قشنگ ترین چشم ها
چشم های سیره ! سیر از همه چی ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_چهارم من و رضا عقدکردیم وخیال طاهره راحت شدکه به زودی من از
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پنجم
دراصل دلش برای رضا سوخته بودومیخواست کمکش کنه تاترکش بده.
من خیلی خوشحال بودم رفتیم توی اون خونه که کلاسی وپنج متربودتمام وسایل روچیدم دورش ویه جای خالی وسطش داشت برای نشستن وخوابیدن رضا اونجاهم ادم نشدورفیقاشومیاوردازدسط یه چادرمیزدکه مثلا من معلوم نشم وخودش بادوستاش انورچادرمیکشیدم ومن ارمان هم اینورچادربایدتحملشون میکردیم تاصبح من تواون مدت رفتم باهربدبختی بودکلاس ارایشگری یادگرفتم وتویه سالن کارمیکردم ...یه روزکه عروس داشتیم میخواستم برم سالن ارمان روگذاشتم پیش رضا رفتم هرچندبیشترمواقع باخودم میبردمش صاحب سالن وضعیتم رومیدونست ولی اون روزشلوغ بودوسپردمش دست رضل وقتی برگشتم خونه دیدم ارمان رنگش پریدوتمام لباسهاش خیس باترس دویدم سمتش گفتم چی شده سرایدار گفت بس شماکجایدنرسیده بودم که بچه خفه میشد لبه استخرداشته بازی میکردپاش لیزخوردافتادتواب بغلش کردم به رضا لعنت میفرستادم کارکه نمیکرد بماندعرضه چندساعت نگهداری بچه ام نداره من مجبوربودکارکنم تاخرج شکممون رودربیارم بخاطرتمام اتفاقات ورفیق بازی رضا ازاونجاهم بیرونمون کردن هیچی نداشتیم که بخوایم باهاش خونه اجاره کنیم یه گردنبندتومدتی که کارکرده بودم وذره ذره پس اندازکرده بودم تاخریده بودمش رو رضا به زورازم گرفت فروخت یه خونه کرایه کرد ولی بعدازدوماه ازاونجاهم بیرونمون کردن وبازاواره شده بودیم خیلی التماس مادررضا کردیم که بذاره برگردیم تویه طبقه ازخونش وزندگی کنیم ولی قبول نمیکردمیگفت من جلوهمسایه هاابرودارم خلاصه دیگه طاقت نیاوردم مگه ظرفیت ادم چقدره تواون سن سال کم این همه مصیبت بدبختی کشیده بودم یه دعوای حسابی با رضا کردم ارمان هم گذاشتم رفتم خونه پدرم گفتم دیگه نمیکشم صبرم تموم شده میخوام طلاق بگیرم طاهره برخلاف همیشه خیلی خوشحال شدگفت خیلی سختی کشیدی بچه رونیارطلاق بگیربیا اون سال ارمان بایدمیرفت مدرسه چندماهی درگیرکارهای طلاقم بودم که فهمیدم بچه روکسی نبرده ثبت نام کنه برای مدرسه کلی التماس پدرم کردم که بذاره برگردم وآرمان روثبت نام کنم وقتی هم برگشتم رضا رام نمیدادمیگفت توکه نمیخوای بمونی برای چی برگشتی الکی گفتم امدم بمونم دادگاه سه ماه مهلت داده بودفکرامون روبکنیم من ارمان روثبت نام کردم وراهی مدرسه شد یه هفته مونده بودبه مهلت دادگاه مادررضادعوتمون کردتولدآرمان بودمنم براش کیک خریدم وقتی رضا فهمیدگفت چرابدون اجازه قبول کردی نذاشت بریم خودم شام درست کردم وتوسکوت خوردیم ارمان گریه میکردکه تولدش روخراب کردیم ساعت ده شب میخواستم ارمان روبخوابونم که صبح بتونه بیداربشه وبره مدرسه که رضا یهو دست ارمان روگرفت کیک برداشت گفت بریم خونه مادرم گفتم دیروقته اونازودمیخوابن من نمیام ارمان هم گریه میکردکه بایدبریم این وسط من یه کتک مفصل خوردم ارمان بارضا رفتن خونه مادرش منم چمدونم روبستم برگشتم خونه پدرم بازم طاهره باروی خوش ازم استقبال کردولی روزی که میخواستم حکم طلاق روبگیرم طاهره رفتارش عوض شدگفت این طلاق بگیره من نمیتونم تحملش کنم برگرده سرخونه زندگیش فهمیدم تمام مدت فیلم بازی میکرده که من روبه این نقطه برسونه وبعدرنگ عوض کنه ...پدرمم باوقاحت تمام بیرونم کردحال خیلی بدی داشتم نه راه پس داشتم نه راه پیش
اون زمان هرچهارتابرادرم ازدواج کرده بودن بماندکه پدرم برای اوناهم کاری نکردبودوبازحمت وتلاش پشتکارخودشون تشکیل زندگی داده بودن مستقل شده بودن.
