eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و ازبراي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن، خوابي بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر. با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را درپيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_ششم وسیله هامون همه قدیمی شده بودن ،همشون رو به سمساری محل د
از اونشب محسن میرفت توی اتاق و ساعت ها نماز میخوند و گریه میکرد ،هر بار بهش میگفتم چرا اینکارو میکنی میگفت اینقدر اینکارو میکنم که خدا قسمتم کنه که من هم برم جبهه، ،محسن سنش هم کم بود برای جبهه رفتن ، شناسنامش رو برداشت و با خودکار تاریخ تولدش رو دست کاری کرد ، وقتی که رفت تحویل بده ازش قبول نکرده بودن و گفتن چرا خط خوردگی داره ،اومد خونه و کمی آب ریخت روش و برد بهشون گفت که آب ریخته روش ،اونا هم قبول کردن و دفترچه بهش دادن،حالا تازه اومد و شروع کرد به راضی کردن مامان،اینقدر اسرار کرد و التماس مامان رو کرد که مامان راضی شد و گفت که برو ،این شد که محسن راهی جبهه شد ،خدا میدونست که توی دل مامانم چه خبر بود ..دلش خون بود و گریه و زاری میکرد ،جنگ بین ایران و عراق بود ،صدای آژیر ها ترس به تن آدم مینداخت،ما همینجوری استرس داشتیم دیگه حالا که محسن هم رفته بود جنگ که حسابی دلهره داشتیم،غفار یه مغازه لوازم ورزشی زده بود و وقتایی که از سربازی میومد میرفت در مغازه ،حداقلش اون جلوی چشممون بودنزدیک های عید بود و شروع خونه تکونی ،همه ی وسایل رو با مامان تمیز کردیم در حالی که همه چیز برق میزد ولی مامان منیژه بود دیگه باید حتما همه چیز رو میسابید ، من و مامان حتی توی این کار ها هم تنها بودیم ، فرش هارو تنهایی میشستیم ،پرده هارو خودم باز میکردم میشستم،فقط موقع خرید عید که میشد مامان زنگ میزد و به غلام پول میداد که برامون خوراکی بخره ،غلام بدهی های خونش رو داده بود و پولی که از مامانم گرفت رو قسطی میومد و بهش میداد اینم با هزار منت ،وقتی میومد همش تعریف میکرد که من مرغ و گوشت و برنجم رو با ماشین برام میارن و کلی چیز برای خونم میخرم و مثل شما نیستم ، مامان هم دستش رو به آسمون میگرفت و میگفت خداروشکر مادر شما زندگی عیانی دارین نگاه به ما فقیر فقرا نکن ،تازه موقع گرفتن پول هم که میشد میگفت مادر اگر نداری بزار باشه ،در حالی که ما خودمون احتیاج داشتیم و غلام دست های زنش پر از طلا بود،هیچوقت با غلام راحت نبودم،همیشه از روی ناچاری میرفتم و خونش میموندم ،اینم بخاطر این بود که مامان رو حرص ندم،همه ی اطرافیان میگفتن غلام مرد خونتونه و تکیه گاه ،در حالی که هیچ چیزی من از این برادر ندیدم ،تا چشم هام دید که تنها حامی زندگیمون مامان بود،حتی برای خود غلام ،،وقتایی که میرفتم خونشون هم یا بچش رو کمکشون میگرفتم و یا کار میکردم ،هر موقع که غلام میومد خونه یا میدیدمش میرفتم و پشت در اتاق میخوابیدم ،همیشه ازش میترسیدم چون قیافش خیلی جدی بود و اخم داشت. یادمه یه روزی که رفته بودم خونشون خالمم اونجا بود ،از صبح تموم کار هارو من کرده بودم و وقتی غلام اومد رفتم پشت در اتاق ،زن داداشم به غلام گفت وای نمیدونی از صبح چقدر کار کردم کلی خسته شدم ،داداشم دادی کشید و اسمم رو صدا زد منم با ترس و پاهایی لرزون از پشت در بیرون اومدم و رفتم پیششون داداشم اخمی کرد و گفت چرا کارهارو نمیکنی ؟چرا میگیری میخوابی اینجا؟