eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سیستم سرمایشی فوق پیشرفته دهه ۶۰🤣 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به نام خدا شروع میکنیم به خواندن سرگذشت زیبای حوریه 💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌 📜 آفتاب مرداد ماه از پشت پنجره به داخل اتاق تابیده بود و فضای کوچیک خونه رو انقدر گرم کرده بود که راه نفسم رو با اون لچکی بزرگی که از زیر گردنم تا روی سرم گره زده بودم بند میوورد.جاروی کاهی بزرگی که توی دستم بود و تند تند روی گلیم مندرس مادر بزرگ میکشیدم انگار که میخواستم تاوان همه چیز و ازون چند متر گلیم کهنه بگیرم. سرو صدای خواهر برادرام که توی حیاط خاکی به سرو کله هم میپریدن هفتاد تا خونه اونطرف ترم پر کرده بود. از وقتی یادمه حتی وقتی از خواهر برادرامم کوچکتر هم بودم کار میکردم. اونقدر که گاهی شبا از خستگی سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد. با اینکه همیشه دوست داشتم موقع خواب برای خودم رویا بافی کنم وخودمو کنار شاهزاده با اسب سفید تصور کنم. که میاد و منو میبره به سرزمین قشنگی که توش دست به سیاه و سفید نمیزدم. اما شبا از زور خستگی قبل از تصور هر رویای قشنگی خوابم میبرد و گاهی تاصبح هم خواب جارو کردن و بچه داری کردن و آش پختن و طویله تمیز کردن و مرغ و خروس دونه دادن و.. میدیدم. اونقدر که حتی صبحم با خستگیه خواب دیشب نای بلند شدن از جامو نداشتم. صدای کر کر دمپایی پاره آقام که روی شن ریز های حیاط کشیده میشد. خبر از اون میداد که باید تندتر از قبل به کارم ادامه میدادم. تاشاید کمتر مورد غیظ وتشرش قرار میگرفتم. غیظ و تشری که هیچوقت نفهمیدم از چیه ولی هرچی بود از من خوشش نمیومد. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ یادش بخیر اینم یکی از لاکچریای زمان ما بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💚نوستالژی های زمان مدرسه💚 لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می فته 😄 یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!!😉 افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود 😂 وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم😅 گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن😆 یادتون میاد اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!!!!!!!!!😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علی اصغر (ع) فرزند کوچک امام حسین (ع) و حضرت رباب دختر امرءالقیس است که با تیر سه شعبه حرمله بن کاهل اسدی به شهادت رسید. مصیبت علی اصغر (ع) برای امام حسین (ع) جان فرسا بود چنان که گریست و به خداوند عرض کرد: خدایا خودت میان ما و این قوم داوری کن. آنان ما را فرا خواندند تا یاری کنند، ولی برای کشتن ما کمر بسته‌اند. در این لحظه ندایی از آسمان رسید که:‌ای حسین (ع) در اندیشه اصغر (ع) مباش، هم اکنون دایه‌ای در بهشت برای شیر دادن به او آماده است. شب هفتم، شب رضاست. حسین (ع) بهترین الگوی پایداری و رضایت است. او پس از تحمل شهادت همه یاران و جوانانش، کودک شیرخوار خود را به میدان آورد. هنگامی که علی اصغر نیز فدا شد بر قضای الهی گردن نهاد و خطاب به خداوند گفت:‌ای خدا! چون تو این صحنه‌ها را می‌بینی تحمل این مصیبت‌ها بر من آسان می‌شود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبـاتـریـن نگـاه خـــدا ♡ تـا طلـوع بـامـدادان♡ حـافـظ و هــمـراه ♡ هـمیشگی شمـا بـاد ♡ شبتون پـر از مـهر خـــــدا ♡ شب بخیر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح بوے زندگی🍎🍃 بوے راستگـویـی 🍎🍃 بوے دوست داشتن🍎🍃 وبوے عـشـق ومـهربـانے مے دهـد 🍎🍃 الهے زندگیتون مثل صبح🍎🍃 پراز عطر خوش مهربانے باشد🍎🍃 ســلام صبـح زیبـاتـون بـخیر و نیڪے 🍎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینروزا حتی قند شکستن هم نوستالژی شده یاد چی افتادین کلیپ و دیدین؟