eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهارم وقتی خاله و آقا مصطفی پایشان را در یک کفش کردند که دیگر
ولی چاره ای نداشتم. این وظیفه من بود و من آدمی نبودم  که در هیچ شرایطی از مسئولیت های خودم شانه خالی کنم چای را دم کردم و میز را چیدم. -  آرش از خواب بیدار نشده؟با شنیدن صدای خاله لیلا سرم را بلند کردم و به اویی که با پیراهن گلدار و موهای بافته شده، رو به رویم ایستاده بود نگاه کردم. چند روز دیگر او همه چیز را می فهمید. مثل بقیه فامیل.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -  نه -  برو بیدارش کن. مگه نمی خواد بره سرکار. دیرش می شه.دوست نداشتم بیدارش کنم. اگر بیدار می شد من را به دادگاه می برد تا از او طلاق بگیرم. کاش می شد همین طور بخوابد.روزها، ماه ها و حتی سال ها. آنقدر که وقتی بیدار می شد دیگر نازنینی وجود نداشت.آنقدر می خوابید که نازنین از دستش خسته می شد و دوباره می رفت. یا آنقدر می خوابید که کلاً نازنین را فراموش میکرد.مهم نبود اگر من و آذین را هم به خاطر نمی آورد. همین که نازنین را فراموش می کرد، بس بود. -  بیدارم.بیدار شده بود. زودتر از همیشه. سرحال و قبراق با دست و روی شست و موهایی شانه کرده.  چقدر دلم می خواست گریه کنم. ولی چه فایده، با گریه چیزی درست نمی شد.بغضم را قورت دادم و به سراغ  سماور  رفتم. تا برای آرشی که پشت میز نشسته بود چای بریزم.لیوان چای را جلوی آرش که گذاشتم، خاله گفت: -  امروز باید بریم سبزی بگیریم. دیروز با بهاره و بنفشه حرف  زدم. فریزر هر دوتاشون خالی شده. بهاره می گفت یه ماه قورمه سبزی نخوردن، چون سبزی سرخ شده هاشون تموم شده.بهاره و بنفشه خواهرهای دوقلوی آرش بودند که هفت، هشت سال پیش با دو تا پسر عمو ازدواج کرده بودند و برای زندگی به مشهد رفته بودند.خاله عادت داشت همیشه فریزر دخترهایش را پر کند و من همیشه پای ثابت کمک به خاله بودم حتی وقتی که هنوز با آرش ازدواج نکرده بودم.آرش لقمه ای نان و پنیر در دهانش چپاند و به مادرش نگاه کرد. -  امروز نمی شه. من و سحر جایی کار داریم. بمونه برای یه روز دیگه.خاله که از حرف آرش اصلاً خوشش نیامده بود، اخم کرد. -  کجا به سلامتی؟آرش با لبخند توی صورت من نگاه کرد. درون نگاهش اشتیاق موج می زد. قلبم از درد فشرده شد. رو به مادرش گفت: -  یه کار اداری داریم.اخم های خاله بیشتر در هم فرو رفت. -  چه کار اداری؟آرش لقمه ای دیگری برای خودش گرفت. -   چند تا فرم برای بیمه هست که سحر باید امضا شون کنه. -  بیمه ی چی؟ منم باید بیام. -  نه، ربطی به شما نداره. یه مشکلی برای بیمه سحر پیش اومده. سحر باید خودش باشه.خاله چیزی نگفت ولی اخم هایش هم باز نشد. معلوم بود از جواب سر بالای آرش خوشش نیامده. خاله از هیچ چیز به اندازه کنار گذاشته شدن بدش نمی آمد.عادت داشت سر از همه چیز در بیاورد و در هر کاری نظر بدهد. مخصوصاً کارهای که به من و پسر عزیز دردانه اش مربوط می شد. اگر می فهمید آرش یا من بدون مشورت و یا اطلاع رسانی با او کاری کرده ایم خیلی، خیلی ناراحت می شد.کمی از چایم خوردم و سعی کرد خودم را بی تفاوت نشان دهدم ولی خاله دست بردار نبود: -  کی میاین؟ -  معلوم نیست. -  آذین رو هم می برید؟ -  نه -  ببریدش، من نمی تونم نگهش دارم.جایی کار دارم باید برم.آرام گفتم: -  می برمش.آرش به مادرش تشر زد: -  اونجا جای بچه نیست. شما لطف کن یه چند ساعتی مواظب نوه ات باش تا سحر برگرده.لب های خاله از حرص جمع شد. -  زود برگردین. من جون بچه نگه داشتن ندارم.آرش بی توجه به حرف مادرش آخرین جرعه از چایش را سرکشید و رو به منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نرفته بود، گفت: -  زود باش لباس بپوش بریم، دیرمون می شه.