eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر یه زمانی به جای فضای مجازی و اینترنت، تله تکس داشتیم که توش پره جوک بود!! اینم معروف ترین جوکش که خیلی سرو صدا کرد 😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زهره #قسمت_هفتم میگفت مادرم و خواهر بزرگم فریبا به شدت مخالفن میگن زهره
دنیا دور سرم میچرخید حالم داغون بود. حرفهاش و ریسه وار تو ذهنم مرور میکردم. یه دلم باور میکرد و یه دلم نه‌ ولی راستش زیاد حرفاش و جدی نگرفتم. چهار پنج روزی گذشت هیچ کاری نکردم. یعنی دلم نمیومد فریبرز و میخواستم. تو همین فکرها بودم که دیدم دارن درخونه مون و تند و تند میکوبن همه هراسون شدیم. داداشم دوید سمت در خونه در و که باز کرد حسین مثل جن زده ها پرید داخل خونه مدام میپرسید بچه ام کجاست زهره بچه مو بیار دویدیم بیرون. برادرم عصبانی شد گفت چی میگی داد و بیداد نکن.بچه چیه گفت بچه ام نیست با خواهرم رفت پارک درخونه بازی کنه توی یه آن از جلوی چشماش محو شده مطمئنم پیش شماست. زهره بیا بیرون ببینم وای حرفهای لیلا مثل یه پتک محکم تو سرم خورد. زبونم قفل شده بود هیچی نمیتونستم بگم. برادرهام با داد و بیدا دو دعوا فحش و بد و بیجا حسین و از خونه بیرون کردن. مطمئن شدم که لیلا تهدیدشو عملی کرده یه چند ساعتی که از رفتن حسین گذشت به بهونه ی خرید زدم بیرون. خودمورسوندم خونه ی لیلا در زدم داد زدم با داد و بیداد و گریه درو باز کردن و رفتم داخل لیلا گفت چی شد حرفامو جدی نگرفتی باور نکردی گفتم که داغشو به دلت میزارم. به پاهاش افتادم با گریه فقط التماسش میکردم بگو دخترم کجاست بعداز کلی حرف و بد و بیجا بهم گفت جاش امنه حالشم خوب پول دادم به یه معتاد که واسم بدزدتش. حالا میری سراغ فریبرز بهش میگی فریبرز و نمیخوای ناامیدش میکنی گفتم میرم پیش پلیس ازت شکایت میکنم. به همه میگم بچه مو دزدیدی خیلی راحت گفت برو به جهنم من کارموخوب بلدم نمیتونی ثابت کنی. زدم بیرون رفتم تو خیابون ها چرخیدم ترسیدم. از بی آبرویی و بدنامی ترسیدم از برادرم. با کلی نامیدی با حال زار و نزار برگشتم پیش لیلا گفتم قبول میکنم هرچی که بگی فقط بزار بچه ام بره. گفت دست رو قران بزار دیگه فریبرز و نمیبینی ازش دور میشی بهش میگی نمیخوامت پشیمونم که تا الانم خواستمت. فریبرز و از خودت میرونی گفتم باش و قسم خوردم. اما وقتی قسم خوردم حس میکردم دیگه مردم حس میکردم بدون فریبرز یه جنازه ام بهم گفت اولین خاستگاری که برات اومد شوهر میکنی و میری با یه دنیا حسرت و ناامیدی برگشتم خونه. از فریبرز گذشتم بخاطر بچه ام از خودم گذشتم بخاطر فریبرز. چند روزی گذشت خبر پیدا شدن تانیا به گوشم رسید. هر روز روزی چند بار صدای موتور فریبرز و میشنیدم که از در خونه امون ردمیشه دلم برای دیدنش پر میکشید اما میترسیدم از بی آبرویی. صبح به صبح سکه های دوتومنی کنار دودکش و از روی پشت بوم برمیداشتم چند تا نامه به خواهر زاده ام کبری توی راه مدرسه میداد که واسم بیاره همه رو نخونده میسوزوندم. یه روز بیرون بودم بالاخره پیدام کرد و سر راهم سبز شد. گریه میکرد اشک میریخت میگفت تو چت شده چرا باهام اینجوری میکنی زهره. زبونم نمیچرخید باهاش حرف بزنم فقط اشک میریختم برای اولین بار دستهای یخ زده و سردم و توی دستاش گرفت و بوسید. التماسم میکرد باهام حرف بزن چیشده بهش گفتم برو فریبرز ما به در همدیگه نمیخوریم. چشماش از تعجب گرد شد گفت چی میگی زهره اینا حرفهای تو نیست بهم