یادش بخیر😆😆😆
اشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن،
اشاشاشاشاشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن😶
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم ببینیم در زمان قاجار کتاب درسی ریاضی و مسائل ریاضی چه شکلی بوده!
مغزم هنگ کرد!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستویک آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم ل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستودو
علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و قاشق و یک کاسه ترشی گذاشت. علیرضا گفت: بیا بشین خودت بخور من نمیخورم.آیلار پشت میز نشست و گفت: ریحانه زیاد آورده؛ نترس کم نمیاد.و از توی قابلمه کوچک روی میز برای علیرضا غذا کشید؛ علیرضا قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دستت درد نکنه... چه خوش رنگه؛ حسابی بهت میرسن!لبخندی روی صورت آیلار نشست و گفت: آره؛ هر وقت که بدونن من ظهر اینجا می مونم یا بانو یا ریحانه برام غذا میارن..علیرضا قاشقی از برنج به دهان گذاشت و پرسید: اینجا راحتتری؟آیلار با صادقانه ترین لحن ممکن گفت: خیلی... علیرضا من...همزمان علیرضا هم گفت: میخوای درس بخونی؟هر دو جملهشان را با هم بیان کرده بودند؛ آیلار پس از وقفهی کوتاهی که میان جملات هرجفتشان افتاد، جواب سوال علیرضا را داد: آره... باور کن علیرضا میخواستم قبل از همه به تو بگم؛ چند روز بیشتر نیست که شروع کردم.
علیرضا بر خلاف انتظار آیلار مهربانانه گفت: من آیندتو خراب کردم؛ میدونم تا ته ته دنیا بدهکار تو و سیاوش و آرزوهاتون هستم..نگاهش را از بشقاب گرفت؛ به آیلار دوخت و گفت: اگه درس خوندنت بتونه بخشی از اون لطمه که من به آرزوهات زدم رو جبران کنه با کمال میل قبول می کنم که درس بخونی؛ از هیچ چیزی هم دریغ نمی کنم.لبخند گرمی روی لبهای آیلار نشست و گفت: اینجوری عالی میشه؛ ازت ممنونم... یک خواهش دیگه هم دارم.علیرضا که دستش را به سمت ظرف ترشی دراز کرده بود، منتظر به آیلار نگاه کرد. آیلار مکث کرد. علیرضا خیره آیلار ماند؛ از ذهنش گذشت: چه صورت زیبایی دارد این دختر!آیلار نگاه خیره علیرضا را شکار کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت: میخوام از این بعد بیشتر وقتمو اینجا بگذرونم؛ اینجوری هم برای من بهتره، هم ناهید هم..سومین نفر سیاوش بود که آیلار از آوردن نامش خود داری کرد؛ علیرضا گفت: باشه هر طور که تو راحتی.آیلار دوباره مشغول غذایش شد و گفت: راستی یک نکته؛ به ناهید بگو باید بیاد اینجا براش تشکیل پرونده بدم. لازمه که یک سری چیزا مثل وزن، فشار خون، اندازه شکمش هر چند وقت یکبار چک کنم. علیرضا گفت: باشه بهش میگم.آیلار با لحنی پر از آرامش گفت: برای ناهید خوشحالم؛ واقعاً لیاقت مادر شدنو داره. علیرضا پر از عذاب وجدان گفت: اما من لایق پدر شدن نیستم.آیلار نگاهش را درگیر میز کرد وگفت: من منظورم این نبود.علیرضا بحث را به جای دیگری کشاند و گفت: راستی میدونی اومده بودم چه خبری بهت بدم؟