eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سی به دخترا گفتم تا بیام تموم کنید مرتب و تمیز .چشم گ
به سمت کمد رفتم و گفتم زودتر میگفتی با این لباس که نمیشه رفت یه پیراهن از کمد در اوردم با عجله و در سکوت پوشیدم موهامو دورم میریختم که طاهره از پشت سر نگاهم کرد و خیره در آینه گفت میرید اونجا بخوابید؟‌لبمو گزیدم و گفتم نه چرا اینطور فکر کردی ؟‌ _این استرس برای چیه ؟‌به خودم خیره شدم داشتم رژ میزدم و از خودم بدم اومد با پشت دست پاک کردم و گفتم میخواستم مرتب باشم‌ تو پیش خترا بمون تا من بیام دستمو فشرد و گفت از من خجالت نکش خانم منم مثل خواهرت بخدا فضول نیستم و کلمه ای از جانب شما به کسی نمیگم .سرمو تکون دادم و گفتم میدونم بهت اعتماد دارم _ پس منم بهتون اعتماد کنم من مراقب دخترا هستم‌ خیالتون راحت باشه. _ خیالم راحته _ پس بزار حرفمو بزنم معلومه که برای رفتن استرس داشتین _ نه طاهره فقط نمیخواستم نامرتب باشم‌ دوست دارم مرتب باشم‌ _ چون نظر اردشیر خان براتون مهمه و اهمییت داره لپشو کشیدم و گفتم تو فقط مرغت یه پا داره ازش تشکر کردم و با گام های اروم رفتم بیرون .کسی نبود و پشت درب که رسیدم چندبار نفس عمیق کشیدم و اروم به درب زدم دستم روی دستگیره بود ولی جرئت باز کردنشو نداشتم‌ اروم دستگیره به پایین چرخید و درب باز شد اولین قدم رو برداشتم و جلو رفتم .نور اتاق کم بود و برق خاموش و چراغ نفتی روی طاقچه روشن بود.اردشیر روبروم ایستاده بود نمیتونستم‌ نگاهش کنم بابت رفتارم خجالت میکشیدم و اروم گفتم امری داشتین؟‌به صندلی اشاره کرد و گفت بشین اروم نشستم و به گلهای قالی خیره بودم روبروم نشست و پاهاشو میدیدم سرفه ای کرد و گفت فرصت نشد تشکر کنم و اینکه فردا چه برنامه ای داری ؟‌از تعجب و هیجان چشم هام گرد شد و بهش نگاه کردم و گفتم فردا ؟ _ بله فردا سالهاست ما برای سیزده جایی نرفتیم و شاید به همین دلیل که نحسی مارو گرفته با خوشحالی گفتم خواب میبینم ؟‌با سر گفت نه به سمتش رفتم روبردش ایستادم و گفتم واقعا میریم ؟ _ اره گفتم صبح گوشت کباب کنن _ دخترا خیلی خوشحال میشن _ خودت چی ؟‌ به چشم هام خیره شد و گفتم خیلی از این زندان یه روزم بیرون باشم هزار بار خداروشکر میکنم .ابروشو بالا داد و گفت زندان ؟شرمنده گفتم خاله توبا مثل یه زندان بان اجازه نمیده بیرون بیام وقتی به دخترا سخت میگیره منم اذیت میشم‌ _ دخترا وقتی اولیش بدنیا اومد خیلی روز قشنگی بود ولی هنوز بغل نگرفته بودمش که از ادم ها تا در و دیوار گفتن دختر که بدرد نمیخوره دحتر که اولاد نمیشه نزاشتن و منم عادت کردم به محبت نکردن به ندیدن شاید باور نکنی ولی هنوز بغلشون نگرفتم‌ حتی نمیدونم اسم هاشون چیه ؟وایی گفتم و کنارش با فاصله نشستم گفتم چرا ؟ مگه چه گناهی دارن رعنا خیلی شبیهه شماست حتی وقتی میخنده مثل شما ابروهاشو بالا میبره نورا موهاش به شما رفته پرپشت و حالت دار ولی سودابه یکم بداخلاق و به خاله اخلاقش شبیه .