#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دهم
یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو جمع کردم و رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم و دوباره برگشتم تو اتاق یه دست لباس تمیز از تو بقچه دراوردم و لباسهامو عوض کردم و آماده نشستم تا با صادق برم کارگاه
یکم بعد زهرا خانم اومد در زد که صادق داره میره اگه میخوای تو هم برو باهاش زود چادرمو سرم کردم و گفتم اره میخوام زهرا خانمم چادرش و برداشت و با من صادق راه افتاد سمت کارگاه گفت مردم با هم میبینتون حرف در میارن منم باشم بهتره دو تا کوچه رد شدیم و رسیدیم جلوی یه در بزرگ که در نیمه باز بود
صادق جلوتر رفت و در و هل داد و گفت بفرماییدهمه جا پر دار قالی بود تو اندازه های مختلف بعضی هاش تا سقف کارگاه رسیده بود از دیدن اون صحنه خیلی تعجب کردم تا حالا اینجا رو تو این محله ندیده بودم همونطور محو تماشا بودم که دخترای کوچیک و بزرگ و پسرا یکی یکی می اومدن و مینشستن جلوی دار قالی خودشون صادق جلوتر رفت و با یه آقایی میانسال که پشت میز نشسته بود حرف زد و با دست منو نشون داداون آقا با دست اشاره کرد که برم نزدیکتر.رفتم جلو نگاهی سرتا پام انداخت و گفت
بلدی ببافی؟گفتم اره بلدم گفت دستمزد و هفته ای میدیم از ساعت ۸ صبح باید بیایی تا ۵ و ۶ عصر صبحونه و ناهار با خودتونه اینجا فقط آب داریم گفتم چشم
گفت برو پیش اون دختر بچه بشین و بباف چشمی گفتم و رفتم کنار دختر موطلایی که موهاش آشفته اش و زیر روسری رنگ و رو رفته ای قایم کرده بود نشستم دخترک نگاهی بهم کرد و گفت چاقو نداری گفتم نه از زیر تخته یه چاقو دراورد و داد دستم گفت مال خودت اگه اوستا بفهمه نداری نمیزاره کار کنی
ممنونی گفتم و شروع کردم باهاش بافتن خیلی فرز و زرنگ میبافت بهش نمیخورد ۷ سال بیشتر داشته باشه کم کم کارگاه پر شد از شاگردها از پسر بچه ۶ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله صدای چیک و چیک چاقوها همه جا رو پر کرده بودچند تا دختر دیگه هم روی قالی که من و زینب نشسته بودیم اومدن و مشغول شدن تا ظهر یکسر کار کردیم و از کمر درد و انگشت درد دلم میخواست گریه کنم اما جرات اینکه بلند بشن یا بزارم زمین و نداشتم ساعت یک ظهر بود که آقا جعفر همون مرد صبحی گفت تعطیل کنید برای ناهار همه از رو تخته ها پایین اومدن و هر کی یه چیزی با خودش اورده بود و باز کرد جلوشو و مشغول شدزینب رفت یه بقچه اورد و باز کرد توش یکم نون خشک بود و با یکم پنیر به منم تعارف کرد و گفتم میل ندارم شروع کرد به خوردن دلم براش کباب شدبلند شدم و یکم آب خوردم تا گشنگیم بره یکم انگشتها و کمرم و ماساژ دادم یکی از دخترا گفت بار اولته که میای کارگاه قالی بافی ؟گفتم نه
گفت معلومه دستت خیلی کنده اینطور کار کنی اخراجت میکنن حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین وسایلشونو جمع کردن و دوباره مشغول بکار شدیم
