هر کی میرفت مشهد یدونه از اینا می آورد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوهشتم چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستونهم
وقتی رفتیم سالن همه بزن و برقص میکردن و من جرعت نداشتم از جام تکون بخورم، همش میترسیدم که یکی به گوشه رضا برسونه و برام دردسر بشه،هنوز شام رو نداده بودن که یکی اومد و گفت آقا رضا دم در کارت داره ،بچه رو دادم به مامان و سریع رفتم توی رختکن و لباسم رو با مانتوشلوارم عوض کردم، چادرم رو روی سرم انداختم و رفتم دم در، رضا جلوی در ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، نزدیکش شدم و گفتم:
_ بله رضا چی شده؟
سرش رو بالا گرفته و نگاهم کرد :
- جواد و بیار بریم
با تعجب گفتم:
- کجا بریم هنوز که تموم نشده جشن
- میدونم تموم نشده ولی بپوش بریم
- ولی آخه...
یه قدم بهم نزدیک شد و از لابلای دندون هاش با حرص گفت:
- آخه چی؟ وقتی میگم بریم یعنی بریم
اشکام که روی گونه هام بود و با پشت دست پاک کردم و با ناراحتی برگشتم توی سالن ،مامان وقتی منو دید با ترس گفت -چی شده ؟
سری بالا انداختم و گفتم:
- هیچی مامان رضا میگه بریم.
در حالی که کیفم رو برمیداشتم گفتم
- نمیدونم مامان، تا کسی حواسش به من نیست بیا بریم ،ساکمم توی رخت کنه بعد برش دار و ببرش خونه
مامان با ناراحتی سری تکون داد و با هم رفتیم بیرون ،کسی حواسش به ما نبود ،همه مشغول رقصیدن بودن، مامان به رضا گفت -چرا میخواین برین آقا رضا؟خب بمونین شام بخورین اینجور که زشته
رضا بچه رو از بغل مامان گرفت و گفت:
- بریم دیگه ،سرم درد میکنه.
با ناراحتی از مامان خداحافظی کردم و برگشتیم خونه، اینم از عروسی داداشم که کلی آرزو داشتم هیچی ازش نفهمیدم و فقط به خاطر رضا بود.. رضا روز به روز اخلاقش بدتر میشد، اینقدر که از دستش کلافه بودم و فقط به خاطر جواد باهاش زندگی می کردم، اون اصلا به فکر زندگی نبود، به فکر آینده جواد هم نبود خدا میدونست که من تا چقدر باید سختی و بدبختی میکشیدم، با صدای گریه جواد از فکر بیرون اومدم، از روی تشک برش داشتم و بغلش کردم ،از سر جام بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن و پشت کمرش دست کشیدن ،صدای در حیاط به گوشم خورد ،به سمت پنجره رفتم و لبه ی پرده رو بالا زدم، جواد اومد تو و با عجله رفت سمت انبار گوشه حیاط که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم ،بعد از چند دقیقه با ظرفهای مسی که مامان بهم داده بود اومد بیرون و به سمت در حیاط رفت ،در باز بود و وانت باری جلوی در بود، رضا وسیله ها رو گذاشت عقب وانت، مرد قد بلندی با شکمی بزرگ اومد و جلوی رضا ایستاد ،دست کرد توی جیب شلوارش و دسته ای پول بیرون آورد و جلوی رضا گرفت ،رضا دسته پول رو گرفت و باهاش دست داد و اومد تو ،تموم مدت پشت پنجره خشکم زده بود، اون داشت چیکار میکرد، وسایل من رو میفروخت ،پرده رو ول کردم و از پنجره فاصله گرفتم که همون موقع رضا درِ حال رو باز کرد و اومد تو ،بهش نزدیک شدم و با اخم گفتم: -داشتی چیکار میکردی؟ وسایلم رو به کی دادی؟ هلم داد و رفت سمت آشپزخونه