🤔 ⏳چقدر منتظر میموندیم برای روزایی که نوبت قندشکستن بود تا گل‌قندا رو از لابه‌لای قندشکسته‌ها پیدا کنیم گاهی هم دعوامون بشه با خواهر برادرا که کدوممون بیشتر از اون یکی گلا رو خورده یاد اون روزا بخیر.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ادامه بده ... - ادامه بده ....mp3
5.41M
صبح 3 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
به نام خدا شروع میکنیم به خواندن سرگذشت زیبای حوریه 💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌 📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه
اونقدر هام بی اطلاع نبودم کمو بیش از حرفای اطرافیان بخصوص ننه بتول فهمیده بودم دردش چیه که انقدر از من متنفره. قضیه ازون قراره که آقام و ننم باهم دور از چشم همه سر و سر داشتن و یبار که تا خونه باغ قدیمی قرار میزارن پدرم که قبل اعتیادش خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده و توی روستا مثلا بیشتر دخترا دوست داشتن زنش بشن با کلی وعده وعید مادرمو خام میکنه و بدون حتی یه عقد یا یه نامزدیه ساده مادرم بند و آب میده و همون روز منو حامله میشه. ننم تا چند وقت نمیدونسته که حاملست ولی وقتی ننش از حالتاش متوجه میشه میوفته زیر دست برادرش و تا میخورده میزنش تا زبون باز کنه و بگه کار کی بوده. خلاصه با کلی کشمکش و پادرمیونیه بزرگای روستا برای اینکه بیشتر از این آبرو ریزی به بار نیادننمو که حالا چهار ماهش بوده بخ عقد آقام در میارن و میفرستنشون سر زندگیشون تا دهن مردنو ببندن. و ۵ ماه بعدم دخترشون یعنی منه بخت برگشته بدنیایی پا میزارم که از همون اول هم پدرم هم مادرم هم همه اهالی روستا ازم متنفر بودن. هیچوقت هیچ دوستی نداشتم‌ هیچوقت بچه ها تو جمع خودشون راهم نمیدادن. البته همون بهتر که ننم زیاد اجازه بیرون رفتن بهم نمیداد. یعنی اونقدر کار رو سرم میریخت که اگه میخواستمم وقت نمیشد. بعدها فهمیدم آقام عاشق دختر خالش بوده و باهم کلی قول و قرارم داشتن ولی گندی که با ننم دوتایی زدن باعث شد هیچوقت بهم نرسن. اسم منو گذاشتن حوریه متولد سال ۱۳۲۹ تو یکی از شهر های خدا.‌ دختری که از بدو تولد همه دل خوشی ازش نداشتن بخصوص اقام که قشنگ پیدا بود به خونم تشنه است. بارها برای خوب انجام ندادن کارها بیخود و بیجهت کتکم میزد. مادرم یکم بهتر بود ولی بازم چندان محبت مادرانه ای تو وجودش نداشت به جاش جونشون برای ۴ تا برادرم میرفت. و از گل نازک تر بهش نمیگفتن ی خواهر دیگم داشتم که باز اوضاعش به نسبت من بهتر بود. اما خب خانوادها اون زمان بیشتر پسر دوستداشتن و دخترا تا خونه پدر بودن حمال و خدمتکار اونا بودن و تا وقتی ام شوهر میکردن میشدن تو سری خوره خانواده شوهر و نوکر و حماله مادرشوهر. ما از اول خونه مادربزرگ پدریم زندگی میکردیم یعنی اون موقع ها رسم بود دخترو پسر که ازدواج میکردن خونه پدرشوهر ی اتاق بهشون میدادن. تا کم کم بتونن خودشونو جم و جور کنن و بتونن برن‌. مادرپدر منم رفتن خونه پدر بزرگم از اولش ولی ازون جایی که پدرم بعد ازدواج با مادرم معتاد شد. همش تو خونه خورد و خوابید و خیلی کم سرکار میرفت که همونم خرج عمل خودش بود و برای همین با ۶ تا بچه هنوز همون طور فلاکت بار تو ی اتاق ۱۲ متری همه رو دل هم میخوابیدیم. و صدامون