بگو چی شده دستمو از تو دستاش محکم کشیدم گفتم نمیخوامت. پشیمون شدم تو هنوز خیلی بچه ای. بغضم و خوردم داشتم خفه میشدم اما سعی میکردم محکم حرف بزنم و گریه نکنم مدام با نگاهش التماسم میکرد گفتم نمیخوامت مگه زوره. خواستگار خیلی خوبی دارم میخوام با اون ازدواج کنم برو به زندگیت برس دیگه ام نه نامه بده نه سر راهم سبز شو وگرنه به برادرم میگم اینو گفتم و رفتم. داشتم میمردم حس میکردم الان قلبم از سینه ام میزنه بیرون صدام کرد گفت حرفاتو زدی و رفتی باش حالا تو گوش کن. میدونم اینا حرفهای تو نیست میرم ولی دیگه فریبرز سابق نمیشم از این به بعد شهره ی شهرم خبرم به گوشت میرسه زهره برو بسلامت. اینو گفت سوار موتوروش شد و رفت این آخرین دیدار من با فریبرز بود‌. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما که آیفون نبود با این گوشیا عکس میگرفتن😄 (عکس مال بیش از سی سال پیشه) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانوم جون خدابیامرز... خانوم جون خدابیامرز میگفت: نونت رو واسه دل خودت میخوری لباست رو واسه دل مردم میپوشی. یعنی که توی خونه‌ات ممکنه نون خالی بخوری، کسی نمیبینه ولی لباست رو همه میبینن پس خوب بپوش. خانوم جون خدابیامرز میگفت: هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی! یعنی هر چیزی رو به شوهرت نگو! خانوم جون خدابیامرز میگفت: جایی نشین که ورنخیزی  و حرفی بزن که ورنتیزی. یعنی حواست باشه با کی میری و با کی میای! هر کسی لایق رفت و آمد نیست خانوم جون خدابیامرز ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﻲ ﺭﻭ می‌دید ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ میگفت: ﻧﻨﻪ "ﺗﻮی کِشتی ﻛﻪ هستی ﺑﺎ ﻧﺎﺧﺪا ستیز نکن". یعنی به حرف شوهرت گوش کن خانوم جون خدابیامرز میگفت: هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه‌تون تموم نشه. نصف شبی کسی بیاد خونه‌تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میذاری جلوش. 👌خدا بیامرزه قدیمی‌ها و خانم جون‌هامون رو... نصیحت‌های خوبی می‌کردن ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این عکس من و به فکر فرو برد و غمگینم کرد!!چقدر پیر شدن و چقدر داره زود میگذره!!انگار همین دیروز بود که میشِستم جلو تلوزیون و با ذوق فیتیله نگاه میکردم!!… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گویند محبت کن، راه دوری نمی رود! برعکس؛ محبت همه جا می‌رود از زمین به آسمان از دل به دل حتی تا پیش خدا هم می‌رود ... شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبـــ☀️ـح ها هدیهٔ نابی ست به تـو نفسـت گــرم دلـــت گــرم جهانت زیبـا ســـ🥰✋ــلام  صبح بخیر ای مهربان دوست         دلتــون مسـرور         عمرتـون بـرقـرار        و روزگارتون شــاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تمرکز کردن... - تمرکز کردن....mp3
4.83M
صبح 29 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زهره #قسمت_هشتم دنیا دور سرم میچرخید حالم داغون بود. حرفهاش و ریسه وار
