eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
21.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۱ونیم پیمانه شکر ✅ ۲ونیم پیمانه آرد ✅ ۴عدد تخم مرغ ✅ نصف پیمانه ماست ✅ نصف پیمانه روغن مایع ✅ ۱پیمانه آلبالو ✅ ۶۰گرم کره ✅ ۲قاشق بیکینگ پودر ✅ نصف قاشق وانیل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5949371071873418667.mp3
15.2M
شاهم ولی در شهر خود، یاری ندارم... 🎤 حسین سیب سرخی ▪️ ▪️ ▪️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر حسن گریه کنم یا به حسین یا به رضا 🎙حاج حسین فخری ▪️ ▪️ ▪️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۸۵ میلیون ایران جمعیت داره ولی کسی اسم اینو نمیدونه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمیفهمیدم چرا بایدچنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال هانبود. آرشی که من می شناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباسهایش را درمی آورد بدون کلمه ای حرف به گوشه تخت می خزید، پشت به من می کرد و تا صبح می خوابید.نه این که جلوی رویم بایستد و سوالی را بپرسد که جواب آن را به خوبی می دانست. هیچ کس به خوبی آرش از میزان عشق و علاقه ی من به خودش آگاه نبود. پس چرا داشت این سوال را می پرسید؟قدمی به سمت جلو برداشت و رو به رویم ایستاد و با لحن مهربانانه ای که بعد از ازدواجمان کمتر از زبانش نشنیده بودم، دوباره پرسید: -  سحر چقدر دوستم داری؟نفس لرزانم را بیرون دادم و نگاه از صورت مردانه و زیبایش گرفتم. چهار سال از ازدواجمان می گذشت و این اولین باری بود که آرش این طور به من توجه نشان می داد.باید از این توجه و نگاه های پر از مهر او خوشحال می شدم ولی نشدم. پشت این سوال به ظاهر ساده چیز خوبی نبود. این را با تمام وجودم حس می کردم. -  خودت خوب می دونی.لبخند زد و روی زمین جلوی پایم نشست. دست¬هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم تو بهم بگی؟ بگو ،لب گزیدم و سرخ شدم. -  من عاشقتم آرش. عاشقت.بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ چقدر دوسم داری؟اگر سحر دو سال پیش بودم شاید از هیجان خواسته شدن دیوانه می شدم. ولی الان می¬دانم پشت این مهربانی چیز وحشتناکی پنهان شده. چیزی که قرار است نابودم کند.آرش در بهترین روزهای زندگی مشترکمان هم این طور با من مهربان نبود.اصلاً من را نمی دید که بخواهد با من مهربان باشد. من برایش فقط دختری بودم که مجبور بود شب ها کنارش بخوابد. البته اگر شب ها به خانه می آمد. -  خیلی دوست دارم آرش. خیلی -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟قلبم شروع به تپیدن کرد. درست فکر کرده بودم. آرش چیزی از من می خواست و غریزه زنانه ام می گفت آن چیز، چیز خوبی نیست. به زور لبخند زدم. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو.زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیز غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟ من عاشق آرش بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون آرش معنی نداشت. برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.من هیچ وقت چیز زیادی از او نخواسته بودم. حالا چرا می خواست که از او جدا شوم؟  چه چیزی در زندگیش تغیر کرده بود؟فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم خوشبخت شم.کنار من زجر می کشید؟ چرا؟ من که همیشه سعی کرده بودم بهترین باشم. من که همیشه هر کاری گفته بود، انجام داده بودم. من که حتی یک بار به رفتارهای سردش اعتراض نکرده بودم. یک بار حرفی خلاف میلش نزده بودم. من که با همه ی کم محلی ها و بی اعتنای هایش هنوز مثل روز اول دوستش داشتم و عاشقش بودم. من که برای آسایشش هر کاری از دستم برمی آمد، کرده بودم.