در نمیومد،این درصورتی بود که ۴ تا عموی دیگم همه خیلی زودمستقل شده بودن وهمه رفتن بودن سر زندگیه خودشون. و ما حتی شکممون هم به سختی سیر میکردیم بخصوص وقتی هوا کمی سرد تر میشد و کار به نسبت کمتر بود. اوضاع زندگیمون همین بود تا اینکه ننه بتول مرد. و عموها ادعای ارث و میراث کردن ک البته حقشون هم بود ولی خب این وسط اونی که بیشتر از همه ضرر کرد پدر من بود. پدر بزرگم مرد پولداری نبود و جز همون خونه و یه زمین کوچیک و چند تا گوسفد و مرغ و خروس چیزدیگه ای نداشت و همونا هم وقتی تقسیم شد ازش چیز زیادی گیر بقیه نیومد. بنده خدا مادرم حسابی ناراحت بود تا حرفم میزد زیر مشت و لگد اقام سیاه و کبود میشد. همه اینا در صورتی بود که علاوه بر کارهای خونه سالی چند بار هم دار قالی علم میکرد و تموم قالی هایی که میبافت هم پولش تو جیب آقام میرفت. و طبق معمول بیشترشو دود میکررمیرفت هوا.بعد فروش خونه ما بلاجبار ساکن خونه عموم شدیم و وضع از اونی هم که بود بدتر شد کارهای من رفته رفته چند برابر شد. زن عمو خودش ۳ تا دختر و ۴ تا پسر داشت و زیاد از بودن ما تو خونه راضی نبود مادرم سعی میکرد بیشتر کارهارو خودش بکنه تا بهونه دستش نده ولی بازبیشتر اوقات زن عمو به پرو پای مادرم میپیچید.حتی وقتی بچه ها با هم بازی میکردن خدا نمیکرداگه یه وقت از ما کسی به بچه هاش از گل نازک تر میگفت اونوقت با ترکه به جون ما ها میوفتاد و همه دق و دلیشو سر ما خالی میکرد. مادرمم هرچی به اقام میگفت یه فکری بکنه عین خیالش نبود. تا اخر سر به وساطت عموم با پولی که بهمون رسیده بود یه زمین خیلی کوچیک خریدیمو با هزار مکافات پدرم یه اتاق توش ساخت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
435.6K
دوستای عزیزم سلام وویس رو حتما بازکنید وگوش کنید (این پست وحتما ذخیره کنید🙏) https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f این لینک کانال 👆👆👆 @Adminn32 اینم آیدی من👆👆👆
برای بار چندم دوستای عزیزم اینو ذخیره‌ کنید👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 دوستای زیادی مرتب پیام دادن و گفتن آشپزی چینی بذار منم کلی گشتم تا از زنای هنرمندوباسلیقه‌ و زحمتکش خودمون فیلم بذارم حقیقتا کجای دنیااین‌ همه زیبایی،هنر،خلاقیت و نبوغ آشپزی پیدامیشه بله باافتخاااررررایرااان🇮🇷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohammad Hossein Pooyanfar - Hossein Jan Be Yade Labat (128).mp3
10.03M
أنی ترکت الکل الأبقی معک.. که من همه را رها کردم تا با تو بمانم! 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط این 😂 یادتونه با بسته هاى ساندیس کیف میدوختن؟ یعنى تباه‌تر از این حرکت تو تاریخ بشریت دیده نشده و نمیشه😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت‌_دوم اونقدر هام بی اطلاع نبودم کمو بیش از حرفای اطرافیان بخ
اتاقی ک دیوارها همه کاهگل بود و زمینش خاکی،درش فقط یه پرده بود و برای دستشویی رفتن هم چاله کنده بود. بدون اب و برق و...خیلی سخت بود واقعا.هنوز خونه کامل نشده بود که یه روز برادر کوچیکم با پسر عموم که ۵ سال از برادر من بزرگتر بود دعواشون میشه وکلی کتک کاری میکنن که البته زور پسر عموم خیلی بیشتر از برادرم بود ولی زن عمو همین و که دید آشوب وداد و بیداد راه انداخت و ما مجبور شدیم تو ابان ماه ب اتاق نیمه ساخت خودمون بریم. اون موقع ها سرما مثل الان نبود یادمه کلی برف اومده بود و ما بدون حتی کوچکترین وسیله گرمایشی تو سوز سرما ساکن اتاق نیمه ساخت خودمون شدیم که حتی درم نداشت. یک هفته از اومدنمون گذشت که برادر کوچیکم دوشب به شدت تب کرد و تا بردیمش بهداری گفت سینه پهلو کرده. بهش چند تا دوا داد و اوردیمش خونه ولی متاسفانه روز بعدش برادرم فوت شد. پدرم ک خیلی بیخیال بود با فوت برادرم خیلی بیتاب شد و گریه میکرد طوری که من فکر میکردم چی میشد اگه اقام منم مثل پسراش دوست داشت.