برادربزرگم ازخانومش خواهش کردکمکم کنه ومن رفتم خونه برادربزرگم وبه ناچاراونجا موندم وتودلم ازخدای خودم شاکی بودم بخاطرچنین پدری وگناه مابچه هااین وسط چی بودگاهی هم به اینده نامعلوم آرمان فکرمیکردم ولی تواون شرایط واقعانمیتونستم کاری کنم ویادمامان خودم افتادم که اونم خیلی جنگیدبرای موندن ولی تحملش تموم شدبه اجباررفت دقیقا سرنوشت مادرم روپیداکرده بودم اونم بعدازطلاق رفته بودخونه برادرش بااین تفاوت که من پدرداشتم که رام نمیدادولی مادرم کسی رونداشت یه مدتی که خونه برادرم بودم ازبیکاری سرباربودن بدم میومدازسالن قبلی هم که پیشش کارمیکردم خیلی دورشده بودم وتوسالنهای دیگه ام به این راحتی بهم کارنمیدادن تحصیلات منم تاسوم راهنمایی بودومجبوربودم برم فروشندگی کنم یه جامشغول به کارشدم دوسه روزی ازمشغول شدنم میگذشت که رضا محل کارم روپیداکرده بودامدانقدردادبیدادکردابروریزی راه انداخت وبه صاحب مغازه میگفت شمابه زنم کاردادید و نمیذارید برگرده سرخونه زندگیش .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه حسی از تصویر گرفتید؟
برای دوستان دهه شصتیتون حتما بفرستید تا انرژی مثبت بگیرند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دو روباه وسط روستایی با هم دعوا می کردند و مردم هم جمع شده بودند به تماشا، همه تعجب می کردند و جویای علت می گشتند.
جغدی از بالای درخت تماشا می کرد و می خندید، یکی پرسید:" تو چرا می خندی ؟"جغد گفت: "پشت این دعوا جریانی هست این ها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمی کننداین دعوا ساختگی هست و آنها شما را مشغول کرده اند تا بقیه روباه ها بتوانند راحت مرغ و خروس هایتان را ببرند."
وقتی مردم به خانه هایشان برمی گردند داد و بیداد بلند می شود یکی می گوید خروسم نیست ،دیگری فریاد می زند مرغم کو ؟ از هر گوشه ای صدای آی داد بلند می شود. جغد هم سرش را تکان می دهد و به باور شان افسوس می خورد ، چون اینکار چند بار تکرار شده بود!
پی نوشت : مراقب دعوای روباه ها باشیم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر چقدر نوار رو جلو عقب میبردیم تا آهنگ مورد نظرمون پیدا بشه!
آخرش هم نوار جمع میشد و مصیبت
پیچوندنش رو داشتیم.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادران سینمای ایران😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_پنجم دراصل دلش برای رضا سوخته بودومیخواست کمکش کنه تاترکش ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_ششم
باهزاربدبختی اوردمش بیرون گفتم من دیگه نمیخوام باتوزندگی کنم برو چون میدونستم ادم نمیشه وشنیده بودم برادرهاش چندباری به زورکمپ خوابوندنش برای ترک ولی هردفعه امده بیرون وگفته من میخوام بکشم به هیچ کسی هم ربط نداره اون روز زودبرگشتم خونه وقتی دلیلش رومیپرسیدن روم نمیشدبگم رضا امده وابروریزی راه انداخته دل دردرو بهانه زودامدنم کرده بودم. فکرمیکردم بایدازفردا دنبال کارجدیدباشم ولی صاحبکارم خیلی مردخوبی بود نزدیک ساعت هفت صبح بهم زنگ زدگفت بیاسرکارت کلی ازش بابت سرصدای دیروز رضا عذرخواهی کردم گفت چیزی نشده پیش میادبرگردیدسرکارتون باتمام این اذیتهای رضا من کوتاه نیومدم وطلاق گرفتم بایدیادمیگرفتم روی پای خودم وایسم کلا ادمی هم نبودم که خودم روزودببازم یادمه بعدازطلاق وقتی برگشتم زن داداشم خیلی گریه کردوناراحتم بودگفتم من تازه میخوام زندگی کنم وازشرشوهرمعتادخلاص شدم چراناراحتی ولی خدامیدونه تودلم چه اشوبی بودوشب زیرپتوکلی گریه کردم وناراحت ارمان بودم که نمیتونستم براش کاری کنم هرچندرضا به این راحتی بهم نمیدادش وحتی اگرهم ازش میگرفتم کجابایدنگهش میداشتم من خودم اضافی بودم وخونه برادرم زندگی میکردم واون شب تاصبح به اینده نامعلوم زندگیم فکرمیکردم...