eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهم از تو کیفم هرچی پول توش بود به زنعمو دادم و گف
شالشو رو شونه هام انداخت و گفت اگه کسی دید بزار فکر کنه منم دستشو فشردم و قبل از اینکه برم گفتم جبران میکنم _ جبران نمیخواد جواب سوال هامو بده خندیدم و گفتم برگشتم هرچی بپرسی جواب میدم.تا پشت در اتاق اردشیر برسم دلم هزار راه رفت و برگشت دستم رو دستگیره بود وبا یه نفس عمیق اروم به پایین فشردمش سرمو میخواستم داخل ببرم که صدای مهردخت به گوشم خورد اون داخل بود دلم بیشتر از دستم لرزید و عقب رفتم اما حس عجیبی گفت بمون و گوش بده نمیدونم چرا میخواستم آزار ببینم و میخواستم با دلم بجنگم .مهردخت بین حرفش هاش با بغض و گریه بود و گفت اونموقع که هر دو مجرد بودیم زنعمو توبا سنگ انداخت جلو پاهامون .یکساله دارم میام و میرم اردشیر نه من شوهر دارم نه الان تو زن پارسال گفتی زنم تا زنده است حرمت داره مریضه ولی با ارزشه الان دیگه چرا دخترات رو شوهر میدیم و دیگه چیزی نیست که بینمون باشه از بین در نگاه کردم‌ چشم هام با پرده اشکی پوشیده شده بود اردشیر نشسته بود و سرش بین دستهاش بود و گفت مهردخت لطف کن برو بخواب من فردا چهلم سوری و نمیتونم خسته بیدار بشم‌ _ اردشیر داری دست به سرم میکنی ؟اردشیر سرپا ایستاد روبروی مهردخت بود و گفت جوون بودیم و نادون اسمش رو نمیشه عشق گذاشت شاید اسمش یه عادت بوده _ یعنی چی؟‌اردشید کنار زدش و همونطور که میرفت سمت پنجره گفت تونستم این همه سال بدون تو سر کنم ولی بدون اون نتونستم مهردخت پشت سرش رفت و گفت بدون کی ؟ سوری که مرد مریض بود اهی که اردشیر کشید انگار از قلب منم کشیده شد مهردخت با اخم گفت میرم بخوابم فردا حرف میزنیم خودمو ته راهرو تو تاریکی کشیدم و مهردخت عصبی بیرون اومد و گفت تو هنوزم دوستم داری که نمیتونی تو چشم هام نگاه کنی دور میشد و من جلوتر رفتم درب هنوز نیمه باز بود و نخواستم دیگه داخل برم دلم سرد شده بود و میخواستم برگردم که صدای اردشیر به گوشم خورد و گفت تا اینجا اومدی و داری میری؟‌متعجب چرخیدم درب رو باز کرده بود و گفت نخوابیدی ؟ جات برات غریبه ؟‌دست و پامو گم کردم و گفتم نه فقط نمیدونستم چی باید بگم‌ کلافه دستی تو موهام کشـیدم و گفتم نمیخواستم مزاحم بشم نگاهم کرد و گفت میای؟!متعجب نگاهش کردم و گفت بشینیم صحبت کن فرار نکن خندیدم و گفتم اهل فرار نیستم داخل رفتم و گفتم حرفهاتو با مهردخت شنیدم‌ البته ناخواسته صندلی رو برام جلو اورد و گفت الان تو شرایطی نبودم که بتونم باهاش صحبت کنم لبخند زدم و گفتم پس چه خوب برای من فرصت داری _ تو فرق میکنی حرفش برام شیرین بود و لذت بردم روبروم نشست و گفت چرا اومدی اینجا ؟چی میگفتم و چطور میگفتم اتیش اون عشق لعنتی داره وجودمو میسوزونه.یکم مکث کردم و گفت مهردخت و من هر دو شرایط مساعدی داریم فردا بعد مراسم با مادرش صحبت میکنم و پس فردا یه عقـد ساده داشته باشیم و بیاد اینجا اردشیر رک صحبت کرد و من فقط پلک میزدم. _ حق با مهردخت بود اونوقت مادرم نزاشت و الان که چیزی نمیتونه جلومو بگیره اون میتونه هم مادر خوبی برای بچه هام باشه هم همسر خوبی برای من بغض داشت خفه ام میکرد و پاشنه پامو تو پایه صندلی فرو کردم و گفتم چه خوب _ اره خیلی خوبه تو بگو از شیراز از پدرت از بقیه ؟