eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوزم خونه مادربزرگا کنترل رو جلد میکنن.😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
46.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستان امیدوارم از دیدن این سریال خاطره انگیز ترکی لذت ببرید.
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هفت .آقاجان گفت؛اون روز قاصد فقط اومد حرفش و زد و رفت،
چندساعت باقی مونده تا صبح و نتونستیم بخوابیم،لباس پوشیدیم و آماده شدیم،ولی الله و عموجان هم اومدن،قرار شد اونها زودتر از ده خارج شن،ماهم از بعداز اونها راه بیفتیم.بعداز رفتن شون علی برار خونه موند،خداحافظی آخر و باهاش کردم و راه افتادیم،خیلی زود رسیدیم به ده بالا.دم در ملا ممد رسیدیم.اسب ها تو حیاط به درخت بسته بودن.سوی چراغ از لای پنجره معلوم بود،ملا ممد به استقبال مون اومد وآقاجان و درآغوش گرفت، وارد شدیم، زن ملا برامون چای آورد،عمومحمد علی سرگذشتمون رو براش توضیح داد،ملا گفت؛ جوون اینطور که گفتین زن و بچه دارین درسته؟ولی الله سری تکون داد و گفت؛ بله ملا.ملا ادامه داد؛عقد فقط با رضایت زن اول امکان داره که الان حضور ندارن،بالاجبار باید صیغه تون کنم.با اجازه ی آقاجان و عمومحمد علی سه جلد هامون رو دادیم و صیغه مون جاری شد،هوا گرگ ومیش بود،با گریه از خانوادم خداحافظی کردم و سوار اسب شدم و راهی شدیم،راهی سرنوشت پراز فراز ونشیب...همینطور که از ده و روستا میگذشتم،بوی خاک و عطرو گل وسبزه رو استشمام میکردم،میدونستم مازندران هم ولایت سر سبزی هست،اما اینجا زادگاهم بود...ولی الله طناب اسب و کشید و نگهداشت،نگام کردو گفت؛ گشنه ات نیست عروس؟با شنیدن لفظ عروس یه جوری شدم! سری تکون دادم،خندید و گفت؛ زبونت چی شده پس چرا حرف نمیزنی! با خنده اش خندم گرفت،از اسب پیاده ام کرد،بقچه رو پهن کردم و نون و پنیر و گردو رو باز کردیم و مشغول شدیم،تو یه چشم بهم زدن همه رو خورد!مرد دهن داری بود اینو از قد و هیکلش میشد فهمید‌.یاد مصطفی افتادم،اشک تو چشمام حلقه زد،نگام کرد و گفت؛چی شده نرفته دلتنگ شدی؟ آروم لب زدم؛ پسرم مصطفی.دستامو گرفت و گفت؛ بهت قول میدم میارمش پیشت،بزار آبها از آسیاب بیفته،با این ازدواج خون خیلی ها به جوش میاد،خودت که میدونی... سری تکون دادم،از خورجین اسبش سفره ای دیگه آورد وسط ،برام لقمه گرفت و داد به دستم،همزمان که تو چشمام نگاه می‌کرد گفت؛ حیف این چشمای آهو نیست که همش گریون؟ بخور جون داشته باشی،هنوز راه زیادی مونده.لقمه رو از دستش گرفتم،یاد دوستاش افتادم،پرسیدم؛راستی رفیقات چی شدن؟هنوز منزل کدخدا موندن؟ جواب داد؛نه ،کارمون خیلی وقت بود تموم شده بود،اونا رو دیروز با مال ها راهی کردم،از راه جنگل رفتن.بعداز خوردن ناشتایی راه افتادیم،به همه راه ها و جاده ها آشنا بود،نمیدونستم داریم کجا میریم،پرسیدم؛ ولی الله خان این راه به کجا میره؟خندید و گفت؛همون ولی خان کافیه؛ این راه میره به سمت تهرون.من سر قولم هستم،فعلا تا دوماه خونه خواهرم نگهت میدارم.کمی خوشحال شدم،نمیخواستم با زنش رو به رو شم،احساس گناه میکردم، نتونستم حرفمو تو دلم نگه دارم ،گفتم؛ راستش من...من احساس گناه میکنم،ولی خان نگام کرد؛ چشمای خمارش و بهم دوخت و گفت؛ تو هیچی از سرگذشت من نمیدونی،بدون تو گناهی مرتکب نشدی،گناهی هم اگر هست به گردن من.راه زیادی رو رفتیم،اسب ها تشنه بودن، با دستش کمی دورتر رو نشون داد و گفت؛ اون جلوتر چشمه داره،بریم هم زیر سایه درخت یه استراحتی کنیم،هم حیوونا یه آبی بخورن.