نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهودوم نتونستم اردشیر رو ببینم ولی مهردخت و لبخندش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهوسوم
یچیزی اون وسط درست از اب در نمیومد اون ماشین که سالم بود یهو چرا خراب شده بود کنار خاله نشستم اردشیر برگه های دست خاله رو میگرفت که خاله ول نکرد و گفت ازدشیر نکن مادر.اردشیر حرفشو برید و گفت بعدا حرف میزنیم خاله عصبی بلند شد و گفت بعدا کی فردا کله سحرعاقد خبر میکنن دختره امروز به فکر لباس بود ما هنوز صورت هامون عزاداره چه عقدی ؟اردشیر با انگشت اشاره کرد تمومش کنه و گفت سلمان اومده ( ارایشگر ) بگو بشینن تک تک صورت هاشون رو اصلاح کنن
_ اخ از دست تو اول باید خودت اینکارو کنی بی اهمیت به حرف خاله بیرون رفت و خاله گفت این پسر منو پیر کرده برو خاتون راضیش کن بیاد اون صورتشو اصـلاح کنه اون رخت سیـاه رو در بیاره پسرم سـنی نداره که بخواد اینطور خودشو عذاب بده مردد بودم و گفت اون فقط رو حرف تو کوتاه میاد من ننه اشم بزرگش کردم ولی به من اهمیت نمیده خاله به دستم زد و گفت برو راضیش کن رفته بود تو اتاقش و دوست نداشتم دیگه برم پیشش ولی دوریشم نمیتونستم تحمل کنم اروم به درب زدم و رفتم داخل اون برگه هارو ریخته بود رو میز و داشت نگاهشون میکرد با دیدنم انگار خوشحال شد و گفت کاش همیشه تو در بزنی و تو میومدی داخل از این ادم ها خسته شدم جلوتر رفتم و گفتم اگه به من بود میگفتم همیشه صورتت با ریش باشه هم قشنگتره هم جذابتری بهش رسیدم اروم من چطور عاشقش شده بودم چطور دلش میومد ازمن بگذره وقتی اون همه خاطره قشنگ با هم داشتیم دلم همون اردشیری رو میخواست که دستشو برام دراز میکرد به عمد طولانی نگاهش کردم وگفتم باید از عزا دربیای تو اربابی خانی همه چشم دارن بهت وگرنه این صورتت همینطور هم قشنگه..کاش زبونم باز میشد و میگفتم از رو دوست داشتنت ولی جوابی ندادم و گفت بخاطر سوری هم هست احترام به اون ولی دروغ نمیتونم بگم بخاطر غم دل خودمه گفتم مگه چه غمی داره ؟ گفت حس کن حس کردم من اون لحظه حس کردم که اون قلب بخاطر من میتپه اما غرور لعنتی نمیزاشت به زبون بیارم خیلی وقت بود اونطور با ارامش چشم هامو نبسته بودم هر دو سکوت کرده بودیم همونطور که نگاهم میکرد گفت اسم پسر عمه ات چیه ؟چشم هامو باز نکردم و گفتم کاوه سکوت عجیبی بود و من اصلا به اون سوال فکر هم نکردم چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ازش دور شدم و گفتم: بریم ؟خیلی اروم گفت کجا ؟به صورتش اشاره کردم و گفتم اصـلاح کنی اخمی کرد و خواست چیزی بگه که گفتم بخاطر اخرین خواسته خاتون سحر که خورشید بالا بیاد معلوم نیست تو این دنیا اصلا بتونیم دوباره همو ببینم قسمت و تقدیر اجازه میدن یکبار دیگه جلو راه هم باشیم شاید سالها بعد شاید یه روزی اتفاقی همو دیدیم اونموقع تو حتی منو نمیشناسی سکوت غم انگیزی بود و مهلت نداد چیزی بگم جلو اومد و گفت یعنی میشه دوباره تو رو ببینم با خنده گفتم میخوای چیکار کنی ؟آروم کفت بابت همه چیز ممنون ...تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصلاح میکرد با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن با ارزش بود با جلال و صورتش که اصلاح شد انگار سالها جوونتر شده بود خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود انگار با خودم سر جنگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم عصبی به درب کوبیدم و گفتم چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من چرا تصویرشو تو اب دیدم چرا اون لحظه که از بی کسی نالیدم اونو نشونم دادی خدایا چرا داری عذابم میدی این چه حس و حالیه اشک هامو پاک کردم و به عمد نشستم جلوی آینه اون اتاق دخترا تعجب کرده بودن و من از کیفم لوازم ارایشی در اوردم صورتمو ارایش کردم پر رنگ ترین رژ لـبمو زدم و چشم هامو سرمه کشیدم موهامو باز گزاشتم و رفتم پایین تو حیاط اخرین خوش و بش هارو میکردن اردشیر ماشین رو روشن کرد و به پدرم گفت مشکلش حل شده صدای تق تق کفش هام روی پله ها نظرشون رو جلب کرد و اردشیر به سمت من چرخید بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه برای خودمم اون حجم از ارایش تازگی داشت موهامو تکونی دادم و گفتم بریم اردشیر سرشو پایین انداخت و پدرم گفت بریم خوشگل خانم ...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بشارة لک؛ ولك لیلة آن تنام فیها من شدّة الفرح»
به تو قول میدهم؛در زندگیات شبی خواهد بود که از شدتِ خوشحالی خوابت نمیبرد...🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چرخ گردون چه بخندد
چه نخندد تو بخند مشڪلی
گر سر راه تو ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی همه
زنجیر به هم گر دلت از
ستم و غصه برنجد تو بخند
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
إِنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ
فرا رسیدن سالروز شهادت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رسول مهربانی ...پایان ماه صفر... - @mer30tv.mp3
5.17M
صبح 12 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوسوم یچیزی اون وسط درست از اب در نمیومد اون ماشین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهوچهارم
پدرم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو چرخوند و گفت چرا داشتم در مورد و تو و کاوه حرف میزدم اردشیر خان ام تو صورتش اینطور غم نشست و اونم مثل تو نگاهشو ازم گرفت بغضمو فرو خوردم و گفتم در مورد من و کاوه با اردشیر حرف زدین ؟
_ اره اونشبی که رفته بودیم اومد تو اتاق کنارم گفت میخواد در مورد تو با من حرف بزنه یه چای خوردیم و بعد گفت تو چیکار کردی این دوسال و منم گفتم قراره با کاوه نامزد بشی
_ اردشیر چی گفت؟
_ فقط سکوت کرد ولی فرداش اومد و ازم پرسید تو هم اونو میخوای؟ پرسید کاوه چطور ادمی و چطوریه و این چیزا انصافا کاوه پـسر لایقی و گفتم که خوشبخت میشی دستهام میلرزید نمیتونستم تمرکز کنم و گفتم یعنی چی ؟یاد حرفهای فرشاد افتادم یاد طاهره که دیشب گفت اردشیر رو دیده پیش ماشین ما بوده یاد اینکه ازم سراغ اون نامزد پولدارمو میگرفتن اردشیر چی فکر میکرد اون داشت ازم دور میشد که من خوشبخت بشم اون فکر میکرد من نامزد دارم نفس زنان گفتم اردشیر فکر میکنه من نامزد کاوه ام؟