- به تو ربطی نداره
- یعنی چی به من ربطی نداره ؟میدونی مامان چقدر پول برای این مس ها داده ؟چرا فروختی شون
رضا از آشپزخونه بیرون اومد و داد زد -مال خودم بود اختیارشون رو داشتم ،خفه شو دهنتو ببند وگرنه میزنم همینجا لهت میکنم نگار.خدایا من دست کی افتاده بودم ،یه روانی، اون داشت چیکار میکرد، کی بود ، چیکاره بود، غلام منو دست کی سپرد، دسته یه مشت آدم عوضی که معلوم نبود چی بودن، حتی مادرش هم به این کارها تشویقش میکرد، به اذیت کردن من تشویقش میکرد ،خدا من چیکار کنم ،چه جوری خودم رو نجات بدم ،اگر مامان بفهمه ....نه.... نباید بزارم اون بویی ببره، خیلی غصه میخوره... خیلی به رضا مشکوک شده بودم، گاهی نصف شب از خونه بیرون میزد و صبح میومد ،به سمت انبار میرفت و درش رو قفل میکرد ،نمی دونستم چرا این کارا رو می کنه، تا اینکه اون شب رفته بودم خونه مامان، ساعت ۱۰ شب بود و منتظر رضا که بیاد بریم خونه، وقتی صدای زنگ اومد رفتم در رو باز کردم که دیدم رضا جلوی در ایستاده و پشت سرش یه پیکانه، با تعجب گفتم، نمیای تو، این مال کیه ،رضا لبخندی زد و گفت، بپوش بریم یه دوری بزنیم و بریم خونه،بهش گفتم تا نگی این مال کیه من هیچ جایی نمیام، رضا هم زیر لب به درکی گفت و گذاشت و رفت.خیلی توی فکر بودم، رضا توی این سال ها اصلاً هیچ ماشینی نداشت، رفیقی هم که بهش قرض بده نداشت، وقتی اومدم تو مامان گفت پس شوهرت کو، موضوع رو براش گفتم، اونم تعجب کرد ،چشمام به ساعت سفید شد و رضا نیومد، ساعت ۲ شب بود که غفار رو صدا زدم و موضوع رو بهش گفتم، اونم لباساشو پوشید و از خونه بیرون رفت، مامان و زن غفار پا به پام بیدار موندن ،همش دلداریم میدادن، یک ساعتی طول کشید تا غفار برگشت ،خیلی ناراحت بود اینقدر ترسیده بودم که پاهام جونی نداشت بلند بشم،
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سی
مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده
غفار نگاهی به جواد که خواب بود و بعد به من انداخت و گفت:
- رضا رو گرفتن، دزدی کرده ،ماشینی که دستش بوده دزدی بوده... خدایا چی میشنیدم،من با یه دزد داشتم زندگی میکردم، پیش یه دزد میخوابیدم ،یعنی یه لقمه نونی که به من میداده حروم بوده، تموم حرف هاشون که بهم گفتن دروغ بوده ،اشک صورتم رو خیس کرد، خدا لعنتت کنه غلام، خدا لعنتت کنه، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن، مامان اومد پیشم نشست و شونه هامو گرفت، اون هم اشک می ریخت، هیچکدومشون حرفی نمیزدن.فقط صدای هق هق گریه های من بود که سکوت اتاق رو میشکست ،سرم رو بالا گرفتم و به غفار گفتم:
- من طلاق می خوام، التماستون می کنم من و از دست اون حیوان نجات بدین ،اون وسایل منو میفروشه، دزدم که هست... برگشتم و به مامان نگاه کردم که با دهن باز من رو نگاه میکرد -مامان رضا فقط عذابم میده، خواهش میکنم نزارین دستش به من و بچم برسه، طلاق می خوام مامان، دیگه نمیتونم زندگی کنم... دیگه تحمل ندارم ....
مامان دست دراز کرد و دستم رو گرفت
- باشه دختر ،باشه آروم باش ...
