eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند، معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید اما کمال الملک پولی در بساط نداشت بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید بشقاب را روی میز گذاشت و از رستوران بیرون آمد گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی ست بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد و شیادست بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد بعد به گارسون گفت رهایش کن برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود. بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_ هنوز نه، ولی تقریباً حتمی است که پای پیش خواهند گذارد. من یکبار قبل از این همینطوری پسر را دیده ام. بعلاوه از اخلاق و عادات او جویا شده ام. اگر از بعضی عادات او که تقاضای جوانی و سرتنهائی است بگذریم بد جوانی نیست. خدمت نظامش را تمام کرده است. یکدانه فزند پسر پدرش میباشد. کسی که باید امروز یا فردا جای یک چنین پدری را روشن نگه دارد هرچه هم جوان بیقید و بند یا عشرت طلبی باشد باز ناگزیر است در میان مردم آبروی خود را نگه دارد. حال آنکه می گویند او در کارهای مربوط بکسب پدرش خیلی هم جدّی و حساب کش است. من خواستم ببینم نظر تو چیست تا برای دادن جواب آماده باشم. امروز بعداز ظهر پُر دور نیست که خواستگاران دوباره بمنزل ما بیایند. سید میران با خونسردی پدرانه گفت: _نظر من چه میخواهی باشد؛ گفت پسرت را هروقت میخواهی زن بده، دخترت را هروقت میخواهند. پسر و دختر خربزه ی نبریده اند، هیچ نمیتواند پیش پیش بگوید که خوب در خواهند آمد یا بد. اگر خواستگاری کردند مشورتی با قرآن بکن همه چیز حل خواهد شد. آهو خود از قبل پیش بینی کرده بود که شوهرش با این خواستگاری مخالفتی ندارد، و چه جواب نیکی بود استخاره با قرآن؛ هنگام بیرون رفتن سید میران آهو از سر بخاری ساعتشان را که از چند وقت پیش خراب شده و مطلقاً خـ ـوابیده بود باو داد تا بدهند درست کند و سفارش کرد که خیلی زود آنرا بگیرد. چند دقیقه بعد درحالی که مشغول گردگیری و چین واچین طاقچه های اطاق بود این تصنیف را که وصف الحال خود او بود زیر لب زمزمه میکرد: «و تو رفتی و عهد خود شکستی آن عهد مرا بغیر بستی» «گر با دگری شدی همآغـ ـوش ما را بزبان مکن فراموش» در همین موقع بیژن که از مدرسه بازمی گشت دم پلّه خبر داد که خالو کرم و زنش بخانه میآیند. پیش از آنکه خبر بگوش هما برسد صدای سم مادیان از دالان بگوش رسید و بلافاصله چهره های خسته و گرد گرفته ی کدخدا که زیر بازوی زن سیاه سوخته و بیمارش را گرفت و پیاده کرد در صحن حیاط ظاهر شدند. پشت سر آنها بفاصله ی چند دقیقه بعد زن پا برهـ ـنه ی کُرد دیگری که پرستار طاووس بود و خود در عین حال چشمش درد میکرد درحالی که دست روی چشمان گرفته بود وارد شد. آهو در ایوان مات و متحیّر تماشا می کرد. تا آنها را دید با خود گفت، بسم الله الرّحمٰن الرّحیم، لعنت بر این بختی که من دارم باد! آنگاه از روی ادب و انسانیّت ظاهری که ناگزیر برعایت آن بود پیش رفت و با تازه رسیدگان خوش و بش کرد. وقتی که انسان دل و جرأت یا اراده ی قطعی دست زدن بکاری را ندارد کوچکترین بهانه ای او را در تصمیم خود لرزان می کند؛ مسئله ی سید میران و رَد کردن هما نیز غیر از این نبود. با آمدن این مهمانان خواه ناخواه او نتوانست در تصمیم خود شتاب بورزد. از هرچیز که بگذریم این از طبع کریم و مهمان نواز او دور بود. از آن گذشته گاهی که فکر می کرد واقعاً دلش بحال زن جوان که در چند روز اخیر محسوساً رفتارش