رسیدیم به چشمه،زیر درخت نشستم و از دور به قامت بلندش خیره شدم، سینه ستبرش از زیر دکمه ی باز پیراهنش معلوم بود، بخاطر آفتاب سوختگی به رنگ سرخ در اومده بود،بعداز آب دادن به اسب ها آروم اومد به سمتم،نزدیکم شد،دستش رو انداخت دور گردنم،نگام کرد،ازش خجالت میکشیدم،حس دوگانه ای داشتم،بعداز مدتها یه مرد بهم نزدیک شده بود،یاد سلمان خدابیامرز افتادم که فقط زمان نیازش بهم نزدیک میشد و بدون هیچ محبتی از کنارم می‌گذشت.. آهی کشیدم،ولی خان گفت؛جانم تازه عروسم،چرا آه میکشی؟ صورتم از خجالت سرخ شد! خندید و خودشو کنار کشید،گفت؛ نترس اینجا کاریت ندارم! انقد سرخ و سفید نشو دختر آقاجان‌. برام سوال بود،ازش پرسیدم؛ ولی خان،چندسالته؟ کمی فکر کرد و جواب داد؛ گمانم سی و پنج..تو چند سالته؟ خندیدم و گفتم؛ چهارده سالمه.چشماش برقی زد و گفت؛ با دخترام زیاد فرقی نداری! رفتم تو فکر!دخترام؟ مگه چندتا دختر داشت؟صدای هی هی چوپان اومد،ولی الله رفت به سمتش،صداش کرد و ازش پرسید که غذاخوری این نزدیکی ها داره یا نه؟ چوپان با صدای بلند جواب داد؛ کمی جلوتر منزل ننه سلیمه است ،اون تو خونش به مسافرا جای خواب و غذا میده.ازم پرسید اگه گرسنه ت نیست تا اونجا بریم شب و همونجا بمونیم.گرسنه ام نبود و راه افتادیم.هوا تاریک شده بود،رسیدیم به یه روستا،از پیرمرد پرسیدیم منزل ننه سلیمه کجاست؟ خونه گلی رو به رومون رک نشون داد، از اسب پیاده شدیم،ولی خان صدا زد؛ صاحب منزل...پیرزن چاق و کوتاهی اومد بیرون و جواب داد،خداروشکر مسافری نداشتن و منزل خالی بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قديما چقدر رنگ تو زندگيا بود پرده هاى قديمى و هنر دست مادر بزرگ ها گلدوزى ميكردن با رنگ هاى شاد و مختلف آدم هاى بى شيله و پيله و با محبت قلب خانه ها مملو از صميميت و شادى بود٠٠٠٠٠🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 از ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ نقل شده : ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ،ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟! ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺷﯿﺦ !ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ:آخرﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: خب ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ تفکر منفی هم می تواند تاثیر منفی ایجاد کند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بَچِه بودی بیشتَر چِه بآزی میکَردی؟ گاهی نیش خوردیم ، گاهی بالا رفتیم ، زندگی تداعی می‌کند بازی مارو پله را ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هشت چندساعت باقی مونده تا صبح و نتونستیم بخوابیم،لباس
وارد اتاق کوچیک شدم،خیلی خسته بودم،با همون لباس و شکم گرسنه سر روی بالش نگذاشته خوابم برد!نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با نوازش دست مردونه ای از خواب پریدم،با دیدن ولی الله بالای سرم ترسیدم،‌ دستمو گرفت و گفت؛نترس. عروس،شوهرتم،محرمتم، پاشو بشین ننه سلیمه برامون شام بیاره.رفتم تو حیاط، آبی از ظرف برداشتم و دست و صورتمو شستم، ننه سلیمه لنگان لنگان با سینی غذا به سمت اتاق میرفت،صداش کردم و غذا رو ازش گرفتم، صدام کرد؛ دخترجان،کارت دارم...گفتم؛بفرمایید ننه.ننه با دلشوره گفت؛ دختر جان خواستم از شوهرت بپرسم از هیبتش ترسیدم،شوهرته دیگه؟به هم محرمین؟ با خنده جواب دادم؛آره ننه جان خیالت راحت،الان میرم صیغه نامه رو برات میارم‌ و به سمت اتاق رفتم.