غفار اومد روبروم نشست ، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
- مگه بهت نگفتم این به دردت نمیخوره، مگه نگفتم این کارو نکن ،چند دفعه گفتم به حرف این غلام گوش نکن، آخه چرا این کارو کردی؟ مگه ندیدی وسایلتو فروخت ؟مگه ندیدی عذابت میده؟ پس این بچه زبون بسته رو دیگه آوردی واسه چی ،چقدر نفهمی آخه ،چقدر...با هر حرفی که میزد شدت گریه ام بیشتر میشد اون راست می گفت، من خودم این بلا رو سر خودم آوردم ،من نباید میذاشتم باردار می شدم، سرم رو بالا گرفتم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم:
- من اشتباه کردم ،خواهش می کنم یه کاری کنین من نباید با اون زندگی میکردم.. از جاش بلند شد ،در حالی که می رفت سمت اتاق گفت:
- خیلی خوب پاشو نصف شبی آبغوره نگیر، گور پدر رضا و امثالش، برو بخواب ببینیم صبح چه خاکی تو سرمون می ریزیم.زنش هم پشت سرش رفت توی اتاق و در رو بست ،برگشتم و به مامان نگاه کردم که چونه اش از بغض میلرزید و بی صدا اشک می ریخت، باعث تموم این اتفاقات من بودم ،باعث این اشکا من بودم ... تا صبح چشم روی هم نذاشتم و فقط اشک ریختم ،بخاطر کار احمقانهای که کردم، که موندم و با رضا زندگی کردم، من نباید به خاطر حرف مردم میموندم و یه بچه رو به این زندگی وارد میکردم ،صبح زود غفار بیدار شد و زنگ زد به غلام و با هم رفتند کلانتری، محسن فقط توی خونه راه میرفت و رضا رو فحش می داد و به مامان میگفت چرا نگارو بدبخت کردید، چند ساعتی گذشت تا سر وکله غلام اینا پیدا شد، غفار اومد و گفت که رضا آزاد شده ،ای کاش تا آخر عمرش توی زندان میموند، غلام اومد تو و همونجا دم در نشست و گفت:
- نگار میخوای چیکار کنی ؟
سرم رو سمتش چرخوندم، خیلی از دستش ناراحت بودم، باعث بدبختی من اون بود
میخوام طلاق بگیرم ...
قبل از اینکه غلام دهن باز کنه مامان گفت:
- من که از همون شب اولی که این پسره رو دیدم فهمیدم به درد نگار نمیخوره، ولی باز به احترام تو و زنت سکوت کردم ،گفتم داداششی، بزرگترشی، اختیاردارشی ،نمیدونستم چه جور بچمو بدبخت میکنی.. غلام با لج از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون ،نمیتونست حرف حق رو بشنوه .. رضا هر روز پدر و مادرش رو می فرستاد خونمون دنبال من که با هم حرف بزنند، فرشته هر روز میومد بهم التماس که بچه من اشتباه کرده و گول رفیقش رو خورده، غلام هم دائم میومد و بهم میگفت که برگرد سرزندگیت، تو بچه داری ،غفار باهام سرلج افتاده بود و می گفت تو به حرف من گوش نکردی ،حالا هم هر کاری دلت میخواد بکن ...خیلی خسته بودم از یه طرف رضا همه را می فرستاد دنبالم و خودش به التماس افتاده بود و از یه طرف بچه ام بود که به خاطرش هر کاری می کردم ،مامان بهم میگفت برگرد و زندگیتو بکن به خاطر بچت برگرد ،شاید رضا اشتباه کرده، یه فرصت بهش بده، منم قبول کردم و گفتم به خاطر جواد یه فرصت بهش میدم ،رضا اومد دنبالمو برگشتم خونه، حتی تو صورتش هم نگاه نمی کردم ،وقتی اومدیم خونه رضا بهم گفت وسایلو جمع کن باید بریم توی یه خونه دیگه، صاحب خونه کرایه رو میخواد گرون کنه، بهش گفتم خونه رو خالی میکنیم، چیزی بهش نگفتم، از فرداش با بچه کوچک مشغول جمع کردن وسیله ها شدم ،هیچ حس و امیدی برای ادامه زندگی نداشتم ،فقط نفس میکشیدم ...مثل یه مرده متحرک شده بودم ،حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، به خاطر جواد زنده بودم،رضا هر روز میرفت بنگاه دنبال خونه ،حتی به روی خودش هم نمی آورد که دزدی کرده و این بلا رو سر من آورده ،من هم چیزی بهش نمیگفتم چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم یا بحث کنم .یه روز که اومد خونه گفت نگار خونه پیدا کردم و قولنامشو نوشتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موتورگازی!
