کاش میشد بنویسم که گرفتار شدم
مثل خورشید گرفتار شب تار شدم
مرد این شهرم و به پیر زنی مدیونم
این هم از غربت من بود که ناچار شدم
من نمیخواستم علت دلواپسی
حضرت زینب کبری شوم... انگار شدم
من در این خانه تو در خانه خولی ...تازه
با تو همسایه دیوار به دیوار شدم
کاش میشد بنویسم کفنی برداری
کفنی نیست اگر پیرهنی برداری
#شب_اول_محرم
#حضرت_مسلم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭐️شب بخیر یعنی
✨سپردن خود به خدا
⭐️وآرامش درنگاه خدا
✨یعنی سیراب شدن از
⭐️چشمهی مهربانیهای خدا
✨یعنی لبخند رضایت
⭐️از حضور خدا
✨ شبتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
🍃🌸یڪ ســــلام
🍃🌼باعطر گلهاے زیبـا
🍃🌸بہ دوستان مهربون
🍃🌸یڪ ســــلام
🍃🌼از سر عشق و دوستی
🍃🌸بہ همہ دوستهاے نازنین
🍃🌸بـا آرزوے داشتـن روزے
🍃🌼زیبا و پراز خیر و برڪت
ســـ🥰✋ــلام
🍃🌸صبحتـون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" کفشهای نوستالژی " داشتن یک جفت از این کفشها برابر بود با یک دنیا ! راه که میرفتم انگار پادشاه روی زمین بودیم . شبها موقع خواب بالای سرمان میگذاشتیمش ! ... وقتی هم که کهنه و فرسوده و پاره میشد با یک تکه " حلواچوبه " معاوضه اش میکردیم . راستی حلواچوبه یادتان هست ؟ چی بود ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم های قوی .... - آدم های قوی .....mp3
4.71M
صبح 28.. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوپنجم میدونستم برای چی اومده اما جرات مخالفت نداشتم ا
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_بیستوششم
به ارومی بیرون رفتم و برای خودم صبحانه حاضر کردم حس عجیبی بود دلم میخواست زودتر بچه هارو ببینم.
اما یه حسی درونم میگفت عجله نکن دلم میخواست قبل اینکه دوباره خودم اقدامی بکنم بدونم آیا اسماعیل کاری میکنه یا نه.
توی دلم خدا خدا میکردم دروغ نگفته باشه
چند ساعت گذشت و بالاخره اشرف اومد و سارا بغلش بود.
دلم برا بچم پر میکشید اما باز یه حسی درونم میگفت نباید زیادی خودمو مشتاق نشون بدم پس علی رقم میل باطنیم سلامی کردم و به حالت قهر رو برگردوندم اشرف جلو اومد و سارا رو به طرفم گرفت دیگه تعلل جایز نبود سارا رو ازش گرفتم و زیر سینه گذاشتم.
میترسیدم قبول نکنه اما اینطور نبود طفل معصوم انگار فهمیده بود مادرش چقدر درموندس محکم و با ولع میخورد.
اونایی که بچه شیر دادن میدونند وقتی مدت زیادی شیر داخل سینه بمونه موقع تخلیه درد داره اما اون درد برای من شیرین ترین درد دنیا بود.اشرف از اتاق رفت بیرون و منو با سارا تنها گذاشت و اشک های من که تا حالا به زور آبروداری کرده بود جاری شد.
به سر و صورت سارا دست میکشیدم و نوازشش میکردم توی دلم هم از خدا ناراحت بودم و هم شکر میکردم.
تا کی باید این زجر و تحمل میکردم تا کی باید این همه عذاب میکشیدم.
کاش کسی همدم و هم صحبتم بود کاش انقدر تنها نبودم دلم برای منیره و خان باجی تنگ بود دلم برای بی بی هم تنگ بود.اون روز من دلتنگ ترین ادم روی زمین بودم.
بعد شیر دادن سارا خوابش برد و دلم نیومد از بغلم دورش کنم همون طور توی بغلم بود که اشرف اومد و بردش لحظه ای که میرفت بهش خیره شدم با خودم فکر میکردم اون خوشبخته یا من ؟
اونی که همسری داره که به فکرشه اما جسمی که باردار نمیشه یا منی که هیچ کسو همدمی ندارم اما صاحب دو فرزندم ؟؟کدوم خوشبخت تریم ؟؟چند ساعت بعدم خسرو رو اوردن و چند ساعتی کنارم بود.