سینی غذا رو زمین گذاشتم،رفتم سراغ بقچه ام،بازش کردم و صیغه نامه رو درآوردم و بردم بیرون،به ننه سلیمه نشونش دادم،ننه کاغذ و گرفت و گفت؛ من که سواد ندارم دختر،اما کاغذ و میشناسم،بعضی از مسافرام داشتن، مهرش که هنوز خشک نشده! تازه عروسی؟لبخندی زدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم، پیشونی مو بوسید و گفت؛ خوشبخت بشی مادر، ببخش منو اما نامحرم تو خونه ام قبول نمیکنم،گناه رزق و روزی رو میسوزونه.برای همین پرسیدم.حالا برو غذاتو بخور،تازه عروس باید تو خونه گرم خودش باشه و سرگرم زندگیش نه تو منزل گاه.برو که باید جون داشته باشی بتونی از عهده چنین مردی بر بیای! با خجالت ازش رو برگردوندم و به اتاق رفتم، ولی خان دست به غذا نزده بود،نشستم و شروع کردیم به خوردن،با چندتا لقمه سیر شدم،سینی رو جمع کردم و بردم به ننه سلیمه دادم،ننه گفت؛ دخترم تشک و بالش کنار دیوار هست،من میرم بخوابم ،چیزی خواستی تو اتاق بالایی ام. تشکری کردم و برگشتم به اتاق.ولی خان تشک هارو پهن کرده بود،ترسی تو وجودم احساس کردم،نگام کرد و گفت؛ تازه عروس بفرما.آروم کنارش دراز کشیدم، پاشد نیم خیز شد،سرشو برگردوند سمتم و گفت؛ گلچهره ...میدونم ناراحتی از این که با این سن کمت زن دومم شدی،شایدم بخاطر چیزای دیگه،نمیخام به زور به تن بکشمت! نمیدونم تا حالا عاشق شدی یا نه،اما من تازه الان،تو این سن،بعداز دوتا بچه عاشق شدم! این حرفارو بلد نبودم اما برای تو باید بگم، شاید تو دلت بگی هوس اما من عاشق چشماتم، وقتی اولین بار لب چشمه دیدمت،دلم لرزید،همونجا فهمیدم دلداده ات شدم اما میترسیدم شوهر دار باشی،پرس و جو کردم،مطمئن که شدم خونه آقاتی هرروز زیر نظرت داشتم،تو ،با اینهمه قشنگی و جوونی ،با این لب های قرمز میتونستی دل هر مردی رو ببری،اما از گل پاک تر بودی. باید میپرسیدم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛ پس زن اولت چی؟ چطور ازش دوتا بچه داری و عاشق نشدی؟ولی الله آهی کشید و گفت؛ فاطمه زن برادرم بود، زنداداش بزرگم، برادرم علی تو جوونی با سه تا دختربچه مریض شد و مرد،قبل از مردن،زن و بچه اش و سپرد دست من،بهم گفت نزارم زنش دست غریبه بیفته و عقدش کنم،فاطمه دوسال از من بزرگتره،برادر دومم یوسف زن و بچه داشت،نمی‌خواست زندگیش خراب بشه،خودت که میدونی این رسم برادر مجرد،زیر پر و بال بیوه ی برادرش رو میگیره.آروم گفتم؛ آره خوب میدونم،من هم برای این رسم بد،از اون خونه فرار کردم.واقعا سخته...ولی خان ادامه داد؛ من و فاطمه دوسال عزادار برادرم بودیم،فقط عقدم بود و من تو جنگل ها چاربداری میکردم،ننه خاتون مادرم، قسمم داد که براش شوهری کنم،فاطمه باید برامون یه پسر بیاره،نگم برات که چقدر سختم بود،غیرتم قبول نمی‌کرد اما در دهن مردم رو نمیشه بست...زن و شوهر شدیم اما از صدتا مردن بدتر بود،فاطمه باردار شد و دختر چهارمش رو این بار از من به دنیا آورد...اسمش رو گذاشتیم محبوبه،بازهم از همدیگه فاصله گرفتیم،سرگرم بزرگ کردن محبوبه بود، این بار باز هم ننه خاتون خودش رو انداخت وسط، گفت زنت هنوز جوونه،بازم بچه دار شین،برای من دیگه فرقی نمیکرد،فاطمه بازهم باردار شد و این بار سودابه رو به دنیا آورد... بعداز سودابه من و فاطمه ۹ساله که زن وشوهر نیستیم،هرچقدرم که ننه اصرار کرد قبول نکردم،فاطمه هم انگار بدش نمیاد ازش دوری میکنم،به جنگل پناه آوردم و هرچندماهی بهشون سر میزنم،خیالم راحت برادرم یوسف هست بجای پدرم بالاسرشون،خرجی شون رو میفرستم،آخرین باری که رفتم ،ننه قسمم داد باید یه زن جوون بگیرم تا برام پسر بیاره! قبول کردم و گفتم دفعه ی بعدی اومدم فکری بحال این کار کنیم! خندید و گفت؛ که دارم دست پر برمیگردم!