#داستان_شب 💫
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:" ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!"
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.احمد رو به دزد کرد و گفت:" دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی."
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد . گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:"تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم." کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
از تذکرهالاولیا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم از اینکارا میکردید؟؟😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه ی کلیپها رو با حوصله ببین و خاطرات زیبای گذشته رو مرور کن😍❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_هشتم خلاصه مردد بودم توجواب دادن بهش که باز سروش گفت میخوام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نهم
انقدرقبولش داشتم که حرفهاش روباجون و دل باورکرده بودم و بی چون وچرامیپذیرفتم وهمیشه میترسیدم ازاینده نامعلومم ولی عشق همیشه به ترسم غلبه میکنه.
سروش بهم قول داده بودکمکم کنه که درسم روادامه بدم اینقدربهش وابسته شده بودم کهاگرگاهی زنگ میزدم وگوشی روبرنمیداشت یادیرجواب میداداسترس میگرفتمکه چرادیرجواب داده چی شده وهزارجورفکرناجوردیگه به سرم میزد
بااینکه بیشتراوقات بعدش زنگ میزدوتوضیح میدادکه مثلا دستم بندبوده یامریض داشتم مطب شلوغ بوده بازم من کوتاه نمیومدم وبیچاره کلی بایدنازمیکشیدکه ازدلم دربیاره .
قشنگ حس میکردم باخودم درگیرم وانگارتهه دلم اطمینان نداشتم به این رابطه و همش حس میکردم نکنه دروغ میگه نکنه من روبااین همه عشق بزاره بره سراغ یکی دیگه .
تمام این فکر و خیالاتم بخاطرجایگاه سروش بودوفاصله طبقاتی که داشتیم
ازاین همه ضعف خودم حرصم میگرفت تصمیم گرفتم تحصیلاتم روتوی مقاطع بالاترادامه بدم که حداقل ازاین نظرکمبودی نداشته باشم. باصاحب شرکت صحبت کردم وقبول کردبه طورپاره وقت برم وکارهای شرکت روانجام بدم وباپشتکاروتلاش خودم تونستم دانشگاه توی رشته حسابداری قبول بشم. هرچندیکی ازمشوقهای من برای ادامه تحصیل خود سروش بودوهمیشه میگفت درست روادامه بده حتی گاهی پیش میومدکه سروش هزینه دانشگاه روپرداخت میکردوکلی من روخجالت میداد
تواین مدت چندتایی خواستگاربرام پیداشدبودولی من جواب رددادم واقعا نمیتونستم به کس دیگه ای بجز سروش فکرکنم.
ازآشنایی من و سروش یکسالی گذشت که بهش گفتم کی میای خواستگاری من خسته شدم ومیخوام ازاین بلاتکلیفی دربیام سروش یه نگاهی بهم کردگفت بنظرمن به اندازه کافی شناخت پیدانکردیم واگرراضی باشی یه مدت صیغه باشیم.
اولش فکرمیکردم اشتباه شنیدم ولی وقتی تکرارش کردخیلی بهم برخوردویه دعوای حسابی باهاش کردم.
نسبت بهش بدبین شده بودم واحساس میکردم غرورم خیلی خوردشده وتمام این مدت سرکاربودم وقصد سروش یه چیزدیگه است..بعدازپیشنهاد سروش برای صیغه شدن یه دعوای حسابی باهاش کردم وتصمیم گرفتم دیگه باهاش ادامه ندم احساس میکردم تمام مدت عشق و دوست داشتنش الکی دروغ بوده
خیلی حالم بدبود. سروش هرچقد پیام وزنگ میزدعذرخواهی میکردجوابش رونمیدادم هزاربارعذرخواهی کردومیگفت فعلاشرایط ازدواج ندارم وچون تمام این سالهاروی پای خودم بودم درس خوندم سفررفتم پس اندازی ندارم بهم فرصت بده یه کم پس اندازکنم وشرایط مالیم برای تشکیل زندگی بهتربشه.