مادرم بنده خدا هم حالش خراب شد و هرشب تا صبح زیر لحاف متوجه میشدم گریه میکرد طی روزم که اقام نبود گاهی به سینه ش میزد و زن عمومو نفرین میکرد.چون خیلی التماسش کرد دوسه ماه صبر کنه تا هوا یه کم بهتر بشه یا حداقل خونه کامل بشه بعد ازاونجا بریم.یه روز که اقام برای کار رفته بود وقتی برگشت گفت دیگه موندنمون اینجا فایده نداره باید بریم شهر.هرکی اینجاست زمین داره یا حداقل گاوی گوسفندی چیزی تا شکم زن و بچشو سیر کنه ولی ما هیچی نداریم.موندنمون اینجا بیخوده.بعدم گفت فردا میره شهر و دنبال کار میگرده وضعش که خوب شد میاد مارو هم باخودش میبره.بعدم اخرین قالیه بافته شده رو تازه تموم کرده بودیم با تنها النگویی که مادرم داشت و برداشت رفت.مادر بدبختم موند و۵ تا بچه قد و نیم قد دست خالی،گاهی واقعا میمونم اون روزای سخت و چطوری دوام اوردیم.چون واقعا کوچکترین پولی نداشتیم پدرم که رفت اخرای شهریور بود هرچی هم داشتیم با خودش برد.مادرم بنده خدا میرفت کمک زنای روستا نونی فتیری چیزی میپخت یا کره و پنیر درست میکرد و کلی کارای دیگه تا شکمومونو سیر کنه. برادرمو ک فقط۱۱ و ۹ و ۷ ساله بودن میفرستاد چوپانی وسر زمین کارگری تا با محصول یا پول کمی که بهشون میدادن شکممون سیر بشه. هنوزهیچ وسیله گرمایشی نداشتیم و خیلی سخت میگذشت.عید شد و همه چشم به راه پدر بودیم اما هیچ خبری ازش نبود.هرکس که به هر نحـوی میرفت شهر مادرم میسپرد اگه از پدرم خبری داره بهمون بگه. ولی دریغ از یه خبر.اونسال عید خیلی بد بود مادرم ناراحت و نگران و عصبی شده بود کارای من زیادتر و هرچی میبافتیم باید میفروختیم به یه دلال که از شهر میومد و حاصل چند ماه زحمتمونو نصف قیمت میخرید.اسمش فتاح بود ی ادم تقریبا ۴۷ ۴۸ ساله با سیبیلهای کلفت و موهایی کم پشت و صورتی کریه.هیچوقت یادم نمیره وقتی میومد برای بازدید فرش با اون نگاه های هیز و کثیفش انگار میخواست ماهارو بخوره.ولی خب چاره ی دیگه هم نبود چون هیچکس دیگه خریدار فرشا نبود چون تو روستایی که ما زندگی میکردیم رسم بود همه زنها فرش میبافتن و کسی به کار کسی نیاز نداشت. بهار از نیمه گذشته بود که یه روز در اوج ناامیدی بالاخره پدرم اومد و گفت کارو بارش گرفته و میخواد مارو باخودش به شهر ببره. انقدر خوشحال بودیم همگی که حد و حساب نداشت فکر میکردیم زندگیه شاهانه شهری در انتظارمونه.مادرم که از همه ما خوشحالتر بود بالاخره مردش برگشته بود و چی ازین بهتر که دیگه پدرم کنارمون بود.چند هفته طول کشید تا پدرم خونه نیمه ساختمونو که با هزار امید و ارزو ساخته بودیم فروختیم و یکی دوتا فرش دیگم که از قبل اماده کرده بودیم فروخت به فتاح و اوایل تابستون بود که راهی شهر شدیم.نصف مسیرو باید پیاده طی میکردیم و ازونجا سوار مینی بوس شدیم.حتی مینی بوس سواری هم بهمون کلی کیف میداد چون برای اولین بار بود سوار میشدیم. به شهر که رسیدیم بیشتریا نگاهمون میکردن با این لباسای کهنه و رنگ و رو رفته سر و وضع های نا مرتب و شیطنت های برادرا انگار خیلی دیدنی بودیم.۵ ساعتی توی راه بودیم و حسابی گرسنه و تشنه،مادرم با خودش نون اورده بود یه گوشه از خیابون ردیفی کنار هم نشستیم و لقمه های نون خالی که مادرم دونه دونه دستمون میداد و با ولع گاز میزدیم.یادمه روسریمو تا اخرین حد جلوی صورتم داده بودم که از نگاه رهگذرا در امان باشم و خجالت نکشم.