باورم نمیشد چنین سرنوشتی داشت...تا حالا از این طرف به این موضوع و این رسم نگاه نکردم،اشتیاق کریم به ازدواج با من باعث شده بود دیدم نسبت به برادرشوهرایی که بیوه برادرشون رو می‌گیرند عوض بشه... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سرزمین ناامیدی زندگی نکنید خدا در سرزمین امید منتظر شماست....🤍 شب بخیر دوست من💛 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دریچه های روشن"صبح" عبور کن🦋 چشم ها را باز کن و سلامی به آغازی دوباره🌺 از جا برخیز و غفلت را به دست های باد بسپار🦋 روز شنبه تون پراز نگاه خدای مهربون...! 🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد سفره ی صبحانه روزهای مدرسه بخیر...کنار سماور و قوری چای و نان و پنیری که بیشتر وقتها کوپنی بود... اما هرچه که بود خوشمزه ترین نان و پنیر دنیا بود چون با دست مادر لقمه شده بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انتخاب منی.... - انتخاب منی.....mp3
5.57M
صبح 6 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_نهم وارد اتاق کوچیک شدم،خیلی خسته بودم،با همون لباس و
با ناراحتی نگاش کردم،این مرد بزرگ با این هیکل و هیبت،چقدر تنها بود...دستاشو گرفتم، نگاش کردم،نزدیکم شد و گفت؛ گلچهره...قسم میخورم تا جان دارم،تا نفس میکشم پات بمونم،پشتت وایستم ونزارم آب تو دلت تکون بخوره... بعداز این حرفا ترسم ریخته بود،چقدر این مرد میتونست دوست داشتنی باشه..دستشو فشردم و گفتم؛منم قسم میخورم که تا پای جان کنارت باشم...اون شب من یه دنیای دیگه رو تجربه کردم،با نوازش ها و تن گرمش فهمیدم زنانگی یعنی چی،مثل یه مروارید باهام برخورد کرد،همونقدر با ارزش و همونقدر زیبا، با محبت به سمتم اومد و با محبت تمومش کرد، حسی رو تجربه کردم که تو زندگی قبلیم هیچوقت بهش نرسیده بودم،تازه فهمیدم چقدر روابط زن و شوهری میتونه دوستانه و زیبا باشه.سپیده ی صبح بود که خواستیم بخوابیم،ازم تشکر کرد و گفت؛ به عمرم چنین شبی رو تجربه نکردم تازه عروس...خوشحال بودم که ازم راضی بود... از ننه سلیمه خداحافظی کردیم و به راهمون ادامه دادیم، تو راه از خودمون برای هم حرف زدیم،از ولایتش میگفت و مردماش،از رسم و رسوماتشون،از پدر و برادر خدابیامرزش ،من هم از دلتنگیم برای مصطفی گفتم،از این که دل نگران خانوادم هستم،نکنه کدخدا بلایی به سرشون بیاره. نان و حلوایی که ننه سلیمه توشه راهمون کرده بود و به عنوان نهار خوردیم و کنار آب کمی استراحت کردیم،دو روز بود که توی راه بودیم،ولی الله راه بلد بود،گفت که تا شب خودش رو به گالش منزل میرسونه و میتونیم شب رو اونجا سر کنیم، دیگه راه برام سخت و طاقت فرسا نبود،سرسبزی شمال هم تو این مساله بی تاثیر نبود،تندتر حرکت کردیم تا به تاریکی نخوریم، به بالای تپه رسیدیم،از دور چشممون به گالش منزل رسید،گاوها اطراف مشغول چرا بودن،گالش هم مشغول دوشیدن شیر چندتا گاو،از گوساله هاشون معلوم بود که تازه زاییدن!نزدیک شدیم،با دیدنمون مرد دست از کار کشید، مطمئن که شد صدا زد؛ولی الله تویی؟