زمانی تلفن کم بوﺩ، اما آدمهای زیادی بودند که بهشاﻥ زنگ بزنیم و یک دلِ سیر حرﻑ بزنیم؛
حالا تلفن ﺯیاده، اما آدمهاﻯ کمی هستند که دلمان حرفهایشان ﺭا میخواهد ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیویک آشپزها موندن تا صبح خیلی زود به فکر نهار عروسی ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_سیودو
وقت رفتن عروس رسیده بود،رضا به بالای ایوون رفت ،تا به عروس انار بزنه، از بالای ایوون انار اول و پرت کرد به سمت
عروس،اکبر پسر صنم،انار و برداشت و خوشحال به سمت جوونها رفت...
میگفتن هرکی سیب وانار سرخ و برداره بختش باز میشه!سیب سرخ بعدی رو که پرت کرد،در کمال ناباوری سودابه که لابه لای دخترای مجرد ایستاده بود برداشت!
بخاطر سن کمش همه زدن زیر خنده،حتی ولی خان هم با دیدن این صحنه نتونست خنده شو کنترل کنه!رضا و محبوبه رفتن به دستبوسی خاتون،اما اون با سردی باهاشون برخورد کرد،رضا ،تازه عروسش رو سوار بر اسب کرد،وهمگی به دنبالش راه افتادن به سمت خونه ی عروس...
رسم بود که پدر و مادر عروس و بزرگترای مجلس،نباید تو عروس کشون شرکت کنن،با محبوبه خداحافظی کردیم و با دعای خیر راهیش کردیم...
فاطمه با ناراحتی مشغول تمیز کردن حیاط شد،
پرسیدم؛
صنم کجاست؟نکنه رفته عروس کشون؟.فاطمه پوزخندی زد و گفت؛ آره...رفته،اون تا دستمال عروس و نبینه دلش آروم نمیگیره...بیشتراز قبل از این زن پرحرف بدم اومد...خاتون اما همچنان کنار خواهرش نشسته بود ک دستور میداد،ولی خان مشغول شیرینی دادن به آشپز و بقیه کارگرا بود...خداروشکر که خوب و بد؛عروسی محبوبه هم به خوشی به سر شد...شب شد،فامیلای نزدیک برای شام و کمک کردن از خونه ی عروس برگشتن،بخاطر جفت شدن عروس و داماد ک رسم دستمال،به فاطمه تبریک گفتن...
فاطمه انگار کمی خیالش راحت شده بود محبوبه هم جابجا شده و به خونه خودش رفته....
سودابه گوشه ای کز کرده بود...با کمک اقوام،خونه و حیاط و تمیز کردیم و منتظر موندیم تا فردا پای تخت عروس بهش شیرینی بدیم.صبح زود من وفاطمه بیدار شدیم و مشغول درست کردن خمیر...خاتون کاملا عقب نشینی کرده بود و هیچ کمکی بهمون نمیکرد،اما فاطمه سه تا دختر شوهر داده بود و به همه کارها وارد بود،برای صبحانه عروس نون محلی به تعداد مهمان ها درست کردیم،مردها امروز خونه نبودن تا ما راحتتر به کارها برسیم،تا میتونستم تو همه کارها به فاطمه کمک کردم،صغری که تازه ازخواب بیدار شده بود اومد تو چارچوب در ایستاد و گفت؛چای آمادست؟
خاله گفت براشون صبحانه ببرم!فاطمه که دل پری از همه شون داشت گفت؛هرکی ندونه فک میکنه تازه زاییدین! یه تکونی به خودت بده سفره رو پهن کن،صداشون کن بیان پایین چای شون و بخورن...نمیبینن چقدر کار ریخته رو سرم؟صغری با اخم گفت؛ مجبورت نکردن سالی یه دختر شوهر بدی منت کاراتو رو ما میزاری...چه خبرت بود!فاطمه گفت؛ ما رسم داریم دختربچه تا نوجوونه شوهرش بدیم بره،دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست!
صغری خفه خون گرفت و دنبال کارش رفت.خداروشکر خاتون مشغول بود وگیری بهم نیمداد با فاطمه از مهمون ها پذیرایی کردیم ،تمام روز اینقد مشغول مهمونا بودیم که شب از خستگی با همون لباسا خوابیدم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم میخواد برگردم به اونروزا
بدون دغدغه و ناراحتی بشینم فقط آنشرلی باموهای قرمز ببینم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در یكی از آبادیهای اربابی ظالم و ستمگر بود. او یك روز حكم میكند رعیتها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر میكنند چه كنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن كدخدا میشوند و از او میخواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود.
كدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال كار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن". مالك از خدا بیخبر هم كه رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته كه چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله كدخدا هرچه فكر میكنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!" كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیتها كاری كرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میكند و میگوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنين!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد اون پونصد تو.منی که مامانم هر روز صبح از جیب بابام در میاورد و میگفت این برای امروز و فردات...
یاد اون کتاب و دفترایی که جنس کاهی بودن...
اصلا انگار اون موقع مدرسه ها یه حال و هوای دیگه داشت...
گچ و تخته سیاه رفیقت بودن...
نیمکتها محرم اسرارت بودن...
الان همچی هوشمند شده...حتی به تختهها هم نمیشه اعتماد کرد...
اصلا گردوهای اون موقع که با نون و پنیر میخوردی هم یه طعم دیگه داشت...
انگاری اون موقع ها کمتر درد و ناراحتی بود...
شوق و ذوق مدرسه رفتن از چله ی تابستون توی نگاه بچها موج میزد...
کاش میشد یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه شب با استرس امتحان املا بخوابم و صبح با صدای مادرم بیدار بشم و نون و پنیر و گردو رو هول هولکی بخورم و سوار پیکان مدل ۵۶ سرویسم بشم و یه پونصد تو.منی بگیرم واسه امروز و فردام...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از رسیدن سرمای استخوان سوز باید فکر زمستونمون میبودیم.مثلاً فتیله علاءالدین رو عوض میکردیم...
یادتون میاد نون روی بخاری گرم کردن و خوردن؟
چسبوندن پاهامون به بخاری؟
کبریت آتیش زدن با بخاری و آب کردن قند و لوله ی خودکارو با بخاری فشار دادن پوست پرتقال و نارنگی سمت بخاری و شعله کشیدن آتش..
تکوندن دست خیس روی بخاری..
یادتونه غذا پختن رو علاءالدین؟
یادتونه دود کردنهاش؟؟
روشن خاموش کردن مشق نوشتن زیر نورش....🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیودو وقت رفتن عروس رسیده بود،رضا به بالای ایوون رفت ،
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_سیوسه
چندروزی بعد از مراسم ولی خان دوباره دونفرمون رو خواست منو فاطمه تعجب کردیم اما بروی خودمان نیاوردیم وقتی خاتون برای سرکشی به سرزمینها رفت باهم پیش ولی خان رفتیم تا از ماجرا خبردار بشیم.
ولی خان گفت تصمیم دارم اداره املاک و همه چی رو به خاتون و برادرم واگذار کنم وفاطمه تو با سودابه روپیش خواهرم بفرستم و خودم گلچهره هم ازاینجا به جنگل کوچ کنیم فکرمیکنم اینجور بهترین کاره آسایش همهمون برقرارمیشه .
فاطمه نظری نداد و درفکربودولی من خیلی خوشحال شدم بالاخره میتونستم درکنار کسی که باتمام وجود میخواستم بدون هیچ مزاحمی زندگی کنم.
تصمیم براین شد ولی خان خودش به خاتون راجب تصمیمش اطلاع بده از واکنش خاتون خیلی میترسیدم کسی نبود به این راحتی مارو بحال خودمون بزاره.
روز بعد خروس خون پر انرژی تراز همیشه بیدارشدم و به کارها رسیدگی میکردم بعدنهار ولی خان رو به ما کرد و خواست با مادرش تنهاش بزاریم دل تودلم نبود چون میدونستم قراره از تصمیمش به خاتون بگه مدتی طول نکشید که سروصدای خاتون بلندشد و بیرون اومد همه چیزو از چشم من میدید ولی خان اما روی حرف خودش بود .
چندروزی گذشت واوضاع همچنان ناآرام بود تصمیم گرفتم با سیاست باشم وبه صنم بگم زنی نبود که این موقعیت واز دست بده قراربود یوسف وصنم اخر هفته به اینجا بیان.
به محض رسیدن یوسف وصنم به گرمی ازشون استقبال کردم.
دوراز چشم خاتون با سینی چای پیش صنم رفتم و ماجرا را براش تعریف کردم از رفتارش مشخص بود که بدجور موافق این ماجراست ازش خواستم که خاتون را برای رفتن ما راضی کند درغیراینصورت این فرصت را از دست میدهد...