آیلار با دقت به صورت شوهرش نگاه کرد؛ علی گفت: اومدن برای خط تلفن اسم نوشتن؛ منم هم برای خونه هم برای اینجا اسم نوشتم. آیلار با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و گفت: وای چه خوب! دستت درد نکنه؛ کار خوبی کردی.سحر سبد غذا به دست راهی درمانگاه شد؛ صبح سیاوش پیشنهاد نهار خوردن با هم را داده و او هم با کمال میل قبول کرده بود.در راه متوجه نگاههای زنان روستا میشد؛ بخاطر پایش که قدری در راه رفتن مشکل داشت جلب توجه می کرد. از کنار دسته ای از زنان که دور هم نشسته بودند گذشت و پشت دیوار سبد را زمین گذاشت تا قدری استراحت کند.سبد سنگین بود؛ یک قابلمه برنج، قابلمه دیگر خورش بادمجان، سبد کوچکی حاوی سبزی خوردن و یک ظرف در دار پر از ماست و خیار. کبری خانوم خدمتکار مهربان و دلسوز خانه به اصرار مقداری هم شیرینی خانگی و میوه در ظرف برایش گذاشت تا ببرد.سبد را گذاشت تا هم نفسی تازه کند؛ هم روسریش را درست کند که صدای یکی از زنها را از پشت دیوار شنید.چون او پشت دیوار ایستاده بود، دیدی به او نداشتند؛ زن با صدایی که تمسخر در آن موج میزد گفت: عروس پروین این بود؟دختره که ناقصه.صدای زن دیگری که داشت می گفت: حیف سیاوش نبود؟ آقا، درس خونده، خوش قد و بالا؛ چی کم داشت که رفتن براش اینو گرفتن؟و یکی دیگر گفت: شنیدم مجبور شدن؛ میگن لیلا بچه اش نمیشه برادر دختره هم به سیاوش گفته خواهرم بگیر تا خواهرت نگه دارم.زن اول گفت: واقعاً لیلا بچه اش نمیشه؟و سحر متعجب شد از خبرهایی که خودشان هم نشنیده بودند و زنان روستا از آن خبر داشتند؛ بچه دار نشدن لیلا! تهدید افشین برای طلاق دادنش! واقعاً این حرفها را از کجایشان در می آوردند؟یکی از زنها گفت: با اون گندی که علیرضا و آیلار زدن دیگه آبرو برای اینا نموند؛ مجبورن خودشون از خودشون زن بگیرن وگرنه کی بهش زن میداد؟یکی دیگر گفت: گند اونا چه ربطی به سیاوش داشت؟ خیلیا بودن که حاضر بودن به سیاوش زن بدن؛ خود من چند بار به اون پروین کج سلیقه گفتم اگه خواستی برای سیاوش زن بگیری دختر خواهرم هست. پرستار، خوش آب و رنگ، عین قرص ماه!سحر دیگر منتظر نماند تا ادامه حرفهای زهر آلودشان را بشنود؛ راهی شد تا زودتر غذا را قبل از سرد شدن به سیاوش برساند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا شکرت که پنجره دلم
به سوی تو باز است و
هوای مهربانی تو را نفس میکشم ...♡
شبتون ماه ...♡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 نه پشیمون شو
🌷 نه حسرت بخور
🌸 یا لذتتو بردی،
🌷 یا تجربشو خریدی...
🌸 درود بر شما یاران باوفا
🌷 سلام صبحتون بخیر
🌸 و سرشار از لذت و تجربههای شیرین
🌷 سه شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی دلت میخواد خاطراتت رو از لا به لای عکسهای قدیمیِ رنگ و رو رفتهِ آلبوم قدیمی بیرون بکشی و گذشته ات رو مرور کنی ...
با تک تک عکسها خاطراتِ همون روز و همون لحظه که با لبخندی به لنز دوربین نگاه کردی و برای همیشه ثبت شد رو به یاد بیاری ،
سه ،دو، یک آماده ؟
بگید سیییب »
عکس دسته جمعی خانوادگی...
عکس جوانیِ پدر و مادرت
عکس یادگاری آخرین روز مدرسه با همکلاسیها و معلم...