تغییر کرده بود میسوخت. در یکی از همین روزها سید میران یکبار با گنجی خان بطور تصادفی برخورد کرد. با هم بقهوه خانه رفتند و بگرمی دو دوست قدیمی که تازه بهم رسیده اند از ایندر و آندر گفتگو کردند. در خانه، خواهر او همان زن چاق خوش اخلاق و بی قید و غم، از زن ها دعوت کرده بود که تا هوا بنای ناسازگاری نگذاشته و سبزه و گل روی زمین هست دستجمعی بگردشی بروند. استخاره ای که آهو توسط پیرمرد محل، آقا بزرگ، به نیّت این امر خیر کرده بود وسط آمده بود. یک روز صبح خیلی زود دو خانواده با سه دستگاه درشکه که بهترین اسبها را داشتند، بقصد دریاچه ی افسانه آمیز نیلوفر خوش و خرّم راه صحرا در پیش گرفتند. آهو و کلارا و مهربانو که حقیقةً زن شیرین و نازنینی بود و لحظه بلحظه زنها را میخنداند در درشکه ای که نوتر بود سوار شدند و پیشاپیش براه افتادند. رؤیای شب عروسی با همین مقدّمه در پیش چشم همگان و بخصوص دختر سعادتمند ظاهر شده بود. هر لحظه که میاندیشید اینهمه تشریفات فقط و فقط بخاطر اوست در پلکهای چشمش چیزی رخنه میکرد تا آن را سست و بیحال نماید. با همه ی خونسردی ظاهریش رؤیای روشن زندگی آینده همچون شعله ای در چشمانش برق میزد. او بلوز سفید رنگ با یقه ی توری و دامن چین دار پوشیده و گیسوانش را در خرمنی انبوه پشت سر رها کرده بود. از حرکاتش سادگی و فروتنی آمیخته باحترام یک دوشیزه ی واقعی بیرون میتراوید. از اشارات جسته گریخته یا شوخیهای هما که بگذریم هنوز هیچ  بطور جدّی باو نگفته بود که این آمد و رفتها بر گِرد چه چیزی دور میزند. مادرش فقط توصیه کرده بود که کمی مواظب رفتار و گفتار خود باشد. آیا او فی الواقع شور عروسی را بدرجه ی عشقی سوزان در دل خود احساس میکرد؟ از ظاهر تسلیم آمیز و تا اندازه ای بی اعتنایش هیچ نمیشد چنین چیزی را استنباط کرد. با اینوصف، هما بلحن شوخی قسم میخورد که کلارا شبها را روبخانه ی داماد میخوابید.
هما و شیرین و زن پدر داماد در درشکه وسط، گنجی خان و سید میران و داماد آینده اش الماس در درشکه ی عقب جای داشتند. بچّه های دو خانواده که جمعاً هفت نفر میشدند میان سه درشکه تقسیم گشته بودند. اکنون که با این دعوت مسئله بمرحله ی قطعی وارد شده بود سید میران پیش خود فکر می کرد که زندگی را حقیقةً باید خیلی جدّی بگیرد. اگر میخواست فی الواقع هما را پی کارش بفرستد میبایست فکر خو را از شکّ و تردید بِرَهاند. اشخاصی از قبیل گنجی خان از سلامت فکر و عقل معاشی بس افزونتر برخوردار بودند که توانسته بودند آنچنان موقعیّت خود را در جامعه مـ ـستحکم سازند نه او که زود خود را باخت و مال و دارائی اش را چنانکه گوئی از آب رودخانه گرفته است در فاصله ی زمانی کمتر از سه سال بتوپ بست. در همان شهر کوچک که اهالی همه خوب همدیگر را میشناختند و هرکس میدانست زیر و بالای ترقّی یا تنزّل آن دیگری در چه بوده است، تازه بدوران رسیده هائی وجود داشتند که قارون را در ثروت بچیزی نمیشمردند و با اینوصف با حسرت عبّاس دُوس دستشان برای دیناری دراز بود. آیا ترسی که در جان این گروه آدمها رخنه کرده بود حقیقی تر از بیملاحظگی او نسبت بامر زندگی نبود؟ این آنها بودند یا او که غریزه ی اجتماعی بقاء را بهتر درک کرده بود؟