نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستم چند دقیقه ای از پشت پنجره پسرمو دیدم و تا اون خانوم
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_بیستویکم
چند ماه گذشت کار من شده بود یه گوشه کز کردن و لحظه شماری برای دیدن بچم انگار تقدیر بامن سر جنگ داشت.
تو این مدت فهمیده بودم اسماعیل سه بار ازدواج کرده.
زن اولش سر زا میره هم خودش هم بچش و دوباره زن میگیره حبیبه زن دومش همونی که من اولین بار دیده بودمش با اون چشمای وحشیه رنگی و پوستی که عین برگ گل صاف و قشنگ بود.
چند سال از ازدواجشون میگذره و وقتی میبینه حبیبه بچه دار نمیشه زن سومو به اصرار مادرش میگیره اشرف زن سومش که اونم بچه دار میشده و بچه ها همه زیر چهار پنج ماه نمیموندن و خلاصه همه تو این خونه تو حسرت بچه بودن.
خسرو بزرگتر شده بودو دیگه به تنهایی راه میرفت.
من فقط اجازه داشتم گاهی که حبیبه میاوردش تو حیاط تا بازی کنه از دور ببینمش.
حسرت یکبار بغل کردن دوبارش به دلم مونده بود،حسرت مامان شنیدن از دهنش حسرت غذا دادن بهش حسرت خیره شدن به چشماش و خیلی حسرتای دیگه همه و همه توی دلم تلنبار شده بود.
اشرف و حبیبه هر دو خسرو رو دوست داشتند و روی سرشون میذاشتند از اینکه بچم خوشحال بود خوشحال بودم اما...
خیلی میترسیدم بعد به دنیا اومدن این یکی رو هم ازم بگیرند حتما دق مرگ میشدم اونوقت.
پشیمون شده بودم چرا انقدر راحت تسلیم اسماعیل شدم خودمو لعنت میکردم.
اما مگه چاره ی دیگه ای هم بود.چه روز سختی بود اون روز از صبح درد داشتم و میدونستم درست مثل زایمان قبلیم باید چند ساعتی رو تحمل کنم.
حالا که دردم گرفته بود بیشتر دلم هوای غلامرضارو داشت هوای پدر بچم،هی با خودم خیال میکردم اگه الان بود چه ذوقی میکرد.
یاد خان باجی افتادم تنها مونس و همدمم بعد مادربزرگم،اگه بود الان اغوشش به روم باز بود و دستامو تو دستای گرم و پرمحبتش میگرفت و میگفت گلچهره جان یه کم دیگه تحمل کنی الان بچتو میدم بغلت اخ که چقدلم اون لحظه همدرد میخواست.
چقدر غریب بودم من خدایا.
دردم که شدید ترشد و چند ساعتی گذشت وقتی حبیبه برای دستشویی اومد و در
و باز کرد متوجه شد چه خبره بدو به سمت ساختمان رفت و اشرفم در جریان گذاشت اشرفم با سرعت رفت پی اسماعیل و قابله دیگه نفسم بالا نمیومد از درد.
تا اخر بعد تحمل چندین ساعت طاقت فرسا من صاحب یه دختر خیلی زیبا شدم که به پیشنهاد اسماعیل خان اسمشو سارا گذاشتیم.
حال خوشی نداشتم و بدنم به شدت ضعف داشت اما با کمک حبیبه و اشرف تونستم ظرف چند روز دوباره سرپا بشم تقریباً چهل روز که از به دنیا آمدن سارا گذشت بچه رو به حمام بردیم و به اصطلاح چله بری کردیم، اسماعیل لباس های زیبایی برای من و سارا از شهر خریده بود و به شدت خوشحال بود اگرچه اسماعیل کلا آدم
جدی و اخمو ای بود �ا طی این ماهها فهمیده بودم که آدم بدی نیست و به قول قدیمی ها فوقالعاده مرد خانواده دوستی هست.
بعد از اینکه حمام چهل روزه رفتم یک شب اسماعیل پیشم آمد تا درباره آینده من و بچهها صحبت کنه این رو خودش بهم قول داده بود که بعد از اینکه بارم رو زمین گذاشتم و یه کم جون گرفتم درباره زندگیم صحبت کنیم.