زیارت مشهد و عکسِ دست به سینه تو عکاسخونهٔ نزدیک حرم...
عکس نوزادی که زیاد واضح نیست
عکس جشن تولد کودکی
عکسهای حنا بندون و عروسی فامیل و خودت
عکسهای تار و نیمه سوخته ،عکسهای سیاه و سفید و رنگی
سه در چهار و شش در چهار ...
انتظار ظاهر شدن عکسهای بیست و چهار تایی و سی و شش تایی که چندتایی سوخته بود...
ذوقِ گرفتنِ عکسها از عکاسی و دیدنِ چندین باره شون با شوقِ فراوون...
عکس پدربزرگ ،مادربزرگ ،و کسانی که نیستند و خاطراتشون در میان عکسها به جا مونده ،
،عکسهای یهویی
عکسهایی که با هر ژستی ،خنده دار ،شکلک ،شوخی
چشمای بسته ،نصفه نیمه
چاپ شدند و هنوز هم بعد از سالها دیدنشون لبخند به لبمون میارن...
چهره های واقعی و بدون نقاب...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سه شنبه ها.... - @mer30tv.mp3
5.48M
صبح 18 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستودو علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستوسه
با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بودند، همراه هم از درمانگاه، قدم زنان به خانه برگشته بودند؛ آن غذا و آن قدم زدن حسابی به سحر چسبیده بود! شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود.شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود. به سحر نگاه می کرد که جلو آینه به موهایش شانه می کشید؛ سحر از توی آینه به سیاوش که امشب برای اولین بار قبل از او به رخت خواب رفته بود نگاه کرد.همیشه بعد از شام بیشتر وقتش پشت پنجره می گذشت؛ آنقدر خیره سیاهی شب میشد تا سحر به خواب می رفت.قلب سحر تاپ تاپ می تپید سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرش را به سر سحر تکیه داد و گفت: اگه کوتاهی کردم ببخشید.لبخند بزرگی روی لبهای سحر نشست و گفت: تو هیچ کوتاهی در حق من نکردی؛ همیشه خوبی، همیشه مهربونی…سیاوش گفت: یک مدت بریم از اینجا... از همه دور باشیم... هم من برای تخصصم اقدام کنم، هم دور از همه زندگی کنیم؛ فقط خودمون دوتا باشیم... یک مقدار به زندگیمون سر و سامون بدیم؛ یک خرده جور بشیم با همدیگه، بیشتر اخلاقمون دست هم بیاد. نظرت چیه؟سحر هم با همان لحن سیاوش آرام و ملایم گفت: هر کاری تو بخوای می کنیم.سیاوش پرسید: از پدر و مادرت دور بشی سختت نمیشه؟سحر پاسخ داد: من کنار تو که باشم هیچی سخت نیست.لبخند روی لبهای سیاوش نشست؛جمله اش به دل مرد جوان نشسته بود. آهسته انگار که با خودش حرف میزد، گفت: همهی تلاشمو می کنم که خوشبختت کنم.آیلار در اتاق خانه پدریش نشسته بود؛ در حالی که سعی می کرد با تکان دادن پاهایش امید کوچک را بخواباند، به ماه بزرگ وسط آسمان خیره بود. حرفهای کوثر برای بار هزارم از مغزش می گذشت.