من واقعا سروش رودوست داشتم وبهش وابسته شده بودم. ازتنهایی میترسیدم به خودم که نمیتونستم دروغ بگم. اینقدراصرارکردکه قبول کردم ورابطه ام روباهاش ازسرگرفتم وبازرستوران رفتن و سورپرایزکردنهاش کادوخریدن هاش شروع شد. هروقت به دیدنم میومدبادست پرمیومدکافی بودبه شوخی چیزی ازش میخواستم فرداش همون روتهیه میکردبرام میاورد.
حتی یادمه یکبارخودم رولوس کردم گفتم من یه عروسک بزرگ میخوام فرداش یه عروسک بزرگ پولیشی که دستش یه ستاره داشت یه کلاه کجم روسرش بودبرام خریداورد.
انقدربزرگ بودکه به زورتوی ماشین جاش دادبودبااین کارهاش بیشترازقبل دل من رومیبرد و من بیشترازقبل بهش وابسته شده بودم.
چندماهی گذشت که سروش بازپیشنهاددادبهم محرم بشیم نمیدونم چرااینبارکمترجبهه گرفتم. وبعدازچندباراصرارکردن وقول دادن برای اینده ی کنارهم بودن قبول کردم.
شایدبیشتربخاطرترس ازدست دادنش بودفرداش من مرخصی گرفتم وبا سروش رفتیم محضرصیغه یکساله خوندیم یه برگه به جفتمون دادکه سروش مال منم گرفت وگفت پیش من باشه بهتره رفتیم گردش ناهاربعدش جلوی یه هتل نگهداشت رفتیم توی هتل ازهمون هتل برای من آژانس گرفت من برگشتم خونه. یه لحظه ازکاری که کرده بودم پشیمون شدم خیلی حالم بدشده بود.
یه جورایی عذاب وجدان داشتم طوری که نتونستم شام بخورم رفتم تواتاق بغضم ترکید زدم زیرگریه باخودم میگفتم خاک توسرت مریم این چه غلطی بودکردی اگرخانواده ات بفهمن چی.
سروش چندبارزنگ زدولی جوابش رونمیدادم باخودم درگیربودم که پیام دادکجایی چراجواب نمیدی نگرانتم دوباره زنگ زدکه جوابش رودادم فهمیدحالم بده گفت چیزی شده.
گفتم ازکارم پشیمونم چرااین کارروبامن کردی میدونی برادرهام بفهمن زنده ام نمیذارن. سروش سعی میکردارومم کنه دلداریم میدادکه اتفاقی نیفتاده مابه هم محرم هستیم ومنم سرحرفم هستم وچون تودخترپاک نجیبی هستی باوجودمحرم بودن عذاب وجدان داری. اگراهل اینجوربرنامه هابودی برات عادی بود توهمون زمان عموم برام یه خواستگارپیداکرده بودوباپدرم صحبت کرده بودکه مریم روبرگردون خونه خودت خوبیت نداره تاتوهستی خواستگاربره خونه برادرش. برای دیدن مریم و بابام برام پیغام فرستادکه من برگردم خونه..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند
که به ثروت یا قدرت رسیده اند،
بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران
را نرنجانده اند، دل کسی را
نشکسته اند و باعث غم و اندوه
هیچکس نشده اند.
شبتون بخیـر✨🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸صبحتـون بـه درخشش آفتاب
🌸و روزتان سرشار از رویش مهر
🌸طلوعی دیگر و امیدی دیگر و
🌸نگاهی دیگر به خورشید آفرینش
ســـ🥰✋ــــلام
🌸امروزتـون پر از اتفاقات خوب
🌸صـبح زیبـاتـون بخیر و شـادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از قشنگ ترین خاطرات کودکی مون هم میتونم به مجموعه طنز "ساعت خوش" اشاره کنم😍😂
#نوستالژی
تسلیم نشو ادامه بده... - تسلیم نشو ادامه بده....mp3
4.6M
صبح 2 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f