با اشتیاق گوش میداد و ادامه دادم هر کدوم یطوری هستن ولی همشون با محبتن با اخلاق و خیلی با استعداد اونا معنی پدر رو و مادر رو مثل من نمیتونن درک کنن .ولی میخوام بدونن عشق واقعی وجود داره من بجای همه بهشون عشق میورزم بهشون محبت میکنم .دستشو جلو اورد در کمال ناباوری من دستمو بین دست گرفت و گفت ممنونتم _ تشکر نیاز نیست من مدیون شما هستم‌ اگه نجاتم‌ نداده بودین مرده بودم.لبخندی زدم و گفتم‌ میخواستم شب عروسی با اون پیرمرد خودم بکشم‌.قسم خورده بودم نزارم انگشتشم به من بخوره ولی شما فرشته نجات من بودی با نوک انگشتش دستمو لمس میکرد و گفت فرشاد به موقع اومد خیلی دوستت داره برادر خوبیه _ خیلی زیاد مثل شما که واقعا خوبید خاله توبا دوستم‌ نداره حق داره ولی من همتون رو دوست دارم و ماه های گذشته زندگی راحتی داشتم .به خودم اشاره کردم و گفتم میبینید که به قول خاله اب اینجا بهم افتاده خندید و گفت نوشجونت دلم نمیخواست دستمو ول کنه و ارامش خوبی بود یکم مکث کرد و گفت در مورد پدرت سالها قبل تهران بودن و رفتن شیراز زندگی میکنن داریم نزدیک میشیم‌ دلم نمیخواست الکی خوشحال بشم و فقط سر تکون دادم .به موهام اشاره کرد و گفت سختت نیست نظافتش ؟تکونشون دادم و گفتم خیلی _ چرا کوتاهترش نمیکنی ؟‌روم‌نشد بگم فرهاد اجازه نمیداد و گفتم خاتون دوست نداشت _ الان که خاتون نیست الان خودتی _ خودم هیچوقت خودم تصمیمی نگرفته بودم‌ شما چی موی بلند دوست داری یا کوتاه؟ _ مو زینت زنه اما به اندازه متوسط که باشه قشنگه بلندش خیلی هم دست و پا گیره برات امروز وقتی ریخت جلو صورتم حس خفگی داشتم چطور تحملشون میکنی ؟‌با خنده گفتم با سختی _ با سختی زندگی نکن سعی کن خوشبختی رو تجربه کنی.نفس عمیقی کشیدم و انگار دلم اروم گرفته بود و گفتم نمیخوام فضولی کنم ولی سوری تا کی اونجا میمونه؟‌ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با تاسف گفت نمیدونم وقتی میاد بیرون میخواد به خودش صدمه بزنه خانواده اش ولش کردن اینجا هم از من کاری بر نمیاد _ شاید محبت کردن شما خوبش کنه شاید به شما نیاز داره سرمو پایین انداخته بودم و گفت نه سوری و من ازدواج عاشقانه نداشتیم‌ ازدواج ما از رو سنت بود.سرشو ازم‌ چرخوند و گفت ازدواج ما از رو سنت بود و هیچ وابستگی بینمون نبود .فقط از رو چند بار گفت از رو و بالاخره گفت از رو .... هم اتاقش میشدم‌.تعدادش انگشت شمار بود هر بار که باردار میشد تا بعد زایمان و مدتها بعد اونم‌ با نقشه مادرم برای بارداری مجدد حتی نمیدیدمش .با تعجب نگاهش میکردم‌ خیره به اون سمت بود و گفت بگذریم‌ برو بخواب که صبح اماده بشی و بریم سفارش کردم همه چیز اماده کنن.از رو صندلی بلند شدم و با محبت دستشو فشردم و گفتم خیلی خوشحالم کردید .چشم هاشو بست و باز کرد چرخیدم که برم و همونطور پشت بهش گفتم من ظهر یه لحظه نمیتونستم‌ جمله بندی کنم و گفتم من ظهر ناخواسته دندونامو بهم‌ فشردم و اروم گفتم : چطور بگم .