بعدازطلاق یه مدتی توی خودم بودم حالم خیلی بد بود بیشترنگران آرمان بودم دلم که براش تنگ میشدمیرفتم دم مدرسه ومیدیدمش براش خوراکی لوازم التحریرمیخریدم تااونجایی که میتونستم بهش رسیدگی میکردم مادرشوهرم ارمان رواورده بودپیش خودش وازش نگهداری میکردیه کم خیالم راحت بودکه حداقل پیش رضا نیست وشاهدکارایی که میکنه نیست
زنداداشتم خیلی مهربون بودن باهرچهارتاشون تقریبا همسن و سال بودم وخداروشکررابطه خوبی باهم داشتیم البته منم خیلی احترامشون رونگه میداشتم بقول معروف خوبی باید دوطرفه باشه باتمام خستگی که ازکارداشتم وقتی میرسیدم خونه کمکشون میکردم.
یابه هر مناسبتی برای زن داداشام و برادر زاده هام کادومیخریدم وهمه جوره بهشون محبت میکردم برادرزاده هام میپرستیدنم خیلی دوستم داشتن گاهی که میخواستم ازپیششون برم اصرارمیکردن که عمه بمون پیش ما
خداروشکربرادرهای خوبی هم داشتم بهم پول تو جیبی میدادن وهوام روداشتن هرچی ازطرف پدرشانس نیاورده بودم ولی محبت برادرهام شامل حالم میشد
تاچندماه بیشترحقوقم رو لباس میخریدم برای حفظ روحیه ام واعتمادبه نفسم
دست خودم نبودخرید روحیه ام روعوض میکرد و گاهی بخاطرتندتندتیپ ولباس عوض کردنم حسادت روتو چشم های زن داداشام میدیدم برای اینکه تنش ایجاد نشه هردفعه برای خودم چیزی میخریدم برای اوناهم خرید میکردم طوری برنامه ریزی کرده بودم که هرهفته خونه یکی از برادرهام بمونم که زنداداشام غرنزنن وخسته نشن ازبودنم.
و گاهی هم خونه خواهرم میرفتم خیلی سخت بود ولی چاره ای نداشتم و ازخونه رضا و اون زندگی نکبتی بهتر بود
هرچنداگرحمایت پدرم روداشتم الان جای اینکه هرهفته یه جاباشم خونه خودمون بودم وراحتتربودم پدرم همه ماروفروخته بودبه رضایت طاهره واسایش اون
دیگه مستقل شده بودم و دستم تو جیب خودم بود
کلاس های مختلفی مثل کامپیوتر حسابداری رانندگی ودرس خوندن..ثبت نام کرده بودم تا سرم گرم بشم وتمامش رو ساعت استراحت و وقت ناهارم میرفتم تاکمتر خونه برم و حس سربار بودن نداشته باشم.
یک سال از طلاقم گذشته بود که
تو محلمون یه مطب دندانپزشکی باز شداون موقع من بیست و چهار سالم بودوازنظرظاهری خیلی به خودم میرسیدم
از بچگی یادمه وقتی دندون های مصنوعی مادربزرگم رو میدیدم میترسیدم وپیش خودم میگفتم انقدر مسواک میزنم که دندونام خراب نشه ومجبورنباشم پیرکه شدم دندون مصنوعی بزارم.
بیشتر پولمو لباس مانتو کفش و کیف میخریدم به روز و شیک میگشتم.
خلاصه گفتم برم دندون هام رو دکتر ببینه که یه وقت خراب نداشته باشن.
رفتم مطب دندونپزشکی با یه روسری فسفری روشن و یه کتونی همرنگ با مانتو مشکی کوتاه...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زنده بودن نصف زندگیست!
اما،
امید داشتن همه زندگیست...
شبتون خوش 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💜خوش باش که هر که راز داند
🌻دانـد کـه خوشی خوشی کشاند
💜شیرین چو شکر تو باش شاکر
🌻شاکر هر دم شکر ستاند
💜سـلام صبحتون بخیر و شـادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون قدیما یادش بخیر🍂🍃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f