از « باباجان » که رد شدند درشکه ها توقّف کردند تا اسبها استراحتی بکنند. هنوز بیش از یکساعت راه باقی بود. خورشید کاملاً بالا آمده و هوا گرم شده بود. سورچیها بدستور پسر ارباب کُرُوکْها را باز هم بیشتر خواباندند تا آفتاب بدرون نتابد و زنها را اذیّت بکند. اسب سفید درشکه ی جلو را که با جفت مظلوم خود نمیساخت با کَهَر عقب عوض کردند. مسافرین در سایه ی درختان کنار برکه که در حاشیه ی جادّه بود آبی بصورت زدند. بچّه ها برای هنرنمائی تیرهای آبی انداختند یا لاک پشتهای ساحل مقابل را هدف قرار دادند. یکدسته مرغابی وحشی که عازم دریاچه ی نیلوفر بودند میخواستند بر آب برکه فرود آیند و خستگی بیرون کنند، چون آنها را دیدند قوسی زدند و سرو صدا کنان بپرواز ادامه دادند. هنگامیکه دو خانواده دوباره عازم حرکت میشدند داماد یکی یکی بدرشکه ها سرکشی کرد تا ببیند جای مسافرین راحت است یا نه؟ هما که برای خاطر راحتی چادر نماز روی سرش را آزاد نگه داشته بود نیمی از صورت خود را پوشاند و شوخی وار باو گفت: _ خوب، آقای الماس خان حال شما چطور است؟ چطور است که امروز مسافر خارج از شهر گرفته اید؟ آیا فنر درشکه نخواهد شکست؟ با این کلمات هما چادرش را باز و بسته کرد تا گردن بند مروارید و ساعت بند طلای خود را باو نشان بدهد. در دل افسوس خورد که چرا پیراهن سیـ ـنه بازش را نپوشید تا مرمر سیـ ـنه ی سپیدش را بهتر آشکار سازد. او که نسیمِ اِغْواگر صحرا و آب و علف در رگ و پوست جوانش نفوذ کرده بود مَشْتی وار پاها را به نشیمن جلو تکیه داده، ساقهای گرد و شورانگیزش را بیریا در معرض تماشا نهاده بود. چادر را که روی سر کشید دوباره عمداً رها کرد تا بروی دوشش لغزید. گَل و گوش شیرگون او که حلاوت زیبائی در عمقش نفوذ کرده بود می گفت، بیائید و مرا غرق بـ ـوسه سازید. یکبار دیگر جوان را که همچنان بهت زده و بیجواب در مقابلش ایستاده بود با نگاهی پرسش آمیز نگریست، ابرویش را با نجابتی نازآلود که با حرکات دیگرش تضادّی نداشت بالا انداخت و تکرار کرد: _ هان، من از شما معمّا نپرسیده بودم که ساکت ماندی. اگر فکر می کنی فنر درشکه خواهد شکست ما حاضر هستیم هرجا که بخواهی پیاده شویم. جوان که بشدّت سرخ شده بود زانویش لرزید و با لکنت گفت: _ در حقیقت ممکن است بشکند، امّا زندگی همه اش حسابگری نیست هما خانم. _بله در این مسئله بخوبی با شما موافقم؛ تفریح و تفنّن هم برای خود سهمی دارد. پیاله ی درشت چشمان سحرانگیزش بطور سعادت باری او را غسل داد. مثل اینکه باو گفت: جوان، مقصود ترا خوب میفهمم، ایّام در آینده بکام ماست. ـ با همان لحن شیطنت بار و وسوسه انگیز خود ادامه داد. _خیلی دلم میخواست در همان درشکه ی آنروزی سوار میشدم. سورچی آن قرار است شوهر من بشود. ما با هم گفتگوهایمان را تمام کرده ایم. فقط یک شرط من با او باقی است که اگر مرا در کنار اسباش بر بستر کاهی میخوابانَد بخوابانَد امّا از شلّاق دستش هرگز در پیشم سخنی نگوید که تاب شنیدنش را ندارم. من آن زنی هستم که فقط باید با شاخه ی گُل کتکم زد. منظور هما از این لوده گریها آن بود که با زنان همسفر خود از هر قبیل که شده باب صحبتی بگشاید. بخوبی معلوم بود که از اشارات خود هیچ منظور خاصّی ندارد. درشکه که رد شد گفته ی پسر را برای آنها ترجمه کرد: _آری، زندگی همه اش حسابگری نیست، سهم عشق هم جداست. بآب نیلوفر که رسیدیم بگنجی خان سفارش خواهم کرد تا زودتر آستینها را بالا بزند. کارها را تمام کند و این جوانرا بآرزویش برساند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم این ‌است ڪه دلت خوش باشد نرود لحظہ ای از صورت تو لبخندت نشود غصّہ ڪمى نزدیڪت لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ 🌱 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🌙شبتون به دورازدلتنگی🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️صبح آمده با هزار و یک 🧡عشق و نوید 💙بگشا تو به روی زندگی ، 💜سطر جدید 💚با رقص و سرور 💛شاخه ساران جوان ❤️هم نغمه