شب ميگذره
درد و رنج محو ميشه
اما اميدهيچ وقت اونقدر گم نميشه
كه نشه دوباره پيداش كرد.
دلهاتون پر از امید
شب خوش 💫⭐️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺براتون آرزو میکنم
🌸یک روز پراز آرامش
🌺یک عالمه شادی از ته دل
🌸ساعاتی دوست داشتنی
🌺یک عالمه دلخوشی
🌸وروزی پر از خاطرات قشنگ و ماندنی...
🌺تقدیم به قلب مهربون شما
🌸سلام صبح آدینه تون بخیررر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊جمعه ها را باید برگشت به دهه هفتاد. باید به یکباره کودک شد و نشست پای قصه های مجید. پای یکی از افتخارات هنری سیما در تمام ۴۰ سال گذشته
قصه های مجید دیگر تکرار نمی شود. چه داستانی.. چه بازیهایی.. همین یک سکانس را ببینید و غرق سادگی و در عین حال عمق آن شوید
ما بچه های قصه های مجیدیم. نسل معنا، نسل داستان، نسل سادگی. ما بچه های دهه شصتیم💚
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رژیم غذایی... - @mer30tv.mp3
5.22M
صبح 14 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشش آیلار با همان بغض نشسته میان حنجره اش گفت: ولی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفت
سحر بی میل به آینه مقابلش نگاه کرد وگفت: تو خوشت اومده؟ یک خرده زیادی بزرگ نیست؟سیاوش نگاهی به آینه و شمدان که تا آن لحظه اصلاً به آن دقت نکرده بود انداخت و گفت: آره راست میگی؛ بریم مدل های دیگه رو هم ببین.و ملایم دستش را پشت سحر گذاشت و به جلو هدایتش کرد. سحر غافلگیر شد؛ لمس آهسته و با محبت سیاوش به دلش نشست. لبخند گرمی روی لبهایش آمد؛ اما برای جلو گیری از لو رفتنش زود جمعش کرد. تمام شب را می توانست با این حرکت دلنشین سیاوش رویا ببافد.لیلا با لبخند بزرگی بر لب گفت: سحر خدا به دادت برسه؛ پای درمانگاه که بیاد وسط شوهرت بد خلق میشه حسابی، همه اش داره غر می زنه دو سه روزه همه خریدها رو انجام بدیم که آقا مجبور نشه درمانگاه رو ببنده.سحر سایر جمله های لیلا را نشیند؛ آن شوهری که سیاوش بود و به او چسبانده شد بدجوری حالش را جا آورد. پوست خودش را کند تا ذوق نکند و کیلو کیلو قندهایی را که توی دلش آب میشد، کف همان مغازه نریزد.لیلا همچنان می گفت: من نمیدونم چهار روز دیگه که تخصص گرفت میخواد چیکار کنه!دست سحر را گرفت و کشید و مقابل آینه و شمعدانی ایستاد و گفت: ببین این چقدر قشنگه؟چشم سحر اما آینه و شمعدانی را گرفته بود که سیاوش بی حواس و پشت به آن ایستاده بود؛ با همان لحن ملایم مخصوص خودش گفت: اونم قشنگه!لیلا به سیاوش که در مسیر اشاره سحر بود، نگاه کرد و گفت: داداشم؟ معلومه که قشنگه؛ حسابی چشمتو گرفته ها!سحر خجالت کشید؛ با لپهای گل انداخته سر پایین انداخت. سیاوش با ملایمت به خواهرش تشر زد که: چرا اذیتش می کنی لیلا؟ تو که میدونی منظورش چیه!از حمایت سیاوش خوشش آمد؛ امروز عجب روزی بود! پشت هم سیاوش غافلگیرش می کرد.
