eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
حیاط خیس آب پاشی شده بوی غذای مادر جمع خانواده دور سینی روی فرش پهن شده‌ی روی ایون حتی فکر کردن بهش حال آدم رو خوب میکنه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_نوزده خداروشکر ولی خان قلب مهربونش رو از آقامون به ارث
کمی این پا و اون پا کرد و گفت؛ دخترجان،تو ...تو چی ولی خان میشی؟لبخندی زدم و گفتم؛ زنشم! رنگ نگاهش تغییر کرد،کمی مکث کرد و گفت؛آخر خاتون کار خودش رو کرد؟ ببینم کجایی هستی؟لهجه ات به ما نمیخوره؟کمی از خودم براش گفتم و اینکه ولی خان خودش منو عقد کرده و خاتون هنوز منو ندیده.لبی گزید و گفت؛ که اینطور!اون زن دنیا دیده ای،به خونه ما نگاه نکن،تو خونه اونا برو بیایی برپاست! اهل خدم و حشم گرفتن و کارگر بکار زدن نیست،غریبه تو خونه اش راه نمیده،تموم کارا روخودشون انجام میدن.الان فصل دروگری شون هست،هرسال دیرتر برداشت میکنن،زمین شون زیاده...خوب موقعی میری دختر،کمک حالشون میشی!پرسیدم؛ شما باهاشون رفت و آمد دارین؟جواب داد؛ از اقوام دور مش خیرالله هستن،البته پدر ولی خان فامیلشون بودن،خیلی سال که نمیریم،ولی خان هراز گاهی میاد بهمون سر میزنه،خدا بهش سلامتی بده، مرد خوبیه، انشالله خدابهش یه پسر بده عصای دستش بشه.بعداز صحبتش حوصلم سر رفته بود،صبح زود شیر و تو دیگ مسی بزرگ پخته بود،دست زدم و دیدم دست سوز نیست،پرسیدم که گفت میخاد ماست درست کنه،مایه زدم و مشغول چرخوندن شیر شدم،بعداز تموم شدن پارچه ی سفیدی به سرش دادم و گذاشتم سرجاش.بچه ی روستا بودم و به کارا وارد، ایوونش رو براش آب و جارو کردم و پرسیدم؛مشتی زن،بچه هات کجان؟مشتی زن گفت؛ بچه هام همه زن و شوهر دارن،ما موندیم و این حیوونای زبون بسته.ولی خان و مشت خیرالله غروب برگشتن؛گوسفندارو به آغل بردن و اومدن خونه؛مشتی اونشب برامون کباب خوشمزه ای درست کرد..بعداز شام مش خیرالله از خاطراتی که با ولی خان داشتن و تعریف میکرد و کلی خندوندن مارو.مشتی نگام کرد و گفت؛ دختر جان ولی خان بهم گفت از ولایت غریب اومدی و هنوز نرفتی به ده شون،مرد خوبی گیرت اومده. شایدصحرایی باشه و زیاد اهل خونه نباشه،اما به اندازه کافی جوانمرد...بهت میگم که زندگی بالا و پایین زیاد داره،ممکنه سختی ببینی و حرف هایی بشنوی؛خونه شوهر فقط حرف شوهرتو بشنو،غریبی،اگه میخای دوام بیاری باید خودتو بعضی وقتا بزنی به نشنیدن.اتاقی رو برامون آماده کردن،شب تو آغوش ولی خان،از پنجره ی چوبی ماه رو تماشا میکردیم،با خودم ،توی دلم گفتم؛ ای ماه آسمون...ماه من الان کجاست؟دلم برای پسرم تنگ شده بود و هیچ چاره ای نداشتم. ولی خان گفت؛ شبهای زیادی رو تو این ییلاق صبح کردم،اما هیچ شبی مثل امشب برام نبوده،شبی که تو مثل الان تو بغلم باشی،نمیخام هیچوقت سحر بشه... این مرد باحرفا و محبتش عشقش هروز تو دلم بیشتراز روز قبل ریشه میزد...با صدای خروس پشت پنجره از خواب پریدم!لباس هامو پوشیدم و ولی خان رو بیدار کردم؛+ولی جان...بیدار شو صبح شده.ولی خان چشماشو باز کرد،لباساشو کنارش گذاشتم و رفتم تو حیاط.مشتی زن تو طویله بود،صداش زدم کمک نمیخای مشتی زن؟جواب داد؛ نه دخترم؛سفره ناشتایی پهن؛بخورین تا من بیام. با ولی خان بعداز خوردن ناشتایی از مشتی زن تشکر و خداحافظی کردیم و راه افتادیم،تو راه به ولی خان گفتم؛ ولی الله این محل حمام نداره؟ولی خان خندید و گفت؛ الان میبرمت یه جایی که به عمرت نرفتی! یک عمر اینجاها گشتم برای همچین روزی به دردم خورد! بعدم باصدای بلند به حرف خودش خندید...تو مسیر به مشت خیرالله سری زدیم و ازش خداحافظی کردیم،ناراحت بود که بیشتر نموندیم اما ولی گفت که کارهای زمین مونده و زودترازاینها باید میرفتیم.رفتیم تا به جنگل رسیدیم،ولی خان گفت بقیه راه رو باید از جنگل بریم،نزدیک ظهر شده بود.