دستهامو رو صورتم‌ گزاشتم و گفتم ببخشید و به بیرون رفتم‌ اردشیر با تصور من فرسنگ‌ها فاصله داشت اون ادمی نبود که ظاهرا نمایان میکرد طاهره با دیدنم گفت گونه هات گل انداخته خانم‌.با خوشحالی گفتم خبر نداری فردا میریم بیرون کنارش نشستم و گفت اتفاقا میدونستم‌ اجازه گفتن نداشتم میخواست بلند بشه که گفتم طاهره چند وقته اینجایی ؟چادرشو از دور کمرش باز کرد و گفت از بچگی من همینجا بدنیا اومدم‌ من و اردشیر خان تقریبا همسن هستیم‌.مادرم‌ لباسهای ایشون رو میاورد من بپوشم مگه چند سالته ؟ _ سواد ندارم ولی اردشیر خان دوسال از من بزرگتره _ تو میدونی سوری چطور اومد اینجا ؟‌دوباره کنارم نشست و گفت اره خانم‌ سوری دوازده سال پیش اینجا اومدخانم بزرگ‌ پسندیده بود و عقد کردنش و اوردنش عمارت شب عروسی عروس و داماد همو دیدن ولی انصافا اردشیر خان سرتر هستن بعد هم که تا الان زندگی کردن ...به طاهره نگاه کردم و گفتم سوال من چیزی دیگه است اونا چطور زندگی میکردن طاهره دقیق شد و گفت ،دنبال چی هستی خانم بگو تا بهت بگم _... سکوت کردم و گفت اردشیر خان به حرف خانم بزرگ میرفت تو اتاق سوری و یکساعت هم نشده برمیگشت دلش اونو نمیخواست _ کسی دیگه رو دوست داشت ؟ _ اره دختر عمه اشو میخواست که خانم بزرگ‌ نزاشت و قسمتم نبود اون الان بچه داره خودش .یکم عصبی شدم و گفتم بچه داره ؟‌ _ اره قصه اونا عاشقی بود ولی نشد بعدشم‌ خانم بزرگ‌ زود رفت سوری رو عقد کرد که یوقت اردشیر نره خواستگاریش _ یعنی هنوزم دوستش داره ؟ _ نمیدونم‌...ولی خانم بزرگ تا الان سوری رو زن اروشیر نگه داشته _ بیجاره سوری اونم که مریضه _ خدا ازش راضی بشه بیچاره تو عـذابه.. _ الهی امین دستشو زیر چونه ام اورد و همونطور که سرمو میچرخوند گفت چرا امشب میپرسی و گذشته رو زیر و رو میکنی خانم ؟‌اخمی کردم و گفتم کنجکاو شدم _ نه این چشم ها یچیز دیگه میگن _ تو قصه عاشقی منو نشنیدی ؟‌ _ چرا شنیدم‌ دختری که مادر نداره پدرش زن داره و از بچگی با محبت پسر عموش بزرگ شده یا بهتر بگم به محبتش عادت کرده وقتی اردشیر اوردت هم چشم هات همینطور برق میزد حواسم هست نگاهش میکنی چشم هات میخنده _ چی میخوای بگی ؟‌ _ خودت باید بگی خانم نه من _ نه اشتباه نکن من عاشق فرهاد بودم _ ولی بنظر من شما برای فــرار از اون تنهایی و بی کسی دل بهش بسته بودی چون اون نمیزاشت بهت سخت بگذره چون اگه بداخلاقی میکرد هم باز قبولش داشتی چون چاره ای جز اون نبود من دیدم که اینجا تو این عمارت زدت و دم نزدی ولی اگه اردشیر خان بهت اخم کنه دلت مــیشکـنه و قهر میکنی چون تازه داری عاشقی میکنی .از حرفهاش جا خوردم و گفتم اینطور نیست _ باشه شما هرطور بگی دست شو رو دهنش گزاشت و گفت به جان دخترام دهنم بسته است قرص قرص دست رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت چشم های اردشیرخان درست مثل روزی شده که دختر عمه اش رو میدید برق قشنگی توش افتاده.دختر عمه اش رو دوست داشته و از ذهنم بیرون نمیرفت .