یکی از خاطره انگیزترین موتورهایی که توی ایران وجود داشت😍😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شاهزادهای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازهی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند.
شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند.
به ناگاه جوان همسن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت:در این شهر غریب چه میکنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم.
جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازهی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام میکنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بیاحترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلکاش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟
شاهزاده گفت:" وقتی کسی به من اهانت میکرد همیشه با خودم میگفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمیشناسد اگر میدانست چنین توهین نمیکرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود میگفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانیکردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور میکرد، میگفتم خدایا! این سرزمین مُلکاش به دست پدر من است، اگر او میدانست مرا نمیتوانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون اینکه رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سی مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده غفار نگاهی به جواد که خواب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیویکم
همون روز ماشین گرفت و اسباب کشی کردیم وقتی اومدیم خونه رو دیدم اشک تو چشمام جمع شد نفسم رو با آه بیرون دادم و مشغول چیدن خونه شدم، یه اتاق ۱۸ متری بود با یه اتاق ۹ متری که سینک ظرفشویی و یه آبگرمکن داشت، دورتادورش سیمان سفید و گچ های اتاق ریخته بود،سقفش تیرچوبی بود که از دیدنش وحشت کردم ،فقط نمی دونستم چه جوری وسایلم رو جا بدم ، توی آشپزخونه فقط تونستم گازم رو بذارم و بقیه وسایلم رو روی هم توی اتاق چیدم تا جا بشه.نمیدونستم چقدر خونه رو اجاره کرده و من چه جوری میتونم توی این اتاق خرابه زندگی کنم، فقط از خدا میخواستم که بهم صبر بده که بتونم به خاطر جواد تحمل کنم .چند سال از ازدواجمون گذشت ،جوادم سه ساله شده بود و راه میرفت و حرف میزد ،توی این سه سال سختی های زیادی کشیدم، ولی وقتی بزرگ شدن بچه ام رو میدیدم از فکر می اومدم بیرون، دیگه کمتر خونه مامانم میرفتم ،نه اینکه رضا نخواد.نه .همینکه خونمون فاصله داشت و از یک طرف هم حوصله بیرون رفتن رو نداشتم، این چند سال توی یه اتاق ۱۸ متری زندگی کردم، خونه اینقدر کوچیک بود که جواد نمیتونست راه بره و بازی کنه ،آخه همه جا پر از وسیله بود و فقط یه جا برای خوابیدن داشتیم ،چندماه بود که باردار بودم، وقتی شنیدم حامله ام تا چند روز گریه میکردم،نمیخواستم یه بچه معصوم دیگه پاش به این زندگی باز بشه ،زندگی ای که هیچ چیزش معلوم نبود و هیچ خوشی توش نداشتم، وقتی فرشته فهمید که حامله ام و از این موضوع ناراحت ،بهم میگفت من ۱۴ تا شکم زایمان کردم، تو برای بچه دوم ناراحتی ،خیلی اذیتم میکرد مخصوصاً از روزی که محسن ازدواج کرد، آخه خیلی دلش می خواست که محسن دامادش بشه، همش به من میگفت که سمیه رو بگیرین برای محسن، حتی یه بار هم من به محسن گفتم، ولی محسن قبول نکرد و گفت من یکی دیگه رو می خوام ،روزی که محسن عقد کرد فرشته وسط حیاط شروع کرد به جیغ و داد کردن ،حتی رفت در خونمون و وایساد مادرم رو نفرین کرد که تو نذاشتی محسن سمیه رو بگیره، بعدش هم از روی لجبازی دختر ۱۲ ساله رو داد به پسر خواهرش، هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که توی حیاط سمیه گریه میکرد و میگفت من پسر خاله رو نمیخوام و فرشته موهاشو گرفت و سرش رو به دیوار میکوبید که باید حتماً قبول کنی ،دختر بیچاره رو به اجبار سر سفره عقد نشوندن و فرستادنش روستا ،اونا به دختر خودشون هم رحم نمیکردن،روز عروسی سمیه بود که رضا رفته بود و برای من النگو خریده بود ،خیلی تعجب کردم و ازش پرسیدم که پول از کجا آوردی ،برگشت و بهم گفت که تو کاری نداشته باش و دستت کن ،خیلی بهش شک داشتم سر مسئله دزدی دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، ولی جلوی مادرش دستم کردم و دیگه چیزی نگفتم، تا اینکه چند ماه بعدش خواهرم اومد خونمون و گفت چرا شوهرت پول از عباس قرض گرفته و پس نمیده ،خدا رو خوش نمیاد که به ما بدهکار باشین و تو طلا داشته باشی، اونروز خیلی غرورم شکست ،رضا منو جلوی خواهرم کوچیک کرد ، من این همه سال جلوی همه با آبرو زندگی کردم و حالا برای چند تا النگو.النگوها رو از دستم در آوردم و به گلنار دادم و ازش معذرت خواهی کردم، وقتی به رضا گفتم اصلا به روی خودش نیاورد که پول قرض کرده، گاهی شک میکردم که عقلی توی سرش هست یا نه .چند روزی بود که صاحب خونه گیر داده بود که خونه رو خالی کنین، رضا یه خونه اجاره کرد و من دوباره با یه بچه توی شکمم و یکی بغلم آواره یه خونه دیگه شدم .. ولی وقتی خونه رو دیدم بازم خیالم راحت شد که از اونجا بزرگتره ،اونجا هم خرابه بود و چیزی نداشت و فقط یه حال و اتاق داشت که توی بالکنش حصیری گرفتم واونجا رو آشپزخونه کردم ،شکمم هر روز بزرگتر میشد و کارهام سخت تر، بر عکس حاملگی اولم که لاغر بودم و شکم نداشتم، سر این یکی هر روز ورمم بیشتر میشد، یه روز که آبگوشت بار گذاشته بودم رفتم زودپز و از روی گاز برداشتم و روی زمین گذاشتم ،که گازش بیرون بره ،همون موقع زودپز ترکید، دستم رو جلوی صورتم گرفتم که نسوزم ولی دیر شد و تمام آب های زودپز پاشید بهم ،تموم جونم آتیش گرفته بود ،با صدای در با گریه رفتم و در و باز کردم ،صاحب خونمون بود، وقتی منو دید خیلی ترسیده بود اومد جلو و گفت
- خدا مرگم بده چی شده نگار ؟صدای چی بود اومد ،صدای انفجار بود؟سوزش صورتم هر لحظه بیشتر میشد ،با التماس بهش گفتم
- دارم میمیرم خواهش می کنم یه کاری کن.. با عجله رفت توی اتاق و چادرم رو آورد و روی سرم انداخت
- کجا میریم ؟دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
- باید بریم بیمارستان، زودباش زن صورتت داغونشده -پسرم چی تنهاست -نگران نباش به پریسا دخترم میگم میاد پیشش نگاه آخرم رو به جواد انداختم و با هم رفتیم بیمارستان، انگار که روی آتیش ایستاده بودم وقتی رسیدیم دوتا پرستار خوابوندم روی تخت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی امشبم
یک شب پر از آرامش
یک دل شاد و بی غصه
یک زندگی آروم و عاشقانه
و یک دعای خیر از ته دل
نصیب لحظه هاتون
تو این شب زیبـا
خونه دلتون گرم🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت دلت را
روی شادی تنظیم کن
و بدان لبخندی شادی
بهترین هدیه برای توست
سلام دوستان
الهی دلتون همیشه خوش باشه
صبحتون غرق در شادی و آرامش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به این سالها تعلق نداریم کاش یه شهر جدید تاسیس میکردیم با همهی عادتها و وسایل نوستالژیمون میرفتیم اونجا دورهم زندگی میکردیم😎
برفها رو هم ببینیم یکم تو این گرما خنکمون بشه😁🫠
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شجاع باش.... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 20 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f