ولی خان از اسب پیاده شد،همدیگرو در آغوش گرفتن،به من اشاره کرد و گفت؛ این هم منزل سیف اله خان،رفیق قدیمی... سیف اله بهمون خوش آمد گفت و مارو برد به جای خواب گالش،اونجا ازمون حسابی پذیرایی کرد،ولی خان بهش گفت که عازم تهرانیم،سیف اله با خوشرویی ازمون خواست شب و همونجا بمونیم و خودش تو کلبه ی کوچیکی که بالای درخت درست کرده بود میخابه.. بچه روستا بودم و به این محیط عادت داشتم،صدای گاو و گوساله اذیتم نمیکرد،شب موقع خواب از ولی خان پرسیدم؛ تو این همه دوست و آشنا رو از کجا میشناسی؟خندید و گفت؛بهت گفتم که چندساله از خونه فراری ام و جنگل پناهگاهم شده،بخاطر کارم این مسیر رفت وآمد داشتم،من و رفیقام خیلی به درد این آدما خوردیم و کمک شون کردیم،الانم اونا دارن جبران میکنن،زندگی همینه، تنها خوبی از ما آدما بجا می مونه..اونشب من خوابیدم و ولی خان و دوستش باهم درد دل میکردن و تجدید خاطرات،صبح که بیدار شدم از منزل بیرون رفتم و دیدم ولی خان داره شیر میدوشه،من هم کمک کردم،بلد بودم به کار گاو رسیدگی کنم،سیف اله خان که خسته از کار تکراری بود خوشحال شدو با خنده ازما خواست چندروز دیگه هم بمونیم،کارگرای خوبی براش میشیم...برامون از پنیر و نون محلی که خودش پخته بود گذاشت،گفت که اگه بی وقفه حرکت کنیم تا فردا به تهران میرسیم.توی راه ولی الله بهم گفت؛ میدونی از این که تو باهامی چقدر خوشحالم،همیشه تو راه بودم،رفیقام بودن اما بودن تو یه چیز دیگست، اون شب رو مجبور شدیم تویه جنگل سر کنیم، اوایل تابستون بود،شب سختی رو گذروندیم ،نتونستیم بخوابیم اما حیوونا به استراحت نیاز داشتن،سپیده ی صبح راه افتادیم،تا قبل از ظهر رسیدیم به تهران، واقعا شهر از روستا شلوغ تر بود،نوع لباس پوشیدن شون و حرف زدنشون برام خیلی جالب بود،مسافرخونه ی خارج شهر اسب هامون رو تحویل دادیم. سوار کالسکه شدیم،واقعا لذت‌بخش بود،کمی گشت و گذار توشهر واقعا حالم رو جا آورده بود،پا به پای هم بودیم،به یه کبابی رفتیم و حسابی دلی از عزا در آوردیم!عصر راه افتادیم به سمت خونه خواهرش...بعداز طی کردن مسافت طولانی بالاخره رسیدیم!برعکس روستامون که خبری از در نبود و ورودی حیاط با چندتا چوب روی هم مشخص میشد،اینجا خونه ها و حیاط ها دیوار داشتن و در چوبی!قبل از در زدن ولی خان دستمو گرفت و گفت؛ اگه بهت خوبی کردن که شکر خدا،اما اگه بدی کردن، به خانومی خودت ببخش!باید دوماه طاقت بیاری. چشمی گفتم،دستامو فشرد.‌‌..در زد... صدای زنی اومد؛ کیه؟ولی خان جواب داد؛ منم ولی الله، در و باز کن معصومه.با نزدیکتر شدن صدای پا تپش قلب منم بیشتر می‌شد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موادلازم: مرغ 🍗 یک عدد(ترکیب ران‌ و سینه) دنبه 🐑 ۱۰۰ گرم پیاز🧅 دوعدد نمک 🧂 به مقدارلازم فلفل سیاه 🍾 به مقدارلازم آویشن 🍾 به مقدار لازم زعفران 🥡 به مقدار دلخواه فلفل دلمه ای 🫑 نصف جعفری 🍀 یک دسته گوجه 🍅 ۴ عدد بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینارو یادتونه ؟؟؟صبح کلوچه بود زنگ آخر پودرکلوچه از ته کیف بیرون میکشیدیم 😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_دهم با ناراحتی نگاش کردم،این مرد بزرگ با این هیکل و هی
بالاخره در باز شد،قامت زنی قدبلند،حدودا سی و چند ساله با چشمایی سبز رنگ ظاهر شد!با دیدن ما با تعجب سلام کرد و خوش آمد گفت،داخل شدیم،خونه ای کوچک با حیاط و حوض آب آبی رنگ...اول فکر کردم چشمه دارن،اما دقت کردم لوله ی آهنی که از اون آب میچکید،درسته شیر آب بود،با صدای ولی خان که با دخترو پسر کوچکی که گمانم دوقلو بودن بازی می‌کرد به خودم اومدم،ولی الله صدام زد؛ بشین گلچهره!بقچه امو گوشه ای گذاشتم، معصومه با ظرف هندوانه وارد شد، همینطور که هندونه هارو تقسیم میکرد و زیر چشمی منو میپایید به زبون مازنی گفت؛چه خبر خان داداش؛مسافر داری این دفعه؟