زود تر از هر روز بیدار شدم با چه ذوقی موهامو میخواستم ببافم که تو آینه نگاهشون کردم حق با اردشیر بود خیلی بلند بود قیچی رو برداشتم و تا بالای کمرم کوتاهشون کردم دورم ریخت و چقدر قشنگتر شده بود.بلوز و دامن تنم کردم و دخترا رو دونه دونه اماده کردم‌ وقتی فهمیدن قراره بریم اروم و قرار نداشتن و اونا هم مثل من خیلی خوشحال بودن براشون پیراهنی دوخته بود خیاط که یکی بیشتر از اونیکی خوشگل شده بود موهاشون رو خیلی وقت بود میبستن و دیگه خانم شده بودن.طاهره سفره اورد و گفت ارباب گفتن زودتر اماده بشین از صبحی وسایل رو بردن اونجا چای گزاشتن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمان ما آنقدر امکانات وجود نداشت که کرم دور چشم و ضدچروک و شب و روز و عصر و بعد از ظهرو اینا نبود اصلا کلا یه کرم کاسه‌ای نیوآ بود، با همون خشکی لوزالمعده‌ رو هم برطرف میکرد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✅شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم ! ▫️حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند . ▪️شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند : 1️⃣عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند 2️⃣دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم 3️⃣ دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیودوم با تاسف گفت نمیدونم وقتی میاد بیرون میخواد به خ
_ خاله توبا کجاست ؟‌خانم بزرگ انقدر غر زد تا بالاخره با اسد رفت دخترا با عجله صبحانه خوردن و ما هم راهی شدیم طاهره همراه ما بود و عقب گاری نشستیم خیلی وقت بود گاری سوار نشده بودم .ماشین رو خانم بزرگ برده بود و ما بیشتر از ماشین سواری گاری بهمون کیف میداد مردم بقچه های غذا رو دوش هاشون و زیر انداز دستشون راهی جاهای سر سبز بودن باغ الوچه اربابی رو همیشه تعریفشو خاتون میکرد .سر و ته نداشت و پر بود از درختهای الوچه شکر خدا اسمون صاف افتابی بود شکوفه ها ریخته بودن و درختها برگ داشتن از دور زیر انداز رو دیدم که پهن کردن و دورتر از اون بساط اتیش و چای به راه عطر تازه جگر که برای صبحانه اماده میکردن از بیرون باغ به مشامم میرسید ‌.خاله توبا زیر لب چیزی به اسد میگفت و ما نزدیکتر که میشدم بیشتر اخم میکرد ‌اسد به احترام بلند شد و گفت سلام دخترا تک تک با ادب و احترام سلام کردن و اسد با تعجب به من نگاه کرد و گفتم سلام اسد خان دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و همونطور گفت باید تشکر کرد بابت این همه تلاشتون اینا همون دختر های قبلی هستن ؟‌ _ بله فقط یاد گرفتن که چطور خانم باشن.خاله توبا زیر چشمی نگاهی کرد و گفت دختر هرچی باشه اخرم باید بزاد و بزرگ کنه صدای اردشیر از پشت سرمون میومد و سلام کرد دخترا ازش خجالت میکشیدن و سرشون رو پایین انداختن تک تک براندازشون کرد و لبخندش به هزاران حرف می ارزید .روی زیر انداز نشست و لقمه ای از جگر گرفت و گفت اونا هم اومدن تو باغ هستن بین خودشون چیزایی به ارومی گفتن و من نشستم و به دخترا گفتنم برید بازی کنید متعجب بودن و گفتم طاهره مراقبتون.