eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شبهایے ڪہ دلمون بہ آدماے دورمون گرمه شبهایے ڪہ قلبمون یہ جورہ خوبے میتپه شبهایے ڪہ بے دلیل حالمون خوبہ بیشتر از همیشہ خدارو شڪر ڪنیم شبتون بخیـــر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود دوستان صبحتون عالی🌷 امروزتون پراز بهترینها زندگیتان پراز باران برڪت دلتان پراز نغمہ های خـوش زنـدگی و جادہ زندگيتان پراز شڪوفہ هاے 🌸 سلامتے و تندرستی نگاہ خــدا همراہ لحظہ هایتان💌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال پسر فیلبان هم جزو نوستالژی هامونه اصلا یادش افتاده بودین؟ برگاتون ریخت از دیدنش؟ 😁 ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ببخش... - ببخش....mp3
5.72M
صبح 26 تير کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستویکم چند ماه گذشت کار من شده بود یه گوشه کز کردن و لح
📜 اون شب نزدیکای نیمه شب اسماعیل به اتاقک من که حالا دیگر در قفل نبود آمد اولین کاری که کرد به بالین سارا رفت و کمی بغلش کرد و از نگاهش میشد فهمید که چقدر به دخترک من علاقه داره. بعد از این کار کمی عقب تر به پشتی دستبافی که زیر پنجره بود تکیه داد و همونطور که تسبیحی در دستش بود و به سقف خیره شده بود شروع به صحبت کرد از حال جسمیم پرسید که گفتم خوبم و بعد گفت ببین پدر خان بالایی که از عموزاده های من هست، از پدر شوهر تو در قدیم طلب کلانی داشته که پدر شوهر از دادن این طلب امتناع کرد و با سندسازی همه زمین هایی که متعلق به ما بود و به نام خودش زد.از شنیدن این حرف ها واقعاً تعجب کردم چون خانی که ما در روستا باهاش زندگی می کردیم فوق‌العاده آدم خوب و دل رحم و رئوفی بود و انجام این کار از همچین آدمی خیلی بعید بود. اسماعیل ادامه داد که وقتی خان به رحمت خدا رفت ما با غلامرضا و ستار درباره زمین هایی که در قدیم به نام ما بوده و پدرشون با سند سازی و جعل اسناد به نام خودش کرده صحبت کردیم اما غلامرضا و ستار زیر بار نرفتند و از همانجا جنگ بین ما و شوهر و برادر شوهرت شروع شد.انقدر این اختلافات بالا گرفت که یک بار بالاخره ستار و غلامرضا با تفنگچیها اومدن و بعد از دعوای لفظی به شدت زد و خورد پیش اومد اما خوب من اون موقع روستای شما نبودم و خونه خودم بودم که متاسفانه متوجه شدم که در اثر اون زد و خورد چند تا از مردهای ده شما کشته شدن،پسرعموها که به من اطلاع دادند و این خبر به ما رسید. خیلی سریع خودمون را به روستای شما رسوندیم اونجا قرار بر این شد که شما رو به یکی از شهرهای همجوار ببریم و در ازای طلبی که از خانه شما داشتیم زن هاشون رو به اسارت و بردگی بگیریم. البته من خودم با این کار خیلی مخالف بودم و عقیدم این بود که اگر مردی کار خلافی انجام داده به زن و بچه اونطرف هیچ دخلی نداره و از پایه مخالف این رفتار بودم اما پسر عموها و عموزاده ها تصمیم خودشون رو گرفته بودن اون روز وقتی شماهارو از انباری بیرون آوردیم جلوی عموزاده ها ایستاده بودید لحظه‌ای به بچه ای که در بغل داری نگاه کردم و وقتی که راه رفتی متوجه شدم که بارداری تصمیم گرفتم که تا بلایی سر بچه ها و خودت نیومده تو رو از