در حالی که تموم کارهارو من کرده بودم،ولی من میترسیدم که جوابش رو بدم و سرم رو پایین مینداختم ، هیچوقت ازش محبت ندیدم ،مامان هر چند روز یک بار همشون رو دعوت میکرد چون من میرفتم خونشون ،هیچوقت بهش نمیگفتم چیکارم میکنن ،وقتایی که از مدرسه میومدم من رو زن داداش میگرفت به کار کردن و خودش مینشست ،ولی تموم این هارو میریختم توی دل خودم،،،مامان همیشه برام همه چیز فراهم میکرد ولی هیچوقت نمیتونست بفهمه که چقدر از درون داغونم،چقدر دلم مثل دختر خواهر هام محبت برادرهام رو میخواست ،من پدر نداشتم ولی دوست داشتم برادرم رو بغل کنم که کمی آروم بشم ،ولی غفار هم سرش تو کارهای خودش گرم بود ،،غفار خیلی خیلی غیرتی بود و نمیزاشت من حتی تاری از موی سرم بیرون بیاد ،فقط از برادری همین غیرتی بودنش به من رسیده بود و موقعی که میخواست بهم گیر بده انگار که من رو میدید.یه روزی با دختر خالم توی خونه تنها بودیم اومدیم توی حیاط که به گل ها آب بدیم ،بر عکس من اون خیلی شر و شیطون بود ،رفت و در رو باز کرد و بهم گفت یه دقیقه بیا دم در یه چی نشونت بدم ،من رفتم سمتش و از لای در بیرون رو نگاه کردم که همون موقع غفار از سر کوچه اومد و من رو دید.کوچه هم خلوت بود ،سریع اومدم تو و دستم رو روی قلبم گذاشتم ،خیلی ترسیده بودم دختر خالم با چشم های گرد شده نگاهم میکرد که میخواستم دهن باز کنم و بگم چی شده ولی همون موقع غفار درو باز کرد و اومد تو هجوم اورد سمتم و موهام رو که روسری هم سرم نبود چنگ زد ،از درد فقط التماسش میکرد ،هیچوقت یادم نمیره که چجور اونروز کتکم زد چون فقط سرم رو از در بیرون دادم اونم بخاطر اینکه خواستم ببینم چی رو میخواد نشونم بده و هیچکی هم توی کوچه نبود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا امشب از✨ تو میخواهم لبخند روی لب✨ شادی در دل استجابت در دعا✨ آرامش در قلب را نصیب دوستانم بگردانی✨ شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸تا مرغ سحر دوباره سرداد آواز 🌿هنگامهٔ شور و عشق هم شد آغاز 🌸دل بود و ترانهٔ مناجـات سحــر 🌿سجادهٔ عشق و سفرهٔ راز و نیـاز 🌸بر خالق عشق ، بر خداوند سلام 🌿بر نور و صفا و مهر و لبخند سلام 🌸نقاش ازل چه خوش زده نقش سحر 🌿بر عـالم قـادر هنرمنـــد سـلام سلام صبحتون بخیر و نیکی❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سطوح بلوغ.... - @mer30tv.mp3
5.58M
صبح 14 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هفتم از اونشب محسن میرفت توی اتاق و ساعت ها نماز میخوند و گر
مامانم برای خونه تلفن خرید خیلی ذوق داشتم ولی هربارکه تلفن زنگ میخورد و غفار جواب میداد اگر کسی که پشت خط بود مزاحم میشدیا چیزی نمیگفت ،غفار همش به من چشم غره میرفت فکر میکرد که با من کاری دارن ،خلاصه که گذشت و یه روز عباس اومد خونمون و به مامان گفت که شاهین برادرم میخواد انگشتر بیاره و از نگار خوشش اومده،من تازه دوم راهنمایی بودم و میخواستم که درسم رو بخونم و از طرفی اصلا از برادر عباس خوشم نمیومد ،یه بار دیگه هم خواستگاری کرده بودن و من جواب منفی دادم ، نه تنها اون بلکه خواستگار های دیگه ای هم داشتم من چون چادر سرم میکردم و قدم بلند بود فکر میکردن که سنم هم زیاد تره ،تو راه مدرسه خیلی پسر ها بهمون تیکه مینداختن ولی من سرم رو بالا نمیگرفتم همیشه هم ترسی از غفار داشتم که سر برسه و بیچارم کنه.یه همسایه داشتیم که پسرش هر وقت من از مدرسه میومدم، مینشست دم در حیاط و خیره میشد به من یه روز زن داداشم گفت که پسر همسایتون اومده و از غلام تو رو خواستگاری کرده ،داداشمم یه سیلی توی گوشش زده ،زن داداشم چند وقتی بود که خیلی خودش رو به هر بهانه ای به من‌نزدیک میکرد ، یه روز که اومده بود خونمون یواشکی در گوشم گفت، غلام یه رفیق داره که ورزشکاره و خیلی خوشتیپ و خوشکله و پسر خوبیه ، ازت خواستگاری کرده بیا تا ببریمت بیرون و پسره رو ببین ولی جلوی غفار نگومن اول مخالفت کردم،ولی اینقدر زیر گوشم گفت که قبول کردم و باهاشون