خاله بقیه حرصش را سر من خالی کرد. -  قبل از رفتن بچه رو عوض کن.پوشکش پس نده خونه رو نجس کنه.چشمی گفتم و از جایم بلند شدم تا با قلبی شکسته و روحی زخم خورده به سمت سرنوشت نامعلومم بروم.وقتی سوار ماشین آرش شدم حس آدمی را داشتم که به قتلگاه برده می شود. جدایی از آرش برایم حکم مرگ را داشت. نه این که در این چهار سال زندگی خوب و خوشی با آرش داشتم. یا خیلی احساس خوشبختی و شادی می کردم.نه! در واقع من چیز زیادی از شادی و خوشبختی نمی دانستم. کمتر موقعی پیش می آمد که از ته دل شاد باشم و تنها وقتی که حس کردم خوشبختم وقتی بود که آرش از من خواستگاری کرد ولی همین که با آرش بودم، خوب بود. همین که می دیدمش، خوب بود. همین که گاهی با من حرف می زد، خوب بود. همین که به واسطه آرش دیگر کسی کاری به کار من نداشت و اذیتم نمی کرد، خوب بود. -  رسیدیم پیاده شو.سرم را بالا آوردم و به بیرون نگاه کردم. آرش ماشین را جلوی ساختمان سفید رنگ بزرگی که سردر آن نوشته شده بود" دادگاه خانواده" پارک کرده بود.ساختمانی که قرار بود در آنجا خودم با دست های خودم درخواست نابودی  زندگیم را  بدهم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگاهم را از ساختمان گرفتم و مضطرب و پریشان به آرش که منتظر پیاده شدنم بود، خیره شدم. آرش که متوجه ترس درون نگاهم شده بود، به سمتم چرخید.دستم را گرفت و لبخند اطمینان بخشی زد. -  نگران نباش. قرار نیست تو و آذین و ول کنم. تو دخترخاله  و مادر دخترمی.خودت هم می دونی چقدر برام عزیزی. می دونی که دوست دارم و نمی ذارم اذیت بشی.ولی این کار به نفع هر دوتامونه. یه نگاه به زندگیمون بنداز. هیچ کدوم مون از این زندگی لذت نمی بریم. فقط کنار هم روز و شب می کنیم. این جوری هر دوتامون می تونیم یه زندگی تازه رو شروع کنیم. خدا رو چه دیدی شاید تو هم بتونی یکی رو پیدا کنی که واقعاً عاشقت بشه و عشقی که لیاقتش و داری بهت بده.کس دیگری توی زندگی من بیاید؟ کسی که عاشقم شود؟ چه حرف خنده داری.چه کسی حاضر می شد عاشق دختری مثل من شود؟ چه کسی حاضر می شد در کنار دختر بی کس و کاری مثل من زندگی کند؟من چه چیزی داشتم که کسی را عاشق خودم کنم؟ نه زیبایی، نه تحصیلات و نه خانواده درست و حسابی. حتی خود آرش هم نتوانست عاشق من شود.اصلاً فرض را بگیرم که کسی هم پیدا شد و عاشق من شد. مگر من می توانستم کس جز آرش را دوست داشته باشم. تمام قلب و روح من متعلق به آرش بود.مهم نبود عاشقم نبود و من را نمی خواست. من به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم و عاشقش بودم و عاشقش می ماندم.لبخند کم جانی زدم. لبخند او عمیق تر و واقعیتر بود. -  حالا پیاد شو که خیلی کار داریم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و  با پاهایی لرزان از ماشین پیاده شدم.دو ساعت بعد را مثل مترسک به دنبال آرش از این اتاق به آن اتاق رفتم. هر چه گفت نوشتم و هر جا را که خواست امضا کردم.بدون این که اختیاری از خودم داشته باشم.من محکوم به اعدامی بودم، که با پای خودم به سمت چوبه دار میرفت.خوب می دانستم دادن درخواست طلاق فقط به معنی جدا شدن از آرش نیست. بلکه شروع دوباره تمام حرف ها و حدیث هایی بود که به واسطه ازدواجم با آرش تمام شده بود. شروع تهمت ها و افتراها. شروع زخم زبان ها و اذیت ها. شروع دوباره همه آن بدبختی هایی که فکر می کردم از سر گذرانده ام. -  خب دیگه تموم شد. بریم بذارمت خونه. خودم هم برم سر کار که خیلی دیرم شده.