eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا صبری دهد دل‌های از جا رفته‌ی ما را ... ‌ به یاد خوشی‌های از دست رفته آن روزها، سفره‌های صبح عید، شب یلدا، دورهمی‌های بی بهانه ... @sonnatiii
‏دست نوشته ناصرالدین شاه در عکس: این پسر سرایدار سردر باب همایون که بعد از چند سال جواهرات و طلای تخت طاووس را دزدید، پیدا شد و سرش را بریدند! 😐 @sonnatiii
📚پسرِ باکلّه يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى قديم، جوانى بود که پدر و مادر پيرش در شهر دور افتاده‌اي، زندگى و کشت و کار مى‌کردند و روزگارشان به ‌سختى مى‌گذشت. شب و روز زحمت مى‌کشيدند ولى زندگيشان هر روز مشکل‌تر مى‌شد. تا اينکه يک روز، پسر فکرى به کله‌‌اش زد که راه بيفتد و پيش جادوگر برود و از او بخواهد که بختش را سفيد کند. از پدر و مادرش خداحافظى کرد و راه افتاد. هفت شبانه‌روز رفت و رفت تا به يک خانه سياه رسيد. در آن خانه يک پير زال زندگى مى‌کرد. فکر کرد که اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: من بخت سياهى دارم آمده‌ام تا سفيد کني. پير زال گفت: من جادوگر نيستم. بايد هفت شبانه‌روز ديگر هم راه بروى و از يک درياى بزرگ بگذرى تا به خانه او برسي. پسر راه افتاد و خواست برود که پير زال به او گفت حالا که مى‌خواهى بروى از قول من به او بگو: يک دختر داريم زبانش بسته شده است، چه کار بايد بکنيم. پسر، ”خوب ننه‌اي“ گفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک غار رسيد. ديد داخل غار يک پيرمرد با موهاى سفيد و بلند دارد نماز مى‌خواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد از او پرسيد: به کجا مى‌روي؟ جوان گفت: مى‌روم پيش جادوگر تا بختم را سفيد کند. پيرمرد گفت: من هم سفارشى دارم اگر قبول مى‌کنى بگويم. گفت: بله، بگو. گفت: به جادوگر مى‌گوئى براى چه جواب قاصدى را که پيشش فرستاده‌ام تا حالا نداده است. گفت: باشد. راه افتاد و رفت تا نزديک درياى بزرگ رسيد. ماند که حالا چطور از دريا عبور کند. اندوهگين رفت و کنارى نشست. ديد اژدهاى بزرگى از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت روى پشتش. پرسيد: کجا مى‌روي؟ گفت: به آن‌طرف پيش جادوگر. اژدها گفت: من تو را به آن‌طرف دريا مى‌برم ولى يک سفارشى دارم، وقتى پيش جادوگر رسيدى از قول من به او بگو که من چندين سال است ميان آب زندگى کرده‌ام، حالا دلم مى‌خواهد پر دربياورم و به آسمان بروم. جوان گفت: چشم، خواهم گفت. به آن‌طرف دريا که رسيدند جوانک راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه بلندى رسيد. جادوگر، سر کوه زندگى مى‌کرد. پيش رفت و سلام کرد. جادوگر گفت: چه حاجتى دارى که اينجا آمده‌اي. گفت: چهار حاجت دارم. جادوگر گفت: من سه حاجتت را روا مى‌کنم، يکى را فراموش کن. پسر فکر کرد و حاجت خودش را نگفت: جواب سه حاجت ديگر را که مربوط به پير زال و پيرمرد و اژدها بود گرفت. جوان رفت تا کنار دريا رسيد. اژدها آنجا بود، گفت: جوابم را آوردي؟ جوان گفت: بله جادوگر پر به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلويش بزند. همان دم بال درمى‌آورد و مى‌تواند پرواز بکند. اژدها خوشحال شد و رفت براى او يک مرواريد بزرگ از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت: بيا اين هم مزدت. بعد پرها را به پهلوهايش چسباند و زود بال درآورد. جوان را بر پشتش نشاند و به آن‌طرف آب رساند و بعد پرواز کرد و رفت. جوان راهى شد و به نزد پيرمرد رسيد و گفت: جادوگر گفته همانجا که به نماز مى‌ايستى هفت خمره طلا زيرزمين هست دربياور. پيرمرد به جوان گفت: من پيرم. کمکم کن. آنها با هم نصف مى‌کنيم. پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و به‌طرف خانه پير زال به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانه پير زال رسيد و گفت: جادوگر گفته اگر مغز سر ماهى را به دخترت بدهي، حالش خوب مى‌شود پير زال هم همان کار را کرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم به‌خاطر محبتى که جوان در حق او کرد دخترش را به جوانک داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمره‌هاى طلاى پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه بابا و ننه‌اش و همگى باقى عمر را به خوشى و خرمى گذراندند. @sonnatiii
30.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون زیبا ونوستالژی بابالنگ دراز قسمت هفدهم😍 @sonnatiii
زیورآلات ترکمن، حاکی از باور ها و اندیشه های این قوم و شرایط زیست محیطی و اجتماعی آنان است. زنان و دختران ترکمن از قدیم الایام از زیورهای ساخت زرگران محلی استفاده می کردند و امروزه نیز این زیورآلات بخشی از تزئینات لباس و پوشاک سنتی آنان را تشکیل می دهد و حتی افراد مسن تر بکار گیری از آنها را نشانه ای از اقتدار خانواده می دانند. زنان ترکمن علاوه بر سر بند و زیور های سر و پیشانی، گلو، گوش، گردن، سینه و پیش سینه، برخی دیگر از زیور ها را به قسمتی از لباس خود می دوزند‌ . @sonnatiii
📚 داستان کوتاه شب های بلند زمستان هر وقت مادر سفره شام را زودتر پهن می‌کرد و کت آقاجون را از کمد بیرون می‌کشید می‌فهمیدیم قرار است جایی برویم همان سرِ شب با کلی ذوق و شوق، آماده میشدیم برای رفتن به یک شب نشینی آقاجون می‌گفت: صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه می‌دارد هیچکس هم نمی‌گفت نمی‌آیم! ازین ادا اصول ها که من نمی‌آیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم وجوان است دوست دارد توی خودش باشدهم نداشتیم همه با هم می‌رفتیم تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم و میزبان و بچه‌هایش را هم کلی ذوق زده می‌کردیم به سر کوچه شان که می‌رسیدیم جلوتر از مادر و آقاجون بدو بدو خودمان را به درشان می‌رساندیم تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمی‌شد یا از سوراخ کلید به درون خانه‌شان سرک می‌کشیدیم روشن بودن یک چراغ، به منزله این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفته‌اند حسابی توی ذوقمان می‌خورد و قلب و دلمان حسابی می‌گرفت اما اگر همه چراغها روشن بود بگو بخند تا آخر شبمان جور بود اما این روزها چه آخر شب که بغض می‌کنی دردها که تلنبار می‌شود، میروی سراغ لیست مخاطبانت یکی حالت روح یکی لست ریسنتلی یکی لانگ تایم اِگو! یکی دلیت اکانت! آدم نمی‌داند کِی هستند، کِی نیستند!؟ اصلا آدم نمی فهمد چراغِ کدام خانه خاموش است و کدام روشن!؟ تا بی مقدمه برایش تایپ کند: " تشنه ی یک صحبت طولانی‌ام ". و سریع ریپلای شود: " بگو من کِی کجا باشم؟ ". داریم از تنهایی و بی همزبانی "دق" می کنیم بعد اسمش را گذاشته اند " عصر ارتباطات ". @sonnatiii