‌نخواستم حرف بزنم و گفتم همه چیز خوبه _ خداروشکر از تو خیالم راحته صمد که بدهکاره و فراری زن و بچه اش بدهکاره ان عمو و زنعموت هم یه نون بخور و نمیر دارن یه زمین داشتم دادم امسال کشاورزی کنن یکم از بار مشکلاتشون کم بشه ‌صمد همه چی رو باخت _ زنعمو گفت خیلی غصه خوردم براشون _ اونا تقاص گناهاشون رو دارن میدن ‌کم مصیبت رو شونه های تو نزاشتن _ من از کسی خرده نگرفتم خجالت زده بلند شدم و گفتم دیگه برم بخوابم از کنارش میگذشتم‌ که مچ دستمو گرفت و گفت خاتون ؟‌دلم از صداش میلرزید و گفتم جان خاتون کاش میگفت تو رو میخوام کاش میگفت نرو ولی با لبخندی گفت خیلی خانم شدی لباسهات راه رفتنت حرف زدنت و موهای کوتاهت دیدی گفتم موی کوتاهتر بیشتر به تو میاد چشم هات درشته اینطوری قشنگتر دیده میشه افسوس خوردم که چرا اونطور زمانه بازیم میداد با یه شب بخیر برگشتم و اونشب همه تصوراتم بهم ریخت شاید قسمت نبودخاتون همیشه میگفت همه چیز از قبل تعیین شده و دست تقدیر و قسمته و فقط خدا میدونه چی میشه و چی نمیشه طاهره با اجازه از من کنار من خوابید از رو بالشت سرشو بلند کرد و گفتچی شد خانم؟! _ اردشیر میخواد با مهردخت ازدواج کنه طاهره از جا پرید و گفت مگه میشه مگه خانم بزرگ میزاره ؟‌ _ تصمیم اربابه و کسی نمیتونه جلوشو بگیره ‌طاهره هم مثل من افسوس میخورد تا ظهر پیش دخترا بودم و پدرم اومد پیش ما با دخترا اشنا شد و برای بعد ناهار رفتیم سر مـزار سوری خیلی شلوغ بود و کسی کسی رو درست نمیدید ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نتونستم‌ اردشیر رو ببینم ولی مهردخت و لبخندشو میدیدم‌ چنگی به دلم میزد و مشخص بود از اونروز روز خوشبختی اونه جلو رفتم دستی به سنگ سوری کشیدم و براش فاتـحه خوندم‌ خاله توبا بی تابی میکرد و حالش خوب نبود .لباسهام خاکی شده بود تکونشون میدادم که یکی از پشت سر بلندم کرد فرشاد بود و با خنده گفت کجا بودی ؟‌منو روی زمین گذاشت به سمتش چرخیدم و محکم بغلش گرفتم چقدر بزرگتر شده بود میخندید و گفت کجا بودی تو شنیده بودم خانم از شهر اومده باورم نمیشد خیلی دوستش داشتم من زندگیمو مدیونش بودم و گفتم دلم برات تنگ شده بودزنعمو و زن بابام از دور نگاهمون میکردن فرشاد برانـدازم کرد و گفت میگن نامزدت مرد تحصیل کرده و اهل تهران چشم هامو گرد کردم و گفتم نامزدم ؟‌ _ بله همه جا پیچیده که اسمش چی بود یادم نمیاد منو باید عروسیت بیای ببری مگه عروسی بدون برادر عروس میشه یکم مکث کردم و گفتم فرشاد چی میگی؟ نامزد کجا بود ؟‌ _ من چه بدونم‌ ولش کن بیا بریم خونه ما البته خونه عمو، ما بی خونه هستیم دلم ضعف میرفت برای اون همه روحیه شاد و قشنگش دستشو فـشردم و گفتم نمیتونم بیام‌ میریم عمارت و اگه پدرم قبول کنه برگردیم شیراز _ اینطوری که نمیشه با دلخوری گفتم صمد کجاست ؟ _ خبرشو بیارن نمیدونی چطور رسـوامون کرد خوش بحالت اسم پدر بودنش از رو تو برداشته شد مامانمو باخته بود با بدبختی زمین دادیم هر چی بود دادیم مادرمو نجات دادیم آهی کشیدم و گفتم خودت چیکار میکنی ؟ _ چیکار میتوکم کنم؟ نه زنی نه بچه ای به بازوش زدم و گفتم حالا زوده _ وا ناز خاتون پدرم همسن من بود تو و منو داشت فرشاد همه جوره خوشحالم میکردیکساعتی با هم بودیم و پیاده تا عمارت با هم رفتیم‌ نسبت به پدرم خیلی سرد رفتار میکرد و بهش حق میدادم مهمونا میرفتن و ارباب با اون لباسهای سـیاهش جلوی درب ایستاده بود.