پدرم شوکه بود و گفت اره فکر کنم اخه من چیزی نگفتم در مورد این چیزا دستهام میلرزید و گفتم داره از رو لجبازی با مهردخت ازدواج میکنه اون میخواد با خودش بجنگه اون میخواد سر خودش تلافی کنه اون منو میخواد بهم گفت اونشبی که م* بود گفت من براش شدم یه واقعیت یه حقیقت تو زندگیش اشگ هام میریخت و چقدر من نادون بودم اردشیر ماشین رو خراب کرده بود تا من نتونم برم اون نتونست بهم بگه چون فکر میکرده من نامزدمو دوست دارم پدرم بازوهامو گرفت تکونم داد و گفت اروم باش چرا گریه میکنی تو
_ من دوستش دارم اونو نه از سر عادت، من از تمام وجودم از ته قلبم دوستش دارم اردشیر رو خدا سر راهم گزاشت من اون شبی که دل شکسته گله میکردم به خدا،خدا اونو نشونم داد تو رخت عروسی من بجای فرهاد کنار اون رفتم من اونو میخواستم و بخاطر این غرور به زبون نیاوردم اردشیر هم مثل من اونم منو میخواست اما من نفهمیدم.طاهره دوباره دلش گرفته بود و با بغض راهیمون کرد اونروز من سنگدل تر از اون بودم پدرم راه افتاد و من فقط به روبرو خیره بودم عاقد رو دیدم که داره میره سمت عمارت و کاش من میدیدم که به عمارت نمیرسه دورتر و دورتر میشدیم انقدر دور میشدیم که دیگه میدونستم تموم شده پدرم به درخت های بادام کنار جاده اشاره کرد و گفت چقدر اینجا قشنگه این درخت ها منو یاد جوونی هام میندازه همون سالهایی که با حسرت گذشت نمیدونم این ماشین چش بوده کی سیم هاشو قیچی کرده بوده با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگه سیم هاشو قیچی کردن ؟
_ اره مکانیک میگفت یکی به عمد این کارو کرده
_ که ما بـمیریم ؟پدرم بلند بلند خندید و گفت نه میخواسته نتونیم برگردیم چون ماشین روشن نمیشد اردشیر خان خیلی دوست داشت ما میموندیم ولی گفتم نمیتونیم بالاخره نامزدی تو در پیش به صندلی تکیه کردم و به بیرون خیره شدم.پدرم از جاده ابادی کامل خارج شد و گفت وقتی در مورد تو به اردشیر خان گفتم در مورد کاوه پرسید خیلی نگرانت بود و مطمئن شد کاوه پسر خوبیه گفتم که کاوه دوستت داره و قراره وقتی برگشتیم رسما خواستگاریت کنن اروم زیر لب گفتم برام مهم نیست دیگه هیچ چیزی مهم نیست
_ میگفت تو چی اونو میخوای ؟واقعا اینم برای منم سوال خاتون تو کاوه رو دوست داری که داری زـ نش میشی ؟سوالشو درست نشنیدم و دوباره پرسید خاتون ؟ تو اصلا از کاوه خوشت میاد ؟نگاهش کردم و گفتم چی گفتی ؟
_ میگم تو از کاوه خوشت میاد که قراره باهاش ازدواج کنی ؟شونه هامو بالا دادم و گفتم من نمیخوام باهاش ازدواج کنم با خودم گفتم برگشتیم باهاتون صحبت کنم که قانع اش کنین تو دل من جایی برای کسی دیگه نیست چشم هاشو ریـز کرد و گفت هنوز به فکر فرهادی ؟
_ نه فرهاد جایی نداره دیگه جایی نداره
_ پس چی؟ماشین رو کنار کشید و پارک کرد و گفت خاتون چرا چشم هات پر اشک شده ؟صورتمو ازش مخفی کردم و گفتم چیزی نیست.پدرم سعی کرد ارومم کنه و گفت تو چرا به من نگفتی چرا دو ساله سکوت کردی ؟
_ فکر میکردم فراموشش میکنم پدرم یکم ناراحت بود و گفت یعنی من ناخواسته بین تو و اون رو خراب کردم ؟
نمیدونم
_ یعنی تو میخواستی اونجا بمونی؟اون مادرش زن خوبی نیست زبون تلخی داره
