📚پسر پادشاه و پيرزن
مردى بود، يک پسر و يک دختر داشت. زن او هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مکتب مىرفتند. مکتبدار زن بداخلاقى بود. روزى ملاى مکتب به بچهها گفت: اگر در خانه کارى داريد بياوريد من برايتان انجام دهم. بچهها شب به پدرشان گفتند. و هم مقدارى رخت و لباس چرک را داد تا ملا بشويد. ملا رختها را گرفت، مقدارى نمک روى آنها ريخت و جلوى بچهها آنها را روى تنور تکاند. نمکها در آتش مىريختند و صدا مىدادند. ملا به بچهها گفت: به پدرتان بگوئيد زن بگيرد تا لباسهايش اينقدر شپش نگذارد. بچهها گفتند: کسى زن پدر ما نمىشود. ملا گفت: من مىشوم. شب بچهها به پدرشان گفتند و پدر هم با ملا عروسى کرد. ملا که حالا زنبابا شده بود با بچهها بداخلاقى مىکرد و مىخواست آنها را بکشد.
روزى يک ديزى آبگوشت به آنها داد تا ببرند خانهٔ عمهاشان و در تنور او بپزند. در بين راه کلاغى به آنها گفت: اگر ديزى را به من بدهيد، من يک چيز خوب بهتان مىگويم. پسر گفت: اول بگو، بعد ديزى را مىدهيم. کلاغ گفت: زنبابا مىخواهد شما را بکشد... قار قار... بهتر است شما ديگر به خانهاتان نرويد. پسر و دختر راه صحرا را گرفتند و رفتند و رفتند. کم کم پسر تشنهاش شد، خواست از چشمهاى آب بخورد. خواهرش گفت: نخور که آهو مىشوي. به چشمهٔ دوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد دختر گفت: نخور که آهو مىشوي. رفتند و رفتند تا به چشمهٔ سوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد. دختر گفت: بخور ولى کم بخور. پسر دهان به آب چشمه گذاشت و چون خيلى تشنهاش بود، آب زياد يخورد و شد يک آهو. دختر ناراحت شد. ولى فايدهاى نداشت. ديد يک درخت پسته آنجا است. از درخت پسته بالا رفت. يک پسته شکست تا بخورد، ديد يک زنجير طلا در آن است. از درخت پائين آمد و زنجير را به گردن آهو انداخت. پستهٔ ديگرى شکست. يک پيراهن در آن بود. همينطور هر چه پسته مىشکست لباسي، النگوئي، طلائي، چيزى در آن بود. دختر لباسها را پوشيد و زر و زيورها را هم به دست و گردن خود انداخت.
پسر پادشاه آمد سر چشمه اسب خود را آب بدهد. ديد اسب آب نمىخورد. هر چه سعى کرد اسب آب بخورد نخورد. به آب نگاه کرد ديد عکس يک دختر افتاده توى آب. روى درخت را نگاه کرد و به دختر گفت: بيا پائين تا اسب من آب بخورد. دختر گفت: نمىآيم پسر پادشاه رفت پيش پيرزنى و از او خواست که دختر را پائين بياورد. پيرزن ديگى برداشت و رفت سرچشمه. ديگ را وارونه توى آب کرد که مثلاً آن را پر کند. چند بار اينکار را تکرار کرد. دختر از بالاى درخت به او گفت: ديگ را از آن طرف توى آب کن. پيرزن برعکس کرد. دختر از درخت پائين آمد تا به پيرزن ياد بدهد، پسر پادشاه جلو آمد و او را بر ترک اسب خود سوار کرد و با پيرزن و آهو به قصر برد. دو روز بعد با دختر عروسى کرد.
مدتى گذشت. پسر پادشاه قصد سفر کرد و به دختر گفت که سفر او يک سال طول مىکشد. روز بعد شاهزاده به سفر رفت. چند روز مانده بود از سفر برگردد، پيرزن به دختر گفت: بيا آب گرم کنم خودت را بشور تا تميز شوي. دختر قبول کرد. پيرزن يک تکه بزرگ نمک گذاشت روى دهانهٔ چاه و روى آن يک گليم انداخت. دختر لخت شد و روى گليم نشست. پيرزن آب گرم روى دختر مىريخت، کمکم نمک آب شد و دختر به ته چاه افتاد. دختر که باردار بود روز بعد يک پسر زائيد. پيرزن رفت و دختر خود را که ترشيده بود آورد و بهجاى زن شاهزاده نشاند.
شاهزاده از سفر برگشت. از زن خود پرسيد: چرا دستهايت آنقدر دراز شده؟ دختر گفت: از بس به ديوار کشيدم. پسر پادشاه گفت: چرا چشمهايت گود افتاده؟ دختر گفت: بس که از دورى تو گريه کردم. پسر پادشاه حرفهاى او را باور کرد و دلش به حال او سوخت. يک روز زن به پسر پادشاه گفت: خوب است اين آهو را بکشيم. شاهزاده قبول کرد.