چطور می توانست من را عامل زجرش بداند. با بغضی که داشت خفه ام می کرد پرسیدم: -  چی شده؟دست هایش را عقب کشید. لحظه ای در سکوت به من خیره ماند و بعد با صدای ضعیفی گفت: -  نازنین برگشته چاقوی تیز درون قلبم فرو رفت.نگاهم را از صورتش گرفتم و با اندوه به انگشتان دستم که بر روی دامنم رهایشان کرده بود، خیره شدم. صدای آرش درون سرم چرخ می¬خورد. "نازنین برگشته. نازنین برگشته. نازنین برگشته." دختری که روزی رهایش کرده بود و رفته بود، برگشته. دختری که از عشقش دیوانه شده بود و از رفتنش دیوانه تر، برگشته.جان کندم. -  می خوای باهاش ازدواج کنی؟ -  می دونی که دوستش دارم.می دانستم. خوب می دانستم. تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطر داشتم. -  برای همین می خوای من و طلاق بدی؟ -  باید از هم جدا بشیم. -  آرش ما بچه داریم.آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست. -  من هیچ وقت بچه نمی خواستم.راست می گفت بچه نمی خواست. این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم.وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من سقط نکردم. خاله هم پشتم را گرفت.من از گناه کشتن یک آدم می ترسیدم و خاله دلش نوه پسریش را می خواست. آرش هم وقتی دید که نمی تواند کاری از پیش ببرد از خانه قهر کرد و رفت و این شد سرآغاز شب بیرون ماندن ها و دیر آمدن هایش. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حتی موقع زایمانم هم به بیمارستان نیامد. روز بعد از ترخیصم از بیمارستان هم به بهانه ماموریت کاری رفت و تا یک هفته بعد به خانه برنگشت. هر کاری بلد بود کرد که به من و خاله نشان دهد این بچه را نمی خواهد. آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم. -  باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه. -  نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج، جدایی من از توه.پس شرط نازنین برای این که آرش را قبول کند جدا شدن از من و بچه اش بود. البته اولین شرطش. خدا می دانست چه شرط های دیگری هم برای این عاشق سینه چاک گذاشته بود.شرط هایی که آرش با جان و دل قبول می کرد. آرش برای داشتن نازنین هر کاری می کرد. طلاق دادن من که سهل بود. جانش را هم برای داشتن نازنین می داد و من این را خوب می دانستم.مهربانی دوباره به صدایش برگشت. -  ازم جدا می شی؟می توانستم بگویم نه؟ به هر حال او مرا طلاق می داد و از زندگیش بیرون می کرد.پس بهتر بود، بیشتر از این خودم را کوچک نمی کردم. -  باشه. هر کاری فکر می کنی درسته انجام بده.آرش با دو دلی نفسش را فرو داد: -  در واقع من می خوام تو درخواست طلاق بدی.گیج شدم. -   یعنی چی که من درخواست طلاق بدم؟دوباره خودش را جلو کشید. دست هایم را توی دستش گرفت و خجالت زده گفت -  راستش نازنین زمانی حاضره باهام ازدواج کنه که مامان رسماً بیاد خواستگاریش. تو می دونی مامان از نازنین بدش میاد. اگه بفهمه من به خاطر نازنین می خوام تو رو طلاق بدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاریش. از طرفی دلم نمی خواد تو فامیل اسم نازنین بد در بره. دوست ندارم بهش بچشم زنی که زندگی یکی دیگه رو خراب کرده، نگاه کنن. برای همین ازت می خوام تو درخواست طلاق بدی. می خوام همه فکر کنن تو کسی بودی که این زندگی رو نمی خواستی، نه من.پس این همه مهربانی برای این بود. قرار بود من جور این بی آبرویی را بکشم. قرار بود من بدنام خانواده باشم.قرار بود من دختری باشم که خوشی زیر دلش را زده و زندگی گل و بلبلش را با بهترین پسر فامیل خراب کرده  وگرنه برای آرش که کاری نداشت، می توانست بدون گفتن به من، طلاقم بدهد. به هر حال مرد بود و حق طلاق با او بود. من هم که نه مهریه ای داشتم و نه پدر و مادری که پشتم را بگیرند.لحن آرش ملتمسانه بود: -  ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.