eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستای عزیزم رمان زیبای امشبمون رو از دست ندین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76 اینجابخونید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند هیچگاه تو را دست خالی رها نخواهد کرد، اگر از تو می خواهد که چیزی را زمین بگذاری به این دلیل است که می خواهد چیز بهتری را برداری... شب بخیر🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی مثل یک استکان چای است به ندرت پیش می آید که هم رنگش درست باشد هم طعمش و هم داغیش اما هیچ لذتی با آن برابر نیست 🌷زندگیتان آرام و قشنگ لحظه هاتون زیبا🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 پیشکش نگاه مهربون تون.. 🌿 در این روز زیبای عیـــ🌸ـــد 🌸 گل رو برای زندگی تون 🌿 وکوتاهی عمرش را✨ 🌸 برای غمهاتون آرزومندم.. 🌸 لبتون غنچه ی لبخند 🌿 دلتون شاد✨ 🌸چهارشنبه تون عـالی 💐 عید سعیـد فطر مبارکــــــــ💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید سعید فطر مبارک.... - @mer30tv.mp3
4.39M
صبح 22 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیودوم ناهید پر حرص خندید و گفت :که شوک شدی ..بلند شد
اگر عاطفه بود بارش قدری سبک تر میشدیکی کنارش بود که هوای مادرش وآیلار را داشته باشداو با خیال راحت می رفت یک جا می نشست ودل سیر گریه می کرد یک لیوان آب خنک نوشیدبه هال برگشت وسر سفره نشست به آیلار که به چشم های سرخش خیره بود لبخند زد و لب زدخیلی دوستت دارم یک قطره اشک درشت از چشم آیلار پایین چکید.صبحی دیگربا ماجرا ها و اتفاقات جدید.شب گذشته ساعتی چشم بسته بود .البته نمیشد نامش را خوابیدن گذشت چون نه مغزش استراحت کرد نه تنش فقط چشم هایش دیگر طاقت نیاوردند و روی هم افتادنداز جایش بلند شد .آبی به دست وصورتش زد جمیله و بانو سفره صبحانه را پهن کردنند .جمیله آمد و مهربان گفت :آیلار جان .مادربیا بریم سر سفره یک لقمه غذا بخور .دو شب هیچ چی نخوردی.دلش ضعف می رفت.جمیله راست می گفت آخرین غذایی که خورد همان شبی بود که به کابوس تبدیل شد.سوپ شب قبل را هم که تا خواست بخورد محمود باخبری که داد زهرمارش کردسرسفره نشست.استخوان هایش هنوز هم بخاطر کتکی که خورده بود.درد می کردجمیله لیوان شیر را دستش داد .یک جرعه نوشید.بانو کمک کرد شعله هم سر سفره آمد.محمود صورتش را خشک کرد کنار سفره جای گرفت.آیلار دست برد تا برای خودش لقمه بگیرد و محمود رو به شعله گفت:این دختره جهیزیه داره ؟با سر به آیلار اشاره کرد شعله آهسته گفت :بله داره.محمود گفت :وسایلش آماده کنید .فرا عقد علیرضامیشه .چند روز بعد هم عروسی می کنن دست آیلار توی سفره خشک شد.محاله بود راضی شود با علیرضا ازدواج کند.باصدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت :من با علیرضا ازدواج نمی کنم محمود تند سر بلند کرد .نگاه پر از غضبش را به آیالر دوخت و گفت :کسی ازت سوال نکرد ازدواج می کنی یا نه ؟آیلار نگاهش را به نان توی سفره که برخلاف همیشه تازه نبود دوخت وگفت من با علیرضا عقدنمی کنم .اون خودش زن داره محمود غرید :اون وقت که می کشوندیش توی اتاق باید به زن دار بودنش فکر می کردی قلبش از کار افتاد.نفسش قطع شد.حس کرد سقف خانه روی سرش خراب شد.سینه اش درد می کرد .درست مثل کسی که زیرخروار ها آوار جا مانده یا شاید هم نه حس زنده به گور شده ها را داشت هوا نبود.جمیله محکم روی صورتش کوبیدبانو بلند شد ایستاد و شعله مثل همه مواقع که درحقش ظلم شده بود در خودش جمع شد و سکوت کرد.بانو به آشپزخانه رفت .درد قلبش درد عجیبی حس می کرد.طاقت شنیدن این حرفها آن هم درباره آیلار عزیزش نداشت .اشک صورتش را خیس کرد.هرکس دیگری جای پدرش بود چنان توی دهانش می کوفت که دندان برایش نماند.