صنم طبق پیش بینی ام طرف من بود بعد از ظهر متوجه پچ پچ های صنم درگوش خاتون بودم او تلاشش را در راضی کردن خاتون میکرد ولی خاتون زرنگتراز این حرف هابود.
بالاخره بعد از هفته ها کشمکش خاتون ولی خان را صدا زد و ازما نیز خواست باشیم تا حرفش رابزند خاتون شرط رفتن ما را ماندن فاطمه وسودابه کنارخودش اعلام کرد و با تندی روبه ولی خان خواست که دیگر مرا به انجا برنگرداند دل خوشی از این عروس ناخوانده نداشت وبرایم هم اهمیتی نداشت چون حرف های ناخوشایندش شیرینی رفتنمان را کم نمیکرد.
فاطمه برایش فرقی نمیکرد با ما یا درکنارخاتون بماند زیرا ولی خان عشقی به اون نداشت پس شرط خاتون راقبول کرد.
یک هفته بعد ما همراه ولی خان به کلبه ای که درجوانی اش ساخته بود کوچ کردیم وبرای همیشه باهم انجا زندگی خوشی را شروع کردیم.
🩷پایان🩷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستان عزیزم از فردا ساعت ۹ صبح یه #سرگذشت جذاب و خواندنی جدید داریم.
برنامه ی کانال جوری هست که بیش از روزی سه پارت درروز نمیشه پارت گذاری کرد خواهش میکنم صمیمانه کمی صبوری کنید.❤️🌸
آرام بخواب مهربانم🪔
ڪه خداوند در تدارڪ
فردایی زیبا برای توست
خبرهای خوش برای
فردای تو در راه است
شبـتـونآروم💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁☕️الهی
🍁☕️که امروزتون
🍁☕️پر از انرژی مثبت
🍁☕️شادی و
🍁☕️موفقیت و
🍁☕️آرامش باشه
🍁 سلام صبحتون بخیر 🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه زنده یاد استاد مرتضی احمدی
بخش اول قطعه نامهربونی
روحش شاد و یادش گرامی🖤🌹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودتو دوست داشته باش... - خودتو دوست داشته باش....mp3
5.21M
صبح 14 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شله_زرد
امروز تصمیم گرفتم شله زرد درست کنم. شله زرد یک دسر یا میان وعده ی مقوی و بسیارخوش طعمه که از برنج نیم دانه،زعفران، کره محلی،گلاب و خلال بادام درست میشه که بافت نرم و لطیفی داره.
درماه رمضان مسلمانان وقتی روزه میگیرند و زمان طولانی رو گرسنه میمونند،شله زرد میتونه گزینه مناسبی برای وعده افطارشون باشه،چون انرژی و قند کافی رو به بدن روزه دارمیرسونه و سیرشون نگه میداره.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Golpa - Mooye Sepid (128).mp3
4.17M
موی سپیدوُ توی آینه دیدم؛ آهی بلند از ته دل کشیدم…
تا زیر لب شکوه رو کردم آغاز؛ عقل هی ام زد که خودت رو نباز!
#گلپا
روحشون شاد🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی من دوست ندارم آهنگا رو دانلود کنم و توی موبایلم گوش کنم
دلم نوارکاست می خواد
که بذارمشون توی واکمن یا ضبط صوت ...
اینجوری بیشتر می چسبه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه های امروز با اسکوتر میرن
سوپرمارکت. ما قدیما با کپسول گاز
خالی میرفتیم با کپسول پر برمیگشتیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند.
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
از کتاب تذکرة الاولیا
عطار نیشابوری
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرمای پاییز و زمستونای قدیم و شلغم پختن اونم روی علاءالدین 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین مشقی که نوشتین یادتونه؟🤔
یادش بخیر چه دورانی داشتیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی ...
حال دلمان معجزه می طلبد ..
شب خوش🌙⭐️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁امروز صبح صدا بزن
☀️و به خورشید بگو :
🍁صبح پاییزت پــربار
☀️از خوشیها سرشار
🍁و خداگونه و خوشحال
☀️و پر از آرامش و خوشی
🍁دم گوش تمام ثانیهها نجواڪن
☀️ڪه از روح پر از مهر خداسرشارے
🍁ڪه تو از اول پاییز، بهاری
☀️ارے تو خدا را داری
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست ✋ کی بالاست؟
بستنی ها 🍦 بستنی ها 🍨
صد باریکلا 👏
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خود آزمایی... - خود آزمایی....mp3
5.05M
صبح 15 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f