نه،» وقتی پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همان روز عصر با یک کپی از روزنامه ی که ان زمان تنها نشریه شهر ما بود برگشت. او روزنامه را روی میز گذاشت. من نگاهی سرسری به آن کردم و او گفت:" این مال من نیست امانته باید ببرمش. "به محض گفتن این حرف من با اشتیاق شروع کردم به مطالعه ی صفحات آن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب را بخوانم.
شب هنگام پدربزرگم به نزد من امد و گفت :"ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و پس تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری چون شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به جواب یکی دیگه از سوالای بچگیم هم رسیدم😁😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چندسالتون بود که این برنامه رو میدیدین؟؟ 😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f