اون مخمصه رها کنم که عموزاده ها هم موافقت کردند، چون هیچ کس زن باردار رو برای اسارت و بردگی دوست نداره پس با خودم به اینجا آوردمت. بقیه ماجرا هم که خودت میدونی من هیچ وقت نتونستم در طی این سالها ای که ازدواج کردم بچه ای برای خودم داشته باشم بعضیا میگن عیب از زن هاست و بعضی ها هم حرف های مفت دیگه ای میزنند. تو رو آوردم اینجا تا هم از گزند عموزاده ها در امان باشی و هم اگه اجازه بدی حالا که دیگه سارا هم به دنیا آمده زن من بشی و از تو بچه داشته باشم خیالت هم راحت که خسرو و سارا هم عین بچه های خودم هستند. فقط باید اجازه بدی که حبیبه و اشرف هم توی بزرگ کردن بچه‌ها بهت کمک کنند چون که میدونی اونا هم بچه ندارن و یک راه دیگه هم داری اونم اینه که اگه با پیشنهاد من مخالفی خسرو رو بزاری و با سارا هر جا که میخوای بری راستش از شنیدن حرفهای اسماعیل آنقدر شوکه شده بودم که حتی توانایی زدن هم نداشتم چه برسه بخوام جوابی بدم همینطور که به دهان اسماعیل خیره بودم گفتم ولی خسرو پسره منه پسر من و غلامرضا،شما نمیتونی و نباید بچه ام رو ازم بگیری اسماعیل دستی به سبیل هاش کشید و استغفرالله ای گفت و بلند شد تا از اتاق بیرون بره همون طور که پشتش به من بود گفت دیگه هیچ وقت برای من تعیین تکلیف نکن و رفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیمای خانواده یادتونه ظهرا موقع ناهار میدیدیم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5881926672143355577.mp3
4.21M
وَ أنَا أفقَرُ الفُقَراءِ إِلَيکَ..؛ من از همه به تو محتاج‌ترم✨ 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادرم هیچوقت بمن نگفت دوستم دارد وقت نداشت..... دستش همیشه بند بود . بند بستن بند کفشهای من که گره زدن بلد نبودم دستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بود بند مشقهای برادرم. من اما دوست داشتنش را زنگ های تفریح در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود گاز می زدم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستودوم اون شب نزدیکای نیمه شب اسماعیل به اتاقک من که حا
📜 بازم من موندم تنها و غریب نمیدونستم باید چکار بکنم. من جایی نداشتم که برم. کسی رو نداشتم. نه مادرم نه پدرم نه بی بی نه هیچکسی که بتونم دست بچهامو بگیرم و برم بالفرضم که داشتم اسماعیل گفت نمیزاره پسرمو ببرم من همینطورم فقط دلم خوشه به دیدار های پشت پنحره ای و اگه قرار بود دیگه اونم نباشه دق میکردم. خدایا چکار میکردم. دوروز بعد اسماعیل حبیبه رو فرستاد برای گرفتن جواب از من و با اینکه رضایت قلبی نداشتم از سر ناچاری جواب مثبتم رو اعلام کردم. حبیبه ادم عجیبی بود هرگز خنده روی لبهاش نبود و خنثی بود حتی وقتی خسرو رو بغل میکرد هیچوقت رفتار بدی باهاش نداشت یعنی من ندیده بودم اما هرگز اون لذتی که باید و تو چهرش نمیشد دید. حتی یادمه موقع دادن جواب دقیق به صورتش نگاه کردم تا عکس عملشو برای هوو شدن ببینم اما باز هم ساکت و خنثی بود نه نفرتی و نه شادی. گاهی فکر میکردم اصلا نمیشنوه حرفارو نمیبینه اطرافو. بعد از گرفتن جواب اروم سارا رو توی رختخوابش خوابوند و بلند شد و بدون حرفی رفت. اون شب دلم بدجوری گرفته بود و اصلا خواب به چشمام نمیومد.