***
کام عمیقی از سیگار گرفت؛ دودش را به هوا فرستاد. تنها سپیدی در آن سیاهی همان دود سیگار بود. به درخت پشت سرش تیکه داد؛ به تاریکی خیره شد وباز کام گرفت. نگاهش به سیاهی شب بود و شب سیاه بود مثل چشمان او..غم سنگینی بر سینه اش نشسته بود؛ حس می کرد راه نفسش بسته شده. تمام شب از نگاه کردن به صورت آیلار فرار کرده بود؛ تمام شب سعی کرده بود به سحر لبخند بزند تا مراسم خوب و خاطره انگیزی برایش باشد. هیچ کس نفهمید چه جانی کند تا لبخند را بر لبهایش حفظ کرد.بخصوص سر سفره عقد بعد از اینکه بله را گفت؛ بالاخره سد مقاومتش شکست و چشمانش بدون اجازه او به سمت آیلار حرکت کردند. اشک حلقه زده در زغالی های ناامیدش تمام وجودش را به آتش کشید.حلقه ای که سحر به انگشتش انداخت طناب دار شد، دور گردنش و راه نفسش را بند آورد؛ عسلی که سحر به دهانش گذاشت طعم زهر داشت.همه سر پایین افتاده اش را به حساب حجب و حیایش گذاشتند اما فقط خودش می دانست که اگر یکبار دیگر سر بلند می کرد و نگاهش به آیلار می افتاد، زیر همه چیز میزد و مجلس را ترک می کرد.حالا که همه چیز تمام شده بود بیشتر از هر زمان دیگری به درستی کارش شک داشت؛ صدای قدم هایی را شنید و کمی بعد لیلا کنارش ایستاد. سرخی چشمانش حتی در تاریکی شب هم مشخص بود؛ لیلا خیره به چشمان ماتم زده اش گفت: سیاوش اینجا چیکار می کنی؟ خیلی وقته منتظرتم، چرا نمیای؟سیاوش همان دست که سیگار میان انگشتانش بود را به پیشانی اش کشید و گفت: چیکارم داشتی؟لحن لیلا ملتمسانه گفت: داداش باید بری توی اتاق؛ بخدا اگه نری، فردا پس فردا فامیل پشت سرش حرف میزنن میگن لابد عیب و ایرادی داشت که شب عروسی داماد پا توی حجله نذاشت!امشب باید به اتاق می رفت؛ باید پا در حجله اش می گذاشت و همه چیز را تمام می کرد. باید تعهدش را در برابر سحر کامل می کرد تا تردید نشسته بر جانش را ریشه کن کند.سیگار را زیر پایش له کرد و همراه خواهرش راه افتاد؛ از در پشتی وارد اتاق شد. عروسش، همسرش با همان لباس زیبا میان اتاق نشسته بود؛ تا سیاوش را دید بلند شد وایستاد. میان اتاق رو به روی هم بودند.آیلار پشت پنجره ایستاد و نگاهش به انتهای باغ بود. همانجا که میشد سایهی سیاوش را که به درخت تکیه داده و سیگار به دست ایستاده، ببیند. سرخی آتش سیگار و سایه سیاه سیاوش تنها چیزی بود که او می دید.تمام شب سیاوش از نگاه کردن به او پرهیز کرد؛ به جایش او خوب به مردی که روزی قرار بود همسرش باشد نگاه کرده بود. لبخندهایش را به سحر دید، نگاه های محبت آمیزش را تماشا کرد و همه زوری که سیاوش میزد تا مبادا سحر متوجه حال خرابش شود را متوجه شد.از امشب او مرد زن دیگری بود؛ مرد سحر! خوشا به حال سحر که سیاوش را داشت؛ چند بار در طول شب سنگینی نگاه دخترک را بر خودش حس کرد. هر بار فقط لبخند زد و نگاه برید و با هر بدبختی که بود اشک هایش را کنترل کرد.پابه پای زنان مجلس دست زد؛ هر بار انگار یکی خنجر به سینه اش کشید.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_ترش
مواد لازم :
✅ گوشت گوساله
✅ پیاز
✅ گردو
✅ سبزی جنگلی
✅ رب انار
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5981263772436660393.mp3
5.21M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(رستم و سهراب)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه هامون وقتی بخیرمیشد که آفتاب تانیمه رو بدنمون بود و ماکماکان توپشه بند خواب بودیم