نزدیک ظهر شده بود،رسیدیم به دل جنگل،پاییز نزدیک بود و پرنده پر نمیزد،صدای آب میومد،سنگ بزرگی اون گوشه ی تپه بود،به اندازه ی یک اتاق بزرگ،درختا اطرافش رو پوشونده بودن،از زیر سنگ چشمه ی آبی قل قل میجوشیدو به پایین سنگ ها میریخت،بخاری از آب ها بلند شده بود،ولی خان که نگاهمو دید،چشماش برقی زد و گفت؛ من که جای بدی نمیارمت...نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ آب گرمه؟از اسب پیاده شدیم،به سمت آب رفتم،دستمو داخل آب فرو بردم،گرمی آب دستامو نوازش داد،خدای من ...رو به ولی خان گفتم؛ آقاجان و مارجان گفته بودن چشمه ی آب گرم وجود داره،ندیده بودم تا حالا، خیلی خوبه این .ولی خان گفت؛ اینم از حمام که میخاستی!با تعجب گفتم؛ اما اینجا که خطرناکه...ممکنه کسی مارو ببینه! ولی خان چادر شب و از داخل خورجین اسب آورد بیرون و گفت یک طرفش که سنگ به این بزرگی هست و دید نداره؛طرف دیگه شم این چادر و میبندم به دوطرف درخت تا خیالت راحت باشه... خودمم که اینجا ایستادم حواسم هست! برو تنی به آب بزن تا روستا هی نگی غسل به گردن دارم. با خجالت گیسوهامو باز کردم و لباسم رو درآوردم،روسریم رو به عنوان لنگ بستم به نیم تنه ام. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی من هنوزم نفهمیدم تا این حد گارد و محافظت برای چی بود؛ اونم وقتی که یه باطری براش نمیخریدن و میکوبیدنش به زمین تا کار کنه 🤦🏻‍♀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبه‌رو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفته‌ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران‌قیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده‌اش بگیرد. حکیم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر می‌ایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن می‌ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می‌کنند نصیب خودشان شود. مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی‌ایستند. حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی‌اش گفت: آنها آیینه‌ای بیش نخواهند دید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر شب نشینی های قدیم🥲 چقدر قدیما همه چی خوب بود😍 هیچی دروهمی های قدیممون نمیشه🥹🩷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر که باشی یه چمدون داری که توش پارچه کت شلواری دومادی پسرت،یا ترمه و روتختی مخمل عروسی دخترت رو گذاشتی. مادر که باشی تلفن رو برمیداری حال بچت رو میپرسی.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیست کمی این پا و اون پا کرد و گفت؛ دخترجان،تو ...تو چ
نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گفتم؛ حواست کجاست آقا؟ ببین یه وقت نامحرمی این اطراف نباشه.بی میل باشه ای گفت و نگاهی به اطراف انداخت،وقتی وارد آب گرم شدم تموم تنم جون تازه ای گرفت، با دستام همه جامو با دقت شستم،به زیر آب رفتم به یکباره،به نیت غسل از آب اومدم بیرون،چندبار این کار رو تکرار کردم... آب بخاطر گرم بودنش زلال نبود،خدارو بخاطر نعمتش شکر کردم که تو قلب جنگل،از دل زمین ،چنین گرمایی سرریز شده.لباس های تمیز از بقچه رو درآوردم،همینکه روسری رو از تنم جدا کردم صدای ولی الله رو پشت سرم شنیدم. جانم تازه عروسم!لباسامو پوشیدم،واقعا سبک شده بودم،ولی خان چادرشب و از درخت جدا کرد و لباس هاشو درآورد، مرد قد بلند و چهارشونه من وقتی داخل آب شد نمیتونستم چشم ازش بردارم،بازوهای ورزیده ای داشت و سینه ستبر و آفتاب سوختش بدجوری خودنمایی میکرد؛صدام کرد؛ به چی نگاه میکنی ها؟ یادت رفته چنددقیقه پیش منو از یه نگاه خشک و خالی محروم کرده بودی؟برو بچرخ ببین یه وقت نامحرم نیاد نگاش به این ریش و پشمام بیفته!!با این حرفش چنان زدم زیر خنده که اشک از چشمام جاری شد!همونجا لقمه ای نون و پنیر خوردیم و با سرعت بیشتری راه افتادیم به سمت ولایت شون.