یه زمانی این قاب عکس تو همه خونه ها بود😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهویک بانو به سمتش رفت و در نزدیکترین فاصله به
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاهودو
آیلار خجالت زده سر پایین انداخت. مردک بد برداشت کرده بود.آهسته طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد و البته مازار هم شنید گفت : منظورم این بود که چشمای امید قشنگه.مازار شیطنت کرد : مثل چشمای من ؟آیلار بیشتر خجالت کشید.از جایش بلند شد و گفت : من برم برات شربت درست کنم و به سمت آشپزخانه رفت. مازار با همان شیطنت گفت: شربت که الان آوردی. بیا بشین ادامه حرفتو بزن.بهانه دست مردک پررو داده بود.خودش هم نفهمید چرا این جمله از دهانش خارج شد.مازار دم در آشپزخانه ایستاد. همانطور که امید را در آغوش داشت خیره آیلار شد که پارچ تمیز را می شست. به زودی دخترک همه چیز را می فهمید و تکلیفش روشن میشد.همین روزها بالاخره راهش را پیدا می کرد. یا آیلار قبول می کرد و این عشق به سرانجام میرسید یا...مازار همچنان دم در آشپزخانه ایستاده بود.آیلار همچنان پارچ آب را بیخود و بی جهت میشست.مازار امید را میان دستانش جابه جا کرد، با لحنی جدی گفت : خیلی خوب. فهمیدم منظوری نداشتی. خواستی از چشمای امید تعریف کنی.آیلار سر بلند کرد، با خوشحالی از اینکه مازار متوجه منظورش شده گفت: آره بخدا خواستم بگم چشمای امید قشنگه.مازار خبیثانه با لبخندی که روی لب داشت گفت: فقط این وسط مسطا به خوشگلی چشمای منم اشاره کردی..آیلار عصبی شد. مردک بی جنبه هوای بامزگی به سرش افتاده بود. دستمال کنار سینک را به سمت مازار پرت کرد و گفت: خیلی بدجنس و خود شیفته ای.. مازار دستمال را در هوا گرفت سرحال خندید و گفت: باشه بابا من بدجنس. تو هم اصلا نگفتی چشمای من قشنگه. یک لیوان شربت درست کردی بیا بریم تا گرم نشده بخوریم... آخه بدون تو از گلوم پایین نمیره.آیلار با چشمانی گرد شده به مازار نگاه کرد. منظورش از این حرف چه بود ؟مازار که چشمان وق زده دختر روبه رویش را دیدخندید وگفت : آخه تا تو نیای این بچه رو از من بگیری که من نمیتونم اون شربت رو بخورم.آیلار صورتش را کج و کوله کرد و گفت: بامزه...و جلو آمد و امید را از آغوش برادرش گرفت و گفت: برو شربتتو بخور . فکر کنم دیشب تا صبح تو آبلیموخوابیدی .قبلا انقدر بامزه نبودی..مازار همانطور که به سمت هال می رفت گفت : آره گمونم.جمیله کنار شعله نشسته بودهمان طور که به هوویش کمک می کرد گفت : شعله جان برای یک امر خیر مزاحمت شدم که راستش خودمم نمیدونم مطرح کردنش الان که عزا داریم درسته یانه ؟شعله با دقت به جمیله نگاه کرد.منتظر شنیدن ادامه سخنانش شد.جمیله پس از وقفه ای کوتاه گفت شهرام ازم خواسته ازتون اجازه بگیرم بیاد خواستگاری بانو. بهش گفتم فقط دوماه از مرگ داماد این خانواده میگذره، اما اصرار داشت که من در جریان بذارمتون.می گفت فعلا قصد کار خاصی نداره فقط میخواد توی خانواده مطرح بشه تا بتونه یک مقدار با بانو آشنا بشه. لبخند زیبایی روی لبهای شعله نشست.نمی توانست ذوقش را از پیشنهاد خواستگاری شهرام پنهان کنه.پسر مقبول و مناسبی به نظر می آمد، اما دو دل بود.نمی دانست باید اجازه دهد یا بهتر است فعلا صبر کنند.