نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_ششم باهزاربدبختی اوردمش بیرون گفتم من دیگه نمیخوام باتوزندگ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفتم
رفتم مطب دندونپزشکی ازمنشیش یه وقت گرفتم برای فرداغروب بهم نوبت داد مجبوربودم مرخصی ساعتی بگیرم وبیام برای معاینه فرداغروب باهمون تیپ دیروزی رفتم مطب دکتر
نوبتم که شدسلام کردم باراهنمایی دکترروی صندلی دندونپزشکی درازکشیدم ودکترم مشغول معاینه دندونام شد
وقتی کارمعاینه اش تموم شددکترنگاهم کردگفت چند سالتونه درجوابش گفتم بیست و چهار سالمه
گفت تبریک میگم دندون های بسیار سالمی دارین افرین معلومه به موقع مسواک زدی وخوب ازشون مراقبت کردی منم که کلا دختر خنده رویی بودم لبخند زدم از دکتر تشکر کردم
گفت بسیارخوش برخورد وخنده رو هم هستین و این یه حسن بزرگه
اولین بار بود یه نفر انقدر رک و راحت ازم تعریف میکرد..
از ته دلم ذوق کردم تو نگاهش ذره ای نگاه بد و منظور بد وجود نداشت این روحس میکردم وقتی خواستم بیام بیرون گفت ولی دندونات یه جرم گیری لازم داره گفتم منشیتون بیرون نیست وقت بگیرم گفت دنبال یکی دیگه هستم برای کارکردن توی مطب ایشون رفتن وچون تازه امدیم اینجاهنوز تلفن ثابت نداریم لطفا شماره همراهتون روبرام بذارید باهاتون هماهنگ میکنم
منم که اصلا به منظور نگرفتم شماره همراهم روبراش یادداشت کردم وازمطب امدم بیرون.
فرداش یه پیام برام امدکه ازطرف اقای دکتربودوبرای سه روزدیگه نوبت جرم گیری بهم داده بود.
من اون زمان حسابدار یه شرکت خصوصی شده بودم صبح تا ظهر میرفتم یک تا چهارتایم ناهارم بود چهار تا هشت بازبایدمیرفتم سرکارم
به دکتر ساعت کاریم رو گفتم گفت من ساعت سه مطبم و تا یک ربع به چهار کار شما تموم میشه.
رفتم مطب وبا اخلاق خوبش که ادم روجذب میکردجرم گیری دندونام روانجام دادانقدر ادم راحتی بود که اصلا معذب نبودم دکترگفت بهتره تو دوجلسه جرم گیری انجام شه فردا هم میاین وقت بزارم براتون؟گفتم شاید مراحل کار اینجوریه گفتم لطف میکنین باز فردا سرساعت سه رفتم یه ادکلن تلخ زده بود که بوش کل مطب رو پر کرده بود ادکلنش تا عمق ریه هام نفود کردبود
جرم گیری که تموم شدگفت دو سه تا دندون پوسیده داری باید بیای پرشون کنم
با تعجب گفتم دکتر مگه نگفتین همشون سالمن
گفت چرا با دقت ندیده بودم دفعه پیش
حسم بهم میگفت که اینطور نیست ودندون پوسیده ندارم وجناب دکتر
بدون اینکه ازم بپرسه گفت برای دو روز دیگه براتون وقت میزارم و کارت ویزیتش رو بهم داد خلاصه روزی که بهم وقت داده بود رونرفتم ازقبل هم زنگ نزدم بهش کنسل کنم یااطلاع بدم منشی هم که نداشت خودش مستقیماجواب بیمارهارو میدادهمون روزشبش یه پیام برام امدکه ازطرف دکتربودوخودش رومعرفی کرده بود دوباره ونوشته بودچرا نیومدید...روزی که دکتر وقت دادبودبرم مطب من نرفتم گفتم ولش کن اینم تازه مطب زده پول لازمه الکی میخوادپول بگیره دندونهای من مشکلی نداره وبیخیالش شدم.
همون شب دکتر پیام دادخودش رومعرفی کردگفت چرا نیومدین مطب
دودل بودم توجواب دادن بهش یکربع بعدش منم خیلی کوتاه نوشتم سلام عذرمیخوام که اطلاع ندادم کارتتون روگم کردم سرماخوردم نتونستم بیام عمداگفتم بفهمه برام اهمیت نداره وشماره اش سیوندارم.