شویم و 💝 بر کنیم درس امید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تصويرى از مراسم قاشق زنى من ازبچگیم مراسم قاشق زنی یادندارم‌ ولی یادمه شبای نیمه ماه رمضون پسربچه هاجمع‌ میشدن میرفتن هاهایی‌ یا(هوم بابا)😄 خدارحمت کنه مادربزرگمو همیشه براشون پول خرد کنارمیذاشت هوم بابا هوم بابا سماورم جوش اومده ..... اساتید بیایدبگید هوم بابا همون قاشق زنیه‌ یا یه مراسم دیگه س🧐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری نوستالژی از دهه شصت و هفتاد🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Arshavin Ham Otaghi 128 (1).mp3
3.09M
بریم که امروز یه اهنگ خاطره انگیز برا دهه هفتادیامون داشته باشیم🎵 دهه هفتادی باشی عاشقم شده باشی اینم‌ گوش کنی دیگه امکان نداره به معشوق نرسیده باشی😄 بفرس برامعشوقی که به خاطرش گوش میکردی وحس میگرفتی😉❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شیشه رنگی ها تنها نوستالژی دوران کودکیمه که هنوز زنده ان و دارن نفس میکشن ،... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری #قسمت_هجدهم تموم تلاشم رو کردم با چشمام روش اثر بذارم اما
📜 توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم ، حرکات الهام رو زیر نظر داشتم .... اینکه توی خونه تو دار بود‌ و همه اش میرفت توی یه اتاق بی دلیل نبودد.... در اخر به این نتیجه رسیدم که باید از امر‌ماجرا اطمینان پیدا کنم ببینم چه خبره هی به خودم نهیب میزدم که حبیبه به توچه ولی شیطون درونم میگفت حبیبه اگه مطمعن بشی چه خبره شاید تونستی خودتو از این بدبختی نجات بدی.... دو سه شب دیگه بیدار موندم ولی هیچ خبری نشد و الهام‌بیرون نرفت....دیگه ناامید شده بودم و خودمو لعنت کردم که چرا گمان بد روی دختر معصوم انجام دادم ولی توی همون لحظه بود که احساس کردم دوباره یکی توی تاریکی تکون خورد .... الهام بود ...دقیقا مثل دفعه قبل رفت سمت در حیاط چادرشو برداشت از توی یقه اش سرخاب رو برداشت مالید به لبش و رفت .... اینبار تصمیمم رو گرفتم که دنبالش برم چادرمو فوری پوشیدم در حیاط رو نبستم چون کلید نداشتم با قلبی که تندتند میتپید رو به آسمون کردم گفتم خدایا خودمو به تو میسپارم.... یه پسر قد بلند و به نسبت هیکلی که برق زنجیر دور گردنش رو توی اون تاریکی میشد دید ،از کوچه ی کناری بیرون اومد دست الهام رو گرفت و رفت تو همون کوچه ... مثل کسی که بخواد جرمی رو مرتکب بشه قلبم مثل گنجیشک میکوبید به سینه ام...اون کوچه تهش یه اتاق مخروبه بود که جز سگها و گربه ها کسی اونجانمیرفت ... انگار پسره از الهام چیزی میخواست ولی الهام میگفت نه بذار بیای خواستگاری و اینا.....ولی پسره قبول نکرد و داشت الهام رو گول میزد یهو چادر الهام رو برداشت انداخت رو زمین ....الهام با اینکه بی میل نبود ولی راضی هم انگار نبود با چیزی که دیدم یهو هینی کشیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم ....وای خدای من چی میدیدم....پسره داشت الهام رو بی عفت میکرد.....و الهام همراهیش کرد و تمام.... با حالی زاااار و پریشون برگشتم خونه تمام محتویات معده ام رو وسط حیاط خالی کردم.... به سرفه افتاده بودم و نفسم بالا نمیومد ....خوابیدم روی سنگ ریزه های کف حیاط ،زمین توی نیمه شب هم داغ بود ،داغی زمین باعث میشد یکم آروم‌شم الهام ۱۴ساله ،دلیلش برای این کار واقعا چی بود؟؟؟وای اگه داداشش هاش بفهمن چه قیامتی میشد ،.... با خودم فکر کردم برم به پدرش یا اعظم‌خانوم بگم...شاید این دختر بی ابرو نشد ،از طرفی اونقدر بچه است که میترسیدم یه موقع طفل حروم ...... بعد با خودم گفتم مگه دیوونه ای بری به بقیه بگی حبیبه ؟؟ اونجوری پدر مادرش برمیگردن بهت میگن خودت بی ابرویی داری به دخترمون برچسب میزنی ... تهمت ها روونه ی خودم میشه... اونشب اصلا خوابم نبرد.‌.از این پهلو به اون پهلو میشدم.... تا اینکه دم دم های اذون صبح بود که دیدم الهام اومد و سرجاش خوابید.‌.. صبح مثل همیشه ساعت۷بیدار بودم و میرفتم از جارو زدن وسط حیاط شروع میکردم یه هفته بود مرتضی رفته بود و من هم دیگه پدرمادرم رو ندیده بودم ... توی مطبخ گرم و نمور اعظم خانوم قوطی رب گوجه رو داشت با چاقو باز میکردم که دیدم الهام با صدایی ضعیف که از ته چاه بیرون میاد بهم گفت حبیبه از غذات چیزی آماده نیست بدی من بخورم دارم ضعف میکنم...... نگاهی به صورتش کردم که زیر چشمش سیاه شده بود دور گردنش کبود بود و چشماش دو دو میزد.... فوری یه تیکه از مرغی که داشتم کباب میکردم و دادم بهش با ولع خورد بازم درخواست کرد و از روی برنج یه ملاقه بهش دادم ...خوب سیر که شد گفت دستت درد نکنه حبیبه ،بعد هم درکمال تعجب دیدم که به سختی داره قدم برمیداره و یه پاش همراهیش نمیکنه....تو چه بلایی سر خودت اوردی اخه دختر... یه لحظه دلم به حالش سوخت ولی فورا به خودم نهیب زدم و گفتم من باااید یه کاری کنم از این موضوع هم خودم استفاده کنم هم این دخترو نجات بدم.‌.. اون روز تموم روز الهام به هر بهانه ای از زیر کار بیرون میرفت ومیرفت ته پتو. میخوابید... اعظم خانوم تماما داد و فریاد میکرد که دختره ی تنبل من دست تنهام نمیتونم کار کنم به جاش من میگفتم انجام میدم کاری به الهام‌نداشته باش بچه است گاهی حوصله ی کار نداره ...‌ الهام که کم کم داشت اعتمادش بهم جلب میشد بهم گفت حبیبه تو چقدر مهربونی بخدا برات جبران میکنم.... توی ذهنم بهش میگفتم فکرای دیگه تو سرمه . اونشب الهام از سر جاش بلندنشد.... فرداشبش هم همینطور بدنش کوفته بود ...شب بعدی داشتم ناامید میشدم که دیگه نمیره ولی درکمال تعجب دیدم الهام بلند شد رفت سمت دراینبار گفتم مرگ یه بار شیون یه بار یا جواب میده یا هم نه.... فورا دنبالش راه افتادم سرخابش رو مالید به لبش... همین که خواست در حیاط رو باز کنه مچ دستش رو گرفتم....هینی کشید و با ترس نگام کرد ..با صدای آروم ولی بدجنسانه بهش گفتم‌کجا داری میری بزک دوزک کرده الهام خانوم؟؟ترسید گفت هیچ ...هیچ جا‌.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😁😁این ساعتارو یادتوونه؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امّا از طرف دیگر، الماس که گفته ی هما را درست درک نکرده بود آنطور که پسند دل بییاک خود بود آنرا تعبیر کرد. نگاه جاندار و غمّاز زنی که در آب و رنگ رخسارش عقل حیران بود پیران آزموده را باشتباه میانداخت چه میرسید بجوان از خود راضی و خودپسندی چون او. وقتی که بسمت درشکه ی خود میرفت در دل گفت: _ عوض اینکه من شروع کنم او شروع کرد. زنان چه زود همه چیز را میفهمند. بی پیر وُدکای روسی است؛ یک جرعه اش کافی است تا آدم را از این عالم بدر کند. این پهلوانِ جَمالْ ستاره نیست که دست نیافتنی باشد. اگر ذرّه ای از سوداهای سرکش عسق در دل او بود هرگز بخود تردید راه نخواهم داد تا در اوّلین فرصت پیش پایش زانو بزنم. شش سال است هزار بار او را میبینم و یکبار سگش نگاهم نکرده است. دستها را بهم سود؛ مشتها را فشرد. اندیشه ی هیجان انگیزی که از مدّتها پیش عرصه ی خیال او را تسخیر کرده بود و اکنون بمرحله ی واقعیّت نزدیک میشد سر تا پایش را تکان داد؛ هنگام رسیدن به مقصد و فرود آمدن از درشکه ها هما که از زمان کودکی بمحل آشنائی داشت فوراً بهمه توصیه کرد که از آب آنجا که سنگین بود نخوردند و به جای آن هر وقت تشنه شدند چای بنوشند.