ادامه دارد
@sonnatiii
🌎ازکهن ترین شطرنجهای جهان شطرنج نیشابوری متعلق به سده دوازدهم میلادی یعنی900سال پیش است،این مجموعه کهPersian Chess یا شطرنج پارسی نامیده میشود در موزه متروپولیتن نیویورک قراردارد
@sonnatiii
نوستالژی
📚پسر پادشاه و پيرزن مردى بود، يک پسر و يک دختر داشت. زن او هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مکتب مى
صبح قصاب را به خانه آوردند تا آهو را بکشد. آهو گفت: بگذاريد کمى آب بخورم و بيايم. رفت سر چاه و گفت: خواهر، خواهر. دختر از ته چاه گفت: جان خواهر. آهو گفت: قصاب آوردهاند مرا بکشند. دختر گفت: ”الهى قصاب کور شود“ قصاب کور شد. يک قصاب ديگر آوردند. باز آهو اجازه گرفت آب بخورد. رفت سر چاه و همان حرفها را زد. دختر گفت: الهى دست و پاى قصاب بشکند. دست و پاى قصاب شکست. سومين قصاب را آوردند. اينبار وقتى آهو اجازه گرفت که آب بخورد، شاهزاده به دنبالش رفت و ديد که آهو سر چاه کسى را صدا مىزند و يک نفر هم از ته چاه جواب او را مىدهد. رفت سر توى چاه کرد و گفت: تو کى هستي؟ دختر ماجرا را گفت. شاهزاده رفت ته چاه و زن و بچهاش را بيرون آورد.
فردا، شاهزاده ديگى را پر از آب جوش کرد و انگشتر خود را توى آن انداخت و به دو تا دختر گفت: هر کس انگشتر را در بياورد مال خودش باشد. زن (دختر پيرزن) از بيرون، به خانه آمد. گفت: گرسنه هستم. پيرزن گفت: خواهرت پلو فرستاده برو بخور. پسر رفت پلو بخورد، ديد دست خواهرش لاى پلو است. رفت و به مادر خود گفت. مادرش گفت: خفه شو. بعد با سيخى پسر را زد و کشت. شوهر پيرزن از سر کار به خانه برگشت و غذا خواست. پيرزن گفت: از خانهٔ دخترت پلو آوردهاند، برو بخور. مرد رفت و ديد دست دخترش از ظرف پلو بيرون افتاده. رفت به پيرزن گفت. پيرزن گفت: خفه شو مردک نفهم! دخترت حالا زن شاهزاده است. سيخ را برداشت و شوهر خود را هم کشت. بعد خودش آمد و ظرف پلو را ديد و فهميد که هر چه پسر و شوهر خود گفته بودند راست بوده است. از غصه خودش را توى تنور انداخت و سوزاند. شاهزاده و زنش هم سالها به خوشى زندگى کردند.
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوج خلاقیت 😬
شما هم داشتین تو خونههاتون 😂
@sonnatiii
❎سمبوسه ی جنوبی❎
سمبوسه هاي جنوبي به تند و تيزي و البته خوشمزگي معروفن👌
بريم باهم خيلي سريع و ساده آماده اش كنيم👇
مواد لازم:
پياز: ١ عدد متوسط
گوشت چرخ كرده: ٤٠٠ گرم
سيب زميني: ٣ عدد متوسط
جعفري: ٥٠ تا ١٠٠ گرم
نمك
فلفل سياه
زردچوبه
فلفل چيلي پرك
نان لواش
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
اول پيازها رو نگيني خرد ميكنيم
تفت ميديم. زردچوبه و بعد از اون گوشت رو اضافه ميكنيم و تفت ميديم.
حالا نمك و فلفل رو تنظيم ميكنيم
سير خرد شده رو اضافه ميكنيم و ميذاريم تا گوشت كمي پخته بشه.
در انتها جعفري ساطوري شده رو اضافه ميكنيم
و با سيب زميني هايي كه پختيم و پوره كرديم مخلوط ميكنيم. مجدد نمك رو اضافه ميكنيم و البته فلفل پرك براي تندي بيشتر☺️🥰
ديگه نوبت پيچيدن سمبوسه هاست. اندازه ي مثلث هارو به سليقه خودتون ميتونيد كوچيك تر يا بزرگتر كنيد.
امیدوارم امتحانش کنید و لذت ببرید❤
@sonnatiii
هدایت شده از گلاب و عرقیات اعتبار
سرکه انگبین را غالبا با کاهو به صورت میان
وعده ای خوشمزه به مصرف میرسانند. 🥃این
سرکه با برخورداری از خواصی بی نظیر که دارد
میتواند به شدت برای بیماری های چون چربی
خون مناسب باشد.✅
افراد چاقی که بطور روزانه از سرکه انگبین
استفاده کردند، با کاهش وزن، کاهش چربی و
کاهش میزان ورم بدن مواجه شدند✅
این شربت، منافع سرکه را دارد و میتواند متعادل
کننده حرارت و التهابات کبد باشد و در بریدن
صفرا شهرت دارد.✅
مصرف آن تاثیر بسزایی در پاکسازی کبد، معده،
کلیهها و مجاری ادراری افراد دارد و به دفع سنگ
کیسه صفرا و سنگ کلیه کمک می نماید.✅
@golabetebar333 گلاب و عرقیات اعتبار
مردی بازاری، خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی!
مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.
ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت: سه سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!
در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس.
بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است !
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهی ما را ...
به یاد خوشیهای از دست رفته آن روزها،
سفرههای صبح عید،
شب یلدا،
دورهمیهای بی بهانه ...
@sonnatiii
دست نوشته ناصرالدین شاه در عکس:
این پسر سرایدار سردر باب همایون که بعد از چند سال جواهرات و طلای تخت طاووس را دزدید، پیدا شد و سرش را بریدند! 😐
@sonnatiii
📚پسرِ باکلّه
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى قديم، جوانى بود که پدر و مادر پيرش در شهر دور افتادهاي، زندگى و کشت و کار مىکردند و روزگارشان به سختى مىگذشت. شب و روز زحمت مىکشيدند ولى زندگيشان هر روز مشکلتر مىشد. تا اينکه يک روز، پسر فکرى به کلهاش زد که راه بيفتد و پيش جادوگر برود و از او بخواهد که بختش را سفيد کند. از پدر و مادرش خداحافظى کرد و راه افتاد. هفت شبانهروز رفت و رفت تا به يک خانه سياه رسيد. در آن خانه يک پير زال زندگى مىکرد. فکر کرد که اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: من بخت سياهى دارم آمدهام تا سفيد کني. پير زال گفت: من جادوگر نيستم. بايد هفت شبانهروز ديگر هم راه بروى و از يک درياى بزرگ بگذرى تا به خانه او برسي. پسر راه افتاد و خواست برود که پير زال به او گفت حالا که مىخواهى بروى از قول من به او بگو: يک دختر داريم زبانش بسته شده است، چه کار بايد بکنيم.
پسر، ”خوب ننهاي“ گفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک غار رسيد. ديد داخل غار يک پيرمرد با موهاى سفيد و بلند دارد نماز مىخواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد از او پرسيد: به کجا مىروي؟ جوان گفت: مىروم پيش جادوگر تا بختم را سفيد کند. پيرمرد گفت: من هم سفارشى دارم اگر قبول مىکنى بگويم. گفت: بله، بگو. گفت: به جادوگر مىگوئى براى چه جواب قاصدى را که پيشش فرستادهام تا حالا نداده است. گفت: باشد. راه افتاد و رفت تا نزديک درياى بزرگ رسيد. ماند که حالا چطور از دريا عبور کند.
اندوهگين رفت و کنارى نشست. ديد اژدهاى بزرگى از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت روى پشتش. پرسيد: کجا مىروي؟ گفت: به آنطرف پيش جادوگر. اژدها گفت: من تو را به آنطرف دريا مىبرم ولى يک سفارشى دارم، وقتى پيش جادوگر رسيدى از قول من به او بگو که من چندين سال است ميان آب زندگى کردهام، حالا دلم مىخواهد پر دربياورم و به آسمان بروم. جوان گفت: چشم، خواهم گفت.
به آنطرف دريا که رسيدند جوانک راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه بلندى رسيد. جادوگر، سر کوه زندگى مىکرد. پيش رفت و سلام کرد. جادوگر گفت: چه حاجتى دارى که اينجا آمدهاي. گفت: چهار حاجت دارم. جادوگر گفت: من سه حاجتت را روا مىکنم، يکى را فراموش کن. پسر فکر کرد و حاجت خودش را نگفت: جواب سه حاجت ديگر را که مربوط به پير زال و پيرمرد و اژدها بود گرفت. جوان رفت تا کنار دريا رسيد. اژدها آنجا بود، گفت: جوابم را آوردي؟ جوان گفت: بله جادوگر پر به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلويش بزند. همان دم بال درمىآورد و مىتواند پرواز بکند. اژدها خوشحال شد و رفت براى او يک مرواريد بزرگ از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت: بيا اين هم مزدت. بعد پرها را به پهلوهايش چسباند و زود بال درآورد. جوان را بر پشتش نشاند و به آنطرف آب رساند و بعد پرواز کرد و رفت.
جوان راهى شد و به نزد پيرمرد رسيد و گفت: جادوگر گفته همانجا که به نماز مىايستى هفت خمره طلا زيرزمين هست دربياور. پيرمرد به جوان گفت: من پيرم. کمکم کن. آنها با هم نصف مىکنيم. پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و بهطرف خانه پير زال به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانه پير زال رسيد و گفت: جادوگر گفته اگر مغز سر ماهى را به دخترت بدهي، حالش خوب مىشود پير زال هم همان کار را کرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم بهخاطر محبتى که جوان در حق او کرد دخترش را به جوانک داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمرههاى طلاى پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه بابا و ننهاش و همگى باقى عمر را به خوشى و خرمى گذراندند.
@sonnatiii