به احترام تک تک دست میداد و تشکر میکرد و برای مردم تنگ دست بسته های کمکی تهیه کرده بود برای خیرات سوری چه کار قشنگی بود به طاهره سفارش کردم‌ برای زنعمو و زن بابام بیشتر بزاره و اونم با دل و جـون کیسه های اونا رو چند بـاره پر میکرد و دلم خوش بود که حداقل یک ماه سر گرسنه رو بالشت نمیزارن داخل اتاق کنار خاله رفتم و گفتم خاله توبا به من نگاه کرد و گفت جانم خاتون؟از محبت دیر هنگامشم خوشحال بودم و گفتم ما باید بریم اخرین غمت باشه جلو رفتم صورتشو ببوسم که گفت سیـاه مهردخت رو بپوشم اردشیر یهو زده به سرش تا دیروز نمیخواستش امروز خواب زده میشه میگه فردا عقدش میکنم همونطور که نزدیک گوشش بودم گفتم اردشیر خودش خواسته ؟ _ کاش نمیخواست من و خاله توبا اولین بار بود با هم درد و دل کردیم و اون گفت و من دلم سـوخت و من گفتم اون دلش سوخت.برای خداحافظی بیرون رفتم و پدرم منتظرم بود هنوز بهش نرسیده بودم‌ که گفت نمیتونیم بریم.پدرم نفس عمیقی کشید و همونطور که ابروشو بالا میداد گفت ماشین روشن نمیشه اصلا معلوم نیست چیشده سالم بود فرستادن پی مکانیک تا بیاد تعمیر کنه اردشیر نزدیک اومد و گفت بیرون نمونید بفرمایید بالا تا مکانیک بیاد خیلی طول میکشه با ناراحتی گفتم اخه داشتیم میرفتیم _ مگه اینجا جاتون بده درست تو چشم هام زل زده بود و گفتم نه ولی رفتنی بالاخره باید بره _ حق با شماست بفرمایید ناصر خان شوهر عمه ام بالا هستن خوشحال میشن پدرم رو بهم گفت انگار باید صبر کنیم دلم نمیخواست ناراحت بشه و گفتمشما برو بالا منم بهتر یکم بیشتر اینجا وقت میگذرونم با چشم هاش بهم لبخندی زد و رفت ...خیلی دور شده بود که اردشیر گفت امشب هم مهمون اینجایی _ مگه تا شب ماشین درست نمیشه؟‌ _ نه احتمال زیاد صبح راه بیوفتین چشم هاش عـذابم میداد و گفتم پس برای مراسم عقد شما موندیم واکـنشی نداشت و گفت دخترا خوشحال میشن بیشتر بمونی _ فقط دخترا ؟‌سرشو پایین انداخت و گفتم تو مطمئنی که میخوای با مهردخت ازدواج کنی ؟‌با کفشش خاک های رو جابجا میکرد و گفت اون اخرین انتخاب منه عصبی گفتم اولین انتخابت چیه ؟‌سرشو بالا اورد تو چشم هام خیره شد و گفت چه فرقی داره هر چیزی که یه طرفه باشه همینه من یکی رو دوست دارم اون منو دوست نداره مهردخت منو میخواد من نمیخوامش دنیا همینه دیگه _ نه همین نیست دنیا جرئت نمیخواد جسارت میخواد رو راستی میخواد _ دست بردار خاتون اونموقع که مهردخت رو خواستم نشد سوری رو برام گرفتن حالا که ازادم ولی دلم با مهردخت نیست _ پس چرا داری عقدش میکنی ؟دندونامو ازحـرص بهم میفشردم چیزی نگفت و اون سکوتش اذیتم میکرد پشت بهش به سمت بالا راه افتادم پشت سرم میومد و حسش میکردم به بالا رسیدیم که خاله توبا صداش میرد درب اتاق باز بود و خاله با تعجب گفت نرفتی ؟‌شونه هامو بالا دادم و گفتم نه خاله ماشین خرابه طول میکشه رفتنمون ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی یک ده ریالی بود در دست پدر پول تو جیبی که نه، انگار دنیا داشتیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✨آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ 💥آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. 👌همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما هیچ وقت کنار نگذار... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهودوم نتونستم‌ اردشیر رو ببینم ولی مهردخت و لبخندش