حس میکردم تو یه زندان گیر کردم
سعی کردم تندتر ببافم تا اینم از دست ندم ساعت ۵ عصر شد و دوباره آقا جعفر گفت تعطیل کنید همه یکی یکی وسایلشونو جمع میکردن و میرفتن
منم چادرمو تکوندم تا پشم و پرزی که روش نشسته بود بریزه و راه افتادم سمت خونه زهرا خانم.زهرا خانم با همسایه ها تو کوچه داشتن حرف میزدن و تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن و همگی رفتن خونه هاشون
زهرا خانم گفت به به اُلفت خانم انگار خیلی خسته شدی امروز لبخند تلخی زدم و گفتم نه کار ادم و خسته نمیکنه
آهی کشید و نگاهی سمت خونه کرد و گفت بیا بریم خونه
مستقیم رفتم اتاق پشتی دلم میخواست راحت دراز بکشم ولی خجالت میکشیدم
چادرمو رو بند آویزون کردم و دست و رومو شستم و رفتم آشپزخونه پیش زهرا خانم
شدیدا گرسنه ام بود اما روی اینکه چیزی بخوام نداشتم
زهرا خانم مشغول درست کردن کو کو بود
خسته نباشیدی گفتم
زهرا خانم گفت عه تو اینجا چیکار میکنی خسته شدی برو یکم استراحت کن
گفتم خوبم بزار کمکت کنم
اجازه نداد و گفت برا خودت یه چایی بریز
دلم خیلی هوسش و کرده بود دوتا چایی ریختم و کنار یخچال نشستم
زهرا خانم زود یه لقمه گرفت برام و گرفت سمتم
گفتم میل ندارم دستت درد نکنه
گفت بگیر دختر جون تو خیلی شبیه جوونی های خودمی
اشک تو چشاش جمع شد و برگشت سمت اجاق گاز
لقمه کوکو رو خوردم انگار لذت دنیا تو اون لقمه بود
چایی رو هم خوردم و زهرا خانم با اصرار منو فرستاد تو اتاق که برم استراحت کنم
هوا کم کم داشت تاریک میشد و رفتم تو اتاق و بالش و برداشتم و دراز کشیدم چادرمم کشیدم روم
حس کردم یکی نشسته رو سینه ام و نمیزاره نفس بکشم
خودش بود صدای نفسهاشو میشناختم
انگار قفل بودم هر چی سعی کردم نتونستم ذکری بگم
یهو خلاص شدم و نفس کشیدم دیگه نمیترسیدم برام عادی شده بود
چادرمو کشیدم سرم و از خستگی زیاد بیهوش شدم
فردا صبح زهرا خانم بیدارم کرد و گفت دیرت میشه ها
بلند شدم و زود حاضر شدم و راه افتادم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گوشه دنج خونه دهه شصتیا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 اسم کمیاب
🍃 مردی ساده در روستایی دور، خدا پسری به او داد که اسمش را زورالله گذاشته بود.
این پسر وقتی بزرگ شد از اسم خود بدش می آمد.
روزی به پدرش گفت: پدر بین این همه اسم زیبا و قشنگ چرا اسم مرا زورالله گذاشتی؟!!
پدرش کشیده ای در گوش پسر زد و گفت: ای پسر احمق ، من زمانی که این اسم را برای تو پیدا می کردم .
ده ها روستای اطراف را گشتم ، کسی این اسم را نگذاشته بود این اسم کمیاب ترین اسم در منطقه است تو باید از من تشکر کنی!!!
🍃گاهی برخی از ما فکر می کنیم هر چیزی کمیاب باشد پس ارزش بیشتری دارد، در حالی که هرگز چنین نیست چنانچه هوا از بس زیاد است ، دلیل نیست که بی ارزش باشد.🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــــادرم ..........