با تردید به جمیله گفت : نمیدونم چی باید بگم والا... ما تازه چند روز پیش سیاه از تنمون در آوردیم، به اصرار پروین رو راضی کردیم سیاه بیرون بیاره .نمیدونم اگه بفهمه من اجازه دادم برای خواستگاری دخترم بیان چی میگه. از طرفی هم این بنده خدا آقا شهرام هم راهش دوره نمی تونه هر روز هر روز بلند بشه بیاد اینجا. اجازه بده امشب با خودش و منصور مشورت کنم. به محمود هم میگم ببینم نظر اونا چیه بهت خبر میدم.جمیله سر تکان داد و گفت: راست میگی باهاشون مشورت کن نظرشونو بپرس. ولی یک چیزی از من بشنو. شهرام خیلی پسر خوبیه. حیفه از دستش بدین.جمیله که به خانه برگشت آیلار و مازار توی هال نشسته بودند حرف میزدند.مازار تا متوجه مادرش شدازجایش برخاست. به سمت مادرش رفت و پرسید بهشون گفتی؟جمیله با لبخند مهربانی بر لب گفت: آره گفتم.مازار پرسید :خوب چی گفت؟جمیله پاسخ داد : قرار شد بهمون خبر بده ..نگاهش را آرزومندانه به صورت پسرش دوخت و گفت: ان شاءالله برای تو برم خواستگاری مامانم و از گوشه چشم نگاهی به آیلار انداخت.
سیاوش وارد اتاق خودش و سحر شد. به همسرش که موهای طلایی اش را دم اسبی بسته و لبه پنجره نشسته بود نگاه کرد و گفت: سلام سحر که متوجه آمدن سیاوش نشده بود تکان خفیفی خورداز لبه پنجره بلند شد و گفت: سلام.اومدی، خسته نباشی متوجه اومدنت نشدم.سیاوش به سمت همسرش رفت رو به رویش ایستاد بابت دعوا های این روزهایشان از خودش دلخور بود. هیچ علاقه ای برای آسیب زدن به سحر نداشت اما داشت این کار را می کرد..به چشمان عسلی اش که به همه چیز جز صورت شوهرش خیره بود نگاه کرد.نمی دانست نگاه فراری اش بابت دلخوری از دعوایشان است، یا دلیل ناراحتیش چیز دیگری ست.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاهوسه
دستش را به سمت صورت سحر برد چانه کوچکش را میان انگشتانش گرفت سرش را بالا آورد و پرسید : حالت خوبه ؟سحر همراه سری که به نشانه مثبت بودن جواب سیاوش تکان داد گفت : خوبم، و دو قطره اشک از چشمانش چکید.سیاوش چانه اش را رها کرد و گفت: بابت دعوای امروز ..سحر میان حرفهای شوهرش رفت و گفت: سیاوش
میخوام باهات حرف بزنم و خودش رفت دوباره سر جای قبلی اش یعنی لبه پنجره نشست. سیاوش هم رو به رویش نشست.سحر انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت: من فکرامو کردم سیاوش... میدونم تو بابت مرگ برادرت خیلی تحت فشاری بالاخره داغ برادر خیلی سخته اما.... اما این همه ی ماجرا نیست..گفتن این حرفها خیلی هم کار آسانی نبود، گفت: تو داری مثل مرغ سر کنده پر پر میزنی، من میدونم دلیلش اینه که آیلار دوباره تنها شده... دختری که فکر می کردی برای همیشه از دست دادیش، دوباره برگشته به موقعیت قبلی. بدون شوهر، پاک و سالم و دست نخورده. این حق توئه که بخوای یک بار دیگه شانست رو ....سیاوش حرف همسرش را قطع کرد و گفت : معلومه چی ....سحر دستش را بالا آورد و نگذاشت جمله سیاوش کامل شود و گفت : اجازه بده حرفمو بزنم ..مرد جوان که ساکت شدسحر ادامه داد : من رضایت به ازدواج با تو دادم چون فکر نمی کردم برای تو و آیلار راه برگشت وجود داشته باشه. اگه حتی یک درصد هم احتمال میدادم این اتفاق می افته وارد زندگیت نمیشدم سیاوش. اما الان ورق برگشته . سرنوشت دوباره جاده رو براتون هموار کرده تنها مانع توی مسیر منم ..