یچیزی اون وسط درست از اب در نمیومد اون ماشین که سالم بود یهو چرا خراب شده بود کنار خاله نشستم‌ اردشیر برگه های دست خاله رو میگرفت که خاله ول نکرد و گفت ازدشیر نکن مادر.اردشیر حرفشو برید و گفت بعدا حرف میزنیم خاله عصبی بلند شد و گفت بعدا کی فردا کله سحرعاقد خبر میکنن دختره امروز به فکر لباس بود ما هنوز صورت هامون عزاداره چه عقدی ؟‌اردشیر با انگشت اشاره کرد تمومش کنه و گفت سلمان اومده ( ارایشگر ) بگو بشینن تک تک صورت هاشون رو اصلاح کنن _ اخ از دست تو اول باید خودت اینکارو کنی بی اهمیت به حرف خاله بیرون رفت و خاله گفت این پسر منو پیر کرده برو خاتون راضیش کن بیاد اون صورتشو اصـلاح کنه اون رخت سیـاه رو در بیاره پسرم سـنی نداره که بخواد اینطور خودشو عذاب بده مردد بودم و گفت اون فقط رو حرف تو کوتاه میاد من ننه اشم بزرگش کردم ولی به من اهمیت نمیده خاله به دستم زد و گفت برو راضیش کن رفته بود تو اتاقش و دوست نداشتم دیگه برم پیشش ولی دوریشم نمیتونستم تحمل کنم اروم به درب زدم و رفتم داخل اون برگه هارو ریخته بود رو میز و داشت نگاهشون میکرد با دیدنم انگار خوشحال شد و گفت کاش همیشه تو در بزنی و تو میومدی داخل از این ادم ها خسته شدم جلوتر رفتم و گفتم اگه به من بود میگفتم همیشه صورتت با ریش باشه هم قشنگتره هم جذابتری بهش رسیدم اروم من چطور عاشقش شده بودم‌ چطور دلش میومد ازمن بگذره وقتی اون همه خاطره قشنگ با هم داشتیم دلم همون اردشیری رو میخواست که دستشو برام دراز میکرد به عمد طولانی نگاهش کردم وگفتم باید از عزا دربیای تو اربابی خانی همه چشم دارن بهت وگرنه این صورتت همینطور هم قشنگه..کاش زبونم باز میشد و میگفتم از رو دوست داشتنت ولی جوابی ندادم و گفت بخاطر سوری هم هست احترام به اون ولی دروغ نمیتونم بگم بخاطر غم دل خودمه گفتم مگه چه غمی داره ؟ گفت حس ‌کن حس کردم‌ من اون لحظه حس کردم که اون قلب بخاطر من میتپه اما غرور لعنتی نمیزاشت به زبون بیارم خیلی وقت بود اونطور با ارامش چشم هامو نبسته بودم هر دو سکوت کرده بودیم همونطور که نگاهم میکرد گفت اسم پسر عمه ات چیه ؟‌چشم هامو باز نکردم و گفتم کاوه سکوت عجیبی بود و من اصلا به اون سوال فکر هم نکردم چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ازش دور شدم و گفتم: بریم ؟خیلی اروم گفت کجا ؟به صورتش اشاره کردم و گفتم اصـلاح کنی اخمی کرد و خواست چیزی بگه که گفتم بخاطر اخرین خواسته خاتون سحر که خورشید بالا بیاد معلوم نیست تو این دنیا اصلا بتونیم دوباره همو ببینم قسمت و تقدیر اجازه میدن یکبار دیگه جلو راه هم باشیم شاید سالها بعد شاید یه روزی اتفاقی همو دیدیم‌ اونموقع تو حتی منو نمیشناسی سکوت غم انگیزی بود و مهلت نداد چیزی بگم جلو اومد و گفت یعنی میشه دوباره تو رو ببینم با خنده گفتم میخوای چیکار کنی ؟آروم کفت بابت همه چیز ممنون ...تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصلاح میکرد با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن با ارزش بود با جلال و صورتش که اصلاح شد انگار سالها جوونتر شده بود خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود ‌انگار با خودم سر جنگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم عصبی به درب کوبیدم و گفتم چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من چرا تصویرشو تو اب دیدم چرا اون لحظه که از بی کسی نالیدم اونو نشونم دادی خدایا چرا داری عذابم میدی این چه حس و حالیه اشک هامو پاک کردم و به عمد نشستم جلوی آینه اون اتاق دخترا تعجب کرده بودن و من از کیفم لوازم ارایشی در اوردم‌ صورتمو ارایش کردم پر رنگ ترین رژ لـبمو زدم و چشم هامو سرمه کشیدم موهامو باز گزاشتم و رفتم پایین تو حیاط اخرین خوش و بش هارو میکردن اردشیر ماشین رو روشن کرد و به پدرم گفت مشکلش حل شده صدای تق تق کفش هام روی پله ها نظرشون رو جلب کرد و اردشیر به سمت من چرخید بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه برای خودمم‌ اون حجم از ارایش تازگی داشت موهامو تکونی دادم و گفتم بریم اردشیر سرشو پایین انداخت و پدرم گفت بریم خوشگل خانم ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بشارة لک؛ ولك لیلة آن تنام فیها من شدّة الفرح» به تو قول می‌دهم؛در زندگی‌ات شبی خواهد بود که از شدتِ خوشحالی خوابت نمی‌برد...🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند مشڪلی گر سر راه تو ببندد تو بخند غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
إِنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ فرا رسیدن سالروز شهادت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رسول مهربانی ...پایان ماه صفر... - @mer30tv.mp3
5.17M
صبح 12 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوسوم یچیزی اون وسط درست از اب در نمیومد اون ماشین
پدرم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو چرخوند و گفت چرا داشتم در مورد و تو و کاوه حرف میزدم اردشیر خان ام تو صورتش اینطور غم نشست و اونم مثل تو نگاهشو ازم گرفت بغضمو فرو خوردم و گفتم‌ در مورد من و کاوه با اردشیر حرف زدین ؟‌ _ اره اونشبی که رفته بودیم اومد تو اتاق کنارم گفت میخواد در مورد تو با من حرف بزنه یه چای خوردیم و بعد گفت تو چیکار کردی این دوسال و منم گفتم قراره با کاوه نامزد بشی _ اردشیر چی گفت؟ _ فقط سکوت کرد ولی فرداش اومد و ازم پرسید تو هم اونو میخوای؟ پرسید کاوه چطور ادمی و چطوریه و این چیزا انصافا کاوه پـسر لایقی و گفتم که خوشبخت میشی ‌دستهام میلرزید نمیتونستم تمرکز کنم و گفتم یعنی چی ؟‌یاد حرفهای فرشاد افتادم یاد طاهره که دیشب گفت اردشیر رو دیده پیش ماشین ما بوده یاد اینکه ازم سراغ اون نامزد پولدارمو میگرفتن اردشیر چی فکر میکرد اون داشت ازم دور میشد که من خوشبخت بشم اون فکر میکرد من نامزد دارم نفس زنان گفتم‌ اردشیر فکر میکنه من نامزد کاوه ام؟پدرم شوکه بود و گفت اره فکر کنم‌ اخه من چیزی نگفتم در مورد این چیزا دستهام میلرزید و گفتم داره از رو لجبازی با مهردخت ازدواج میکنه اون میخواد با خودش بجنگه اون میخواد سر خودش تلافی کنه اون منو میخواد بهم گفت اونشبی که م* بود گفت من براش شدم یه واقعیت یه حقیقت تو زندگیش اشگ هام میریخت و چقدر من نادون بودم‌ اردشیر ماشین رو خراب کرده بود تا من نتونم برم‌ اون نتونست بهم بگه چون فکر میکرده من نامزدمو دوست دارم‌ پدرم‌ بازوهامو گرفت تکونم داد و گفت اروم باش چرا گریه میکنی تو _ من دوستش دارم‌ اونو نه از سر عادت، من از تمام وجودم از ته قلبم دوستش دارم‌ اردشیر رو خدا سر راهم گزاشت من اون شبی که دل شکسته گله میکردم به خدا،خدا اونو نشونم داد تو رخت عروسی من بجای فرهاد کنار اون رفتم‌ من اونو میخواستم و بخاطر این غرور به زبون نیاوردم‌ اردشیر هم مثل من اونم منو میخواست اما من نفهمیدم.