دست وپا شکسته متوجه میشدم زبون شون رو، ولی الله گفت؛ مسافر نیست، زنداداشته! معصومه یکه خورد،نگاهی بهم انداخت و گفت؛ پس ننه خاتون آخر کار خودش رو کرد!سرم رو پایین انداختم،ولی خان جواب داد؛کاری که خواست و انجام دادم اما به دل خودم،رفته بودم چاربداری که گلچهره رو دیدم و صیغه اش کردم!رنگ چهره ی معصومه به وضوح تغییر کرد،با تعجب نگاهی به من و لباسای تنم انداخت،پرسید؛چندسالته دختر؟با صدای آرومی جواب دادم؛چهارده سالمه.معصومه گفت؛ انشالله که خوشبخت بشین کنار هم‌.داداش من سختی زیادی کشیده،امیدوارم خدا دلتو خوش کنه برادر.ولی خان سر به زیر انداخت، بچه های حدودا هشت سالشون بود،آروم آروم بهم نزدیک شدن،لبخند زدم،جراتشون بیشتر شدو اومدن کنارم.اسمشون رو پرسیدم. پسره گفت؛من علی ام،دخترهم زهرا!ولی خان گفت؛چون بعداز داداشم علی خدا بیامرز پسری به دنیا نیاوردن عروسامون،معصومه اسمش رو گذاشت رو پسرش.لبخندی زدم و گفتم؛زنده باشه انشالله‌.معصومه وارد اتاق شد،بچه هارو فرستاد تو اتاق دیگه تا ما تنها باشیم،ولی گفت؛ معصومه بیا دو دقیقه بشین کارت دارممعصومه نشست و گفت؛ جانم خان داداش بفرما ولی خان گفت؛+قرار من و گلچهره دوماهی رو پیش شما بمونیم،امشب که دیر وقت،فردا با همدیگه زیر زمین و تمیز کنین تا اونجا باشیم،بعد میبرمش روستا.معصومه چشمی گفت ورفت به مطبخ. رو به ولی خان گفتم؛ اگه راحت نباشن با موندن مون چی؟شاید شوهرش ناراضی باشه.ولی خان لبخندی زد و گفت؛ خیالت راحت تازه عروس، شوهرش پسرخالمه،مرد خوبیه...قبل از اومدن براش پیغام فرستادم. غروب شوهر معصومه اومد،عباسعلی صداش میکردن، با دیدن مون خوشحال شد ،مثل بعضی از دامادهای که قبلا دیدم برای خانواده زنش قیافه نمیگرفت،خدارو شکر کردم که مرد خوبیه و راضیه از اونجا موندن مون.کنار هم با شیرین زبانی بچه ها شام خوردیم،بعداز چند روز تو راه بودن این شام واقعا لذت‌بخش بود برام.بعداز شام از شوق شستن ظرف زیر شیر آب تموم ظرفها رو خودم شستم،معصومه هم انگار بدش نمیومد کمک حالش باشم.شب من و معصومه و بچه ها کنار هم تو اتاق خوابیدیم ،ولی الله و دامادش هم تو اتاق دیگه.بچه ها که خوابیدن معصومه صدام کرد؛ بیداری دختر؟ جواب دادم؛ آره معصومه به پهلو چرخید رو به من پرسید؛ چه جوری با ولی الله آشنا شدی؟ کی صیغه کردین؟از خواستگاری پسر کدخدا و اجبارم چیزی بهش نگفتم،از اینکه لب چشمه منو دیده و پسندیده براش گفتم.چشماشو ریز کرد و پرسید؛ چطور خانوادت به این راحتی رضایت دادن دختربچه شون و با صیغه بفرستن به یه ولایت غریب؟؟ آروم گفتم؛ من قبلا ازدواج کرده بودم،شوهرم مرده!مثل برق تو جاش نشست! پرسید؛چی؟ تو بیوه ای؟ دختر نبودی؟ منم مثل خودش نشستم؛ادامه دادم؛ +یه پسر دو ساله دارم، ولایت ماهم مثل شما اکثر دخترا زود ازدواج میکنن،من هم تو سن کم ازدواج کردم و زود باردار شدم،شوهرم موقع صید دریا طوفانی شد و غرق شد،بعداز اون به خونه آقاجانم رفتم و قسمت شد که با ولی الله باشم. با همون سوی کم چراغ روی طاقچه موشکافانه نگام میکرد،گفت؛ بچه ات الان کجاست؟با شنیدن اسم بچه ام بغض گلومو گرفت؛ +کنار مادربزرگ و عمه اش...معصومه که ناراحتی مو دید،دیگه چیزی نپرسید،من هم با ناراحتی سر به بالش گذاشتم،تازه داشتم غریبگی رو احساس می‌کردم...طبق عادت صبح خیلی زودبیدار شدم،به حیاط رفتم و معصومه رو دیدم که مشغول شستن حیاط و آب دادن به گلهاست.با دیدنم گفت؛ چه زود بیدار شدی؟لبخندی به روش زدم و گفتم؛عادت دارم!