بدو بدو میرفتن و دیدم که اردشیر نگاهشون میکرد و لبخند میزد خاله توبا با نخ بین دندونش رو تمیز کرد و گفت این همه املاک و ملک داریم و وارث نداریم باید برات زن پیدا کنم اینبار نمیخوام اشتباه کنم دوتا دختر برات همزمان عقد میکنم تا حداقل یکیش پسر بزاد اردشیر پوزخندی زد و گفت از ما گذشت مادر جان نه من زن میگیرم نه تو میتونی منو زیر بار ببری یبار با اشتباه شماها تا الان گذشته دیگه بسه اسد وقت زن گرفتنش و میخوام براش استین بالا بزنم.اسد صورتش گر گرفت و اردشیر ادامه داد دختر هاشم خان حرف هاشو زدم میدونم دختر های نجیبی داره و یکیشو گفتم برای اسد میخوام .اسد و شما برید هر کدوم رو پسندید من برای مهریه و شیر بها میرم اسد اروم تشکر کرد و اردشیر رو به من گفت خانواده خاتون تو باغ های پایین هستن میخوای ببینیشون ؟خاله جای من گفت ببر بزار پیش اونا باشه شب برش گردونن .دوست نداشت منو ببینه و منم گفتم اره میرم اونجا بلند شد و همونطور که لقمه اخرشو برمیداشت گفت پیش ماشین منتظرتم خاله لبخند زد و گفت برو خوش بگذرون زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم برخلاف اون اسد گفت کاش همینجا میموندی به لطف شما امسال ما هم مثل بقیه خانواده ها هستیم سری تکون دادم و خیالم راحت بود طاهره مراقب دخترهاست و سوار ماشین شدم‌.اردشیر همونطور که راه میوفتاد لقمه جگرشو روی پام گزاشت و گفت خوب نیست با شکم خودت تعارف داشته باشی اون برای من اون لقمه رو اورده بود تشکر کردم و گفتم: ممنون بابت همه چی دخترا کیف میکنن سکوت کرد و اون لقمه خوشمزه ترین لقمه برای من بود به باغات خاتون نزدیک میشد و تمام خاطرات منو تازه میکرد ولی وارد باغ نشد و همونطور که از روبروش میگذشت گفتم کجا میریم ؟ ~~~~ زنعمو بغض کرده بود خوب براندازم گرد و گفت اردشیر خان زیر سایه ات دخترمون چقدر سرحال شده با حرف زنعمو نگاه زن بابام به من افتاد و سلام داد دلم میخواست اتیش بزنمش و دستمو روی دست اردشیر گزاشتم سردی و نگاه پر از تعجبشو حس کردم ولی به زنعمو خیره گفتم اردشیر خان لطف خدا به من بوده نمیخواستم بدونن هنوزم تو بدبختی هستم و الکی تصور کنن خیلی خوشبختم اردشیر دستمو فشرد و همونطور که با زنعمو احوال پرسی میکرد گفت از سرخـــاک خاتون میایم‌ زنعمو موهاشو مرتب کرد و گفت خاتون دیگه غصه نمیخوره و خیالش راحته خاتونش پیش شما جاش امنه براشون دست تکون دادم و راهی شدیم هرچی دورتر میشدیم از تو آینه کوچیک و کوچیتر میشدن دست اردشیر رو ول نکرده بودم و هنونطور که از ته دلم خوشحال بودم گفتم امروز خیلی خوب بود اردشیر کم حرف بود و من به نیم رخش خیره بودم‌ تفاوت سنی ما خیلی بود بیشتر از پانزده سال ولی انگار با همسن خودم صحبت میکردم و باهاش احساس راحتی داشتم‌.