من با دو چشم خویش دیدم که جانم میرود. برگشتم خونه عین مرده ها بودم. دوباره جام شده بود همون اتاق تاریک کنج خونه با هیچکی حرف نمیزدم. چند روز گذشت یه روز تو کوچه هول و ولا شد داد وبیداد، زدیم بیرون همه حرف از آتیش سوزی میزدن میگفتن خونه ی لیلا خیاط توی آتیش سوخته پسرش فریبرز خونه رو سوزونده. فریبرز بالاخره زهر خودشو به لیلا ریخته بود. خونه رو سوزونده بود روزها گذشت. لیلا اینا برای همیشه از اون محله رفتن دیگه هیچکی ازشون خبر نداشت سراغ دوستای فریبرز میرفتم سراغ فریبرز میگرفتم هرکی یه چیز میگفت یکی میگفت زندان یکی میگفت رفته بندر. عباس دوستشم میگفت معتاد شده وای خدایا دست سرنوشت با من چه کرد. درست بود حالا دیگه فریبرز قشنگ و زیبا و شاد و شنگول من معتاد شده بود یکی میگفت کارتون خواب یکی میگفت تزریق میکنه وای خدایا چی میشنیدم تو اوج جوونی داغون بودم. برای فریبرزم برای تانیام ای خدا این چه سرنوشتی بود. چند ماهی گذشت بالاخره به اجبار خانواده ام با مردی به اسم علی ازدواج کردم. کاملا توی زندگیش مثل یه مرده ی متحرک بودم هیچ حسی به علی و زندگی با علی نداشتم. شب اول ازدواجمونم بهش گفتم من بخاطر خونواده ام با تو ازدواج کردم به هیچ کاری مجبورم نکن چون این زندگی رو نمیخوام. علی مرد خوبی بود باهام کنار میومد با همه ی بی توجهی ها و کم محلی هام کنار میومد. ما تقریبا بعداز چهار ماه از عروسیمون به اصرار علی کنار هم خوابیدیمو باهم عروسی کردیم. شبانه روز زندگیم با فکر کردن به فریبرز و خاطرات اون سپری میشد. دیگه رمقی برای زندگی با علی نداشتم بعداز شش ماه از علی باردارشدم تو اوج ناامیدی بچه ام یکمی بهم امید داد جون داد . مهرماه سال هفتاد پسرک زیبای من به دنیا اومد اسم پسر مهرماهی ام رو مهرداد گذاشتم. با اومدن مهرداد کمتر به فریبرز فکر میکردم اما زندگیم با علی درست مثل سابق بود. تمام خودمو وقتمو عشقمو صرف مهرداد کردم روزها دنبال همدیگه میومد و میرفت روز به روز مهرداد زیبای من بیشتر قد میکشید من بهش وابسته تر میشدم. زمان گذشت مهرداد من بیست و دو ساله شد صبح به صبح از خواب که بیدار میشد، صداش تو خونه میپیچید سلام مامان زهره ی خودم منم میگفتم سلام پسر مهرماهی خودم ماه ماه ماه ترینم مهرداد وجودم بود عشقم بود جونم بود. مهرداددانشگاه میرفت و وکالت میخوند. خیلی به من وابسته بود مثل دوتا دوست بودیم. باهم یه روز بهم گفت مامان میخوام راجع به یه دختر باهات حرف بزنم مشتاق شدم گفتم حتما پسرم چرا که نه بگو میشنوم. گفت اسمش مهساس از بچه های دانشگاه سال اول خیلی دختر خوب و ماهی چند ماهی که باهم حرف میزنیم. دوسش دارم خونواده ی خوب و ارومی داره. میخوامش قصدم ازدواج ووای برای مهرداد ذوق میکردم. بهش گفتم چه خوب پسرم خونوادش کین چه کاره هستن گفت پدرش مغازه ی پارچه فروشی داره دوتا بچه هستن مهسا و فرناز پ. گفت چندباری باهم بیرون رفتیم همه چیز مهسا رو میپسندم دلم میخواد یه قرار بزاریم توهم ببینیش اگه خوشت اومد به بابا بگی که بریم خواستگاری. گفتم باش قرار و دیدار و هستم اما واسه خواستگاری یکم زود بزار یکم سنگین سبک کنیم بعد اینو گفتم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه باصدای بلند پرسیدم مهرداد مغازه ی پدرش کجاست. گفت تو بازار پرسیدم فامیلیشون چیه گفت سلیمی..یه کمی شک کردم چه فامیلی آشنایی ذهنم فلش بک خورد به گذشته به فریبرز ..خدایا.... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