لحنش شاد و راضی بود مثل آدمی که با موفقیت توانسته بود کارش را به سرانجام برساند و حالا خیالش راحت، راحت شده بود. -  کی باید به خاله بگم؟نفسی گرفت و کمی فکر کرد. -  نمی خواد حالا چیزی به مامان بگی. بذار وقتی دادخواست طلاق رسید دم خونه، خودش می فهمه. -  اینجوری که خیلی ناراحت می شه. -  اینجوری بهتر..صدای زنگ گوشیش باعث شد حرفش را قطع کند. گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد و به صفحه روشن آن نگاه کرد.از چشم های به برق نشسته و لب های خندانش مشخص بود چه کسی پشت خط است. -  سلام عشقم..عشقش. برای هزارمین بار بغضم را قورت دادم. من هیچ وقت عشقش نبودم. من هیچ وقت، عشق هیچ کس نبودم. حتی عشق پدر و مادرم. -  تموم شد. خیالت راحت. -  نه، قول می دم. -  این جوری نگو قربونت برم. تو که می دونی من برای تو هر کاری می کنم. -  آااا، فدات شم. همیشه این طوری بخند خوشگل آرش.تلفن به دست از منی که با حسرت به قربان صدقه رفتنش گوش می دادم، دور شد.همیشه دوست داشتم کسی این طور قربان صدقه ام برود. البته گاهی عزیز قربان صدقه ام می رفت. عزیز عادت داشت قربان صدقه همه ی نوه هایش برود.یا قربان قد بلند و آقایی نوه های پسریش می رفت و یا قربان زیبایی و خانمی نوه های دختریش.اما در مورد من فرق می کرد. عزیز بیشتر از این که قربانم برود، برایم می مرد. می مرد برای تنهایم. می مرد برای بی کسیم. می مرد برای مظلومیتم. می مرد برای سرنوشت و بخت سیاهم.قربان صدقه های عزیز هیچ وقت به من حس افتخار و  دوست داشته شدن نمی داد. هیچ وقت لبخند بر لب هایم نمی آورد. بیشتر من را از خودم و بودنم متنفر می کرد.منی که تا آخر عمر به واسطه کاری که مادرم کرده بود، منفور و مغضوب همه بودم.  منی که به خاطر مادرم لیاقت دوست داشته شدن را نداشتم.تلفنش که تمام شد، به سمتم برگشت. -  سحر خودت باید بری خونه، من نمی تونم برسونمت. کار دارم.کار داشت، می‌خواست پیش عشقش برود. من را تک و تنها رها می کرد تا پیش دختری که عاشقش بود برود.باشه ای زیر لب گفتم و با قلبی که از حسرت مچاله شده بود، از پله های خروجی دادسرا پایین رفتم.نگاهم که از داخل آیفون تصویری به چهره پستچی پیر افتاد، فهمیدم همه چیز تمام شده و دیگر هیچ امیدی نیست.در تمام این ده روز که منتظر رسیدن دادخواست طلاق بودم به خودم نوید یک معجزه را می دادم.نازنین برگردد خارج. آرش پشیمان شود. دادگاه خانواده آتش بگیرد و تمام مدارکش بسوزد و نابود شود. پستچی دادخواست طلاق من را گم کند. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
محصولات ایرانی در تورنتوی کانادا از شامپو خمره‌ای معروف تا واجبی اصیل ایرانی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 آيه الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سال‌ها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود : « مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،‌سجده‌ي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شده‌ام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالب‌تر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري مي‌كشيدم، بي‌درنگ شفا مي‌يافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماري‌هاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .» آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه‌ي چشمي به ما كنند؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_ششم نگاهم را از ساختمان گرفتم و مضطرب و پریشان به آرش که منتظ