وارد باغ الوچه شد و دستشو ار بین دستم بیرون کشید و گفت تا الان ناهار رو اماده کردن اون روز خیلی خاص بود با دخترا نوبتی تاب سواری میکردیم و تک تکشون داشتن خوش میگذروندن اردشیر رو دیدم که بین درختا رفت و از دید راس من خارج شد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب 💕برایتان دعا میکنم 💫خدای بزرگ نصیبتان کند 💕هر آنچه از خوبی ها 💫آرزو دارید 💕لحظه هاتون آروم 💫خونه هاتون گرم از محبت 💕آسمون دلتون ستاره بارون 💫خواب تون شیرین 💕شبتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امروز هرگز 🌼دوباره تکرار نمیشه 🌸خوشبختی منتظرته 🌺پس با یک حال خوب 🌼و یک لبخند ناب برخیز 🌸و از هر ثانیه اش لذت ببر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانلود کن باهم بریم تابستون 1369🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوست داشتن خود... - @mer30tv.mp3
4.81M
صبح 7 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوسوم _ خاله توبا کجاست ؟‌خانم بزرگ انقدر غر زد تا با
خاله چرت میزد و اسد دحترا رو هل میداد اروم پشت سر اردشیر راه افتادم یواشکی تعقیبش میکردم تا ببینم کجا میره خیلی دور شد و اون باغ تهش مشخص نبود بدون اینکه به پشت سر بچرخه گفت چرا پشت سرم میای ؟‌پشت درخت مخفی شدم و گفت خاتون چرا اومدی ؟‌منو دیده بود و اهسته بیرون رفتم و گفتم از رو کنجکاوی که کجا میرین دستهاشو پشت سرش قلاب کرد و همونطور که به سمتم قدم برمیداشت گفت کنجکاوی ؟درست روبروم بود و جرئت نمیکردم تو صورتش نگاه کنم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو بالا گرفت .با لبخند تو چشم هام نگاه کرد و گفت چه چشم هایی چقدر خاص و قشنگن اب دهنمو قورت دادم و گفت چشمهام ؟خیلی جلوتر اومد بازدم نفس هاشو میشنیدم و به صورتم میخورد یکم خم شده بود تا هم قد من بشه.روی پنجه هام ایستادم و گفتم همچین کوتاه هم نیستم‌.از خنده شونه هاش تکون خورد و گفت تو متفاوتی پی من نیا میرم یه دوری بزنم فصل بهار رو دوست دارم دستشو دراز کرد و یدونه از شکوفه های مونده روی شاخه هارو لای موهام گزاشت و گفت از اینجا خاطرات قشنگی دارم چشم هامو ریز کردم و گفت چه خاطراتی ؟‌ _ نخواست ادامه بده و گفت برو برای خودت بچرخ عصر برمیگردیم‌ چرخید که بره بازوشو لمس کردم و گفتم اردشیر خان .به دستم که بازوشو لمس میکرد خیره بود و گفتم انگار برای دیدن کسی میرید طاهره گفته بود که نزدیک این باغات باغ های عمه های اردشیر و دلم میگفت برای دیدن همون دختر عمه ای که عاشقش بوده داره میره ابروشو بالا داد و گفت چی میخوای بشنوی خاتون ؟‌شونه هامو بالا دادم و گفتم چیزی نمیخوام بشنوم ولی شما خیلی مشتاق بنظر میاین سرشو جلو اورد و با اخم گفت اخلاقت منو یاد خاله خاتون میندازه سمج و فضول از تعریفش جا خوردم و همونطور که میرفت گفت پشت سرم نیا بلند گفتم‌ خواهش میکنم اجازه بدید بیام کنارش حس متفاوتی داشتم و خیلی خوب بود ‌حس ارامش و حس لطیفی بود دستشو همونطور که میرفت به عقب اورد و گفت عجله کن بدو بدو جلو رفتم و دستشو چسبیدم و گفتم ممنون _ انقدر تشکر نکن فقط اروم باش دودستی دستشو چــسبیده بودم و باهاش میرفتم .