💫میدانم هر چروک و خطی که به صورتت افتاده حکایت غریبی دارد
و اگر پای قصه چین و چروکهای چهرهات بنشینم
✨حاصلش چندین کتاب از سختیها و رنجهایی خواهد بود
که به عشق فرزندانت کشیدهای
من گاهی چقدر ناسپاس بودهام
⭐️❤️و قلب تو در مقابل ناسپاسی من چقدر با گذشت و بزرگ بوده است
مادر مهربانم دوستت دارم و برای همه چیز از تو ممنونم🌱🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دهم یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو ج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_یازدهم
جلوی درمون یه وانت نگهداشته بود و داشتن وسایلمونو بار میزدن قلبم شدیدا به درد اومد و رومو کردم اونور تا نبینم
تو این مدت هیچ کدوم از خواهرا و برادرام سراغم و نگرفتن هیچ وقت
رسیدم کارگاه و همه کم کم داشتن نی اومدن سلامی دادم و رفتم رو قالی دیروزی نشستم
زینب هم اومد
و مشغول شدیم
یکی دو ساعتی گذشته بود که صدای آشنایی به گوشم خوردبرگشتم نگاهی به سمت میز آقا جعفر کردم خودش بود بهرام بود با یه آقای مسنی
زود رومو اینور کردم و چادرمو نزدیکتر کشیدم
اون اینجا چیکار میکرد آقا بهرام بلند شد و گفت :به به سلام حاج مسلم
تو رو خدا بیا اینجا بشین حاج مسلم که پشتش به من بود گفت نه نمیخواد همینجا راحتم و نشست گوشه تخته ی قالی روبروی ما
حاج مسلم گفت چخبر جعفر اوضاع کارگاه چطوره
جعفر گفت شکر حاجی خوبه انشاءالله یکی دو روزه اون فرش هارو تموم میکنیم و تحویل میدم
حاجی گفت انشاءالله
گفت: من دارم میرم مشهد با خانم کارهای کارگاههارو سپردم به پسرم بهرام
آقا جعفر به به ای گفت و چشمی هم پشت بندش
حاج مسلم گفت فرشها رو تحویل بهرام میدی بقیه کارهاشو خودش میدونه
هفته ای یه بارم میاد برای سرکشی
انگار به جعفر برخورده بود و گفت دستت درد نکنه حاجی سرکشی نمیخواد کارگاه ما مگه من تا حالا کم کاری کردم
حاج مسلم گفت میخوام کاار یاد بگیره نمیخوام که تو رو بپام به همه کارگاهها میره
بعد هم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن
انگار خواب میدیدم بهرام و دوباره دیدم قلبم داشت خودش میکشت از بس محکم میکوبید خودشو به سینه ام دستام داشتن میلرزیدن
زینب نگاهی بهم کرد و گفت حالت خوب نیست انگار گفتم نه خوبم
تو فکر بهرام باباش بودم و با پدر خودم و برادرام مقایسه اشون میکردم تو ذهنم که صدای داد یکی از دخترا بلند شد و همراه دوست کنار دستیش از روی تخته بلند شد دختره داد زد انگشتش و برید
آقا جعفر شروع کرد به فوش دادن و انگارمیخواست حرص حاج مسلم و هم سر دختر بیچاره خالی کنه
داد میزد چرا حواست و جمع نمیکنی همه جا رو خونی کردی الان من چطور رد خونو پاک کنم دیگه صداشون نیومد و رفتن بیرون کارگاه همه دوباره برگشتیم سر کارمون یکم دستم روان تر شده بود و فرض تر میبافتم تا ظهر همینطور بافتیم و بافتیم دوباره وقت ناهار شد و همه بقچه هاشونو اوردن منم به بهونه دستشویی رفتم حیاط پشتی چند نفری جلوی در بودن و منم نشستم مثلا تا نوبتم بشه بیشتر میخواستم وقت ناهار بگذره بلاخره اون روزم تموم شد و تعطیل شدیم و دوباره با خجالت راهی خونه زهرا خانم شدم در بسته بود و در زدم ولی کسی نبود انگار جلوی پله ها نشستم خیلی خسته بودم سرمو تکیه دادم به چهار چوب در و خوابم بردبا تکونهای زهرا خانم بیدار شدم و گفت بلند شو اُلفت چشامو باز کردم و همونطور که داشت در و وا میکرد گفت کار یهویی پیش اومد و مجبور شدم برم خونه خواهرم فکر میکردم زود برمیگردم اما نتونستم باید یه کلید هم بدم به تو تا پشت در نمونی تشکر کردم و بدون تعارف رفتم اتاق پشتی و دراز کشیدم فکرم بدجور مشغول بود از یه طرف دلم نمیخواست بهرام منو ببینه از یه طرف هم بی تاب بودم تا دوباره ببینمش.چند روزی به همین منوال گذشت و صبح میرفتم تا عصر شبم خسته یکم کمک زهرا خانم میکردم و میخوابیدم اخر هفته بود و قالی که جعفر گفته بود اون روز تموم شد و بریدن و انداختنش زمین از رو دار همه جمع شده بودن و قالی رو تماشا. میکردن خیلی زیباو با ظرافت بافته شده بود یعهو جعفر آقا داد زد که برید کنار آقا بهرام میخواد قالی رو ببره چشمم که به بهرام خورد دستام انگار شل میشدن