پدرش بعضی مواقع چقدر بی رحم میشد .چطور میتوانست درباره دخترک معصومش این گونه قضاوت کند.جای خالی عاطفه و منصور را حس می کرد.دلش می خواست عاطفه اینجا بود نیاز به یک همدم داشت اما افسوس که حال مادر رضا بدتر شده بود ورضا تصمیم گرفته بود یک سال تحصیلی را در مدرسه شهر محل زندگی خودش تدریس کند و پیش مادرش بماند.اگر عاطفه بود بارش قدری سبک تر میشدیکی کنارش بود که هوای مادرش وآیلار را داشته باشداو با خیال راحت می رفت یک جا می نشست ودل سیر گریه می کرد یک لیوان آب خنک نوشیدبه هال برگشت وسر سفره نشست به آیلار که به چشم های سرخش خیره بود لبخند زد و لب زدخیلی دوستت دارم یک قطره اشک درشت از چشم آیلار پایین چکید.علیرضا تمام شب را بیدار ماندشرمنده همه بود.خودش،وجدانش ،همسرش ،خانواده عمویش ،آیلارو برادرش،آه .... آه از برادرش .عزیزترین کسی که در دنیا داشت حاال با دست خودش دنیایش را ویران کرداصلاامکان نداشت بتواند با آیلار ازدواج کند .آنوقت چطور توی چشم های سیاوش نگاه می کرد؟هرچند همین حاال هم نمی توانست به چشمان برادرش نگاه کند.اما ازدواج با آیلار اشتباه در اشتباه بود.به جای اینکه ویرانی قبلی آباد شودویرانی جدید به بار می آوردبه اتاق همایون رفت.همایون حتی به صورتش نگاه نمی کرد‌خودش هم شرمنده بودطول کشید تا حرف زد:بابا من نمی تونم با آیلارازدواج کنم همایون بلند شد و مقابلش ایستاد و با عصبانیت پرسید:چرا ؟چرانمی تونی ازدواج کنم علیرضا سر پایین انداخت :نمی تونم . بابا اون مناسب من نیست.همایون با خنده ای عصبی گفت :چیه باز ناهید جونت ناراحت شده ؟نمیخوای دل ظریف اون بشکنه ؟آبروی یک طایفه ریخته بشه مهم نیست فقط خم به ابروی خانوم نیفته.علیرضا با کلافگی سر تکان داد و گفت :نه پدر من اصلا بحث ناهید نیست..اما.اما آیلار به درد من نمیخوره.همایون جلوتر رفت با بدبینی گفت :ماجرا چیه علیرضا ؟نکنه غیر تو با کسی دیگه ای هم بوده؟علیرضا مبهوت سر بلند کرد.حرکتش به قدری تند بود که مهره های گردنش صدا دادبیچاره آیلار.چطور همایون دلش می آمد درباره او این طور حرف بزند؟آیلارمگر تا همین چند روز پیش عزیز همه اشان نبود ؟دختر عمویش بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوسوم اگر عاطفه بود بارش قدری سبک تر میشدیکی کنارش
عشق برادرش هم پس غیرتش به جوش آمد سعی کرد تن صدایش را کنترل کند وقتی که داشت میگفت :نزن این حرفو بابا .مگه شما آیلارو نمیشناسی ؟اون دختر مثل فرشته ها پاکه.همایون عصبی وبا تمسخر خندید بلند بلند خندیدوگفت :راست میگی اون پاکه .تو هم پاکی خون علیرضا به جوش آمد .رگ های گردنش متورم شد .دست هایش را مشت کرد اگر کسی غیر از پدرش بود همان مشت را توی چانه اش می کوبید.محمود به یکباره نعره کشید :فردا آیالر عقد می کنی.این بی آبرویی باید تموم بشه.علیرضا دهان باز کرد تا سخنی بگوییدصدای فریاد پدرش میان اتاق پیچیدگمشو از این اتاق بیرون بی چشم روی بی حیاحقش بودهرچه که می گفتند حقش بود.عاقبت بی فکرهایش را می دید.عاقبت حماقت همین بود دیگر.سر افکنده از اتاق خارج شداما نه این ظلم را در حق آیلارنمی کرد به اندازه کافی به او بدهکار بود.به اتاق پدرش برگشت.همایون همانطور تکیه زده به پشتی در حالی که سنگینی وزنش رو ی بالش های کنار دستش انداخته بودسربلند کرد طلبکار نگاهش کرد.علیرضا نمی دانست چه بگویید چگونه برای پدرش توضیح دهد.همایون با همان حالت طلبکارانه سر تکان داد:چیه؟باز چی شده ؟سر پایین انداخت.صدایش بالا نمی آمد .سخت بود اما گفت :آیلار گناهی نداره بابا.بیخودی محکومش نکنیدهمایون مستقیم نگاهش کرد منتظر ادامه حرفش بوداما علیرضا سکوت کرد.همایون غریدخوب ؟چرا درست مثل آدم حرف نمیزنی ؟چرا نمیگی چی شده؟