سیاوش باز لب به سخن گشود: سحر چی داری میگی ؟سحر بی توجه به سوال شوهرش ادامه حرف خودش را بر زبان آورد: من نمیخوام مانع تو و مانع رسیدن به عشقت بشم... ما عجولانه تصمیم گرفتیم سیاوش. باید بیشتر صبر می کردیم به خودمون زمان بیشتری می دادیم..باز دو قطره اشک دیگر بی اجازه فرو افتاد..ادامه حرفش بر خلاف همه تلاشش صدایش کمی می لرزید و گفت: من بر می گردم خونه بابام. همه وسایلمو جمع کردم . تو باید تنها باشی تا فکرت آزاد بشه و بتونی تصمیم درست بگیری.از جایش بلند شد سیاوش غافلگیر شده بود، انتظار شنیدن این حرفها را نداشت، از جا بلند شد. روبه روی همسرش ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟سحر نگاه عسلی اش را به نگاه سیاه سیاوش گره زد و گفت: دارم از فرصت دوباره حرف میزنم، از حق انتخاب. من از تحمیل و ترحم متنفرم سیاوش. تو باید خودت انتخاب کنی با قلبت، با فکرت، با تمام وجودت.... یکبار انتخاب کردی اما تحت فشار، توی اون شرایط سخت. اینبار با آرامش انتخاب کن. اون دفعه مجبور بودی برای فرار از اتفاقی که افتاده یکیو انتخاب کنی اما الان نه. سیاوش منم عجولانه انتخاب کردم، چون عاشقت بودم با خودم گفتم چه فرصتی از این بهتر ؟اما حتی یک در صد هم امکان نمیدادم همچین اتفاقی
بیفته.. نمی دانست حالا که به داشتن سیاوش عادت کرده چگونه باید بدون او دوام بیاورد.سرش را پایین انداخت تا مرد مقابلش اشکش را نبیند.سیاوش گفت تو دلخوری. توی عصبانیت این تصمیم رو گرفتی. بمون، قول میدم از دلت در بیارم .سحر نگاهش را به اخم های در هم سیاوش داد. بابت رفتن او ناراحت بود.لبخند تلخی زدو گفت :بخدا سیاوش بحث دلخوری نیست .من فقط میخوام چند روز به هر جفتمون فرصت بدم تا بیشتر و بهتر فکر کنیم ....نه من ،نه تو اصلا فکر نمی کردیم این شرایط پیش بیاد و آیلار برگرده به موقعیت قبلش با همون شرایط .ولی الان برگشته .کاملا آزاده و تو با خیال راحت می تونی باهاش ازدواج کنی.میخوام راحت با فکر آزاد انتخاب کنی .بدون استرس بدون اینکه من جلو چشمت باشم ومدام بخوای بهم فکر کنی.من نه قهرم نه دلخورم .همین روستای کنار هستم هر وقت لازم داشتی باهام حرف بزنی بیا خونه .اما به خودت زمان بده .چند روز توی خلوت خودت فکر کن و همه جوانب رو در نظر بگیر .تصمیم آخر با توست . لااقل از سمت من این حقو داری که تصمیم نهایی برای زندگی جفتمون رو بگیری اگه تصمیمت بودن با آیلار بود اصلا تردید نکن .خوشبختی تو برای من از هر چیزی مهم تره .من می پذیرمش و از زندگیت میرم بیرون ...اگه خواستی با من ادامه بدی بیادنبالم.سیاوش با تردید پرسیدمطمئنی کارت درسته ؟ سحر با اطمینان سر تکان داد : مطمئنم چمدانش را برداشت و به سمت در اتاق رفت.
***
افشین نشست و گفت :حالا یکی ،دو روز اینجوری بگذره بعدش ببینم چی میشه.
شریفه با سینی حاوی سه لیوان شربت بیرون آمد و پرسیدسیاوش کجا رفته مادر ؟ برای چه کاری؟به جای سحر برادرش پاسخ دادبرای کارش رفته تهران.شریفه لیوان ها را مقابل بچه هایش گذاشت و باز گفت :خوب مامان تو هم باهاش می رفتی .یک هوایی هم به کله ات میخورد.سحربامن من گفت دیگه.دیگه کارداشت.نخواستم مزاحمش بشم.شریفه زانو به زانوی دخترش نشست وگفت افشین خبر خوب بهت داده
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما يادتون نمياد...