کوثر همسر علی حسین بود؛ بچه دومش را باردار بود. آیلار داشت وزنش را وارد کارتش می کرد که گفت: چرا این قدر دیر اومدی؟ باید زودتر مراقبت رو شروع می کردی.کوثر من من کنان پاسخ داد: والا چی بگم…نشد دیگه.آیلار منتظر نگاهش کرد و گفت: مشکلی داری؟ اگه مشکلی هست بهم بگو.کوثر باز من من کرد و گفت: نه آیلار جان فقط من شاید دیگه نتونم بیام؛ هر کاری لازمه بهم بگو.آیلار اینبار جدی شد و گفت: نمیشه که دیگه نیایی؛ باید مدام چکاپ بشی..خیرهی کوثر شد و گفت: چرا نمیگی مشکلت چیه؟کوثر سر به زیر انداخت؛ چادرش را میان دست مچاله کرد و گفت: والا مادر شوهرم نمیذاره بیام اینجا.کوثر بعد از اینکه حسابی چادرش را مچاله کرد گفت: مادر شوهرم بد میگه پشتت...اینقدر بد میگه که دیگه شوهرمم نمیخواد بیام اینجا.آیلار می دانست چه می گوید اما باز پرسید؛ انگار خود آزاری داشت! پورخندی زد و گفت: چی میگه؟کوثر شرمنده گفت: چی بگم؟ والله از همین حرفهای بی سر و ته که آیلار خونه خراب کنه؛ زیر پای شوهر ناهید نشست… چی بگم آخه؟ ول کن تو رو خدا..این حرفها را از گوشه و کنار می شنید؛ می گفتند خانه خراب کن است. شوهر ناهید را از راه به در کرد تا از زندگی بازش کند؛ افتاد میان ناهید و شوهرش خواست زندگیش را خراب کندخیره صورت گرد و سفید امید شد؛ باز افکارش در سرش رژه رفتند. به او می گفتند خانه خراب! به او می گفتند...به حرفهای کسی اهمیت نمیداد اما نمیشد، کامل بی تفاوت بود؛ چطور می توانستند بدون اینکه از زندگی کسی خبر داشته باشند آنقدر راحت تهمت بزنند؟ قضاوت کنند؟خدا چرا از او دفاع نمی کرد؟ چرا وقتی تهمت های ناروا میزنند زبانشان را از کار نمی انداخت؟ هم عشقش را از دست داد و هم هر حرف و تهمتی که دلشان می خواست پشت سرش زدند!چه کسی خبر داشت؟
***
یکی از شبهای زیبای بهاری روستا بود؛ از آن شبهای خرداد ماهی که هنوز هوا حس و حال خوش بهار را حفظ کرده بود.باغ چشمه، روستای زیبای آیلار چون کوهستانی بود، دیرتر طعم گرما را می چشید و زودتر سرد میشد. حالا هم هوا عالی بود!آیلار در اتاقش نشسته؛ مقابلش دو کاسهی کوچک پر از آلبالو خشک و قیسی بود. دانه دانه به دهان می گذاشت.حسابی از تنهایی خودش حوصله اش سر رفته بود.زیاد عادت به تنهایی نداشت. آنها در خانهشان بیشتر وقتشان را دور هم می گذرانند؛ در خانهی عمویش هم البته اعضای خانواده وقت زیادی برای هم می گذاشتند اما آیلار اوایل بخاطر معذب بودن ناهید و بعد هم بخاطر آمدن سحر، زمان کمتری را در جمع آنها سپری می کرد. بیشتر به اتاق آرام خودش پناه می برد.کسی چند ضربه کوتاه به در زد و پشت بندش علیرضا وارد اتاق شد و گفت: سلام؛ مهمون نمیخوای؟آیلار بلند شد ایستاد و گفت: سلام بیا تو.علیرضا به سمت همسرش رفت؛ نزدیک همانجایی که آیلار ایستاده بود نشست و گفت: چیکار می کردی؟آیلار هم نشست.هیچی؛ نشسته بودم... خسته نباشی؛ کی رسیدی؟علیرضا پاسخ داد: سلامت باشی... یک نیم ساعتی میشه رسیدم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#باقالی_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ به اندازه دلخواه
✅ شوید تر
✅ باقالی تازه
✅ پیاز
✅ روغن حیوانی
✅ نمک،فلفل،زردچوبه،پودرسیر
✅ زعفران
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
567_40716729270797.mp3
3.59M
🎶 نام آهنگ: گل
🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f