یادتونه میگفتن زود بیا توپشه بند پرازپشه میشه😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفت سحر بی میل به آینه مقابلش نگاه کرد وگفت: تو خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشت
سیاوش که بله را گفت امید داشتن او برای همیشه در قلبش مُرد! مُرد و تمام شد. لیلا را دید که به همان سمت می رود؛ این روزها حس می کرد از لیلا بیشتر از هر کسی بدش می آید! لیلا که شاید هیچ گناهی نداشت و تنها تلاشش برای دوام زندگی برادرش بود.داشت با سیاوش حرف میزد؛ حرفهایش را نشنیده می دانست. از او می خواست به حجله اش برود؛ امشب شب زفاف سیاوش بود.گام های سیاوش که از انتهای باغ کنده شد، قلبش هزار تکه شد؛ دلش نیامدن سیاوش را می خواست اما آمده بود! پرده میان دستش مشت شد؛ امشب از هر شبی سخت تر بود. او شوهر داشت و باکره بود! او شوهر داشت و همسرش در این خانه با زن دیگری سر بر بالین می گذاشت. او شوهر داشت و تنها بود؛ او شوهر داشت و سیاوش امشب زن دیگری اختیارکرد.انگار پا گذاشتن روی دل زنها در این خانواده رسم شده بود. آن از ناهید، آن هم آیلار! از عشق سوختن ، انگار داشت میراث خانوادگیشان میشد!علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد؛ آیلار به سمتش برگشت. با صورتی که از اشک خیس بود! علیرضا جلو آمد و بازوان آیلار را گرفت و نگران پرسید: خوبی؟آیلار دیگر توان صبوری نداشت؛ با مشت به سینهی علیرضا کوبید و گفت: ازدواج کرد... زن گرفت... امشب عروسیش بود... خدا لعنتت کنه... خدا لعنتت کنه علیرضا..یکسره می گفت و با مشت بر سینه مرد پر از عذاب وجدان این روزها می کوبید؛ آنقدر گریه کرد که زانوانش سست شد و روی زمین نشست. علیرضا هم همانطور که بازوهایش را گرفته بود رو به رویش نشست؛ همچنان سینه اش آماج مشت های آیلار بود.آیلار مشت میزد و گریه می کرد: تموم شد... تموم شد... زن گرفت... خدا لعنتت کنه؛ آیلار بی حال سر روی سینه اش گذاشت و گریست و بد و بیراه گفت. گاهی هم مشت زد.علیرضا خون به جوش آمده اش را بی خیال شد؛ رگ غیرت باد کرده اش را کنار گذاشت. امشب فقط حال آیلار مهم بود! حتی اگر او برای عشق مرد دیگری می گریست!
*
تا سیاوش را دید بلند شد و ایستاد؛ میان اتاق رو به روی هم بودند. از صورت سیاوش خستگی می بارید؛ پای خودداری اش دیگر لنگ می زد. سحر دستش را جلو برد و روی صورت دامادِ ماتم زده گذاشت. خیره به سرخی چشم هایش پرسید: خوبی؟سیاوش نگاهش کرد؛ چشم هایش را نمی شناخت. این زن غریبه بود! کسی که قرار بود امشب در این اتاق باشد، او نبود! درد وحشتناکی در سینه اش پیچید؛بغض بزرگی داشت گلویش را می درید. چقدر بد که مردها نمی توانند گریه کنند؛ نگاهش دوخته شده به چشم های اشکی زن مقابلش.صورتش را به دست لطیف سحر مالید؛ به هیچ وجه نمی خواست او را ناراحت کند. لب زد: خوبم!عروس زیبا دست دیگرش را میان موهای مردش فرستاد؛ شروع کرد به نوازش کردن موهایش و گفت: چیکار کنم آروم بشی؟ می خواست دردش را به جان بخرد و آرامش کند.سیاوش کتش را بیرون آورد و گفت: باید...نمی دانست چه بگوید!؛ باید چه می کردند؟ با صدای ضعیفی گفت: بیرون اتاق منتظر هستن...
*
آیلار کنار بروا، اسب سیاه و دوست داشتنی سیاوش، ایستاده بود؛ آهسته نوازشش می کرد. نه حرفی میزد و نه اشک می ریخت؛ فقط انگشتانش بازی می کردند و نگاهش درگیر سیاهی بروا بود.دلگیر بود و دلتنگ و هیچ کس مثل بروا نمی توانست آرامش کند؛ باید کمی سواری می کرد. شاید مغزش آرام می گرفت؛ افسار بروا را گرفت و به سمت در خروجی رفت تا از اصطبل خارج شوند.