رفتم،با زن داداشم رفتیم وجلوی یه مغازه ایستادیم،همش استرس داشتم و لبم روبه دندون میگرفتم،چادرم رو توی مشتم محکم گرفته بودم ،اگر غفار میدید بیچارم میکرد،توی افکارخودم بودم و همش به رسیدن غفار فکر میکردم که زن داداشم اسمم رو صدا زد و به اون طرف خیابون اشاره کرد ،کلافه سرم رو تکون دادم و به جایی که گفت نگاه کردم ،پسری قد بلند با هیکلی ورزیده و خوشتیپ کنار برادرم ایستاده بود و اون هم به ما نگاه میکرد،از دست این داداش و زنش که چه نقشه هایی میکشن ،از خجالت سرم رو پایین انداختم و به زن داداشم گفتم که بیا بریم،با هم راه افتادیم سمت خونمون ،جلو تر از زن داداش میرفتم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با ذوق گفت _خب نگار نظرت چیه ؟پسره خوب بود؟پسندیدیش ؟شونه ای بالا انداختم و گفتم _نمیدونم والا باید با مامان صحبت کنین ،من که نمیشناسمش.نمیدونم چرا این حرف رو زدم ،چرا نگفتم نه ،وقتی اومدیم خونه، غلام هم اومد و با مامان صحبت کرد ،مامان نیم نگاهی به من انداخت و به غلام گفت _ والا هر چی خودت میدونی غلام ،نگار که پدر نداره ، تو همه کارش باش و اختیار دارش پسر،خودت میدونی من چقدر بدبختی کشیدم اگر خوبه که بگو بیان ببینیم خدا چی میخواد،دخترون پُلن و مردم رهگذر ،اول آخر باید شوهر کنه ، داداشم از همه خوشحال تر بود دو شب بعدش قرار گذاشتن و با بزرگ محل و خانوادشون اومدن خواستگاری،مامانم به گلنار و عباس هم خبر داد و اونها هم اومدن ،پسر عمو عزیزالله هم غلام خبر کرد ،از روزی که عمو و زن عمو صغری فوت کردن بچه هاش خونشون رو فروختن و اومدن نزدیکی های ما خونه خریدن ،از همه ی مال و اموال پدر بزرگم فقط همون یه خونه مونده بود ،آخه قبل مرگش وصیت کرده بود که زمین های کشاورزی و هر چی که داره رو بین اهالی روستا تقسیم کنید.در حالی که نوه های خودش توی این شهر بدبختی میکشیدن ،خونه رو هم بین بابا و عمو تقسیم کرده بود که بابا سهمش رو فروخت و اومد فیروز آباد و همه ی پول هاش رو خرج کرد و حتی یه زمین هم نخرید که ما اینقدرعذاب نکشیم ،مامان خیلی هوای بچه های عموم رو داشت ، اون ها با کمک های مامانم ازدواج کردن و برای خودشون زندگی تشکیل دادن ،همیشه میگه من مدیون عمو عزیزالله هستم و اون خیلی بهم کمک کرد توی شهر غریب....با صدای باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و به گلنار نگاه کردم که اومد تو و در رو بست ،لبخندی به روم زد و اومد کنارم نشست،خیلی استرس داشتم و صورتم داغ شده بود،مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن،پوستم سفید بود هر وقت استرس داشتم همین جور میشدم ،گلنار دست هام رو گرفت وبا لبخند گفت : _چرا لپات گل انداخته دختر ؟چیشده؟ کلافه سری تکون دادم و گفتم _نمیدونم چم شده آبجی نمیدونم چیکار کنم ،خیلی میترسم ، دستی به شونه ام زد و گفت : _عزیزم توکل کن به خدا،آخرش که باید ازدواج کنی تا آخر عمرت که نمیتونی پیش مامان بمونی ،خودتم میدونی دختر اگر یکم از سن ازدواجش بگذره دیگه کسی نگاهشم نمیکنه ،این پسره رو هم غلام خیلی ازش تعریف میکنه،پس هیچ ترسی نداشته باش.با صدای سلام و احوالپرسی نگاهی به گلنار انداختم و از جام بلند شدم گلنار هم بلند شد و روبه روم ایستاد و گفت _من برم بیرون،تو نمیخواد بیای بیرون اگر اومدن دنبالت بیا سری تکون دادم و چیزی نگفتم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ سیب زمینی ✅ پیاز ✅ ادویه ✅سبزی معطر (پونه،جعفری،شمبلیله،برگ سیر،چوچاق،اناریجه یا انارجی) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1005_48495501197425.mp3
4.99M
🎶 نام آهنگ: احساس 🗣 نام خواننده: امید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f