چند ماه از اون روز گذشت خسرو بزرگ و شیرین زبون شده بود و سارا هفت ماهه بود و چهار دستو پا میرفت.
تونسته بودم اعتماد اسماعیل و جلب کنم
رگ خوابش دستم اومده بود.
مرد بدی نبود.
زنهاشم بد نبودند اما هم چنان از بارداریه من خبری نبود اصلا بی سابقه بود منی که خسرو و سارا رو به راحتی باردار شده بودم اما حالا هیچی به هیچی.
اسماعیل کلافه بود متوحه میشدم که کم کم داره عصبی میشه.
با فامیل کم کم رفتو امد میکردیم.
از اون اتاق به خانه نقل مکان کرده بودم و حالا توی ساختمان پشتی همه زندگی میکردیم اما اتاق هامون جدا بود.
کمی از تنهایی در اومده بودم اما به ناچار هنوز سعی میکردم جلوی رفتارم با بچه هام خود داری کنم وقتی خسرو به حبیبه میگفت ماما اما به من میگفت گلی قلبم بدرد میومد اما حرفی نمیزدم.
وقتی سارا شیرین کاری میکرد و به جای من تو اغوش اشرف فشرده میشد دلم اتیش میگرفت.اما بازم کارم سکوت بود.
با بعضی از اقوام که رفت و امد میکردیم کم کم پچ پچ ها مبنی بر اینکه اسماعیل عقیمه به گوش میرسید.
گاهی دلم براش میسوخت و دلم میخواست کاری براش بکنم اما میترسیدم با کوچکترین حرفی شدیدا تنبیه بشم.
امام زاده ای سر کوه بود که به گفته اهالی خیلیارو حاجت روا و دست پربرگردونده بود من اعتقاد زیادی به حاجت مندی داشتم از زمان بی بی یادش بخیر چه دل پاکی داشت کاش هنوزم بود.
به اسماعیل که جرات نمیکردم چیزی بگم.
اما دیگه خودمم نگران بودم توی اون مدت تونسته بودم صدق نیتمو به بقیه نشون بدم
برای همین گهگداری بهم اجازه میدادند برای کارهای جزیی بیرون برم و این خیلی تو روحیم تاثیر گذاشته بود.
کم کم از تو لاک تنهایی بیرون اومده بودم و شرایطمو پذیرفته بودم اگرچه سخت بود.
یادم رفت بگم که اسماعیل هرشب پیش یکی از مابود و واقعا بچه هارو دوست داشت و همه جوره بهشون میرسید.
اشرف خیلی رفتارش باهام بهتر شده بود
حبیبه هم که انگار دودنیای خنثی زندگی میکرد.خلاصه یکشب که اسماعیل تو اتاق من بود بعد اینکه قلیونشو چاق کردم و چای زعفرون بهش دادم با من و من کم کم حرف امازاده رو پیش کشیدم و ازش خواستم اجازه بده برم امام زاده.
خوشبختانه رومو زمین ننداخت و بهم اجازه داد به شرطی که قبل غروب افتاب برگردم خونه ،پس فردا ظهر که شد بعد نهار به راه افتادم دقیق بلد نبودم اما به کمک اشرف و ادرسی که از اهالی گرفته بودم بعد یک ساعت کوهنوردی و پیاده روی بالاخره رسیدم.
حس و حالم که عجیب بود داخل که رفتم غم تموم دنیا از کودکی تا بحال روی قلبم سنگینی کرد و حسابی خودمو خالی کردم.
چند دقیقه تو حال و هوای خودم بودم که با صدای گریه یه نفر توجهم جلب شد.
چند دقیقه گذشت اما صدای گریه همچنان ادامه داشت راستش دلم سوخت از ته دل برای صاحب صدا دعا کردم اما انقدر بیتابی میکرد که نتونستم طاقت بیارم و رفتم سمتش.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
#فسنجون
یکی از غذاهایی که بامن حرف میزنه و به نظرم از بهشت اومده فسنجونه ولی من به شخصه تعریف از خودنباشه فسنجونام خیلی خوبه چونکه از ترکیب همه چی باهم استفاده میکنم هم شکر میزنم هم آبلیمو هم نمک اینجوری یه فسنجون لطیف،خنثی و خوشمزه دارین😋😋
ناهار ماهار شما چخبر؟؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5816868457458697396.mp3
7.15M
و گفت محرمت را دوست دارم..؛
خستگی را از یادم میبرد و آدم ها را🖤
-یااباعبدالله-
#روز_اول_محرم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f