نمیدونم حسم چی بود دوست داشتن بود یا چی ولی به خودم میگفتم تو نباید بشی یکی مثل زن بابات رفتم پشت دخترا قایم شدم تا بهرام نبینتم.از،شانسم اقا جعفر دوتا جارو اورد و منو با یکی از دخترا صدا زد که بیایید جارو کنید
وقتی اسمم و گفت بهرام انگار گوشاش زنگ زد خیره شد سمت دخترا هر چقدر هم تلاش میکردم بازم نمیتونستم خودمو قایم کنم رفتم جلو آقا جعفر یه جارو گرفت سمت من و یکی هم سمت طاهره ،طاهره زود چادرشو بست به کمرش و یه طرف چادرشم به دندونش گرفت و شروع کرد.نگاههای بهرام قفل شد رومو انگار جن دیده باشه تو بهت و ناباوری بود من از خونواده ام و اینکه کجا زندگی میکنم حرفی بهش نزده بودم سرمو انداختم پایین و چادرمو مثل طاهره به کمرم بستم شروع کردم چارو زدن فرش بهرام سرجاش میخکوب شده بود.کارمون که تموم شد اومدیم کنارجعفر آقا گفت برگردین سرکارتون
رفتم پشت دار قالی نشستم ولی دستام انقد میلرزید که نمیتونستم درست گره بزنم.زینب که متوجه شد گفت من میبافم تو یکم صبر کن حالت بهتر بشه بوسه ای به گونه اش زدم و چند تا صلوات فرستادم و بلند شدم رفتم اونطرف تا رج بعدی رو ببافم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر من....
به یاد لالایی های مادرانه
با خاطرات خوش کودکی
با یاد بی خوابی های مادران
وشکرگزاری بابت نعمت بزرگی همچون مادر
شبتون قشنگ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼اگر چیزی برای تو باشد
🪴خداوند آن را به تو می رساند
🌾حتی اگر هیچ کس
🌺خیری برای تو نخواهد......
☀️سلام صبحـتون به خیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربه ی چند لحظه یاداوری خاطرات شیرین....😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تولد رادیو مرسی.... - @mer30tv.mp3
7.27M
صبح 3 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_یازدهم جلوی درمون یه وانت نگهداشته بود و داشتن وسایلمونو بار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دوازدهم
دیگه وقت داشت تموم میشد که جعفر اقا اومد که بعد تعطیلی صبر کن کارت دارم.دوباره استرس گرفتم حتما بهرام گفته منو اخراج کنه یا متوجه چیزیی شده بعد تعطیلی همه رفتن و منم رفتم سر میز اقا جعفر و گفتم کاری داشتید صدایی از پشت سرم گفت من کارت داشتم برگشتم و با بهرام چشم تو چشم شدم بهرام نگاهی به جعفر آقا کرد و جعفر بلند شد و رفت بیرون بهرام رفت پشت میز نشست خیره شد بهم.سرمو انداختم پایین گفت اُلفت خودتی دیگه؟حرفی برای گفتن نداشتم گفت چی به سرت اومده تو کجا اینجا کجا انقد بودن با من برات سخت و زجر اور بود که حاضری اینجا کار کنی اما با من زندگی نکنی کجاس اون اُلفت پر شر و شوراشک از گوشه چشمم چکید بلند شد و اومد جلوم وایساد و فت سرت و بالا کن نگام کن تو که اهل ترس نبودی سرمو بالا کردم و با ترس نگاهی بهش کردم باز هم همون چشمای مشکیش و دوخت به چشمام دلم میخواست همونجا از جا کنده بشه.گفت من مگه نگفتم بعد تو زندگیم برام معنی دیگه پیدا کرده مگه نگفتم امیدم برای اینکه سر به راه بشم تویی گفتم تو زن داری تو بچه دار شدی