آب دریاچه تپه های سرسبز مشرف بر آن را با صخره های پشت گلی شان بطور زیبا و دل انگیزی در خود منعکس مینمود که با بیننده از افتخارات گذشتگان بزم خسروان رزم دلیران و بی وفایی جهان گفتگو میکرد.معروف بود که جام جهان نمای جم و طلای دست افشار پرویز در این دریاچه افتاده بود.دو خانواده درشکه ها را نزدیک قهوه خانه ای که در قسمت جنوبی دریاچه بود با سورچیها جا گذاشتند و خود در ساحل شمالی آب که نهرهای جاری بزرگ و خروشان با حبابهای نقره گون از آن جدا میشد زیر درختان پر طراوت جای گرفتند.روز خوشی بود و طبعا به یک یک افراد دو خانواده تازه آشنا خوش میگذشت.بهرام یکبار دیگر فرصت به دستش آمده بود تا نغمه روح انگیز و با شکوه خود را که هوش از سر و قرار از دل میربود به گوش در و دشت برساند.داماد در حضور کلارا و سایرین سعی میکرد خود را مبادی آداب و نرم خو تا آنجا که ممکن است دلپسند بنمایاند.در ظاهر او چیزی که نشان بدهد قابلیت نام یک داماد از هر جهت خوب و برازنده را ندارد دیده نمیشد.جز اینکه گاه به گاه مثل چیزی که یقه پیراهنش تنگ باشد سر و گردن را به یکسو تکان میداد.آهو اوائل آن را مهم نداشت اما چند بار که زیرچشمی در حالش دقیق شد افسوس خورد این یک عیب ظاهری کوچک اگر میخواست در داماد آینده او مرتفع نشود حقیقه دل آزار بود.کلارا چنانکه شایسته دختران تحصیل کرده و زیباست سنگین و آرام بود.تو داری او را به هیچ چیز نمیشد تعبیر کرد.اگر هما او را به سخن گفتن و شادی کردن تشویق نمیکرد شاید تا غروب آفتاب همچنان یکجا مینشست و به تماشای دیگران بس مینمود.هر چه باشد او هم دختر آهو بود و میباید چیزی از اخلاق مادر در خود به امانت داشته باشد.بعدازظهر گنجی خان و سیدمیران دو بزرگ خانواده ظاهرا برای دیدن آسیابهای زیر دریاچه و باطنا به منظور افتتاح صحبت ساعتی از جمع جدا شدند.جوان و دختر به پیشنهاد هما تشویق مهربانو و اجازه آهو از جا برخاستند.گردها و خارهای لباس را تکاندند تا با هم سوار قایق بشوند.آن زمان که زنان در فلعه حجاب بودند میگفتند که مرد خواستار را به روخ دختر یک نظر حلال است.در کفه سنجش مردان زن نقره ای بود که فقط از رنگ ظاهر و زنگ صدایش عیار خود را آشکار مینمود. این محک با همه ی اشکالات اساسی که غالباً ببار میآورد روش متداولی بشمار میرفت که جامعه آنرا قبول کرده بود. زیرا دختری که وظیفه اش به نگهداری اندرون مرد منحصر شده بود جاریه ی نیمه زرخریدی بود که بزودی میتوانست خود را با خوب و بد چهار دیوار خانه ی شوهر تطبیق دهد. امّْا اینزمان _ آیا وسیع شدن تو در توی روابط اجتماعی لازم نکرده بود که مردان مقداری از سنگینی وظائف و مسئولیّتهای خود را بر دوش زنان بگذارند؟ آیا همچنانکه هرمردی را برای کاری ساخته بودند زنان نیز دارای استعدادها و قابلیّتهای متفاوتی نبودند؟ اگر چنین بود پس دادن یک آزادی نسبی و راهنمائی شده بعشّاق خواستار هم نه تنها ضروری نداشت بلکه اصلاً لازم بود. این افکار که بر پایه ی یک تجدّد طلبی بی پیرایه متقابلاً در مغز زنهای هر دو خانواده دور میزد بی آنکه عنوان شود در چشمها خوانده میشد. در این تفریح هما نیز داوطلب همراهی شد. قایق که پیش از آن در طول روز دو سه بار بچّه ها سوارش شده بودند عوض پارو بـ ـوسیله طناب و بکمک دست از یکسو به سوی دیگر روی آب دریاچه حرکت می کرد. در اصل بمنظور چیدن گلهای نیلوفر بود که استعمال طبّی داشت و سرتاسر سطح آب را با برگهای پهن سبز و نیلی خود پوشانده بود.