معصومه گفت. آره ،من هم مثل تو از روستا که به شهر اومدم عادت داشتم،الانم این عادت رو سرم مونده!اما اینجا دیگه خبری از گاو و گوسفند و چشمه و مرغ و خروس نیست! آدم خیلی حوصله اش سر میره! همسایه ها انگار باهم غریبه ان،من که دلم برای روستا تنگ میشه.همزمان عباسعلی از پله ها اومد پایین،بعداز سلام و احوالپرسی ازم خواست به مطبخ برم تا ناشتایی بخورم و خودش به بیرون رفت! ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طریقه صحیح هندونه خوردن قدیمیا اینطوری بود، یه هندونه رو از وسط نصف میکردیم. پاره هندونه رو میذاشتیم وسط و یه نصف میخوردیم تا بترکیم! با با ژیلت هم اینقد تمیز نمی شد😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد. 🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت. 🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد. 🔹شـیخ پرسید: فرزندم چه شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ 🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. 🔹شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن. 🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. 🔹شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چه گفتـند؟ 🔸جوان پاسخ داد: مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. 🔹شیخ گفت: با من به خـانه بیا! 🔸وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که به‌خاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. 🔹زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند. 💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت‌سر دیگران، عادت کرده‌اند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از لذت های فصل سرما😍😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چه اعجازی و حال عجیبی در موسیقی بچه‌های کوه آلپ هست (که بسیاری نمیدونند اسم اصلیش زال و سیمرغ ساخته‌ی مجید انتظامیه) که هر بار میشنوم قلبم مچاله میشه؟ این فقط برای من اینجوریه یا بقیه هم همینن؟ تمام حس‌های تلخ و شیرین یهو تو ذهنم جریان پیدا میکنه. روزهای خوب و شیرین با یه عالمه نوستالژی از خونه‌ی مادربزرگم. حتی توصیف کردنی نیست.🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_یازدهم بالاخره در باز شد،قامت زنی قدبلند،حدودا سی و چن
ولی خان هم با سرو صدای ما بیدار شد،کنار حوض نشست و آبی به سر و صورتش زد،اومد کنارمو با گوشه ی روسریم صورتش رو خشک کرد،معصومه از کنار سماور با صدای بلند گفت؛مثل اینکه زودتر باید اتاق و تحویلت بدیم خان داداش...ولی خان که از تیزبینی معصومه تعجب کرده بود،سعی کرد جلوی خنده شو بگیره و حرفش رو نشنیده بگیره.لبخندی به صورت معصومه زدم،نمیتونستم این زن رو پیش بینی کنم! بعداز ناشتایی ولی الله گفت که میره چندتا کار ناتموم توی شهر و انجام بده،کمی هم خرت و پرت بخره و بیاد.هنوز اول صبح بود و وقت بسیار.با کمک هم زیر زمین و خالی کردیم،خدارو شکر وسایل زیادی نداشت،خودم آب و جاروش کردم و معصومه دیوارها و سقف رو دستمال کشید،بچه ها هم تو کارای کوچیک کمک حالمون بودن.بخاطر فصل ،زیر زمین نم نداشت،قالیچه ای پهن کردیم.. معصومه یه تشک و پتو و بالش آورد.نگاهی بهم کرد و گفت؛ شرمنده زن داداش! همینا رو داشتم دیگه.با خوشرویی ازش تشکر کردم،همین هم کافی بود برامون...ظهر شد، ولی خان با دست پر وارد حیاط شد،کلی مواد غذایی و خشکبار برای خونه معصومه خرید؛قصاب هم به دنبالش اومد و تو همون حیاط گوسفند و ذبح کرد،اومد کنارم و گفت؛این قربانی برای قدم توئه تازه عروس جان.