از اون رفتار خودمم شگفتزده بودم چطور اون همه حس راحتی باهاش داشتم‌.راه تموم شد و دیگه درختی نبود تا چشم کار میکرد بوته های گل بود هنوز کامل گل نکرده بودن ولی پر بود از پروانه و پرنده ها چه دشت قشنگی بود با تعجب نگاه کردم و گفتم وای همچین جایی هم وجود داره _ بله اینجا برای پدربزرگ منه بچه که بودیم با دختر و پسرای عمو و عمه اینجا بازی میکردیم‌.ابرومو بالا دادم و گفتم الان چی دلتنگشون نمیشی ؟مشکوک نگاهم کرد و گفت چی میخوای بدونی خاتون ؟‌! _ هیچی _ ولی انگار یچیزی میخوای بگی و نمیتونی به زبون بیاری دستشو جلو اورد بازومو محکم گرفت و گفت بی پرده حرف بزن ازش یه لحظه ترسیدم و گفتم چیزی نمیخوام بگم .‌واقعا منظوری نداشتم دستشو شل کرد و اروم گفت خوبه دیگه حتی کلمه ای حرف نزد و حس کرده بود من میخوام در مورد اون دختر بدونم عصر بعد از کلی خوش گذشتن برای برگشت اماده شدیم‌ تمام مدت حواسمون بهم بود و خاله توبا با غر زدنهاش ازارم میداد اونشب حتی دخترا شام نخوردن و از خستگی خیلی زود خوابیدن .برای رفتن به توالت میرفتم که اردشیر رو دیدم با طاهره صحبت میکرد طاهره چشمی گفت و به سمت اشپزخونه رفت کنارش که رسیدم گفتم شما بیدارین ؟‌ _ اره میخوام برم دیدن سوری براش غذا بیاره طاهره گفته بودم براش گوشت کبابی بیارن .چقدر یجاهایی محبت داشت و گفتم‌ منم بیام ؟‌خنده اش گرفت و گفت انگار قراره همه جا پشت سرم بیای دستمو جلو بردم و گفتم بریم دستمو نگرفت و گفت پشت سرم میتونی بیای مراعات عمارت رو میکرد و منم سکوت کردم‌ با طاهره پشت سرش راه افتادم با خودم میگفتم هیچ وقت نمیشه از ظاهر کسی قضاوتش کرد درب رو باز کرد .میگفتن جن زده شده و هر کسی یچیزی میگفت نور چراغ رو طاهره بالا کشید و گفت ارباب اجازه بدین من جلو برم اردشیر مانع شد و خودش جلوتر رفت .سوری نشسته بود و از اون حالات نگاهش ترسیدم.موهاش پریشون بود و روی صورتش جای چـنگ‌ هاش بود اردشیر روبروش نشست و همونطور که موهاشو مرتب میکرد گفت خوبی ؟‌سوری به ما نگاه میکرد و دندون هاشو بهم میزد .حق با اردشیر بود که نمیزاشت دخترا روملاقات کنه اون تو حالت طبیعی نبود اردشیر سینی رو از طاهره گرفت و همونطور که به سوری غذا میداد براش از بیرون میگفت از ترس دست طاهره رو چسبیدم.سوری غداشو تو سکوت خورد و اردشیر رو به طاهره گفت آب بیار طاهره کوزه رو جلو برد گفت اب براشون اوردم.سوری به یکباره کوزه رو برداشت و روی سر خودش زد انقدر با سرعت بود که حتی اردشیر فرصت نکرد جلوشو بگیره اب روی سرش ریخت و میخندید مثل دیونه ها میخندید و گفت بمیرم دیگه باید بمیرم‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅دو تا لیوان آرد ✅۱ عددتخم مرغ ✅۱۱۰ گرم شیر ✅۱ قاشق خمیر مایه ✅۴۰ گرم شکر ✅۱ قاشق نمک ✅۱ قاشق زردچوبه ✅۷۰ گرم روغن ✅دو زرده تخم مرغ برای رومال ✅️۳۰۰گرم خرما ✅️پودر هل و پودر دارچین ✅️۲۰ گرم کره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f