بازپیام دادکی براتون وقت بذارم گفتم اطلاع میدم دو روزی گذشت منم نمیخواستم بهش پیام بدم که فکرکنه خیلی هولم وحضوری رفتم مطبش تامنودیدبلندشدخیلی مودبانه تحویلم گرفت گفتم اقای دکترفکرنکنم من دندون پوسیده داشته باشم چون هرچی نگاه میکنم دندون خرابی ندارم دکترسرش روانداخت پایین گفت حق باشماست اسم کوچیک من پیام و راستشوبخوایدازتون خوشم اومده تواین مدت که امدیدرفتیدمن زیرنظرداشتمتون وازرفتارتون طرزحرفزدنتون خنده روبودنتون وووخوشم امده یه تشکرخشک و خالی کردم ازش
تودلم گفتم بروبابافکرکرده چون دکترمیتونه مخ منوبزنه گفتم اگراجازه بدیدمن دیگه برم.
دکترگفت لطفا بذارید بیشترهم روبشناسیم من قصدبدی ندارم گفتم اقای دکترمن اهل دوست پسر اینجوربرنامه هانیستم شماهم فکرنکنیدچون دکترهستیدبه هرکس پیشنهادبدیدسریع قبول میکنه وازمطبش امدم بیرون
ولی تودلم غوغابودباورم نمیشدیه دکتردندون پزشک ازمن خوشش امده باشه.
همون شب سروش باز پیام دادولی من جوابش روندادم دوباره نوشت بخدامن قصدبدی ندارم چندسال خارج ازایران زندگی کردم وبعدازبرگشت دوست داشتم بایه خانم ایرانی اشنابشم والان ازشماخوشم امده اگرباحرفام ناراحتتون کردم معذرت میخوام نمیدونم چراحس بدی بهش نداشتم وازمدل حرف زدن ادبش خوشم امد.برخلاف رضا.
خب سروش یه پزشک ترو تمیز اتوکشیده بودبقول معروف
اون زمان هم خیلی تنهابودم وچقدردلم میخواست بایکی راحت بتونم درد دل کنم وباهاش حرف بزنم ولی خب به هیچ مردی اعتمادنداشتم بخاطرشرایطم فکرمیکردم همه میخوان ازم سواستفاده کنن .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیرواویج
(سیرابیج)
چند هفته پیش به عشق همچین روزی سیرها رو کاشتم و بیصبرانه منتظر بودم تا با دستهای خودم برگهاشو بچینم و باهاش یه سیر واویج خوشمزه درست کنم.
نمیتونم با کلمات توضیح بدم که چیدن برگ سیرهای خوش عطر که خودت با دستهای خودت کاشتیشون چه حس خوبی داره.
این غذای گیلانی تو شمال خیلی طرفدار داره.
سیرواویج با همه سادگیش خیلی طعم خوبی داره و در کنار ماهی سفید و ترب یه طعم به یادموندنی میسازه.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Unknown Artist - To Nili.mp3
12.93M
تو نی نی چشات خیسه آدم میترسه بنویسه میترسه پاش به دل وا شه آدم بی خود خاطر خواه شه
دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فوروارد کن برا اونکه خاطر خواهشی❌❌
شما یادتون نمیاد، یه زمان کنترل تلوزیونو میذاشتن تو این قابلمه ها سالم بمونه😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_هفتم رفتم مطب دندونپزشکی ازمنشیش یه وقت گرفتم برای فرداغروب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هشتم
خلاصه مردد بودم توجواب دادن بهش که باز سروش گفت میخوام مثل یه برادرکنارت باشم وبهم اعتمادکنی
درجوابش نوشتم من خودم چهارتابرادردارم که مثل شیربالاسرم هستن وچشم کسی روکه بخوادچپ نگاهم کنه رودرمیارن.
سروش کم نیاوردگفت خب من یه دوست رفیق بی خطربی آزارمیشم که شیرهاکارم نداشته باشن.