طاهره دوباره دلش گرفته بود و با بغض راهیمون کرد اون‌روز من سنگدل تر از اون بودم پدرم راه افتاد و من فقط به روبرو خیره بودم عاقد رو دیدم که داره میره سمت عمارت و کاش من میدیدم که به عمارت نمیرسه دورتر و دورتر میشدیم انقدر دور میشدیم که دیگه میدونستم تموم شده پدرم به درخت های بادام کنار جاده اشاره کرد و گفت چقدر اینجا قشنگه این درخت ها منو یاد جوونی هام میندازه همون سالهایی که با حسرت گذشت نمیدونم این ماشین چش بوده کی سیم هاشو قیچی کرده بوده با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگه سیم هاشو قیچی کردن ؟ _ اره مکانیک میگفت یکی به عمد این کارو کرده _ که ما بـمیریم ؟پدرم بلند بلند خندید و گفت نه میخواسته نتونیم برگردیم چون ماشین روشن نمیشد اردشیر خان خیلی دوست داشت ما میموندیم ولی گفتم نمیتونیم‌ بالاخره نامزدی تو در پیش به صندلی تکیه کردم و به بیرون خیره شدم‌.پدرم از جاده ابادی کامل خارج شد و گفت وقتی در مورد تو به اردشیر خان گفتم در مورد کاوه پرسید خیلی نگرانت بود و مطمئن شد کاوه پسر خوبیه گفتم که کاوه دوستت داره و قراره وقتی برگشتیم رسما خواستگاریت کنن اروم زیر لب گفتم برام مهم نیست ‌دیگه هیچ چیزی مهم نیست _ میگفت تو چی اونو میخوای ؟‌واقعا اینم برای منم سوال خاتون تو کاوه رو دوست داری که داری زـ نش میشی ؟‌سوالشو درست نشنیدم و دوباره پرسید خاتون ؟ تو اصلا از کاوه خوشت میاد ؟‌نگاهش کردم و گفتم چی گفتی ؟‌ _ میگم تو از کاوه خوشت میاد که قراره باهاش ازدواج کنی ؟‌شونه هامو بالا دادم و گفتم من نمیخوام باهاش ازدواج کنم با خودم گفتم برگشتیم باهاتون صحبت کنم که قانع اش کنین تو دل من جایی برای کسی دیگه نیست چشم هاشو ریـز کرد و گفت هنوز به فکر فرهادی ؟‌ _ نه فرهاد جایی نداره دیگه جایی نداره _ پس چی؟ماشین رو کنار کشید و پارک کرد و گفت خاتون چرا چشم هات پر اشک شده ؟صورتمو ازش مخفی کردم و گفتم چیزی نیست.پدرم سعی کرد ارومم کنه و گفت تو چرا به من نگفتی چرا دو ساله سکوت کردی ؟‌ _ فکر میکردم فراموشش میکنم پدرم یکم ناراحت بود و گفت یعنی من ناخواسته بین تو و اون رو خراب کردم ؟ نمیدونم _ یعنی تو میخواستی اونجا بمونی؟اون مادرش زن خوبی نیست زبون تلخی داره _ تلخی زبون خاله توبا به یه خاتون گفتن اردشیر می ارزید _ اونجا شهر نیست _ منم متعلق به شهر نیستم‌ منم عادت دارم به کوچه های خاکی و گلی به اون مدل لباسها به اون ادم ها به محبت های یواشکی به اون نگاهای اردشیر خان _ دخترم اون خان ولی بچه هاش _ من خیلی وقته برای اونا خواهر بزرگتر بودم اونا رو با سواد کردم دوست نداشتم مثل من با حسرت ها بزرگ بشن میخواستم خودشون برای خودشون انتخاب کنن ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
38.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅وگوشت چرخ کرده ✅ سیب زمینی متوسط ✅ پیاز متوسط ✅ رب گوجه ✅ ادویه برای قلقلی ها ✅ نمک،فلفل سیاه،زردچوبه ✅ دارچین و سماق ✅ سبزی خشک معطر ✅ آب نارنج آبغوره یا آبلیمو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f