او درست می گفت. من عاشقش بودم. عاشقی که برای معشوقش هر کاری می کرد. حتی جدا شدن از معشوق.غیر از آن مگر چاره ی دیگری هم داشتم. اگر قبول نمی کردم چه عایدم می شد؟ آرش از خیر طلاق دادنم می¬گذشت؟نه نمی گذشت. در هر صورت طلاقم می داد.  خاله را راضی می کرد و به خواستگاری نازنین می برد و زندگیش را با نازنین شروع می کرد. فامیل هم بعد از مدتی از یاد می بردند که نازنین زندگی من را خراب کرده.به هر حال هیچ کس در این خانواده من را دوست نداشت و از رفتنم دلتنگ نمی شد. شاید حتی از نازنین هم تشکر می کردند که من را از زندگی آرش بیرون انداخته بود.فقط چیزی که نصیبم می شد. دعوا و درگیری بود و تنفر آرش از من. نمی خواستم آرش از من متنفر شود. کسانی که در این دنیای بزرگ من را دوست داشتند به تعداد انگشتان یک دست هم نبودند.نمی خواستم یکی دیگر از آن ها را هم از دست بدهم. من سال ها برای بدست آوردن محبت دیگران جنگیده بودم. حالا نمی توانستم این دوست داشتن نصفه و نیمه ی آرش را هم از دست بدهم.اگر این چیزی بود که آرش می خواست به او می دادم. -  باشه.چشمانش برقی زد. خیلی وقت بود که او را این طور خوشحال ندیده بودم. حتی وقتی شرکتش را افتتاح کرد هم اینقدر خوشحال نبود. از خوشحالیش خوشحال بودم. هر چند خوشحالی آرش به معنی نابودی من بود.دست هایم را به لب هایش نزدیک کرد و پشت هر دو دستم را بوسید و به چشمانم خیره شد. -  می دونستی تو بهترین دختر خاله ی دنیایی.لبخند غمگینی روی لب هایم نشست. من دختر خاله اش بودم. همین! بعد از چهار سال برگشته بودم به روزهای گذشته. به آن روزهایی که آرش من را به چشم یک دختر خاله خوب و دوست داشتنی می دید.شاید این طور بهتر بود. شاید از صدقه سر نازنین کم محلی های آرش تمام می شد و لااقل بیشتر به آذین توجه می کرد.از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم.انتظار داشتم مانعم شود.ولی او با سرخوشی خودش را روی تخت انداخت و به مگ گفت: -  صبح آماده باش بریم تقاضای طلاق بدی. باشه آرامی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرگذشت واقعی و جذاب سحر رو از دست ندین که خیلی جذاب و عبرت آموزه 🙏🏻
عجب دورانی گذروندیما😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط نقل می كند كه: پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار می برد، چھل تومان؛ روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود، گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟! پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد ولی یك روز كار برد... امام علی (علیه السلام) : انصاف برترین فضیلتھا است ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دوم حتی موقع زایمانم هم به بیمارستان نیامد. روز بعد از ترخیصم
کاش کسی را داشتم تا به آغوشش پناه ببرم و زار زار گریه کنم. ولی هیچ کسی را نداشتم. من محکوم به تنهایی بودم. مهم نبود چقدر تلاش کنم و چقدر از خودم بگذرم در آخر همه من را رها می کردند و می رفتند. تنهایی سرنوشت من بود. باید آن را می پذیرفتم.با قلبی که در غم غوطه ور شده بود وارد اتاق آذین شدم. نور چراغ خواب عروسکی که بالای سر آذین روشن بود، فضای اتاق را رنگین کرده بود.رنگ های که تا ساعتی پیش به نظرم زیبا و شاد بودند حالا نمایانگر غم و اندوه درون قلبم بودند.بالای تخت آذین ایستادم و به دختر دو ساله ام که با دهان باز بخواب رفته بود، نگاه کردم. با دست موهای سیاه و لختش که مثل ابریشم نرم و نازک بود را از روی صورتش کنار زدم.انگار قرار بود سرنوشت او هم مثل سرنوشت من شود. من هم وقتی فقط دوسال داشتم تنها شدم. ولی من مثل مادرم نبودم. من تا لحظه آخر پیش دخترم می ماندم و نمی گذاشتم، زجر تنهایی که من در زندگیم تحمل کردم را تجربه کند.