ازجوابش خندم گرفته بوداینجوری شدکه قبول کردم برای اشناشدن بیشتربا سروش درارتباط باشم..یه حس ناشناخته ای توی وجودم بودمیترسیدم برادرهام بفهمن ودیگه بهم اعتماد نکنن یاکسی ببینه برام حرف حدیث دربیاره ولی دراخرتصمیم گرفتم مدتی برای بیشتراشناشدن با سروش درارتباط باشم یادمه دفعه اولی که سروش بهم پیشنهاد دادبرای ناهاربریم بیرون قبول نکردم
گفتم ناهارنه ولی بریم قدم بزنیم اون روزبا سروش یه جاخارج ازمحل زندگی کارقرارگذاشتم ورفتیم بیرون
مثل همیشه ترتمیزمرتب بودبااون بوی ادکلن تلخ همیشگی که حالادیگه بهش عادت کرده بودم توی حرفهاش سروش ازخودش وخانواده اش گفت وبرام توضیح دادکه توی یه خانواده شیش نفره بزرگ شده که دوتابرادرویک خواهرداره که هلند زندگی میکنن وخودشم شانزده سال خارج ازایران توی کشورهای مختلف زندگی کرده ودرس خونده وسی هشت سال سن داره
گفتم توکه تحصیل کرده بودی شرایط زندگیتم خارج ازایران خوب بوده چرابرگشتی.
سروش گفت دلیل اصلی برگشتم پدرومادرم بودن وغم غربت دوری ازاوناودوست داشتم توی ایران تشکیل خانواده بدم وهمین جازندگی کنم وکارم رواینجاادامه بدم من دنبال یه دخترایرانی هستم وتاحالاازدواج نکردم ومجردهستم
تمام مدتی که سروش ازخودش وخانواده ارزوهاش میگفت من سکوت کرده بودم وفقط گوش میدادم راستش دلم گرفت چون سروش خیلی ازمن شرایطش ازنظرتحصیلات خانواده واجتماعی بهتربودویه جورایی سرترازمن بود.
سروش دیدساکتم ورفتم توفکرگفت خب شماهم ازخودت بگو
دو دل بودم توی گفتن گذشته ام ولی نمیتونستم چیزی روهم ازش قائم کنم دل رو زدم به دریا وتمام اتفاقات زندگیم روبراش تعریف کردم ودراخرم گفتم هنوزم اصرارداری بیشتربامن اشنابشی
حالم خیلی بدبود سروش یه کم رفته بودتوفکروبه یه جاخیره شده بود اروم بلندشدم گفتم ازاشناییتون خوشحال شدم اقای دکتروبراتون زندگی خوبی روارزومیکنم.
چندقدمی دورنشده بودم که صدام کردگفت به همین راحتی میخوای بری من کاری به گذشته توندارم ماقرار اگرتوبخوای اینده روبسازیم گذشته هاکه گذشته بایدبه فکرفردابود.
باتمام این حرفها وقتی فهمیدحالم خوب نیست یه ماشین برام گرفت که برگردم خونه وقتی رسیدم زن داداشم گفت زودامدی
گفتم شرکت موجودی جنسش کم بود زودتعطیل کرده.
همون شب سروش بهم اس دادوکلی باهم چت کردیم بودنش بهم امیدمیدادوازنظرروحی کلی شارژ شده بودم.
سعی میکردم تایم هایی برم سروش روببینم که استخر یاباشگاه میرفتم که زنداداشام شک نکنن به دیر و زودرفتنم
دیگه اون مریم سابق نبودم اینو کم بیش همه فهمیده بودن ومن برای زندگی کنار سروش برنامه ریزی میکردم...توذهنم اینده ام روبا سروش تصورمیکردم ولی وقتی باعقل وبدون درنظرگرفتن احساساتم به این رابطه فکرمیکردم میدیدم بین من و سروش خیلی فاصله هست..
سروش زیرگوشم همیشه زمزمه میکرددلم زن ایرونی میخوادوگرنه من دخترای زیادی باملیتهای گوناگون دوربرم بوده
ولی هیچ کدومشون دخترای ایران خودمون نمیشه چون پاک و بی ریاهستن ونجابت خاصی دارن که من توهیچ دختری ندیدم.
سروش میگفت ازمجردی خسته شدم ودلم یه زندگی اروم میخواد.
یه روزبه سروش گفتم تودنبال نیمه گم شده خودتی ازکجامعلوم اون نیمه گم شده من باشم سروش گفت گذشت زمان اینومشخص میکنه. بایدبیشترباهم باشیم وشناخت بیشتری ازهم پیداکنیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیدن کتاب های قدیمی یه حس خیلی خوبی داره .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:" ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!"
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.احمد رو به دزد کرد و گفت:" دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی."
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد . گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:"تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم." کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
از تذکرهالاولیا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم از اینکارا میکردید؟؟😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f