38.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(مرغ‌پرید) این غذا یکی از غذاهای معروف و خوشمزه ی مازندرانیاس‌ و داستان‌ جالبی داره،یه روز یه مرد هوس مرغ میکنه به زنش‌ میگه فردا ناهار مرغ درست کن زن میگه یه مرغ بخر بندازش تو مرغدونی‌ تا فردا بپزم‌،فردا که میره سراغ مرغ میبینه‌ مرغ نیست‌ سریع بادنجون‌ و گوجه رو برمیداره‌ به این‌ شکل درست میکنه‌،ظهر که شوهرش میاد میگه پس مرغ کو میگه این کرک‌ بپرس یعنی مرغش پریده😄 به همین جذابی و بامزگی این غذای محلی خوشمزه شدمهمون‌ هفتگی سفره های اکثر خونه های ایرانی😋 بریم که طرز ساختنشوببینیم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Shadmehr Aghili - Daste Man Nist [320].mp3
8.83M
ﯾﮑــــــے ﺑﺎﯾב ﺑﺎﺷﮧ !! ﯾﮑــــــے ﮐﮧ ﺁבﻣﻮ ﺻבا ﮐﻨﮧ ، ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﮐﻮﭼــﯿﮑﺶ ﺻבﺍ ﮐﻨﮧ ﯾﮧ ﺟــــــﻮﺭے ﮐﮧ ﺣﺎﻝ ﺁבﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﮐﻨﮧ ؛ ﯾﮧ ﺟـــــﻮﺭے ﮐﮧ ﻫﯿﭽــــﮑﺲ בﯾﮕﮧ ﺑﻠב ﻧﺒــﺎﺷﮧ ﯾﮑــــــے ﺑﺎﯾב ﺁבﻡ ﺭﻭ ﺑﻠב ﺑﺎﺷﮧ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f فوروارد کن برااون‌ یکیه ♡ خاص ♡ زندگیت❌❌
تجربه شیرین حمام عمومی چیزیه که نسل جدید هیچ وقت درک نخواهد کرد با همه سختی ها و مشکلاتش باز هم می گم یادش بخیر🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زهره #قسمت_نهم من با دو چشم خویش دیدم که جانم میرود. برگشتم خونه عین م
فلش بک خوردم به گذشته به فریبرز ..خدایا  درست میشنیدم یا یه شک الکیه ... گفتم چی گفتی مهرداد گفت میگم سلیمی هول شدم اومدم بیرون باصدای لرزون پرسیدم اسم پدرش چیه گفت فکر کنم فریبرز.. وای خدا چی میشنیدم فریبرز سلیمی دوباره پرسیدم مهردادتعجب کرد گفت مامان جان چند بار بگم فریبرز سلیمی. دست و پاهام بی حس شد یعنی مهسا دوستِ پسر من دختری که دوسش داره دختره فریبرزه. خدایا چی میشنوم داری با من چه میکنی رفتم به بیست سال پیش دست سرنوشت دختر فریبرز رو سر راه پسر من قرار داده بود. آروم و قرار نداشتم رفتم تو اتاق مهرداد بهش گفتم مهرداد همین فردا با مهسا قرار بزار ببینمش گفت با این عجله خندیدم گفتم اره دلم میخواد زودتر ببینمش. گفت باش مامان حالا چرا اینقدر هول کردی گفتم نه پسرم بالاخره میخوای دوماد بشی نگرانم. گفت حالا کو تا دوماد شدن. اون شب صبح نمیشد تا خود صبح بیدار بودم. رفتم مهسار و دیدم چقدر شبیه فریرز بود پوست سبزه چشمای عسلی نگاهش فتوکپی نگاه فریبرز بود. دلم میخواست ساعت ها نگاهش کنم. بعداز یک ساعت گپ و گفت ازش خواستم عکس پدر مادرش و توی گوشیش بهم نشون بده وووووووای خدایا چی میبینم دستام میلرزید. زبونم به سقف دهنم چسبیده بود  فریبرز  بود مهسا دختر فریبرز بود. عشق زندگی من. چند وقتی از اون دیدار گذشت با علی راجع به مهسا حرف زدم. علی هم گفت خب یه قراری بزارین خونوادشو ببینیم. ترسیدم تردید داشتم اما بخاطر اصرار های مهرداد مجبور بودم به دیدن خونواده ی مهسا برم. هرچه فرار میکردم فایده نداشت. میترسیدم قرار بود دوباره با فریبرز روبه رو بشم ای خدا یعنی چی میخواد بشه چی میخواد بگه. با مادر مهسا حرف زدم قرار شد روز جمعه بیستم مرداد ماه سال 92 واسه خواستگاری و آشنایی به خونه ی مهسا بریم. مهرداد خیلی خوشحال بود روز قبلش از خواب بیدار شد مثل همیشه گفت سلام مامان زهره ی مهربونم. منم گفتم سلام پسر مهرماهی من بهم گفت دوستام همش اصرار میکنن بیا بریم تفریح بریم کنار رودخونه یه آبی به تن بزنیم نمیدونم برم یا نه منم گفتم خودت میدونی پسرم دوسداری برو. گفت مهساهم همش میگه بریم بیرون میخوام لباس بگیرم نمیدونم چیکار کنم حالا فعلا برم یه دوش بگیرم رفت حموم صبحونه اشو خورد گفت مامان زهره وسایل منو حاضر کن با دوستام میرم تفریح. وسایلش و جمع کردم حالم خوب نبود