خدا رو شکر سارا هم دختر خیلی آروم و ساکتی بود و اصلاً اذیتی نداشت کم کم تونسته بودم خاطرات عمارت رو کمی فراموش کنم و کمتر به شوهر از دست رفته ام فکر کنم تنها چیزی که من رو خیلی اذیت میکرد بی خبری از دنیای اطراف بود و اینکه اصلاً چه اتفاقی بین غلامرضا و خان بالایی افتاده.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز از بقالی سر کوچه مان برای تغذیه ی مدرسه خوراکی میخریدم
یک بار ترد
گاهی آناتا
هر از گاهی مینو
رنگارنگ
شیرین عسل ...
زنگ کلاس اگر خوراکی ام را دوست داشتم
همه ی حواسم به وقت زنگ تفریح بود.
زنگ تفریح ..!
چه ترکیب دوست داشتنی ای برای کودکان دبستانی
زنگ که میخورد سر از پا نمیشناختیم
دست در جیب کیف هایمان کرده و خوشمزه ترین خوراکی را زنگ اول میخوردیم
آن خش خش باز کردن بسته بندی
بوی شیرین تیتاپ
تقسیم کردن خوراکی با دوستمان به شرطها و شروطها
چه خوش و بی فکر گذراندیم روزهای کودکی مان را...
راستی خوراکی خوشمزه ی دوران بچگیت چی بود؟؟ :))
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#میدونستی⁉️
کشکی حرف زدن !
در زمان گذشته مردم برای اینکه نشان دهند نامه یا دست خطی که نوشته اند متعلق به انهاست، انتهای آن را مهر می کردند.
در روی این مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالای آن لفظ "الملک الله "و شعری که حاکی نام شاه بود بر روی مهر کنده می شد.
مردم عادی و طبقات فرودست فقط نام خود بر روی مهر ذکر می کردند.
در برخی دهاتها مردم آنقدر فقیر بودند که مهر را نه از آهن یا چوب بلکه از صابون و یا کشک درست می کردند
و وقتی در انتهای نامه ای چنین مهری بود، معلوم می
شد که شخص صاحب نامه فرد معتبری نیست و می
گفتند:"مهرش کشکی است. "
از همانجا اصطلاح "کشکی کشکی یه حرفی میزنه "در میان مردم رایج شد، که منظور آن است حرف های گوینده، آن بی پایه و اساس است و اعتبار چندانی ندارد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اجاق گاز قدیمی خونه مادربزرگ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبهایے ڪہ دلمون
بہ آدماے دورمون گرمه
شبهایے ڪہ قلبمون یہ جورہ خوبے میتپه
شبهایے ڪہ بے دلیل حالمون خوبہ
بیشتر از همیشہ
خدارو شڪر ڪنیم
شبتون بخیـــر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود دوستان صبحتون عالی🌷
امروزتون پراز بهترینها
زندگیتان پراز باران برڪت
دلتان پراز نغمہ های
خـوش زنـدگی
و جادہ زندگيتان
پراز شڪوفہ هاے 🌸
سلامتے و تندرستی
نگاہ خــدا
همراہ لحظہ هایتان💌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال پسر فیلبان هم جزو نوستالژی هامونه
اصلا یادش افتاده بودین؟
برگاتون ریخت از دیدنش؟ 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ببخش... - ببخش....mp3
5.72M
صبح 26 تير
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستویکم چند ماه گذشت کار من شده بود یه گوشه کز کردن و لح
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_بیستودوم
اون شب نزدیکای نیمه شب اسماعیل به اتاقک من که حالا دیگر در قفل نبود آمد اولین کاری که کرد به بالین سارا رفت و کمی بغلش کرد و از نگاهش میشد فهمید که چقدر به دخترک من علاقه داره.