دم در، درست لحظه ای که آنها در حال خروج بودند، سیاوش قصد ورود داشت؛ آیلار زیر لب سلام کرد و زود نگاهش را از داماد شب گذشته گرفت. می دانست اگر نگاه نگیرد خودداری نمی تواند و اشکش می چکد و گفت: میخواستم با بروا یک دوری بزنم؛ ببخشید که بی اجازه داشتم می بردمش.غریبگی می کرد دخترک؛ قبلاً از این عادتها نداشت. بروا بیش از اینکه مال سیاوش باشد، برای او بود. چند سالی که سیاوش نبود او به بروا می رسید. سوارش چه دشت ها را که نگشته و چه تپه ها را که در نور دیده بود.سیاوش گلایه مند گفت: میدونی که هیچ وقت لازم نیست برای بروا از من اجازه بگیری.آیلار بی آنکه نگاهش کند گفت: پس میری کنار ما بریم؟انگار قهر بود؛ حتی یک لحظه هم نگاهش نمی کرد. با اینکه خودش می دانست قهر نیست و فقط توان نگاه کردن به سیاوش را نداشت. سیاوش افسار اسبش را گرفت و پرسید: کمی حرف بزنیم.آیلار سر تکان داد: حرف بزنیم.هر دو، همراه بروا از خانه، خارج شدند؛ در سکوت قدم میزدند. دشت سرتاسر پر از گلهای وحشی بهاری بود؛ همه رنگ، همه نمونه، بوی خوش گلهای بهاری با نسیم خنک اول صبح در آمیخته و هر کسی را به وجد می آورد.البته غیر از آیلار و سیاوش را که در افکارشان غوطه ور بودند؛ آیلار سکوت را شکست و گفت: قرار بود حرف بزنیم؟
نفسش سخت بالا می آمد و میان حرف زدن، لابه لای بغضش گیر می کرد؛
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونه
این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد: آیلار اتفاق های این مدت باب میل هیچ کدوممون نبود... هر دوتامون اذیت شدیم... اما... اما ازدواج من به نفع هر دومون بود؛ من ازدواج کردم تا سر هر جفتمون گرم زندگی بشه. خیالمون راحت بشه که به قول تو راهمون از همدیگه جداست.آیلار عمیق نگاهش کرد؛ نفسی کشید و گفت: مگه من حرفی زدم؟سیاوش گفت: تو نه، اما چشمات خیلی دلگیره؛ دلخوره!آیلار خودش را بغل کرد؛ نگاهش به رو به رو بود که تا چشم کار می کرد چمن بود و گلهای وحشی. هزار البته که او اصلاً این ها را نمی دید و همه حواسش پی غم قلبش بود.گفت: من از سرنوشت دلگیرم... از قسمت! وگرنه که به قول مازار این حق توئه وقتی نمی تونی کنار من خوشبخت باشی بری و با یکی دیگه زندگی و خوشبختیو بسازی.اینبار سیاوش بود که نفس عمیق کشید؛ هیچ حرف و توضیحی نداشت. افسار اسب را به آیلار داد. در سکوت مسیرش را از او جدا کرد؛ آیلار ایستاد و پرسید: کجا میری؟سیاوش پاسخ داد: میرم درمانگاه.آیلار چند گام به سمتش برداشت و گفت: بیا تو با بروا برو؛ من برمی گردم خونه.سیاوش سر بالا انداخت. نه لازم نیست؛ میخوام راه برم.آیلار سرجایش ایستاد و گفت: ولی راهت دوره؛ باید کل دهو دور بزنی.سیاوش دستی در هوا تکان داد و گفت: برو سواری کن؛ من میخوام قدم بزنم.آیلار سوار بروا شد؛ شروع کرد به تاختن. سرعت حیوان حسابی بالا رفته بود و او هم ناراضی به نظر نمی رسید. حس پرواز داشت؛ مغزش از هر چیزی جز خودش و بروا خالی بود. فقط می تاخت و پیش می رفت؛ اگر می توانست و اگر جرات و توانش را داشت آنقدر می تاخت تا برای همیشه از خانه عمویش و آن سرنوشت نحسی که برایش رقم زده بودند، رها شود.