اما قديما پدر مادرا قبل از خريد هفت سين و وسايل عيد حتما بايد يه قلک براى بچه ها ميخريدن و ميگفتن عيدى هات رو بريز اين تو گم نشه...
آخر تعطيلات هم خود قلک گم ميشد!😐
اختلاس همیشه بوده😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔴آنچه میتوانی ببخشی، ثروت واقعی توست
✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.
عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید:
چرا چنین سخاوت میکنی؟
چوپان گفت:
روزی با پدرم به خانه مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه نانی به ما داد.
پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد.
چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
چوپان گفت:
خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت:
از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچکس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که 10 برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
چوپان گفت:
بر من به اندازه بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بهخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کلیدهای نوستالژی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يادش بخير... میای بازی کنیم؟
خاله بازی کن به رسم کودکی....
با همان چادر نماز پولکی... طعم چای و قوری گلدارمان!!!!
لحظه های ناب بی تکرارمان!!!! غصه هرگز فرصت جولان نداشت!!!!
خنده های کودکی پایان نداشت!!!!! هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود!!!!
ثروت هر بچه قدری تیله بود!!!! ای شریک نان و گردو و پنیر !!!!
همکلاسی ! باز دستم را بگیر!!!! مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست!!!!!
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوسه دستش را به سمت صورت سحر برد چانه کوچکش ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
سحر به برادرش نگاه کرد بیچاره مگر وقت خبر دادن پیدا کردسحر تمام راه را بغ کرده در صندلی ماشین جمع شده بودمتعجب به برادرش نگاه کرد و گفت :نه چه خبری ؟شریفه با شوق گفت :داری عمه میشی .لیلا حامله اس سحر با شادی به سمت برادرش برگشت و پرسید :آره ؟از جایش بلند شد ومحکم مادرش را در آغوش گرفت افشین با لبخندی که زیاد هم واقعی نبود سر تکان داد.سحر سعی کرد غصه خودش را نادیده بگیردو به سمت پله ها رفت و گفت :وای برم به لیلا تبریک بگم .از همان پایین شروع کرد به صدا کردنش آنقدر لیلای بیچاره را در آغوشش چلاند که کاملا آبلمو شدهزار بار او را بوسید و هر هزار بار تبریک گفت بر خلاف لحن شاد او لیلا با غم گفت :زنگ زدی افشین بیاد دنبالت ؟از پنجره دیدمت چمدون به دست اومدی؟لیلای نامرد حتی نگذاشته بود سحر یکساعت غمش را فراموش کندبا چشمانی پر اشک گفت :اومدم تا سیاوش توی تنهایی و خلوت فکر کنه و تصمیم بگیره .من نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم لیلا، لیلا دست خواهر شوهرش را گرفت و گفت :اون دوستت داره .تو انتخاب خودشی .خودش تو رو انتخاب کرد.سحر با لبخند تلخی گفت :خودش منو انتخاب کرد چون آیلاری در کار نبود .مهم الانه .اون حق داره کسی رو انتخاب کنه که قلبش اسیرشه.میشه ازت خواهش کنم فعلا ماجرای حامله بودنت رو بهشون نگی .نمیخوام محبور بشه بخاطر تو با من زندگی کنه .خودت خوب میدونی افشین انقدر دوستت داره که
حتی اگه من طلاق هم بگیرم ازت نمیگذره.بانو و آیلار در آشپزخانه در گیر درست کردن ترشی بودند که شعله وارد شد.