سردرد داشتم  هوای خونه برام سنگین بود لپم و بوسید و رفت گفت خداحافظ مامان منم با صدای آروم خداحافظی کردم. خداحافظی کردم در و بست و رفت و دوباره بعداز چند دقیقه درو باز کرد گفت مامان چرا جواب خداحافظی مو ندادی گفتم دادم پسرم گفت نشنیدم گفت خداحافظ گفتم خداحافظ مهردادم. چند ساعتی از رفتن مهردادگذشت قرص خوردم سرموبا دستمال بستم و توی اتاق تاریک خوابیدم باصدای زنگ تلفن ازجام پریدم بدنم عرق سردی کرده بود تلفن و جواب دادم دیدم علی هراسون پرسید مهردادکجا رفته. گفتم با دوستاش رفته تفریح گفت حاضرشو دارم میام دنبالت. گوشی و قطع کرد هرچی زنگ زدم به مهرداد به علی جواب ندادحاضرشدم و رفتم تو کوچه علی رسید. داشت گریه میکرد به من و من افتاده بود گفتم چیشده گفت مهرداد گفتم مهرداد چی داد زد گریه کرد گفت زنگ زدن بهم تصادف کرده گفتن بیاید پاسگاه. وای داشتم داغون میشدم سوار ماشین شدم انگار جاده کش اومده بود هرچی میرفتیم نمیرسیدیم از کنار رودخونه ی نزدیک پاسگاه رد شدیم کنار آب خیلی شلوغ بود‌. آمبولانس ماشین پلیس یه عالمه آدم یه نگاه کردم و سرمو چرخوندم رسیدیم پاسگاه علی از ماشین پیاده شد جون نداشتم راه برم به هر سختی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت در ورودی علی رودیدم. از دور نگام میکرد یدفعه محکم خورد زمین میزد تو سر خودش داد میزد خدایا ااااا مهردادم. فقط دویدم با تموم وجودم رفت سمت رود خونه ی کنار پاسگاه از پل رد شدم. مردم و کنار زدم و رسیدم کنار آب خدایا چی میدیدم بدن مهرداد بی جونم کنار آب افتاده بود مهردادم توی اب غرق شده بود. دنیا جلوی چشمام سیاه شد با هزار زحمت بدن بی جونمو رسوندم کنار مهرداد بغلش کردم از نهاد وجودم روبه آسمون نگاه کردم و داد زدم خدایااااااااااااا مهردادم مهرداد مهرداد مهرداد...   مهردادم نوزده مرداد سال نود و دو مامان زهره رو تنها گذاشت و برای همیشه آسمونی شد. اون هیچ وقت خواستگاری مهسا نرفت و من هیچ وقت دوباره تا به امروز فریبرز و ندیدم. امروز تقریبا شش سال از رفتن مهردادم میگذره و من هر روز صبح به دیدار پسر مهرماهیم میرم سلام پسر مهر ماهی من. پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فردا ساعت ۹ صبح منتظر جدیدمون باشید😍❤️
گوشه‌ای خاطره انگیز از یک حمام قدیمی تلفن زیمنس چهار رقمی ، روشور و صابون مراغه و داروی نظافت و صابون زیتون، سنگ پای قزوینی و شامپو سدر ... حمام عمومی روستای ما نوشابه شیشه ای و تمر و قره قروت‌ فافا و لواشک‌ پنج تومنی هم داشت😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد! سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد. نردبان این جهان ما و منیست عاقبت این نردبان افتادنیست لاجرم آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل نوشيدن يک فنجان چاى ، كوچكترين چيزها در زندگى ، در حقيقت واقعى‌ترين چيزهايى هستند كه شادمان مى‌كنند ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش سهم دقایق زندگی تون 💞🌷 شبتون قشنگ ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح سمفونی لبخندخداست🕊🌸 صبحتان شاد و پر از شعر و امید نکندثانیه ای بغض🕊🌸 بیایدبه سراغ دلتان لحظه هاتـان آرام🕊🌸 سلام دوستان خوبم صبحتون قشنگ🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خودت احترام بذار... - به خودت احترام بذار....mp3
4.48M
صبح 30 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f