سیاوش هم به سوی درمانگاه رفت؛ باید کمی در اتاقش با خودش خلوت می کرد. جایی که غیر از خودش هیچ کس نباشد و ساعاتی را فقط در سکوت بگذراند. یقیناً اگر آیلار برای سواری پیش دستی نمی کرد، او سوار اسب دوست داشتنی اش میشد و تا جایی که می توانست می تاخت.علیرضا از خواب بیدار شد؛ استخوان های کمر و گردنش درد می کرد. چند ثانیه طول کشید تا مغزش شب گذشت را به یاد بیاورد.در همان حالت نشسته خوابش برده بود و حالا تمام استخوان هایش درد می کرد.از جایش بلند شد؛ آیلار نبود! تا خواست دنبالش بگردد نوشته چسبیده به آینه روی دیوار را دید.«میرم یکم هوا بخورم و یک دوری بزنم»این یعنی که سراغم را از کسی نگیر و دنبالم نگرد؛ خودم هر وقت که اعصابم سر جایش بیاید بر می گردم.از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودشان رفت؛ همان لحظه لیلا را دید که از اتاق سیاوش و سحر خارج شد.سیاوش همانطور لم داده روی صندلی سیگار سوم را دود می کرد و چشمش به باغچه ی توی حیاط بود که از پنجره اتاقش به آن دید داشت؛ تابستان گذشته آیلار با چه شوقی به این باغچه می رسید و چه تلاشی برای احیا کردنش می کرد.
حالا چند ماه بود که حتی پایش را در حیاط درمانگاه نگذاشته بود؛ سیاوش تا توانسته و بلد بود به گلهای آیلار می رسید. دلش نمی آمد بگذارد خشک شوند؛ همانطور که چشم به حیاط دوخته بود ناگهان لیلا را دید که وارد حیاط درمانگاه شد. متعجب نگاهش کرد؛حتماً کاری داشت. از جایش بلند شد و به استقبال لیلا رفت؛ در نزدیکی در سالن به هم رسیدند. سیاوش با لحنی متعجب گفت: خیر باشه لیلا جان! اینجا چیکار می کنی؟لیلا لبخندی مهربان حواله برادرش کرد و گفت: تو چرا اومدی؟ ناسلامتی روز اول زندگیته، از صبح کلهی سحر اینجا چیکار می کنی؟سیاوش با صدای خسته گفت: اومدم اینجا یک ذره تنها باشم؛ یکم با خودم خلوت کنم..و به سمت در سالن حرکت کرد و گفت: بریم تو.لیلا بازویش را گرفت. نه! یک سر بریم خونه؛ حال سحر خیلی خوب نیست. یک ذره ضعف داره انگار... بریم ببینش اگه لازمه ببریمش متخصص زنان.عروس زیبا خجالت زده گفت: صبح که بیدار شدم نبودی؛ چرا؟سیاوش نگاهش را به چشمان گله مند او دوخت؛ هیچ علاقه ای برای شکستن قلبش نداشت. شب گذشته هم که دست خودش را با حال به هم ریخته اش برای سحر رو کرده بود، خیلی زود پشیمان شد. هر چند که سحر کاملاً خانومانه رفو کرد. اینبار برای اینکه دوباره حال خراب اول صبحش را برای سحر باز گو نکند؛ دروغ گفت: خبر دادن مریض دارم؛ باید می رفتم...سیاوش گفت: اگه ضعفت تا ظهر بهتر نشد، میریم متخصص ببینتت.سحر موهایش را کنار زد؛ حالت نگاهش و خجالت کشیدن هایش هنوز پا برجا بود و گفت صبحونه بخورم بهتر میشم.سیاوش متعجب نگاهش کرد مگه صبحونه نخوردی؟سحر پاسخ داد نه هر چی مامان و لیلا اصرار کردن، گفتم صبر می کنم با هم بخوریم.نگاه سیاوش اینبار سرزنش آمیز بود، وقتی که گفت: پس واسه چی داری دنبال دلیل ضعفت می گردی؟ تو باید صبحونه اتو می خوردی. اومدیم من تا ظهر نمی اومدم، می خواستی گرسنه بمونی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f