فکر از دست دادن آرش دوباره دلم را  به درد آورد.گوشه دیوار کز کردم و به گذشته فکر کردم. دقیقاً به خاطر نداشتم چند سالم بود که عاشق آرش شدم. ولی به خوبی به یاد می آوردم که چرا عاشقش شدم. وقتی که پشت من در آمد و از من در مقابل احسان پسر خاله¬زهرا طرفداری کرد، عاشقش شدم.احسان چهار، پنج سالی از من بزرگتر بود و از عذاب دادن من لذت می برد.خوشش می آمد من را یواشکی بزند و بعد انکار کند. خوشش می آمد خرابکاری کند و به گردن من بیندازد. خوشش می آمد پشت من حرف در بیاورد و من را بچه بد و شری نشان دهد.البته همه هم حرف او را باور می کردند. چرا باور نکنند؟احسان پسر خاله زهرا بود. زنی مومن و معتقد که نماز اول وقتش ترک نمی شد. سالی چند بار به زیارت می رفت و همیشه در حال دادن خیرات به فقرا بود. محال بود بچه ی چنین مادری کار بدی انجام دهد.در عوض از من که دختر آن مادر هرزه و بی آبرو بودم، هر کاری برمی آمد. خون آن زن در رگ های من بود و خون خاله زهرا در رگ های احسان. پس همیشه حق با احسان بود.ولی آن روز آرش که متوجه شده بود، احسان می خواهد کار بد خودش را به گردن من بیندازد. پشت من درآمد و به همه گفت که من مقصر نیستم.شاید به نظر خیلی ها آرش  کار خاصی نکرده بود. کاری را کرده بود که هر آدم با وجدانی انجام می داد. ولی در نظر منی که همیشه از محبت و توجه دیگران بی نصیب بودم، کار آرش آنقدر زیبا و بزرگ بود که من را شیفته و مبهوت خودش کرد.تا آن روز هیچ وقت، هیچ کس و در هیچ زمانی از من حمایت نکرده بود. حتی عزیز هم که تنها کسی در دنیا بود که واقعاً دوستم داشت، همیشه حق را به بقیه می داد و در گوشم پچ می زد -  حتماً یه کاری کردی دیگه، وگرنه بچه ها که مرض ندارن اذیتت کنن.ولی عزیز اشتباه می کرد.مهم نبودمن کاری بکنم و یا نه. بچه ها همیشه من را اذیت می کردند و بزرگترها همیشه من را مقصر می دانستند.وقتی آرش جلوی همه ایستاده و  از حق من دفاع کرده کارش چنان در نظرم بزرگ و باارزش بودکه او را در ذهنم تبدیل به یک قهرمان کرد.قهرمانی که عاشقانه شروع به پرستیدنش کردم.پرستیدنی که همچنان ادامه داشت. من عاشقانه آرش را دوست داشتم و می پرستیدم.آرش ده سالی از من بزرگتر بود و به ندرت با بچه های کوچکتر از خودش دمخورمی شد.هیچ وقت تا آن روز رفتار مهربانانه و یا مغرضانه ای از او ندیده بودم ولی از آن روز بیشتر به من توجه می کرد وهوایم را داشت.همین مسئله باعث شد که روز به روز بیشتر عاشق آرش شوم. من درخیال کودکانه خودم فکر می کردم آرش هم عاشق من است ولی اشتباه می کردم این را سال ها بعد فهمیدم درست وقتی که زمزمه دلدادن آرش به دختریکی از خانواده های پولدار و سرشناس شهرتوی فامیل پیچید فهمیدم آرش عاشقم نیست.آن موقع من شانزده سال داشتم وآرش تازه با مدرک فوق لیسانس از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و در یک شرکت مهندسی کاری برای خودش پیدا کرده بود.آن روزها سخت ترین روزهای زندگیم بود. روزی نبود که کوچکترها از زیبایی و با کلاسی نازنین نگویند و بزرگترها از پولداری و سرشناسی خانواده اش تعریف نکنند و در این بین کسی حواسش به دل شکسته من نبود.من چنان دلشکسته بودم که شبی که آرش به خواستگاری نازنین رفت تا صبح در تب سوختم ولی کار آنطور که آرش و بقیه فکر می کردند پیش نرفت و در بین حیرت همه پدر نازنین به آرش جواب رد داد.آرشی که در نظر اعضای خانواده همه چیز تمام بود، در نظر پدر نازنین یک بچه بی پول بود که لیاقت دختر یکی، یکدانه ی خانواده میرسلیم را نداشت.ولی آرش دست بردار نبود. آرش عاشق نازنین شده بود و نمی توانست از آن دختر دست بکشد.برای همین خاله و پدرش آقا مصطفی را مجبور کرد تا دوبار دیگر هم به خواستگاری نازنین بروند ولی بازهم جواب پدر نازنین همان بود که بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f