_ تلخی زبون خاله توبا به یه خاتون گفتن اردشیر می ارزید
_ اونجا شهر نیست
_ منم متعلق به شهر نیستم منم عادت دارم به کوچه های خاکی و گلی به اون مدل لباسها به اون ادم ها به محبت های یواشکی به اون نگاهای اردشیر خان
_ دخترم اون خان ولی بچه هاش
_ من خیلی وقته برای اونا خواهر بزرگتر بودم اونا رو با سواد کردم دوست نداشتم مثل من با حسرت ها بزرگ بشن میخواستم خودشون برای خودشون انتخاب کنن
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
38.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کله_گنجشکی
مواد لازم :
✅وگوشت چرخ کرده
✅ سیب زمینی متوسط
✅ پیاز متوسط
✅ رب گوجه
✅ ادویه برای قلقلی ها
✅ نمک،فلفل سیاه،زردچوبه
✅ دارچین و سماق
✅ سبزی خشک معطر
✅ آب نارنج آبغوره یا آبلیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1037_50586603658924.mp3
5.49M
🎵 یه روز میاد بقیع آباد میشه
🎵 برات سینه زدن آزاد میشه
🏴 #شهادت_امام_حسن (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو که آخر گره رو وا میکنی
امام حسن (ع) ...😭
🏴 #شهادت_امام_حسن (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت اذان گو، یه مدت هر کی میرفت مکه یدونه اینا سوغات می آورد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوچهارم پدرم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو چرخوند
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهوپنجم
_ تو اونجا با اون ارباب و شرایطش بین حرفش رفتم و گفتم برای شما ارباب برای من فقط اردشیر اردشیری که میدونم کنارش ارامش دارم کنارش خوشبختم و کنارش حس خوبی دارم من ...من سرمو پایین انداختم و گفتم من دوستش دارم پدرم به روبرو خیره بود و گفتم اون دوست داشتن همیشه تو قلبم میمونه میدونم اردشیر هم مثل من تا ابد با عشق خاموش بین من و خودش با این حسرت ها زندگی میکنه پدرم استارت زد و گفت نمیزارم با حسرتی که من زندگی کردم تو هم زندگی کنی سالها با حسرت یه نگاه دوباره مادرت شب رو سحر کردم سالها با یه حسرت خاموش با یه عشق که کنارش نفرت بود شب کردم من برای مادرت نتونستم مرد خوبی باشم اما امروز برای تو پدر خوبی میشم برای مهری نتونستم بجنگم اما برای عشق دخترم میجنگم مثل دیونه ها رانندگی میکرد و شاید این شرایط برای همه اتفاق بیوفته اما انقدر عادی نباشه تا جلوی عمارت انگار پرواز کردیم درب باز بود و مستقیم رفت داخل عمارت دستشو روی بوق گذاشته بود و برنمیداشت. تقریبا از خدمه گرفته تا اهالی عمارت تو ایوان و حیاط جمع شدن دستهاشون رو روی گوش هاشون گزاشته بودن و ناصر خان دستش روی بوق بود بیشتر خنده ام گرفته بود به من نگاه کرد و به اردشیر که بالای ایوان با اون اخم هاش و عصبانیتش به ماشین خیره بود نگاه کرد و گفت مطمئنی ؟اخم هاش رو ببین نمیشه بایه کیلو عسل هم خوردش اخمی کردم و گفتم مهربون
_ ولی من مهربونی نمیبینم