پوزخندی زد و گفت مگه گناه کردم که میخوام دوباره ازدواج کنم گفتم اره من نمیخوام رو زندگی یکی دیگه اوار بشم گفت به خدا قسم قرار نیست به کسی لطمه بزنیم ما زندگی خودمونو میکنیم زن و بچه ام هم سرجاش بابا لامصب مریم نمیخواد منو بخدا نمیخوادشب و روزش بچه هاشه رفت پشت میز نشست و گفت فکر میکنی بچه اولم تازه دنیا اومده نه بچه دومم هست.گفت تا کی میخوای بیای اینجا کار کنی اخر سر هم با یکی از همینا میخوای ازدواج کنی دیگه گفتم من با کسی ازدواج نمیکنم گفت اهان پس چیکار میکنی تا اخر عمرت برای این و اون کار میکنی اخر سر هم از بس نشستی پشت دار قالی هزار تا مریضی میگیری گفتم کاری نداری من برم دیگه نگاه خیره ای بهم کرد و گفت اُلفت تو رو جون هر کی دوس داری عذابم نده بخدا این مدت که تو نبودی زندگی برام جهنم بود وقتی تو کنارمی حالم خوبه به مریم و بچه ها هم بیشتر میرسم من برا اون چیزی کم نمیزارم چه عیبی داره برا دل خودم هم زندگی کنم.مردد بودم از یه طرف دلم میخواست قبول کنم از یه طرف هم میترسیدم اه یه نفر پشتم باشه بلند شد و گفت من هفته بعد دوباره میام اینجا منتظر جواب اخرتم
اگه یکم دوسم داری رضایت بده میام با پدر و مادرت هم حرف میزنم راضیشون میکنم بهترین زندگی رو برات میسازم خیالت راحت خداحافظی کرد و رفت چادرمو مرتب کردم و پشت سرش از کارگاه بیرون اومدم حس میکردم همه نگاهم میکنن و میدونن همه چی رو سعی کردم تند تر راه برم و تو دید اونا نباشم رسیدم سر کوچه جلوی در خونمون شلوغ بود داشتن اساس می اوردن چه روزهایی رو تو اون خونه گذروندم آهی کشیدم و رفتم سمت خونه زهرا خانم در باز بود و رفتم تو زهرا خانم تو اتاق پشتی داشت قالی میبافت
سلام دادم و خسته نباشیدی گفتم دست از کار کشید و بلند شد و گفت تو هم خسته نباشی دیر کردی گفتم تو کارگاه یکم کارم طول کشید زهرا خانم گفت تنها بودی یا همه بودن گفتم تنها بودم برگشت سمتم و گفت هیچ وقت تنها تو کارگاه نمون حتی اگه بخوان اخراجت کنن بخاطر کم کاری تو نمیشناسی اینا روترسیدم و گفتم چشم زهرا خانم گفت بیا بریم آشپزخونه.دنبالش راه افتادم و رفت سر اجاق و برام غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت من صلاحت و میخوام تو یه دختر تنهایی و کس و کارت هم سراغی ازت نمیگیرن مردمم بیکارن و هزار تا حرف در میارن
هم سن و سالای خودتو ببین همشون چند تا بچه دارن سرم و انداختم پایین خیلی بهم برخورد همین مونده بود زهرا خانم ترشیدگی منو بزن تو صورتم گفت اگه ازدواج کنی دیگه کسی جرات نمیکنه چپ نگات کنه حس کردم چیزی فهمیده گفتم زهرا خانم مگه من چه اشتباهی کردم که اینطور میگی صبح میرم سر کار و عصر میام.گفت اینا رو نمیگم که تو رو محکوم کنم میگم که حرفمو به اینجا برسونم که خواستگار داری گفتم چی خواستگار ؟!کی هست؟گفت ببین اُلفت من نمیتونم که همیشه تو خونم نگهت دارم مردم حرف در میارن چون دوتا پسر مجرد دارم تو خونه بخدا اگه از حرف مردم نمیترسیدم و از آبرومون اینطور نمیگفتم پسر عموی من میخواد زن بگیره زنش مریض شده دختراش بهش میرسن کلا یه خونه جدا میگه میگیره برات انگار چیزی ته دلم داشت میشکست یه حسی بهم دست داد که نمیدونم چی بود اسمش اما دلم میخواست از اونجا هم برم تحمل این همه بی احترامی رو نداشتم.سرمو بالا کردم و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم من برم زن دوم یکی بشم که دختراش هم سن یا شاید بزرگتر از خودم باشن گفت وا خب چه عیبی داره زنش راضی هست بعد هم فکر میکنی الان کی میاد سراغ تو خیلی دلم به درد اومد یه دختر بی کس و کار بودم که کم کم اون روی زندگی هم داشت خودشو نشونم میداد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
36.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای میجانِ جان درآخرین شب پاییز🌳🏡
ازگیل جنگلی و برنجک (تنقلات شب یلدا)🍉
زندگی تو شمال یه جور دیگه جذابهههه🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f