اجاره دار گلها که خود در قهوه خانه ی مقابل نشسته بود با گرفتن نفری دهشاهی از تفریح کنندگان از اینراه استفاده ی فرعی دیگری نیز از کارش میبرد که خیلی اتّفاقی و فقط منحصر بیک چنین روزهائی بود که شهریان یاد دریاچه ی نیلوفر میکردند. باری، گردش روی دریاچه خیلی زود پایان پذیرفت. بطوریکه زنان که از دور تماشاچی بودند تعجّب کردند که چرا عشّاق جوان آنقدر نسبت بهم بیگانه اند. چون قایق گنجایش بیش از دو نفر نداشت ابتدا الماس و کلارا سوار شدند، یکسر رفتند و برگشتند، بی آنکه ظاهراً بین آنها صحبت و تبادل نگاه یا حتّی اشاره ی رمز آمیزی بشود. آیا دختران و پسرانی که خود را قسمت یکدیگر میبیند جلوه گریهای عشق را برای روزهای بهتری ذخیره میکنند، یا اینکه تحقّق یافتن اندیشه بعمل آنها را در نوعی بیدست و پائی فرو میبرد؟ بعد از کلارا نوبت سواری هما رسید. برخلاف دختر که خجول و بی پیرایه و آرام سوار شده بود هنگام سوار شدن او هزاران عشوه ریخت، بازی درآورد، از ترس جیغ زد و از شادی خندید، دست خود را بجوان داد و باز آنرا پس کشید. و بالاخره در حالی که عمداً یا سهواً توجّه زنان خودی را در اینسوی و مردان بیگانه ی قهوه خانه نشین را در آنسوی ساحل کاملاً بطرف خود جلب کرده بود پا بدرون قایق نهاد. امّا زنی که تا آن لحظه مثل مرغ کاکلی شاد وسرمـ ـست بود، بی آنکه کوچکترین احساسی از عدم آزادی داشته باشد میگفت و میخندید و قریحه ی بیماری و خوشدلی را همجون روحی که بهار در طبیعت میدهد بدیگران القا میکرد، وقتی که از قایق دوباره پا بساحل نهاد رنگ رویش آشکارا تغییر کرده بود. چند گلی را که الماس از آب برایش گرفته بود همراه نداشت. چادر نازک گلداری که هنگام سوار شدن برای او چیز زائدی بیش نبود اینک از جلوی سر کاملاً روی چهره اش را پوشانده بود. مثل دختر رسیده ای که در گرما گرم شادی و جست و خیز میان همسالان ناگهان دریابد که گوهر گرانبهای دوشیزگی را از کف داده است پریشانی و تب از چهره اش میجهید. گوئی میخواست بگریه بییفتد. صدایش رگه دار و ملتهب و سایه ی نگاهش سنگین و قهرآلود بود. با اینوصف با لبخندی تصنّعی میکوشید که خود را همچنانکه بود خوشحال و بیخیال جلوه دهد. مهربانو و شیرین این حالت او را به بعضی عارضه های جسمی و هم روحی ناگهانی که در زنان مثل سایه ی ابر چیزی معمولی ولی گُذَرٰاست نسبت دادند و بآن نیندیشیدند. آهو بلافاصله دریافت که او باید پاداش جلف گریهای خود را نزد جوان دریافت داشته باشد. آیا با بودن یک چنین زن عشوه گر و سبکرفتاری که متأسّفانه بزیبائی ظاهر خود تکیه داشت و قادر بود عاقلترین مردان را با یک نگاه خیالی کند، کسی ممکن بود بدختر او توجّه نماید؟ آیا دختران ساده رو که دلی از آن ساده تر دارند هرگز میتوانند حریف میدان سودابه هائی بشوند که با یک اشاره ی ابرو سیاوشها را بزانو در می آورند؟ مقصود هما از این کارها چه بود؟ او را که سیاهروز کرده بود بس نبود حالا نوبت دختر معصومش بود؟!