نگاهش را به گل های قالی دوخت .اعتراف چقدرسخت بودگفتن از کاری که کرده برایش خیلی سنگین بودنگاه گذرایی به محمود انداخت لب باز کرد تا سخن بگویید:من..برای گفتن تردید داشت اما باید دهان باز می کرد پای زندگی سیاوش در میان بود پس گفت میخواستم آبروی عمو رو ببرم.میخواستم دست از دخالت توی زندگی من برداره .ازطرفی از بانو بخاطر جواب منفی که بهم داده بود کینه داشتم ..نفسش بالانمی آمد روی گفتن نداشت به سختی ادامه داد :قرار بود کریم بفرستم بالای سربانو سروصدا کنه تا دختره بیدار بشه بعدم هم فرارکنه.بعد چو بندازیم که بانو با کسی رابطه داشته طرف نیمه شب رفته توی اتاقش تا بهش دست درازی کنه اما بانو تا توی خونه اش دیدتش ترسید. *** چندثانیه سکوت کردیعنی گفتن از همه ندانم کاری های دنیا این همه سخت میشد.چشمان پدرش پر از وحشت بودانگار او هم از شنیدن جمالت بعدی می ترسید.بلند شد ایستاد.می خواست ادامه حرفهای پدرش را نزدیکتربا فاصله ای کمتر بشنود.علیرضا ادامه داد:کریم نامرد جا زد.من مشروب خورده بودم میخواستم مست باشم به هیچ چی فکرنکنم .اون نامرد که جا زد خودم رفتم توی خونه.دختره خواب بود.تن و بدنش دیدم.نفس کشیدگفتنش مثل جان کندن بودداشت خودش را پیش پدرش خراب می کرد.تا دنیای سیاوش خراب نشود اگر پای سیاوش در میان نبود محاله بود این اعتراف تلخ و ویران کننده را به گوش پدرش برسانداما ادامه داد مست بودم.کنارش دراز کشیدم.فکر می کردم بانو..یاد عشقس که بهش داشتم.زنده شد ..اگه میدونستم آیلاره...همایون با چشمانی پر غضب به پسر ناخلفش نگاه کرد.او زن داشت.از عشق به زنش می گفت با دیدن بدن دخترکی در خواب عنان از کف می داد.رو به رویش ایستاده بودمحکم توی گوشش خواباند.به گونه ای که برق از سر علیرضا پرید.صورتش از کتک های که شب حادثه خورد بود هنوزدرد می کرد.با این سیلی دردش بیشتر شد.صورتش به یک سمت خم شد بود .اما تلاشی برای برگرداندنش به سوی پدرش نمی کرد روی نگاه کردن به چشمان او را نداشت.همایون نعره کشیدنامردچه لقمه ای سرسفره ام گذاشتم که تو شدی اولادم ..بی همه چیز.چیکار کردم ؟چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو جوابم شدی ؟جواب کدوم گناه نکرده ای ناخلف.پروین و ناهید دوان دوان به اتاق آمدند .پروین وحشت زده به شوهرش نگاه می کرد همایون دوباره به سمت علیرضا برگشت وسیلی محکم تری توی گوشش خواباند.پروین توی صورتش کوبید و جیغ کشید.حال علیرضا حسابی خراب بود .هیچ وقت تا این حد توی زندگیش حس خاری نکرده بوداما حتی روی سر بلند کردن هم نداشت.همایون در حد انفجار عصبانی بودرو به پروین فریاد زدپسر تربیت کردی.با صورتی که از عصبانیت به سرخی میزدعلیرضا اشاره کرد وگفت نامردتر از نامرد که میگن اینه..پدر نامرد که میگن اینه.اگه من نامرد نبودم بچه ام این نمیشد..به سمت علیرضا رفت یقه اش را گرفت و برای بارهزارم فریاد زدچیکارت کنم نامرد؟چیکارت کنم بی شرف؟چیکارت کنم تف سربالاس ؟پروین و ناهید گریه کنان و وحشت زده نگاهش میکردنداما علیرضا هیچ حرکتی نمی کرد.حتی سر بلند نمی کرد به پدرش نگاه کندچون عروسکی با هر حرکتی که پدرش به او میداد.تکان خفیفی میخورد همایون یقه پسرش را به شدت رها کرد و علیرضا را هل داد مرد جوان چند قدم عقب عقب رفت و سرجایش ایستاد . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ شیر ✅ روغن ✅ آرد ✅ شکر ✅ نمک ✅ خمیرمایه ✅ تخم مرغ بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8371363222806.mp3
4.04M
🛑📖 (تحدیر) جزء سی قرآن کریم ⏱زمان:۳۳دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ما رو میبردن تو این حموما میشستن ینی اگه میبردنمون تو غسالخونه ترسش از اینجا کمتر بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f