eitaa logo
سنگر روایت
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
298 فایل
سنگر روایت پایگاه تعمیق‌بخش نگاه انقلابی، رصد جریان‌ها، تبیین عقلانی، روایتگری امید و روشنگری در مصاف جنگ روایت‌ها. همراه هم در سنگر دفاع فکری و جهاد تبیین. ارتباط با ادمین: @khomool #هم‌افقی‌با‌ولی #انقلابیگری #دشمن‌شناسی #جریان‌شناسی #عقلانیت #بصیرت
مشاهده در ایتا
دانلود
... از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین! نامم را صدا زد گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟ جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم... دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی! پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها؛ بر سر این کوچه، حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... به سومین کوچه رسیدم؛ شهید محمد حسین علم الهدی! به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند گفت: و ، در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... به چهارمین کوچه؛ شهید عبدالحمید دیالمه! بر خلاف ظاهر جدی اش در عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت گفت: چقدر برای روشن کردن مردم؛ کردی؟ برای خودت چه کردی؟ برای دفاع از چطور؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... به پنجمین کوچه؛ و شهید مصطفی چمران! صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با خداوند؛ از حال معنوی ام! باز گذشتم... ششمین کوچه؛ و شهید عباس بابایی! هیبت خاصی داشت؛ مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ؛ کم آوردم گذشتم... هفتمین کوچه انگار بود... بله؛ شهید ابراهیم هادی! انگار مرکز کنترل دل ها بود؛ هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود؛ که در خطر لغزش و ، تهدیدشان میکرد! را دیدم؛ از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند! انگار پازوکی هم کنارش بود؛ پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند. شهید محمودوند پرونده ها را، به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم ؛ وساطت میکردند برایشان! اسم من هم بود؛ وساطت فایده نداشت! از تا ! فاصله زیاد بود... دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... تازه فهمیدم... از کوچه پس کوچه های دنیا؛ بی شهدا،نمی توان گذشت! ،گاهی،نگاهی... 👈 شب جمعه و یاد شهیدان راه حق گرامی 🌹🇮🇷
کتاب را برای صحافی دادم دستش ، وقتی دید به آن دست نزد و گفت : این است؟ گفتم بله. کتاب مقدس ما مسلمانها مثل تورات شما یهودی ها. دورتر ایستاد و از گرفتن کتاب خودداری کرد! گفت: این کتاب شماست. ما برای یافتن عصای موسی اعجاز پیامبرمان باید موزه ها را بگردیم؛ اما هر یک از شما در خانه های خود معجزه پیامبرتان را دارید. دارای است. ترجیح می دهم به عنوان فردی یهودی به آن دست نزنم و نزدیکش هم نباشم میترسم اثر بدی برایم داشته باشد! خاطره شماره ۱۲ کتاب قاره سبز ، مریم نقاشان https://eitaa.com/joinchat/2453995552Cf558a5fd1e