آنروز همچنانکه بخوبی شروع شده بود بخوبی پایان یافت. مسافرین با بیرون آمدن ستارگان در شهر بودند. درشکه، خانواده ی را تا سر کوچه ی علیخان لر رساند. آهو باطاق بزرگ پیش شوهرش رفت تا از موضوع خبری بگیرد. سید میران چند لحظه ای او را در سکوت نگریست و بالاخره با اشاره ی تشویش آلود و گویای چشمان باو حالی کرد که باید دخترش را مهیّای رفتن کند. آهو دلش از شوقی بیم آلود تو ریخت و چون هما آنجا بود نخواست بیشتر از آن سؤالی بکند. برای اینکار فرصت بیشتر و مناسبتری لازم بود. آنچه که آنها از برخورد آنروز فهمیدند خانواده ی داماد که بیشتر گروهی خویشان جمع و جور و دور هم بودند تا بزرگ دارای شاخه های متعدّد، میخواستند از این عروسی بعنوان مبدأ تغییری در زندگانی خود استفاده کنند. شاید عروس آینده ی خانواده ی آنان که دختری تحصیلکرده و از هر حیث شایسته ی مقام کدبانوئی بود وظیفه داشت که تغییرات مطلوب را تحت قواعد زندگی امروزی بسلیقه و دلخواه خود مرتّب سازد. هما تا هنگام خواب سکوتی را که برای سید میران تعجّب آور بود همچنان حفظ کرد و بالاخره در لحظه ای که قصد ورود به بستر داشتند با لحنی که از پشیمانی سنگینی میکرد مُهر از لبان برداشت: _ میخواهم بتو حرفی بزنم. اگر خیر و صلاح دخترت را طالب هستی از این وصلت چشم بپوش؛ مرد با حیرت او را نگریست: _چطور، نمیفهمم. تو که در این موضوع از آهو هم تندتر میدویدی، ناگهان تغییر عقیده دادی؟! حالا که آنها تا باینجا پیش آمده اند؟ امروز هرچه هم دست کم بگیریم با دستگاهی که چیده بودند گمان نمیکنم کمتر از صد تومان خرج کرده بودند. گنجی خان با من وارد گفتگو شد و ظاهراً هم خیلی عجله دارد. میگفت، در همانروزی که انشاءالله تاریخ عقد را معیّن میکنیم قبل از آن معامله ی دیگری نیز دارد که باید انجام بدهد و آن خرید کاروانسرای « عالم شکن » است که فقط تشریفات محضریش مانده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آره عزیز دلم برکت فقط به پول نیست برکت به دل خوش و آدم های سبز تو زندگیتونه ...🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🦋شبتون غرق برکت 🦋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃صبح ها لبخندی بچسبانيد گوشه لبتان! ☕️يک ليوان چای تازه دم بنوشيد 🍃يک موسيقی خوب برای خودتان پخش ☕️کنيد 🍃و گذشته و آينده را بگذاريد به حال ☕️خودشان 🍃مهم همان صبح، همان لبخند، ☕️همان چای، همان موسيقيست ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد جز گپ ریز ریز با مادرم هی من حرف بزنم، هی او چای تازه دم بریزد، هی چای ام سرد بشود هی دلم گرم. آنجا که چای ات سرد می شود و دلت گرم خانه مادر است •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه‌ی ما با چیزهایی که توی این فیلم هست خاطره داریم پشتی قرمز فرش لاکی پنکه استکان و نعلبکی و پتوهایی که مادرا توی خونه پهن می‌کردن و خودشون ملافه می‌گرفتن دورش… ‌ ما انقدر خاطرات مشترک داریم که انگار هممون داخل یه خونه زندگی کردیم… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخند... - لبخند....mp3
6M
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f اگه ازاین‌ برنامه لذت بردین و دوس داشتید هرروز بذارم بیایدبهم بگید⬅️@Adminn32