_ مطمئنم دستشو از رو بوق برداشت و گفت اگه راست گفته باشی اگه درست گفته باشی خدا شما رو برای هم انتخاب کرده باشه هنوز عقد نکردن و زمان داری برای ازدواج اما اگه عقد کرده باشن یعنی نه قسمت هم بودید هم خواست خدا بوده چه دلشوره ای بود چه استرسی .حق با پدرم بود اشاره کرد پیاده بشیم و گفت من همیشه کنارتم هر چی بشه هر چی بخواد بشه فرقی نداره من ناصر خان پدر خاتون هستم بهم قدرت میداد و پیاده شدیم همه تعجب کرده بودن صدای عاقد رو شنیدم که از اتاق بیرون میومد و گفت مگه عروس اوردین مرد مومن؟پدرم کتشو مرتب کرد و گفت بله اردشیر پله هارو پایین میومد و گفت چی شده ؟پدرم کنارم اومد دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و گفت شما چیکار کردی ؟به من نگاهی کرد چشم های قـرمزم رو که دید گفت گریه کردی ؟جلوتر اومد روبروم ایستاد و گفت چرا گریه کردی!؟پدرم دستمو محکـمتر فشرد که اروم باشم تمام تـنم یخ کرده بود و گفت تحمل اشک هاشو نداری ؟اردشیر از ما متعجب بود و سرشو بالا گرفت به خاله نگاه کرد همه همونطور متعجب بودن و نگاهمون میکردن اشک از رو گونه ام سرخورد و پایین رفت .اردشیر دستشو جلو اورد اما نتونست اشکمو پاک کنه و گفت خاتون جـون به لبم کردی یچیز بگو؟! سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش خیره بودم و گفتم خیلی وقته چشم هام قلبم اسیر تو شده.نفس عمیقی کشیدم و گفتم برام مهم نیست الان به موقع است یا نه الان دیر شده یا نه ولی میخوام بگم جلوی همه عمارتی هات بگم میخوام جلوی دخترهات بگم جلوی پدرم بگم من قبل از اومدن به اینجا مهرت به دلم نشسته بود من وقتی اومدم اینجا میدونستم تو با دلم چیکار کردی من نتونستم تو این دوسال هم فراموشت کنم جات خالی بود همیشه خالی بود وقتی اومدم اینجا با هزار امید اومدم اما هر روزش اینجا معما بود تو پی اخری بودی اخرین دیدار نتوستم راحت از اینجا برم جونم بود که داشت از اینجا میرفت اره همه گوش کنین من عاشق اربابتون بودم و هستم صدامو بالا بردم و گفتم قسم میخورم به جون خودش قسم که تو اوج ناامیدی شد امید قلبم من رفتم ولی اشتباه کردم من فکر میکردم اردشیر منو نمیخواد ولی من که میخوامت من که دوستت دارم اشکی نداشتم دیگه بریزم .اردشیر فقط نگاهم میکرد و طاهره بود که لبخند میزد دخترا هم خوشحال بودن با چشم هام پی مهردخت گشتم لباس سفید تـنش بود و حق داشت هر چیزی بگه اون بالا نشسته بود و با اخـم نگاهم میکرد اب دهنمو قورت دادم گلوم درد میکرد و گفتم میدونم که مهردخت رو دوست داشتی اما فقط دوست داشتن بود اردشیر خان فقط میتونه عاشق خاتون باشه پدرم دستشو رو شونه اردشیر گزاشت و گفت من اشتباه متوجه ات کردم خاتون و کاوه نه علاقه ای بوده نه هست کاوه خواستگار دخترم بوده سوالی ازم پرسیدی که جوابشو الان بهت میدم پرسیدی خاتون کاوه رو دوست داره ؟سرشو تکون داد و گفت نه خاتون تو رو دوست داره چقدر لحظات تلخ و شیرینی بود دیگه برام دنیا معنا نداشت خاله توبا با اخـم نگاه میکرد و گفتم کاش کاش ولی نتونستم کامل بگم سکوت عجیبی حاکم بود و مهردخت به سمت پایین میومد و گفت تو چطور میتونی اینطور بی حیا باشی که بگی عاشق اردشیری..تو چطور دختری هستی همه میگفتن فرهاد و نازخاتون برای هم میمیرن ولی انگار همه اشتباه میگفتن.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f