کنار بانو ایستاد بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت : امروز جمیله اومد . بهم گفت شهرام اونو فرستاده تا برای خواستگاری از تو، اجازه بگیره .بهش گفتم با این شرایطی که هست نمیدونم کار درست چیه .قرار شد نظر بابات و منصور و بپرسم و بهش خبر بدم ...حالا بگو ببینم نظر خودت چیه ؟اصلا لازمه برای خواستگاری با منصور و پدرت حرف بزنم یا اینم همین اول کار رد کنم بره؟بانو همانطور که سبزیجات را برای ترشی خرد می کردبه آیلار که داشت باشیطنت و لبخندی بر لب نگاهش می کرد. نگاه کرد برای اینکه جلوی خنده اش را بگیرد زود نگاهش را از او گرفت و به مادرش داد و با چاشنی خجالتی که در کلامش بود گفت : نمیدونم ،هر طور خودتون صلاح می دونید.شعله با چشمانی که داشت از حدقه بیرون میزد به بانو نگاه کرد . چرخی به گردنش داد و به سمت آیلار نگاه کرد و دوباره سرش را به سمت بانو برگرداند و در حالی که آیلار را مخاطب قرار میداد گفت :تو ، هم اون چیزی رو که من شنیدم، شنیدی؟ این نگفت ردش کن بره؟ نگفت بهشون جواب نه بده ؟آیلار با ذوق خندید و گفت: نه ، نگفت.اتفاقا گفت هر طور خودتون صلاح میدونید. یعنی اینکه بگو بیان. یعنی چشمش پسره رو گرفته. یعنی نمیخواد بگه نه.شعله با ذوق دستهایش را به هم کوبید و گفت: یعنی عقلش اومده سرجاش .والا اگه از اینم می گذشتی من دیگه به عقلت شک می کردم.... آخ خدا یعنی من عروسی تو رو بالاخره می بینم و آرزو به دل از این دنیا نمیرم ؟بانو با لبخند به مادرش نگاه کردوگفت :چه ذوقی هم می کنی .انگار خیلی دلت میخواد زودتر از شر من راحت بشی. شعله خندید و گفت :آره والا خیلی. بخدا پسر خوبیه. آیلار خندید و با شیطنت گفت :معلومه چشم خودتو هم گرفته ها... شعله که از خوشی نمی توانست خنده هایش را کنترل کند گفت: معلومه که گرفته ..چند لحظه مکث کرد و گفت: حالا بنظرتون با این شرایط باید چیکار کنیم. بگم کی بیان؟بانو گفت: اول صبر کن ببین نظر بابا و منصور چیه ؟آیلار باز شیطنت کرد: فک کن یک درصد موافق نباشن.محاله..جمیله و شعله خندیدند.شعله انگار با خودش حرف میزد گفت: میرم با پروین صحبت می کنم. ازش اجازه می گیرم .اگه رضایت داد میگم بیان خواستگاری. اصلا خودشون هم دعوت می کنیم. اگه رضایت نداد میگم تاخیر
بندازن.سیاوش همراه بروا ، اسب دوست داشتنی اش ، یاور تمام روزهای تنهایی اش کنار رود ایستاده بود خیره به آب زلال و شفاف رود خاطرات یکسال گذشته را مرور می کردانگار تمام ماه ها و روزهای گذشته را در کابوس گذرانده بودوگرنه زندگی نمی توانست این همه تلخ باشدزندگی نمی توانست برای یکسال این همه بدبیاری و بدبختی نصیبش کندتا قبل از ان فقط روی خوشش را دیده بودانگار جادوگری پیر از راه رسید و خوشی هایشان را طلسم کرد
درست مثل قصه های بچگی که آیلار کنار همین رود با کلمات غلط برایش میخواند
او هربار که به شهر می رفت همه عشقش این بود که پدرش را راضی کند تا او را به کتاب فروشی ببرد و برای آیلار چند کتاب قصه بخردقبل از مدرسه رفتن آیلار خودش برایش کتابها را می خواندوقتی دخترک به مدرسه رفت خودش میخواند با صدای بلند و پر از غلط انگار هنوز هم صدایش را می شنید روی تخت سنگ بزرگی نشست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی یهویی
همونی بشه
که دلتون میخواد...💫
شبتون خوش و سراسر آرامش
در آغوش پر از مهر خدا باشید✨💙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی همیشه تازه ست
زندگی هرگز تکرار نمیشه
فقط هرروز نو میشه، هر لحظه نو
از امروز قدم به لحظه نو بگذار
و تازگی رو تجربه کن
سلام صبحتون بخیر و شادی ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک دنیا خاطره ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f