بعد از این کار کمی عقب تر به پشتی دستبافی که زیر پنجره بود تکیه داد و همونطور که تسبیحی در دستش بود و به سقف خیره شده بود شروع به صحبت کرد از حال جسمیم پرسید که گفتم خوبم و بعد گفت ببین پدر خان بالایی که از عموزاده های من هست،
از پدر شوهر تو در قدیم طلب کلانی داشته که پدر شوهر از دادن این طلب امتناع کرد و با سندسازی همه زمین هایی که متعلق به ما بود و به نام خودش زد.از شنیدن این حرف ها واقعاً تعجب کردم چون خانی که ما در روستا باهاش زندگی می کردیم فوقالعاده آدم خوب و دل رحم و رئوفی بود و انجام این کار از همچین آدمی خیلی بعید بود. اسماعیل ادامه داد که وقتی خان به رحمت خدا رفت ما با غلامرضا و ستار درباره زمین هایی که در قدیم به نام ما بوده و پدرشون با سند سازی و جعل اسناد به نام خودش کرده صحبت کردیم اما غلامرضا و ستار زیر بار نرفتند و از همانجا جنگ بین ما و شوهر و برادر شوهرت شروع شد.انقدر این اختلافات بالا گرفت که یک بار بالاخره ستار و غلامرضا با تفنگچیها اومدن و بعد از دعوای لفظی به شدت زد و خورد پیش اومد اما خوب من اون موقع روستای شما نبودم و خونه خودم بودم که متاسفانه متوجه شدم
که در اثر اون زد و خورد چند تا از مردهای ده شما کشته شدن،پسرعموها که به من اطلاع دادند و این خبر به ما رسید.
خیلی سریع خودمون را به روستای شما رسوندیم اونجا قرار بر این شد که شما رو به یکی از شهرهای همجوار ببریم و در ازای طلبی که از خانه شما داشتیم زن هاشون رو به اسارت و بردگی بگیریم.
البته من خودم با این کار خیلی مخالف بودم و عقیدم این بود که اگر مردی کار خلافی انجام داده به زن و بچه اونطرف هیچ دخلی نداره و از پایه مخالف این رفتار بودم اما پسر عموها و عموزاده ها تصمیم خودشون رو گرفته بودن اون روز وقتی شماهارو از انباری بیرون آوردیم جلوی عموزاده ها ایستاده بودید لحظهای به بچه ای که در بغل داری نگاه کردم و وقتی که راه رفتی متوجه شدم که بارداری تصمیم گرفتم که تا بلایی سر بچه ها و خودت نیومده تو رو از اون مخمصه رها کنم که عموزاده ها هم موافقت کردند، چون هیچ کس زن باردار رو برای اسارت و بردگی دوست نداره پس با خودم به اینجا آوردمت.
بقیه ماجرا هم که خودت میدونی من هیچ وقت نتونستم در طی این سالها ای که ازدواج کردم بچه ای برای خودم داشته باشم بعضیا میگن عیب از زن هاست و بعضی ها هم حرف های مفت دیگه ای میزنند.
تو رو آوردم اینجا تا هم از گزند عموزاده ها در امان باشی و هم اگه اجازه بدی حالا که دیگه سارا هم به دنیا آمده زن من بشی و از تو بچه داشته باشم خیالت هم راحت که خسرو و سارا هم عین بچه های خودم هستند.
فقط باید اجازه بدی که حبیبه و اشرف هم توی بزرگ کردن بچهها بهت کمک کنند چون که میدونی اونا هم بچه ندارن و یک راه دیگه هم داری اونم اینه که اگه با پیشنهاد من مخالفی خسرو رو بزاری و با سارا هر جا که میخوای بری راستش از شنیدن حرفهای اسماعیل آنقدر شوکه شده بودم که حتی توانایی زدن هم نداشتم چه برسه بخوام جوابی بدم همینطور که به دهان اسماعیل خیره بودم گفتم ولی خسرو پسره منه پسر من و غلامرضا،شما نمیتونی و نباید بچه ام رو ازم بگیری اسماعیل دستی به سبیل هاش کشید و استغفرالله ای گفت و بلند شد تا از اتاق بیرون بره همون طور که پشتش به من بود گفت دیگه هیچ وقت برای من تعیین تکلیف نکن و رفت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیمای خانواده
یادتونه ظهرا موقع ناهار میدیدیم😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f