ولی انگار قرار نبود هیچ معجزه دیگری در زندگی من اتفاق بیفتد. تنها معجزه زندگیم ازدواج با آرش بود. معجزه ای که انگار تاریخ مصرفش به سر رسیده بود و تمام شده بود. با قلبی که از ترس و غم داخل سینه ام می کوبید، یک قدم به عقب برداشتم.آرش گفته بود، نباید خودم برای گرفتن دادخواست بروم. باید خود خاله دادخواست را بگیرد و بخواند.حتی اگر آرش هم نمی گفت خودم نمی رفتم. بروم دادخواست را از پستچی بگیرم که چه؟ با دست خودم بدهم به خاله؟ نمی گوید این چیست؟ با چه رویی به او بگویم، می خواهم از پسرش طلاق بگیرم؟ اصلاً چه بهانه ای باید بیآوردم؟همان بهتر که خود خاله می رفت دادخواست را از دست پستچی می گرفت.به اتاقم پناه بردم. هر چه دیرتر با خاله رو به رو می شدم بهتر بود.کاش می شد اصلاً با خاله رو به رو نمی شدم. کاش می شد زمان را به جلو می بردم و هر چه زودتر از این روزهای نحس و سخت می گذشتم.حوله حمام را برداشتم و همزمان با بلند شدن دوباره صدای زنگ خودم را داخل حمام اتاق خواب مشترکم با آرش زندانی کردم.قلبم به شدت می زد و نفسم به سختی بالا می آمد. صدای خاله بلند شد. -  سحر کجایی؟ چرا در رو باز نمی کنی؟آب دهانم را قورت دادم: -  خاله حمومم. -  حموم! الان چه وقت حموم رفتنه.لحنش مثل همیشه طلبکار و ناراضی بود. خاله هیچ وقت از هیچ کار من راضی نبود.حوله را توی بغلم گرفتم و به در حمام تکیه دادم. چقدر طول می کشید تا خاله دادخواست طلاق را تحویل بگیرد؟ سه دقیقه، چهار دقیقه. بعدش چقدر طول می کشید تا آن را بخواند و بفهمد چه شده؟ برای من یک عمر طول می کشید.چشمهایم را بستم و بغضم را قورت دادم و به روز عروسیم فکر کردم. عروسیم یک مهمانی خانوادگی بود.از همان مهمانی هایی که هر هفته عزیز می گرفت. همان مهمانی هایی که تمام بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع می کرد. برایشان شام می پخت. ازشان پذیرایی می کرد و قربان صدقشان می رفت. تنها مهمان اضافه آن شب عاقد بود که آن هم برای شام نماند و رفت. آن روز را خوب به یاد دارم. مثل هر پنج شنبه از صبح به کمک عزیز خانه را مرتب کردم. غذا گذاشتم و به حمام رفتم. عصر  بهاره و بنفشه خواهرهای آرش به دنبالم آمدند و من را با خودشان به آرایشگاه بردند.برای اولین بار بود که اصلاح می کردم. هیچ کس به آرایشگر نگفت من عروسم. هیچ کس برایم دست نزد و  کِل نکشید. هیچ کس از زیبایم تعریف نکرد. هیچ کس برایم آرزوی خوشبختی نکرد.به خانه که برگشتیم عزیز بلوز و دامن سفیدی به دستم داد تا برای مراسم عقدکنانم بپوشم. نمی دانم لباس را چه کسی خریده بود و به سلیقه چه کسی بود ولی هر چه بود، برایم گشاد بود و توی تنم زار می زد. شاید آن لباس اولین نشانه بود که به من بفهماند این زندگی برای من نیست و نباید به آن دلخوش کنم ولی من عاشق تر از آن بودم که به نشانه ها اهمیتی بدهم.موهایم را بهاره سشوار کشید و صورتم را بنفشه آرایش کرد. سفره عقد را هم خود عزیز انداخت.چیزی زیادی درون سفره نبود جز یک آینه و یک قرآن و مقدار شیرینی. نه از خنچه عقد خبری بود و نه از ظرف عسل. سفره عقد من ساده ترین سفره عقد دنیا بود.سر عقدم هم کسی به من کادو نداد. فقط آرش حلقه ای را که من در انتخابش نقشی نداشتم، دستم کرد و عزیز گردنبند نازکی را که ظاهراً به مادرم تعلق داشت به گردنم انداخت. همین!هیچ کس بالای سرم قند نسابید و من هم برای چیدن گل و گرفتن گلاب نرفتم. همان بار اول بله را گفتم. بله ای که باعث تمسخره همه شد ولی هیچ کدام از این مسائل برایم اهمیتی نداشت. من قرار بود زن آرش شوم. زن کسی که عاشقش بودم و فکر می کردم او هم دوستم دارد. دیگر چه اهمیتی داشت لباسم گشاد بود و یا آرایشم زشت.چه اهمیتی داشت که هیچ کس بالای سرم قند نسابید و هیچ کس من را برای چیدن گل و گرفتن گلاب راهی نکرد.