تو دلم قند آب کردن، دو سه باری دوراز چشم میرفتم و زیر زمین و نگاه میکردم،شاید محقر بود اما واقعا برای من خونه امید بود...از معصومه پرسیدم که چرا ساکن تهران شدن،گفت که عباسعلی تو یه کارخونه تازه تاسیس کار میکنه و به غیراز دلتنگی برای خانواده از زندگی تو شهر راضیه.نهار و کنارهم خوردیم،طبق عادت شروع کردم به جمع کردن سفره و شستن ظرف ها،معصومه رو به ولی خان گفت؛داداش زنت تو کارهای خونه خیلی فرز و زرنگه ها! تا به خودم بجنبم کارا رو رسیده،ولی خان با لبخند نگام کرد،در جوابش گفتم؛ معصومه جان من برای شستن ظرف و رخت چرک ها مجبور بودم هروز مسافت زیادی رو تا لب چشمه برم،شما که ماشالله آب تو حیاط خونه دارین،بایدم کارا زود انجام بشه. ولی خان عزم رفتن کرد، نزدیک در که شد رو به معصومه گفت؛ میخام تا زمانی که تهران هستم تکلیف زمین هایی که به تصرف گرفتن و روشن کنم،تو روستا کدخدا کار به جایی پیش نمیبره،چیزی لازم دارین براتون بخرم؟ هردو تشکر کردیم و راهی شد.عصر یکی از همسایه های معصومه اومده بود خونشون تا ازش لباس قرض بگیره برای عروسی،وقتی داخل شد با دیدنم دهنش از تعجب وا مونده بود،نگاهی به معصومه انداخت و گفت؛ معصومه جان نگفتی مهمان داری؟معصومه لبخندی زد وگفت؛ مهمان نیست اکرم خانم،زنداداشمه. اکرم خانم نزدیک تر شد،با دقت براندازم کرد و گفت؛مطمئنم این پوست سرخ و سفیدِمرطوب و اینهمه زیبایی دست نخورده از روستا اومده! معصومه با صدای بلند خندید و گفت درست حدس زدی ... اکرم چادرش رو برداشت، زیر چادرش یک پیراهن کوتاه آستین حلقه ای به تن کرده بود،با دیدن دست و پاهای لختش تعجب کرده بودم،شنیده بودم مردم شهر طور دیگه ای لباس میپوشن اما ندیده بودم،من حتی موقع خواب هم اینطور لباس نمیپوشیدم!... اکرم خانم پرسید؛ چند وقت ازدواج کردی دختر؟معصومه پیشدستی کرد؛تازه عروسِ..اومده ماه عسل.دوباره پرسید؛ اسمت چیه‌؟اینبار تا معصومه خواست جواب بده،اکرم پرید وسط حرفش؛ اجازه بده خودش حرف بزنه مگه زبون نداره. خندم گرفته بود،جواب دادم؛ گلچهره هستم خانم جان.اکرم گفت؛گلچهره...چه اسم برازنده ای...اون روز حسابی سرمون با زن همسایه گرم شده بود،از کاباره میگفت و رقاصه هاش،از مردای که از تهران و شهرای اطراف میرن اونجا تا رقص و آهنگ و تماشا کنن،از شوهرداری خودش تعریف میکرد،که با سرخاب سفیداب نمیزاره چشم شوهرش روی زنای هرزه بچرخه!خدای من...چقدر من از دنیای این زن ها دور بودم،من تا بحال هیچ چیزی از گفته های این زن نشنیده بودم! حرفاش که تموم شد نگاهی به من انداخت و گفت؛ببینم معصومه، این طفلک چه جور عروسیه که هنوز صورتش بند ننداخته؟! معصومه دستپاچه شد!حقم داشت! این زن توعالم دیگه ای سِیر میکرد‌،جواب داد؛ والا همه چی عجله ای شد،داداشم خیلی عجول بود برا وصلت،برا همین وقت نشد... اکرم گفت؛ وا...چه حرفا! وقت نشد چیه،برو یه نخ وردار بیار ببینم،پودرم که نداری...خودم الان خوشگل ترش میکنم. معصومه نگام کرد،پرسید؛ مشکلی نداره گلچهره جان؟نمیدونستم چکار کنم،تو رو دربایستی قبول کردم،حتی موقع عروسیمم از این خبرا نبود،یادمه گفتن تو نیازی به اینکارا نداری و تمام.اکرم با مهارت خاصی نخ و به دور گردنش بست،با اولین بند انداختن جیغم به هوا رفت!هردوشون خندیدن...معصومه گفت؛ قشنگ شدن این دردسرا رو داره دختر،تحمل کن. بعداز چند دقیقه طاقت فرسا کار بند انداختن صورت و ابروهام تموم شد! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f