بقول آقا حمید باقرلو کاش یه چیزی مثل اینستاگرام بود که میشد بوها رو توش جستجو کرد... مثلا مینوشتی بوی برف، بعد گوشی رو بو میکردی بوی برف میومد مینوشتی بوی بهار، بوی قورمه سبزی ، بوی سالن عروسی ، بوی غذای سحری ، بوی سبزی فروشی . بوی خاطرات گذشته، بوی عطر اسپند مادرم وقتی لباس نو تنم میکردم ، بوی عطر گل محمدی پهن شده گوشه خونه ی مادربزرگم . کاش میشد بوی خاطراتو نگهداشت تا وقتی دلتنگ میشدیم میتونستیم حسشون کنیم... پ ن: هر آنچه برامون خاطره انگیزه حفظ کنیم‌ ، هرچند کاربردی نداشته باشه ولی یادگار گذشته‌مون که هست. @sonnatiii
اگر می‌خواهید خوشبخت باشید برای خوشبختی دیگران دعا کنید دعای شما برای دیگران به خود شما باز میگردد دل خوش و آروم رو براتون دعا می کنیم @sonnatiii
یه جمعه خوب باعث می شه خستگی یه هفته طولانی و سخت و کسل کننده رو فراموش کنی و خودت رو به شادی و آرامش یه آخر هفته دیگه بسپاری جمعه ات شاد @sonnatiii
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الستون و ولستون خوب بودنا نمیدونم اون عروسک دون دونه واقعن لازم بود انقد زشت و ترسناک باشه؟ @sonnatiii
⌛️دلم کمی صبحهای بچگیامو میخواد ! صدای جیرینگ جیرینگ استکان نعلبکی و اختلاط پدر و مادر و هورت کشیدن و قورت دادن پرسروصدای چایی شون بیاد . قل قل  " زندگی"  توی سماور بجوشه و تندتند ، تو نعلبکی سر بکشن لحافو تا زیر گلوت بکشی روت و به شیرینی رویات فرو بری . بوی شلغم و لبو پیچیده باشه تو خونه شیشه های بخار گرفته درهای چوبی و یه دنیا حس  "امن" زندگی.امنِ امن ؛ بی هیچ شتاب و دلهره ای. بعد مامان، عشق رو توی بقچه نون بابا گره بزنه و تا دم در ببره بده دستش. یا کریمها لب بوم بق بقو کنند و مدرسه ت دیر بشه. @sonnatiii
♥متنی فوق العاده و پر انرژی برای افراد فوق العاده و پر انرژی♥ هيچكس را در زندگی مقصر نمی دانم... از خوبان "خاطره" و از بدان "تجربه" میگیرم...! بدترین ها "عبرت" میشوند...! وبهترین ها"دوست" حرف اشتباهیست كه ميگويند... با هر كس بايد مثل خودش رفتار كرد. اگر چنين بود!!! از منيت و شخصیت هر كس چيزى باقى نميماند. هركس هر چه به سرم آورد فقط خودم میباشم اگر جواب هر جفايى بدى بود، داستان زندگی ما خالى از آدم های خوب بود. اگر همان اندك مهربانيم را از بر نشدند. اگر خوبى كردم و بدى ديدم كنار میکشم!!! اما بد نمیشوم... زيرا اين تنها كاريست كه از دستم بر ميايد. مهم نيست با من چه كردند. من قهرمان زندگی خودم می مانم من آدم خوبه ى زندگی خودم میباشم با وجدانم آسوده میخوابم سرم را پيش خدايم بالا میگیرم و بخاطر همه چیز شاکر میباشم.. . . ❄️زندگی تولد دارد . . . ❄️زندگی مرگ دارد . . . ❄️ زندگی عهد دارد . . . ❄️ زندگی پیمان دارد . . . ❄️زندگی حساب دارد . . . ❄️ زندگی کتاب دارد . . . ❄️زندگی خوب دارد . . . ❄️ زندگی بد دارد . . . ❄️زندگی اصول دارد . . . ❄️زندگی قانون دارد . . . ❄️ زندگی تاوان دارد . . . ❄️زندگی امتحان دارد.... @sonnatiii