تاصبح توی حیاط قدم زدم‌. بعد صبحانه یه خانمی اومد و صورتمو بند انداخت.چندتایی پارچه و لباس و روسری محلی هم برام اوردند.با سرمه چشمامو سیاه کردند و سرخاب برام مالیدند.نزدیک های ظهر بود یکی یکی مهمون ها امدند یه شیخ اوردند خونه سارا بغل اشرف بود و خسرو پیش حبیبه،قبل بله گفتن یه خانم میان سالی بهم دوتا النگوی پهن هدیه داد که فهمیدم مادر اسماعیله دقیق مثل پسرش پر از اخم و تخم بود و کم حرف.هیچ کس تبریکم بهم نگفت و من به اجبار بخاطر بی کسی و داشتن بچه هام اونروز به عقد اسماعیل در اومدم و شدم زن چهارمش.تاشب، مهمونی و سور بر پا بود و بعد شام همه رفتند. مادر اسماعیل تنهاشدیم بهم گفت چیز زیادی ازت نخواستیم فقط بچه بیار برای پسرم نزار ریشش بخشکه.بعدم سارا رو از بغلم گرفتو من راهیه اتاق شدم و همونشب من و اسماعیل رسما و شرعا زن و شوهر شدیم. گفتنه اینکه اونشب چی بهم گذشت از عهده م خارجه، آنقدر آشفته و ناراحت بودم که حس میکردم هر آن از ته دلم فریاد می کشم. اسماعیل وقتی بعد از پایان مراسم داخل اتاق اومد تمام وجودم می لرزید. با اینکه یکبار قبلا ازدواج کرده بودم اما اینبار فرق میکرد. احساس بی پناهیان هزار بار بیشتر از سری پیش بود.وقتی در اتاق و بست نفس های من به شماره افتاده بود. اسماعیل تا خاموشی کامل اتاق حتی نگاه به من نکرد و من نمیدونستم این نگاه نکردن از تحمیلی بودن ازدواج با منه یا از من بدش میاد یا خجالت می کشه.فقط میدونستم اون لحظه خیلی ازش بدم میومد. یاد حرف های اکرم افتادم که میگفت ته مونده های من نصیب تو شده چون تو کلفتی و همیشه حتی غذاهاتم دست خورده بوده یا اینکه غلامرضا تورو برای دستمالی میخواد و آنقدر اون لحظه این حرفا تو گوشم صدا میکرد که حس میکردم مغزم الانه که منفجر بشه. اونشب اسماعیل بدون هیچ محبتی اما کاملا آروم کنارم بود. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و حتی هیچ عشقی تنها چیزی که بینمون بود صدای نفس های اسماعیل بود و بس. تنها چیزی که قبل خواب بهم گفت این بود که امیدوارم موندن کنار منو بخاطر خودم انتخاب کرده باشی نه بخاطر بی سرپناهی و بچه هات. عجب رویی داشت کلی خط و نشون برام کشیده بود که بل میکنم و ال میکنم و فلان میکنم حالا منتظر بود عاشق چشم و ابرو و اون سیبیل های کلفتش شده باشم. و بهم گفت تا صبح حق ندارم سارا رو پیش خودم بیارم. دلم براش تنگ شده بود اما باز هم خفه شدم و حرفی نزدم اسماعیل بعد تموم شدن کارش پشتش رو به من کرد و خوابید اما من خواب به چشمانم نیومدو گریه کردم تانزدیکهای صبح،همش لحظه شماری میکردم کی هوا روشن میشه و من بچمو میتونم ببینم. آنقدر فکر کردم که نفهمیدم کی چشمام گرم خواب شد و از هوش رفتم واقعا خیلی خسته بودم.صبح با برخورد نور خورشید از پشت شیشه روی صورتم چشمامو باز کردم. سرم به شدت درد میکرد و چشمام می سوخت که برای گریه ها و بی خوابی های شب گذشته بود. بی درنگ از جا پریدم و سمت در رفتم میخواستم از سارا خبر بگیرم طفلی چندین ساعت بود شیر نخورده بود. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f