eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شما یادتون نمیاد، یه زمان کنترل تلوزیونو میذاشتن تو این قابلمه ها سالم بمونه😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_هفتم رفتم مطب دندونپزشکی ازمنشیش یه وقت گرفتم برای فرداغروب
خلاصه مردد بودم توجواب دادن بهش که باز سروش گفت میخوام مثل یه برادرکنارت باشم وبهم اعتمادکنی درجوابش نوشتم من خودم چهارتابرادردارم که مثل شیربالاسرم هستن وچشم کسی روکه بخوادچپ نگاهم کنه رودرمیارن. سروش کم نیاوردگفت خب من یه دوست رفیق بی خطربی آزارمیشم که شیرهاکارم نداشته باشن. ازجوابش خندم گرفته بوداینجوری شدکه قبول کردم برای اشناشدن بیشتربا سروش درارتباط باشم..یه حس ناشناخته ای توی وجودم بودمیترسیدم برادرهام بفهمن ودیگه بهم اعتماد نکنن یاکسی ببینه برام حرف حدیث دربیاره ولی دراخرتصمیم گرفتم مدتی برای بیشتراشناشدن با سروش درارتباط باشم یادمه دفعه اولی که سروش بهم پیشنهاد دادبرای ناهاربریم بیرون قبول نکردم گفتم ناهارنه ولی بریم قدم بزنیم اون روزبا سروش یه جاخارج ازمحل زندگی کارقرارگذاشتم ورفتیم بیرون مثل همیشه ترتمیزمرتب بودبااون بوی ادکلن تلخ همیشگی که حالادیگه بهش عادت کرده بودم توی حرفهاش سروش ازخودش وخانواده اش گفت وبرام توضیح دادکه توی یه خانواده شیش نفره بزرگ شده که دوتابرادرویک خواهرداره که هلند زندگی میکنن وخودشم شانزده سال خارج ازایران توی کشورهای مختلف زندگی کرده ودرس خونده وسی هشت سال سن داره گفتم توکه تحصیل کرده بودی شرایط زندگیتم خارج ازایران خوب بوده چرابرگشتی. سروش گفت دلیل اصلی برگشتم پدرومادرم بودن وغم غربت دوری ازاوناودوست داشتم توی ایران تشکیل خانواده بدم وهمین جازندگی کنم وکارم رواینجاادامه بدم من دنبال یه دخترایرانی هستم وتاحالاازدواج نکردم ومجردهستم تمام مدتی که سروش ازخودش وخانواده ارزوهاش میگفت من سکوت کرده بودم وفقط گوش میدادم راستش دلم گرفت چون سروش خیلی ازمن شرایطش ازنظرتحصیلات خانواده واجتماعی بهتربودویه جورایی سرترازمن بود‌. سروش دیدساکتم ورفتم توفکرگفت خب شماهم ازخودت بگو دو دل بودم توی گفتن گذشته ام ولی نمیتونستم چیزی روهم ازش قائم کنم دل رو زدم به دریا وتمام اتفاقات زندگیم روبراش تعریف کردم ودراخرم گفتم هنوزم اصرارداری بیشتربامن اشنابشی حالم خیلی بدبود سروش یه کم رفته بودتوفکروبه یه جاخیره شده بود اروم بلندشدم گفتم ازاشناییتون خوشحال شدم اقای دکتروبراتون زندگی خوبی روارزومیکنم. چندقدمی دورنشده بودم که صدام کردگفت به همین راحتی میخوای بری من کاری به گذشته توندارم ماقرار اگرتوبخوای اینده روبسازیم گذشته هاکه گذشته بایدبه فکرفردابود. باتمام این حرفها وقتی فهمیدحالم خوب نیست یه ماشین برام گرفت که برگردم خونه وقتی رسیدم زن داداشم گفت زودامدی گفتم شرکت موجودی جنسش کم بود زودتعطیل کرده. همون شب سروش بهم اس دادوکلی باهم چت کردیم بودنش بهم امیدمیدادوازنظرروحی کلی شارژ شده بودم. سعی میکردم تایم هایی برم سروش روببینم که استخر یاباشگاه میرفتم که زنداداشام شک نکنن به دیر و زودرفتنم دیگه اون مریم سابق نبودم اینو کم بیش همه فهمیده بودن ومن برای زندگی کنار سروش برنامه ریزی میکردم...توذهنم اینده ام روبا سروش تصورمیکردم ولی وقتی باعقل وبدون درنظرگرفتن احساساتم به این رابطه فکرمیکردم میدیدم بین من و سروش خیلی فاصله هست.. سروش زیرگوشم همیشه زمزمه میکرددلم زن ایرونی میخوادوگرنه من دخترای زیادی باملیتهای گوناگون دوربرم بوده ولی هیچ کدومشون دخترای ایران خودمون نمیشه چون پاک و بی ریاهستن ونجابت خاصی دارن که من توهیچ دختری ندیدم. سروش میگفت ازمجردی خسته شدم ودلم یه زندگی اروم میخواد. یه روزبه سروش گفتم تودنبال نیمه گم شده خودتی ازکجامعلوم اون نیمه گم شده من باشم سروش گفت گذشت زمان اینومشخص میکنه. بایدبیشترباهم باشیم وشناخت بیشتری ازهم پیداکنیم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیدن کتاب های قدیمی یه حس خیلی خوبی داره . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:" ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!" دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.احمد رو به دزد کرد و گفت:" دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی." حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد . گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:"تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم." کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. از تذکره‌الاولیا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم از اینکارا میکردید؟؟😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f