من به دنبال یک عشق آتیشین نبودم برای منی که در تمام عمر تشنه کمی توجه و مهربانی بود. توجه های ریز و کوچک آرش از هر چیزی عاشقانه تر بود. این که آرش عاشقم نبود برایم مهم نبود. اینکه کس دیگری را عاشقانه می پرستید هم برایم اهمیت نداشت. همین که بعد از نازنین من را انتخاب کرده بود، برایم کافی بود. من عادت داشتم به کمترین ها.عقد که تمام شد همه به سراغ کارهایشان رفتند. انگار نه انگار در آن خانه و آن لحظه دو نفر به عقد هم درآمده بودند. نه آهنگی و نه رقصی. هیچ خبری از شادی و پایکوبی نبود.بهانه شان هم این بود که آرش و خانواده اش هنوز عزادار پدرشان هستند و در این شرایط جشن و پایکوبی درست نیست.ولی واقعیت قضیه این بود که جز من و عزیز هیچ کس از این ازدواج خوشحال نبود.هیچ کس انتظار نداشت که آرش بعد از گذشتن از نازنین به سراغ من بیاید. آن هم با وجود آن همه دختر خوب و خانواده داری که در اطرافش بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد اینکه از خونه داداش هووم‌ اومدیم شوهرمو دودستی تقدیم هووم‌ کردمو خودم رفتم تو اتاق دیگه طاقت نداشتم یه دل سیر شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه صدای.....💔 https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76 من مینام زنی که خودش برا شوهرش زن گرفت تا براش بچه بیاره ولی نمیدونست دنیا چه خوابهایی براش دیده.... واقعی و پرتجربه❌😰
الهی در این شب زیبا💥 هر چی 🌷❤️🌷 خوبیه و خوشبختیه❣️ خدای مهربون❣️ براتون رقم بزنه کلبه هاتون🏡 از محبت گرم باشه❣️ و آرامش ❤️ مهمون همیشگی خونه هاتون باشه😊🌷 شب زیباتون بخیر ✨ 🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان پنجشنبه تون گلباران یک اقیانوس عشق یک دریا مهربانی یک آسمان آرامش یک روز عالی هزاران لبخند زیبا را برای تک تکتون آرزومندم روزتون زیبا و در پناه خداوند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا(ع) 🔹٢مرداد سال ١٣١٨، یک گردشگر سوئیسی به نام الامایارد از میان آتش جنگ جهانی دوم به همراه دوستش با یک ماشین سواری از راه افغانستان خودش را به ایران رسانده و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع) را ثبت کرده است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخند زمان... - @mer30tv.mp3
5.12M
صبح 15 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتم ولی انگار قرار نبود هیچ معجزه دیگری در زندگی من اتفاق بی
هضم این مسئله که آرش با رضایت خودش من را به دختران دسته گل فامیل ترجیح داده بود، برای همه سخت و غیر قابل باور بود. همشان مطمئن بودند که من کاری کردم که آرش مجبور به این ازدواج شده. این را وقتی فهمیدم که الناز در گوشم گفت: -  با آرش بند و آب دادی که مجبور شد بگیردت؟ حامله ای؟ بلاخره سه، چهار ماه شب و روز اینجا پلاس بود. خوب از ناراحتیش سوءاستفاده کردی و خودت و بهش چسبوندی. خیلی آب زیرکاهی‌.با این که از حرف الناز دلم شکست، ولی چیزی نگفتم. من عادت داشتم به قضاوت شدن و تهمت شنیدن. من را یک عمر به خاطر کار مادرم قضاوت کرده بودند. -  سحر، سحر بیا بیرون. بیا بیرون تا در رو نشکوندم.صدای فریاد خاله همراه با مشت هایی که به در حمام می کوبید من را از خاطراتم بیرون کشید. دوره امن زندگیم تمام شده بود و من به آخر خط رسیده بودم.به خودم که لباس پوشیده و خشک به در حمام تکیه زده بودم، نگاه کردم. یادم رفته بود که قرار بود ادای حمام کردن را در بیاورم.دیگر وقتی برای این کار نبود. نیازی هم نبود. همه چیز تمام شده بود. در حمام را باز کردم و همانطور که حوله را  توی بغلم گرفته بود، بیرون آمدم و رو به روی خاله ایستادم. خاله لیلا نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: -  رفتی قایم شدی که چی؟