دوروز تمام وضعمون همونطوری بود گوشه پارک البته پارک که نه بیشتر شبیه ی فضای خالی که چند تا درخت و یکم سبزه داشت میخوابیدیم.مادرم بنده خدا تاصبح بیدار میموند تا کسی نیاد و همون چند قرون پولی که همه زندگیمون بود رو باخودش نبره. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر زمان خودش از جذاب ترین سریالای طنز بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖌 در قابلمه رو که ورداشتم بخار غذا دستمو سوزوند. بعد  در قابلمه روکه خراب شده بود یه طرف پرت کردم آقاجون عصا زنون اومد تو اشپزخونه وگفت چی شده بابا؟ با غیظ گفتم هیچی شما برو بشین سرجات. از دست برادرم دلخور بودم نوبت من برای نگهداری آقاجون سه روز بود که تموم شده بود اما برادرم شرکت در هیئت محله  رو بهانه کرده بود . با غرولند گفتم حالا اگه داداش نره هیئت. عزا داری امام حسین برگزار نمیشه . آقاجون گفت بابا جون سعادتیه که آدم بتونه برای مولا عزا داری کنه منم تا دوسال پیش که مادر خدابیامرزت زنده بود ...... گریه اش گرفت و ادامه نداد میدونستم چقدر ارادت به ائمه خصوصا حضرت ابوالفضل داره و شب تاسوعا دوست داره  در هیئت محل خودمون باشه اما نوبت من تموم شده بود .پس باید میرفت . 🖤 .....نزدیک ظهراز محل کار  به خونه زنگ زدم یه بار دوبار سه بار اما آقاجون گوشی رو ورنداشت خیلی ترسیدم البته بیشتر به این دلیل که نکنه بلائی سر خودش آورده باشه و گرفتاری من بیشتر شده باشه.نیم ساعت بعد بالاخره گوشیو ورداشت گفتم کجا بودی؟ گفت هیچ جا گفتم پس چرا گوشیو ورنداشتی  ؟ گفت نشنیدم بابا جون گفتم بعد از تعطیلی اداره نزدیک خونه که شدم زنگ میزنم  فوری بیا پایین . گفت چشششم باباجون اینو در حالی گفتم که میدونستم آقاجون خیلی کند حرکت میکنه. چه اینکه بخواد ازپله ها تند تند پایین بیاد . ......دم در خونه که رسیدم آقاجون لبه جدول در حالیکه به عصاش تکیه داده بود نشسته بود منو که دید لبخندی زدو به سختی از جاش بلند شد . 🖤 سر کوچه خونه برادرم پیاده اش کردم. همون طور که ساکش توی یک دستش و عصاش دست دیگش بود آروم آروم از من دور شد نفس راحتی کشیدم و گفتم خوب تا چهار ماه دیگه که دوباره نوبت من بشه خدا.....‌ از خودم خجالت کشیدم وبقیه حرفمو ادامه ندادم .. وارد خونه که شدم اولین چیزی که دیدم یک جعبه کادو پیچ روی اوپن آشپزخونه بود یک قابلمه نو  و یک یادداشت از طرف آقاجون : باباجون صبح که دستت سوخت جیگرم کباب شد این قابلمه رو از مغازه توی میدون خریدم با فروشنده طی کردم اگر نپسندیدی ببری عوض کنی ..... خونه روی سرم آوار شد پس اون موقع که از اداره زنگ زدم آقاجون رفته بود برام قابلمه بخره. کز کردم گوشه اتاق.... 🖤 تاسوعای همان سال آقاجون که نوکری حضرت ابوالفضل را افتخار میدونست برای همیشه از پیش ما رفت چند سالی هست که شبهای تاسوعا به نیت آقاجون توی این قابلمه شیر کاکائو درست میکنم. و توی هیئت پخش میکنم . به این امید که منو ببخشه یعنی منو میبخشه ؟؟؟؟؟؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علی اکبر(ع) نخستین فردی بود که از بنی هاشم به میدان رفت. او فرزند بزرگ امام است و نزدیک ترین فرد به ایشان. چون غربت پدر را در میان خیل گرگ های خون آشام کوفه و شام می بیند ، از همه یاران و افراد خاندان پیشی می گیرد و خود را در راه آرمانی فدا می کند. او گام به میدان می نهد تا حجت را تمام کند و شوق رسیدن به فیض شهادت را در دل یاران حسین(ع) قوت بخشد. علی اکبر(ع) الگوی سبقت گرفتن در شهادت است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f