باید تا قبل از تاریکی هوا از جنگل خارج میشدیم،خوبی ولایتشون این بود که جنگل و دریا بهم خیلی نزدیک بود، از ارتفاعات پایین اومده بودیم و به دشت رسیدیم، از ده های مختلف رد میشدیم،هرکس و که میدید باهاشون سلام و علیک داشت،مردم نسبت به سنش به اندازه ی یه مرد مسن بهش احترام میزاشتن.میدیدم که بعضی هاشون با دیدن من پچ پچ میکردن.انگار می‌دونستن که غریبه ام. کنار یه چشمه ایستاد تا اسب ها آب بخورن،پرسیدم، چقدر مونده تا برسیم به ده تون؟ولی خان جواب داد؛ چیزی نمونده،نزدیکیم.تپش قلب گرفته بودم...نمیدونستم چی درانتظارمه،خودمو سپردم دست خدا و به راهمون ادامه دادیم‌. بالاخره رسیدیم، ده خوش آب و هوایی بود،عده ای از مال دارها از ییلاق دام هاشون رو آورده بودن، محل شلوغ بود،همه با ولی خان سلام وعلیک میکردن و با تعجب به من خیره شده بودن،چشمه ای با یک حوض بزرگ تو وسط محل داشت و زن و بچه کنارش جمع بودن و مشغول پر کردن کوزه ها و شستن .با رد شدن مون صدای پچ پچ ها شروع شد ‌ به یه سربالایی رسیدیم میشد گفت که بالای محل بود،کلک چوبی اینجا هم به عنوان در استفاده میشد، بالای تپه ای یه خونه ی گلی تقریبا دو طبقه به چشم میخورد،وارد حیاط شدیم،طویله ی خیلی بزرگی آخر حیاط دیده میشد نشون دهنده ی تعداد زیاد گاوها بود؛همینطور که با اضطراب حیاط و تماشا میکردم صدای دختربچه ای اومد؛ خانم جان ،ولی خان امده،فکر کردم کلفت خونه شون هست،ولی خان نگام کرد و گفت؛ سودابه است،دختر کوچیکم. دختری حدودا ده ساله بود،جثه ی تقریبا کوچیکی داشت،اومد کنارمون ایستاد و زل زد به من.همزمان از بالای ایوون زنی حدودا چهل ساله،کوتاه قد و کمی چاق،با چشم وابروی بور اومد پایین،حدس میزدم فاطمه باشه.از پله ها بالا رفتیم، دختر دیگه ای اومد کنار فاطمه ایستاد،قد بلند و لاغر...روبه ولی خان گفت؛ سلام آقا.ولی خان گفت؛ سلام محبوبه،حالتون چطوره؟برگشت رو به فاطمه و گفت؛ شما چطوری فاطمه خانم؟ فاطمه انگار کر و لال شده بود بدون هیچ جوابی خیره شده بود به من.ولی خان وقتی جوابی نشنید راه افتاد به سمت داخل،همینطور که میرفت صدا زد؛سودابه...این خانم گلچهره است،کوچیک مار شماست.اینجا می مونه‌‌.معلوم بود که به در گفت تا پنجره بشنوه.سلامی دادم و بدون منتظر موندن جوابش آروم راه افتادم دنبال ولی خان.نگام کرد و گفت؛هرچی شنیدی جوابی نمیدی فقط به خودم بگو باشه؟ سری به معنی باشه تکون دادم،صدای جیغی از بیرون اومد؛هردو سراسیمه به بیرون رفتیم؛فاطمه بی‌حال افتاده بود تو بغل محبوبه،سودابه گریه میکرد، نمیدونستم چکار کنم،ولی خان کوزه آب و برداشت و کم کم ریخت روی صورتش،فاطمه به هوش اومد،با دیدن دوباره ی من با صدای بلند زد زیر گریه.دختراش هم کنارش نشستن و همدیگرو بغل گرفتن و شروع به گریه کردن.برای لحظه ای از خودم بدم اومد،چرا از ولایت غریب اومدم تو آشیونه ی این بیچاره ها‌... درمونده به ولی خان نگاه کردم؛ روی یکی از زانوهاش نشست کنار فاطمه و گفت؛ خانم تو خودت میدونی که این دفعه بنج و بار و که جمع کردیم خاتون نمیزاشت دوباره بدون زن برگردم جنگل. من میدونم که می‌خواست اون صغری عفریته رو بزاره تو دامن مون،اما ایندفعه دیگه چندسال قبل نیست.خیالت و راحت کنم این زن کاری به تو و بچه هات نداره‌ خدامون و شکر کنیم که شر اون دختره ی چشم دریده از سرمون کم شده‌الانم پاشو،یاعلی بگو و فکر دخترات باش‌. تو زندگیت و حقت محفوظ،این و الان گفتم و دیگه تکرار نمیکنم.اشاره زد دنبالش رفتم داخل. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد... ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد، گاهی هم صاف بدون ابر بدون بارندگی... هر جور کہ باشی می گذرد روزها را دریاب...😊🌸 شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح دل ‌انگیز🌸 و خوش آبان🍂 برایت آرزو دارم چو باران، آبی و زیبـا بباری شادمانه روی گرد غم برایت آرزو دارم سعادت را طراوت را بهشت و بهترین بهترین ها را ❤️ صبح چهارشنبہ تون زیبا و شاد 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f