سرم را پایین انداختم و به موکت سبز زیر پایم نگاه کردم. خاله برگه ی توی دستش را جلوی صورتم تکان داد و جیغ کشید: -  این چیه؟ سحر این چیه؟ رفتی تقاضای طلاق دادی؟ می خوای از آرش جدا بشی؟ چرا؟ چرا دختره بی چشم ورو؟ کم بهت محبت کردم؟ کم هواتو داشتم؟ اینه مزد دستم. می خوای بی آبروم کنی؟سرم را بیشتر توی یقه ام فرو کردم. در این ده روز خیلی فکر کردم که یک دلیل منطقی برای جداییم از آرش بیاورم، ولی نتوانستم. واقعیت این بود که زندگی من با آرش زیاد خوب نبود.آرش زیاد به من محل نمیگذاشت. با من وقت نمی گذراند. من را به مسافرت نمی برد. چیزی برایم نمی خرید. تولدم را تبریک نمی گفت  ولی هیچ کدام از این ها نمی توانست دلیل موجهی برای طلاقم باشد. از نظر خانواده ام همین که اسم آرش توی شناسنامه ام بود باید خدا را شکر می کردم.همین که سقفی بالای سرم بود و نانی برای خوردن داشتم باید خدا را شکر می کردم. همین که آرش باعث شده بود ننگ مادرم از روی پیشانیم پاک شود و دیگر کسی من را به خاطر مادرم سرزنش نکند باید به اندازه دنیا، دنیا شکر گذار می بودم. البته من هم به همین ها راضی بودم. هیچ وقت چیز بیشتری از آرش نخواسته بودم.خودم هم خوب می دانستم این زندگی از سر دختر بی پدرومادری مثل من که هیچ کس دوستش نداشت و  پشتش نبود هم زیاد است. خوب می دانستم آرش با ازدواج با من لطف بزرگی در حقم کرده بود. خاله فریاد زد. -  حرف نمی زنی، نه؟  لال شدی؟نه، لال نشده بودم ولی حرفی هم برای گفتن نداشتم. حتی اگر حرفی هم برای گفتن داشتم بلد نبودم بگویم.همیشه وقتی مورد عتاب دیگران قرار می گرفتم زبانم بند می آمد و سکوت می کردم. هیچ وقت یاد نگرفته بودم از خودم دفاع کنم. در واقع هیچ وقت حقی برای خودم متصور نبودم تا از آن دفاع کنم.من حتی بعد از چهار سال زندگی مشترک آنقدر خودم را در این زندگی محق نمی دانستم که بخواهم برای نگه داشتن آرش بجنگم.انگار این فقط آرش بود که حق داشت برای زندگیش تصمیم بگیرد. حق داشت روزی وارد زندگی دخترک بدبخت و بی کسی بشود و روز دیگر از زندگیش برود.خاله یک قدم جلوتر آمد و توی صورتم براق شد. -  می خوای از آرش طلاق بگیری که چیکار کنی؟ زیر سرت بلند شده، نه؟مبهوت  نگاهش کردم: -  چی؟پوزخند زد: -  رضا راست می گفت. تو دختر همون مادری. اونم به خاطر هوسش زندگی بابات و خراب کرد. تو هم می خوای زندگی پسر من و خراب کنی ولی من نمی ذارم. نمی ذارم آبروی چندین و چند سالمون و به باد بدی.وقتی خاله که تمام این چهار سال کنارم بود و لحظه به لحظه زندگیم را زیر نظر داشت این طور بی رحمانه به من تهمت می زد، چه توقعی می توانستم از بقیه داشته باشم. لبم را از داخل گاز گرفتم تا مانع ریزش اشک هایم شوم. -  سحر کی زیر پات...صدای گریه آذین حرف خاله را قطع کرد. به دخترکم که جلوی در ایستاده بود و با صدای بلند گریه می کرد، نگاه کردم ولی توان تکان خوردن نداشتم.خاله دادخواست طلاق را توی صورتم کوبید و با نفرت رویش را از من برگرداند. وقتی به آذین رسید دست بچه را  محکم گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش می کشید، گفت: -  بمون همین جا تا شوهرت بیاد تکلیفت و روشن کنه.صدای کوبیدن در مثل یک سیلی محکم من را از رخوتی که در آن گرفتار شده بودم، بیرون آورد.چند لحظه به در بسته اتاق خیره شدم و بعد با پاهایی که دیگر نای ایستادن نداشت خودم را به سمت تخت کشیدم و با حوله ای که هنوز توی بغلم بود، درون تخت خزیدم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f